خاطرات

اخاذی از زندانیان


08 خرداد 1403


در سال 1342 من [اکبر رجایی] معلم دبیرستان بودم و با همکاری آقای دکتر علی شریعتمداری، آقای فرارویی، آقای نیرومند و جمعی از دانشجویان آقای دکتر هاشمی و آقای ممیزی فعالیت سیاسی داشتم.

مأموریت من این بود که به تهران می‌رفتم و اعلامیه‌هایی را که مربوط به امام راحل بود از آنجا به شیراز می‌آوردم و آنها را به منزل شهید آیت‌الله دستغیب می‌بردم و با مشورت ایشان توزیع می‌کردم. البته رفتن من به تهران در آن شرایط خیلی مشکل بود. خصوصاً اینکه وسیله شخصی نداشتم و مجبور بودم با اتوبوس مسافرت کنم. از طرفی ساواک من را زیر نظر داشت و اگر در دبیرستان غیبت می‌کردم بلافاصله متوجه می‌شدند و علت غیبت مرا می‌پرسیدند. این بود که تنها روزهای پنجشنبه هنگامی که مدرسه تعطیل می‌شد بلیت می‌گرفتم و با شماره تلفن یا آدرسی که در اختیار من گذاشته شده بود به تهران مراجعه می‌کردم و بعد از اینکه اعلامیه‌ها و نشریه‌ها را می‌گرفتم بلافاصله باز می‌گشتم. البته وقتی که از شیراز حرکت می‌کردم مستقیماً به تهران نمی‌رفتم؛ ابتدا سوار ماشینی که به مرودشت می‌رفت می‌شدم و بعد از آنجا به تهران می رفتم و در بازگشت هم در سعادت‌آباد و یا مرودشت پیاده می‌شدم و به‌وسیله ماشین‌های کرایه‌ای به شیراز می‌آمدم.

اعلامیه‌هایی را که از تهران به شیراز می‌آوردم در یک ساک جاسازی کرده و معمولاً محموله را در اتوبوس زیر صندلی خودم نمی‌گذاشتم؛ آنها را زیر صندلی بغل‌دستی یا جایی دیگر می‌گذاشتم که اگر مأمورین مرا شناسایی کرده باشند با کیف پر از اعلامیه دستگیر نشوم. به یاد دارم در سفری ساک اعلامیه‌ها را زیر صندلی فردی که کنارم نشسته بود گذاشتم. ماشین که حرکت کرد او سر صحبت را باز کرد و سؤال کرد که: «شما چکاره‌ای؟» گفتم: «من بازاری هستم.» گفت: «شغل شما چیست؟» گفتم: «پدرم فرش فروشی دارد و من هم نزد او کار می‌کنم.» گفت: «من ارتشی هستم و به تازگی از تهران به شیراز منتقل شده‌ام متأسفانه وضع ما ارتشی‌ها به گونه‌ای است که تحت کنترل هستیم و با همه کس نمی‌توانیم ارتباط برقرار کنیم. هم خودم و هم خانواده‌ام الان که عازم شیراز هستیم خیلی ناراحتیم، چون آنجا آشنایی نداریم که با او رفت و آمد داشته باشیم و خوشبختانه من با کسی آشنا شدم که با مسایل سیاسی کاری ندارد، چون کاسب هستید و با سیاست وابستگی ندارید و می‌توانیم با هم رفت و آمد داشته باشیم.» گفتم: «هیچ مسأله‌ای نیست وقتی به شیراز تشریف آوردید من به شما شماره تلفن و آدرس می‌دهم، خودتان و یا همراه با خانمتان منزل ما تشریف بیاورید.» البته من هم خنده‌ام گرفته بود و هم ترس برم داشته بود. چون او ارتشی بود و ساک اعلامیه‌ها درست زیر پایش بود و اگر ساواک در من را پیدا می‌کرد شاید همین شخص من را تیرباران می کرد. بحمدالله اوضاع به خیر گذشت.

