15 خرداد 1403
فروردین و اردیبهشت برای هر دو طرف (رژیم و مبارزین) ماههای بیم و امید بود. زیرا همگی انتظار محرم را میکشیدند تا دوباره مسائل نهضت اوج گیرد. از اوایل خرداد ماه طبق معمول جلسات مذهبی و هیئتها، آغاز شد و در بسیاری از هیئتهای مذهبی، اذهان به درگیری دستگاه با روحانیت و عملکردهای نهضت معطوف بود.
پس از واقعه پانزده خرداد، [عصرها] مجالس روضه در مدرسه و مسجد «حاج ابوالفتح» در میدان قیام (شاه سابق) برپا میشد. این مجالس آشکارا رنگ سیاسی داشت و روشن بود که در پشت صحنه پایگاهی برای نیروهای متدین مخالف دستگاه و علاقهمندان سختکوش حضرت امام در حال طراحی است.
من در آن زمان امتحانات نهایی را میگذراندم و تنها بعضی روزها فرصت شرکت در این مجالس را داشتم. در یکی از روزهای اوایل محرم نیز، بعد از خواندن درسها در ساعت شش بعد از ظهر به مسجد حاج ابوالفتح رفتم. مرحوم «خوشدل» که شاعری خوشطبع، انقلابی و بسیار شجاع بود آن روز در میان مردم شعر میخواند. جمعیت بسیاری در مسجد جمع شده بودند. به یاد دارم یکی از مصراعهای شعرش خطاب به شاه بود، با این مضمون:
«... تو کجا اسلام را دادی پناه! ای بیپناه!...»
بد گفتن به حکومت و شاه در آن زمان آن هم با چنین صراحتی شجاعت زیادی میخواست...
چند روز پیش از تاسوعا و عاشورا قرار شد همه دستههای عزاداری و هیئتها در جلو مسجد حاج ابوالفتح جمع شده و با یکدیگر حرکت کنند. واضح بود که این حرکت طراحی و برنامهریزی دقیقی میطلبید و هدف از آن نشان دادن عکسالعمل به رژیم ستمشاهی بود.
روز نهم محرم (تاسوعا) هیئتهای مختلف در جلو مسجد حاج ابوالفتح جمع شدند. آن روز صبح و عصر امتحان نهایی داشتم و فردای روز عاشورا نیز قرار بود امتحان درس ترسیمی و رقومی را که درس مشکلی بود برگزار کنیم. معمولاً روزهای تعطیل با یکی از دوستانم ـ آقای دکتر احمد فرمند ـ قرار میگذاشتیم تا به منزل یکدیگر رفته و با هم درس بخوانیم. منزلشان در خیابان ری حوالی کوچه دردار بود. روز عاشورا هم قرار بود به منزل ایشان بروم تا خود را برای امتحان فردا آماده کنیم. به میدان قیام که رسیدم با جمع کثیری که شاید به نظرم صدهزار نفر میآمد روبهرو شدم که با شور و هیجان پلاکاردهایی در دست گرفته و در حرکت هستند. پلاکاردها خلاف بیرقهای هیئتها ـ که تنها شعارهای معمولی مذهبی روی آنها نوشته میشد ـ پر از عبارات انقلابی، سیاسی و جملاتی از امام حسین(ع) بود. وقتی با این صحنه روبهرو شدم دیگر دلم نیامد راهم را از جمعیت جدا کنم. جمعیت شعار میداد و حرکت میکرد. به نزدیک کوچه دردار که رسیدم از مردم جدا شده و به منزل دکتر فرمند رفتم و به وی گفتم که امروز روز درس خواندن نیست بلند شو و ببین چه جمعیتی در حال حرکت است.
من تنها تجمع سیاسی که پیش از آن دیده بودم ـ دو سال قبل ـ میتینگ جبهه ملی در جلالیه (واقع در پارک لاله امروزی) بود. آن روز از مدرسه ـ به اصطلاح خودمان ـ جیم شده بودیم و به یاد دارم که داریوش فروهر و دکتر سنجابی در آن میتینگ سخنرانی کردند. این اولینبار بود که میدیدیم هیئتهای پراکنده در خانهها، کوچهها و مسجدها مانند جویبارهای کوچکی همه به یکدیگر وصل شدند و رودخانهای به پهنای عرض خیابان و به طول شاید یک کیلومتر را تشکیل دادند. جمعیتی با این ابهت شعار میداد و حرکت میکرد.
با دوستم داخل جمعیت شدیم. مسیر حرکت از «سه راه امینحضور» به «سرچشمه» و از آنجا به جلو «مجلس شورای ملی» واقع در میدان بهارستان و سپس به خیابان «شاه» (جمهوری اسلامی)، مخبرالدوله، سعدی و خیابان شاهرضا (انقلاب) بود.