شب پانزده خرداد با عده‌ای از دوستان وارد مسجد (جامع عتیق) شدیم. مأموران ساواک مسجد را احاطه کرده بودند و برنامه به گونه‌ای بود که (به نظر می‌رسید) می‌خواستند شهید دستغیب را در همان‌جا دستگیر کنند؛ اما چون جمعیت زیادی آن شب در مسجد ازدحام کرده بودند منصرف شدند و لذا برنامه را به آخر شب موکول کردند. (بعد از اینکه ایشان به منزل می‌رفتند)

آن شب هنگامی که به منزل شهید دستغیب می رفتم ـ البته عده‌ای از رفقا گفته بودند که (ممکن است) نیمه‌های امشب آقای دستغیب را دستگیر کنند ـ متوجه شدم که اطراف کوچه را مأمورین محاصره کرده‌اند و جلو من را گرفتند و گفتند: «شما اینجا چه کار داری»؟ گفتم: «مسجد بودم» گفتند: «مسجد که مدتی است بسته شده» و بالاخره مانع از رفتن من شدند. من به خانه رفتم و فردا شنیدم که شبانه آقای دستغیب را گرفته‌اند.

صبح آن روز (شانزده خرداد) جلسه‌ای با شرکت دوستان فرهنگی: آقای دکتر شریعتمداری، فرارویی، حق‌نگهدار، نیرومند و عده‌ای از دانشجویان در منزل ما برگزار شد ـ چون پدر معتمد بازار و نماینده شهرداری بود، لذا به ما احترام می‌گذاشتند و منزل ما از این‌رو امنیت داشت ـ و در آن جلسه برای پشتیبانی از آیت‌الله دستغیب تصمیم گرفته شد مدارس و مغازه‌ها را تعطیل کنیم.

شهر را به چند قسمت تقسیم کردیم. هر کدام مأمور تعطیل کردن یک قسمت شدیم. در خیابان‌ها راه افتادیم و مغازه‌داران را به تعطیلی ترغیب می‌کردیم. در همین حین اعلامیه و نشریه نیز به آ‌نها می‌دادیم. از میان اعلامیه‌ها، اعلامیه‌های امام خمینی بیشتر مورد توجه مردم بود. نشریه‌های دیگری که ما توزیع می‌کردیم از طرف گروه‌های سیاسی مانند جبهه ملی بود.

آن روز من به چهارراه مشیر که رسیدم یکی از مأمورین جلو من را گرفت و به کلانتری برد. رئیس کلانتری آقای ایروانی بود؛ وی من را شناخت و گفت: «من خیلی متأسفم، کار شما ارتباطی به کلانتری و شهربانی ندارد و دستور، دستور، ساواک است و من مجبورم شما را تحویل بدهم.» لحظه‌ای بعد مرا با ماشینی که ساواک فرستاده بود، به زیرزمینی در آگاهی بردند که در آن زمان بازداشتگاه نام داشت. هر چقدر اصرار کردم اجازه بدهند به منزل تلفن کنم اجازه ندادند.

بعد از مدتی آقای فرارویی، ممیزی، دکتر هاشمی و عده زیادی را به بازداشتگاه آوردند و حدود چهارده، پانزده روز ما را در آن‌جا نگه داشتند و جمعاً پنجاه ـ شصت نفر شده بودیم. موضوعی که در بازداشتگاه برای ما گران تمام شد و ما را زجر روحی می‌داد این بود که مأمورین برای این که ما را شکنجه روحی بدهند نسبت به آقای دستغیب فحاشی می‌کردند؛ ولی ما تحمل می‌کردیم. در آنجا مأموری به نام آقای شمالی بود. این آقا، خیلی شیک و مرتب و کراوات زده با کفش‌هایی که صدا می‌داد به بازداشتگاه می‌آمد و عده‌ای از افرادی که چندان در مسایل وارد نبودند را گیر می‌آورد و به آنها می‌گفت که من پرونده شما را خواندم؛ جرم شما چنان سنگین است که اعدامتان می‌کنند. وقتی می‌رفت بعضی از اینها که مغازه‌دار و بازاری بودند خودشان را می‌باختند. ما به آنها می‌گفتیم: «چرا ناراحت هستید»؟ می‌گفتند: «به ما اطلاع دادند که اسم شما جزو کسانی است که قرار است اعدام شوند.» ما سعی می‌کردیم آنها را دلداری دهیم و آرامشان کنیم که این‌طور نیست. این آقا دوباره بازمی‌گشت و می‌گفت: «شاید بتوانم برای شما کاری کنم تا پرونده شما را سبک کنم و از اعدام شدن، شما را نجات دهم.»‌ و از آنها پول مطالبه می‌کرد. وقتی ما متوجه شدیم که به این وسیله اخاذی می‌کند تصمیم گرفتیم یک روز که به بازداشتگاه آمد او را کتک بزنیم. فردای آن روز وقتی وارد بازداشتگاه شد، من و آقای ممیزی جلو او را گرفتیم و گفتیم: «شما این‌جا چکار دارید؟» گفت: «به شما مربوط نیست؟» گفتیم: «اتفاقاً خیلی هم به ما مربوط است، شما به چه حقی می‌آیید توی بازداشتگاه و اخاذی می‌کنید؟!» من یقه او را گرفتم و تا خواستیم کتکش بزنیم پاسبان‌ها آمدند و مداخله کردند.

مدت زیادی در بازداشتگاه بودم، پدرم برای آزادی من خیلی تلاش کرد؛ ولی سرانجام مرا به ساواک بردند. در آن‌جا فردی به نام سرهنگ سیامک از من سؤال کرد: «چگونه اعلامیه‌ها را از تهران به شیراز می‌آوردی؟»

گفتم: «من اطلاعی ندارم.»

گفت: «اگر نگویی به طریق دیگری از تو می‌پرسم»!

ـ «شما به هر طریقی می‌خواهید سؤال کنید! من اصلاً از اعلامیه و نشریه خبری ندارم.»

ـ «شما اعلامیه به دستت رسیده و خواندی؟»

ـ «بله! اعلامیه به دستم رسیده و خواندم، منتهی عامل توزیع نبوده‌ام.»

ـ «که این‌طور؟!»

ـ «بله!»

ـ «اتهام دیگری هم داری!»

ـ «چه اتهامی»؟!

ـ «چرا مأمورین ساواک را که می‌بینی به دیگران معرفی می‌کنی؟»

ـ «اولاً من این کار را نکردم.»

ـ «مأمورین خودشان گزارش کردند.»

ـ «به فرض که این کار را کرده باشم؛ اگر این شغل شرافتمندانه است، معرفی کردن آنها چه اشکالی دارد؟ اگر هم نیست، از راه دیگری ارتزاق کنند.» عصبانی شد و گفت: «شما نمی‌خواهد دستور بدهید. این موضوع ارتباطی به شما ندارد.» و خودنویسی را که در دست داشت به سوی من پرت کرد و گفت: «من با این وضع بازپرسی نمی‌کنم، هر کسی پارتی داشته باشد باید هر کاری دلش خواست در این مملکت انجام دهد. چون پدرت معتمد محلی است باید هر غلطی می‌خواهی انجام بدهی...»

گفتم: ‌«من در اختیار شما هستم، هر جور که می خواهید مرا محاکمه کنید.»

گفت: «حالا حسابت را می‌رسم».

بعد مرا به اتاق دیگری بردند و با وسیله‌ای مثل چرخ چاه، دو تا پای من را با بند بستند و مرا به (سقف) سرازیر کردند و سرهنگ سیامک گفت: «آنقدر نگهت می‌داریم که خون استفراغ کنی.»

مدتی از سقف پا در هوا آویزان بودم و بعد مشت و لگد به من زد و حال تهوع به من دست داد. سپس مرا پایین آورد و دوباره از من بازپرسی کرد و گفت: «سؤال‌هایی را که از تو می‌پرسم یکی یکی جواب بده! اگر جواب ندهی عملی بدتر سرت می‌آورم.»

گفتم: «شما هر کاری می خواهید بکنید! غیر از کشتن که چیز دیگری نیست. من چیزی نمی‌دانم که به شما بگویم» خلاصه چند ساعتی آنجا بودم و بعد دوباره مرا به بازداشتگاه آوردند، پرونده‌ای برای من تشکیل دادند و به دادگاه نظامی فرستادند. در آنجا هم دوباره بازجویی شدم و از آنجایی که پدرم وساطت کرده بود من را با ضمانت آزاد کردند و گفتند که حق ندایر از حوزه قضایی شیراز خارج شوی!

 

منبع: خاطرات 15 خرداد شیراز، دفتر دوم، به کوشش جلیل عرفان‌منش، تهران، حوزه هنری، دفتر ادبیات انقلاب اسلامی، 1375، ص 217 - 221.



 
تعداد بازدید: 403



آرشیو خاطرات

نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی:

جدیدترین مطالب

پربازدیدها

© تمامی حقوق برای پایگاه اطلاع رسانی 15 خرداد 1342 محفوظ است.