و همراه با آنان حرکت کردیم. شعارها بسیار صریح و همه در تأیید حضرت امام بود. مردم با شور و هیجان به صراحت نام ایشان را بر زبان میآوردند.
وقتی به سرچشمه رسیدیم، بعضی از افراد فعال نهضت، جمعیت را نگه داشته و برای مردم درباره اهداف دستگاه و پیامها و نیات حضرت امام سخنرانی کردند. در میدان مخبرالدوله نیز آقایی که بعدها هم او را زیاد دیدیم، به روی چهارپایهای رفت و شعارهایی داد و مردم هم وی را همراهی کردند. سپس در میان صحبتهایش به رد لوایح ششگانه شاه اشاره کرد و مردم نیز تأیید کردند. وقتی به جلو ساختمان پلیس در نزدیکی دروازه دولت رسیدیم، مأموران انتظامی و افسرانی رادیدیم که داخل ساختمان از پشت پنجرهها به جمعیت نگاه میکردند و مردم با مشتهای گره کرده رو به آنها فریاد میزدند: «اسرائیل رسوا شد» و با این شعار به روشنی شاه و عواملش را مزدور صهیونیسم میخواندند.
اطلاعیههای حضرت امام در مخالفت با رژیم، به قدری صریح و تند بود که [خون مردم را بر ضد رژیم به جوش میآورد] به گونهای که برای اجرای فرامین آن حضرت، سر و جان نمیشناختند.
هنگامی که جمعیت مقابل دانشگاه تهران رسید. دو نفر بالای سر در دانشگاه ـ که مانند امروز نبود و بعدها آن را تغییر دادند ـ رفته و سخنرانی کردند. یکی از آنان دانشچو و دیگری شهید «مهدی عراقی» بود که من تا آن زمان ایشان را نمیشناختم.
این راهپیمایی حرکت بسیار عجیبی بود، و به یک معنا میتوان گفت دستگاه کاملاً غافلگیر شد زیرا آن روز از ناحیه مأموران انتظامی عکسالعمل خاصی مشاهده نکردیم و درگیری اتفاق نیفتاد. از طرفی کنترل آن جمعیت هم برای رژیم خطرناک و کار آسانی نبود. آن اجتماع عظیم مردم و آن شعارهای تند و صریح واقعاً نگرانکننده مینمود.
بعداً شنیدم که مردم قرار بوده است آن روز به طرف کاخ هم بروند اما دقیقاً نمیدانم کجا رفتند چون ساعت دو بعد از ظهر من و دوستم از جلو دانشگاه به خانه برگشتیم تا خود را برای امتحان فردا آماده کنیم.
آنچه مسلم است این بود که پیش از آن هرگز هیئتها در یکجا جمع نمیشدند تا مسیری بجز مسیر هر ساله را بروند. آنها معمولاً به بازار میرفتند. اما به لحاظ شدت تأثیر نهضت حضرت امام، بسیاری از هیئتها و مردم، عادت هر ساله خود را رها کرده، به این جریان سیاسی ـ مذهبی پیوستند.
فردای آن روز امتحانهای نهایی ما هم برگزار نشد.
روز پانزدهم محرم، دیگر راهپیمایی برگزار نشد و ما هم درسمان را خواندیم.
عصر آن روز ـ چهاردهم خرداد ـ باز هم تظاهراتی به صورت پراکنده در میدان توپخانه انجام شد و در همان شب گویا امام را دستگیر کردند و قرار شده بود به تهران منتقل کنند.
ساعت هشت صبح به جلسه امتحان نهایی رفتیم، حوزه ما در مدرسه علمیه پشت مدرسه شهید مطهری بود. حدود ساعت ده امتحان را تمام کرده و همراه یکی از دوستانم که منزل او هم اطراف خیابان خراسان ـ نزدیک منزل ما ـ بود از سرچشمه به طرف چهارراه سیروس حرکت کردیم. نزدیک چهارراه درست روبهروی مسجد «حوض» (مرحوم آقای شعرانی امام جماعت آن مسجد بود)، جوان 25 سالهای با التهاب و هیجان گفت: «آقایان! شما میدانید که دیشب آیتالله خمینی را دستگیر کردند!» با تعجب گفتم: نه! اما گویا پتکی بر سر ما گوفتند، وقتی توضیح بیشتر خواستیم گفت: دیشب آقای خمینی را در قم دستگیر کردند و هماکنون همه شهرها شلوغ است. شما هم به بازار بروید. ما نیز تا نزدیکی بازار آهنگرها پیش آمدیم، ساعت «30 /10» صبح بود. از دور و نزدیک صدای تیراندازی شنیده میشد. ناگهان در فاصله صد متری خود، به مأموران انتظامی برخورد کردیم که پهنای خیابان را پر کرده و به طرف مردم میآمدند. تمام مغازهها تعطیل و جو متشنجی حاکم بود. وقتی با این وضع مواجه شدیم از آنجا به چهارراه سیروس بازگشتیم و سپس به خیابان مولوی رفتیم. در حین عبور از کلانتری شش ـ واقع در خیابان مولوی ـ استواری را دیدم با هیکلی درشت که انیفورم تابستانی به تن داشت و با مسلسلی بر دوش از آنجا مراقبت میکرد ـ مسلسل لوله دو جداره داشت و یکی از آن جدارها سوراخ سوراخ بود و به آن مسلسل «آبانباری» میگفتند. مردم، جسته و گریخته از هر سو به سمت بازار حرکت میکردند. شاید حدود پنجاه متر از کلانتری دور شدیم که صدای مسلسل آن استوار را شنیدم که به طرف مردم تیراندازی کرد.
پس از این واقعه به میدان قیام رسیدیم (میدانشاه سابق را به لحاظ همین رویدادها و موقعیت، میدان قیام پانزده خرداد نام نهادند). مردم یک کیوسک سفید رنگ راهنمایی و رانندگی را که در ضلع شرقی این میدان مستقر بود، از جا کنده و واژگون کرده بودند و روی آن با زغال و رنگ نوشته بودند «مرگ بر شاه» و عبارتهایی از این قبیل... دیگر تیراندازی به اوج خود رسید و من به ناچار به منزل پدربزرگم واقع در خیابان «لرزاده» رفتم. به خاطر دارم که آن روز آب تهران هم برای مدتی قطع شد و همین امر به وحشت مردم افزود. منزل ما در خیابان خراسان داخل کوچه حاجی قاضی، نزدیک خیابان زیبا بود. [آن روز هر طور که بود خود را به منزل رساندیم]. تیراندازی تا بعد از ظهر ادامه داشت و خبرهای پراکندهای از کشتار و درگیری مردم با مأمورین به گوشمان میرسید. اما دیگر نمیدانستیم که سمت بازار چه اتفاقی رخ میدهد. مثلاً خبر میآوردند که مردم به قصد گرفتن رادیو به میدان ارک حمله کردهاندو درگیری شدیدی رخ داده و عدهای هم کشته شدهاند.
مأمورین شاه کوچه به کوچه مردم را تعقیب و به آنها تیراندازی میکردند حتی در خیابان خراسان نیز صدای تیراندازی به گوش میرسید، با اینکه چند کیلومتر از بازار فاصله داشت و مرکز تجمع مردم هم نبود.
ساعت چهار بعد از ظهر برادرم «شهید مهندس مجید حداد عادل» که سر نترسی داشت و آن موقع [فقط یازده ـ دوازده سال بیشتر نداشت] به کوچه شترداران رفت که حدود صد متر از خانه دورتر بود. من ناگهان با شش ـ هفت نفر از پاسبانان روبهرو شدم که از فاصله چهل متری به سوی مردم تیراندازی میکردند و شعله سلاح آنان کاملاً معلوم بود. به سرعت در خانه را باز کردم و برادرم را صدا کردم تا به خانه بیاید و تیر به او اصابت نکند.
شهر کاملاً تحت کنترل نیروهای کلانتری، ارتش و گارد در آمده بود. تا جایی که وقتی یک افسر کلانتری، من و دو سه نفر از دوستانم را سر کوچه دید. بدون دلیل اسلحه کمریاش را در آورد و به طرف ما نشانه گرفت و ما خود را عقب کشیدیم و او هم از تیراندازی منصرف شد!
جنایات رژیم به جایی رسیده بود که اگر در کوچهها با یک روحانی برخورد میکردند حداقل اگر او را نمیکشتند حتماً دستگیرش میکردند. آن روز در واقع روز کشتن بود نه دستگیری. در همان بعد از ظهر خود من شاهد بودم که یک مرد روحانی در حین عبور از خیابان عبا و عمامهاش را در دستمالی پیچیده و به دستش گرفته بود و با لباس رسمی و بسیار با احتیاط حرکت میکرد.
فردای آن روز ـ شانزدهم خرداد ـ حکومت نظامی اعلام شد، امتحانات نهایی ما هم یک هفته به تعویق افتاد.
منبع: خاطرات 15 خرداد، دفتر هفتم، به کوشش علی باقری، تهران، حوزه هنری، دفتر ادبیات انقلاب اسلامی، 1378، ص 129 - 134.
تعداد بازدید: 450