18 ارديبهشت 1403
پدر آیتالله سیدابوالفضل موسوی فوت کردند و چون ما خدمت ایشان ارادت داشتیم ـ چراکه از استادان حوزه علمیه قم بودند ـ تصمیم گرفتیم در مراسمشان شرکت کنیم. بعد به ما خبر دادند که آیتالله موسوی قرار است به تبریز بیایند و ما آماده شدیم تا به استقبال ایشان برویم. پدر آقای موسوی در سال 1348 فوت کردند. آن روز به همراه چند تن از روحانیون و اهل بازار تبریز برای استقبال آقای موسوی به فرودگاه رفتیم و منتظر شدیم تا هواپیما به زمین بنشیند. همانطور که منتظر بودیم، ناگهان یکی از دوستان به من [حجتالاسلام والمسلمین عبدالرحمن واثقی بخشایشی] گفت: «آقا شما هم بروید پیش پلیس فرودگاه و شکایت کنید!» پرسیدم موضوع چیست؟ گفتند آقای وحدت رفتهاند شکایت کنند. پرسیدم: «چرا؟» گفت: «یک نفر میخواست عکس شما را طوری بردارد که پشت سر شما عدهای از زنان بیحجاب باشند!» در واقع نقشه آنها این بود که نشان بدهند روحانیون با زنهای بیحجاب عکس گرفتهاند. آقای وحدت زود متوجه شد، اما هر چه به عکاس اعتراض کرد، او اعتنایی نکرد. آقای وحدت هم رفت تا از عکاس شکایت کند.
به محض این که موضوع را فهمیدم رفتم تا با آقای وحدت همراهی کنم. وقتی به ساختمان پلیس فرودگاه رسیدم دیدم آقای وحدت با چند نفر دیگر دارند میآیند. من هم با آنها همراه شدم. اصلاً هم نمیدانستم کسی که میخواست از ما عکس بگیرد چه کسی است. آدم خیلی عجیبی به نظر میرسید. خیلی هم با غرور و تکبر رفتار میکرد. درست مثل این که از کارمندان عالیرتبه وزارتخانهای باشد.
رئیس پلیس فرودگاه به او گفت: «آقایان از شما شکایت دارند!» او پرسید: «چه شکایتی؟» رئیس جواب داد: «اینها میگویند ما راضی نیستیم که شما از ما عکس بگیرید!» او هم گفت: «اصلاً آقایان کی هستند که من از ایشان عکس بگیرم؟» خیلی هم متکبرانه و بیاعتنا حرف میزد. آقای وحدت به او گفت: «نمیدانم، هر کسی که باشیم، اگر اجازه ندهیم، شما از نظر قانون اجازه نخواهید داشت از ما عکس بگیرید!» عکاس گفت: «شما هم مثل اینکه خیلی خودتان را دست بالا گرفتهاید.» برخورد خیلی توهینآمیزی میکرد. دوستان همه جمع بودند. من رفتم جلو و گفتم: «یعنی چه؟ این چه حرکتی است که میکنید؟ رئیس پلیس به شما اخطار کرد؛ اما شما باز هم خلاف قانون رفتار میکنید؟» گفت: «شما همانهایی هستید که ماجرای پانزده خرداد را راه انداختید. این شمایید که خلاف قانون عمل کردید!» گفتم: «اینجا اصلاً بحث پانزده خرداد نیست، بلکه موضوع ما موضوع شخصی است!»
او هم وقتی دید نمیتواند جواب بدهد شروع کرد به امام خمینی توهین کردن. گفت: «شما از عوامل همان آدم هستید که اخلالگر است و میخواهد در ایران آشوب راه بیندازد!»
تا دیدیم به امام توهین میکند دیگر تحمل نکردم و با او درگیر شدم. شدت درگیری به حدی بود که دوستانش آمدند و وارد جمع شدند. پرسیدند: «چه کسی به این شخص جسارت کرده؟» در همین حین هواپیما هم نشست.
اگرچه میتوانستم جواب ندهم، اما چنان عصبانی شده بودم که نتوانستم جلو خودم را بگیرم. گفتم: «من بودم، برای این که او به امام توهین کرد!» آنها هم رفتند و از دست ما شکایت کردند. از طرفی هواپیما نشسته بود و مردم به طرف آقای موسوی میرفتند که او را بیاورند. دوستان آن مرد، از دست ما شکایت کردند و طوری شد که به ما گفتند؛ شما حق ندارید از فرودگاه خارج شوید! گفتم: «اشکالی ندارد، من میمانم!» یک عده از مردم جمع شدند و شهادت دادند که ابتدا آن شخص به امام و روحانیت توهین کرد و بعد فلانی با او درگیر شد و گفتند: «حالا اگر قرار است فلانی نرود، هیچکدام ما هم از فرودگاه بیرون نمیرویم!»
مردم که جمع شدند، یکی، دو نفر از دوستان ما رفتند پیش پلیس فرودگاه و گفتند: «آقا میبینید که جمعیت نمیروند بیرون، خودتان آشوب بپا نکنید. بخشایشی آدم گمراهی نیست، ما او را میشناسیم، از طرف او اینجا میمانیم و هر چه بپرسید جواب میدهیم. نشانی خانهاش هم معلوم است. هر وقت احضارش کردید، ما او را میآوریم پیش شما. فعلاً بگذارید ایشان برود!»
به هر حال مرحوم حاج میرزا علی و جناب آقای بکایی، در فرودگاه ماندند و ما رفتیم. بعداً آقای بکایی برایم ماجرای آن روز را حکایت کرد. میگفت وقتی وارد سالن فرودگاه شده، دیده که آن شخص خیلی ناراحت و عصبانی است. انگار در خواب هم نمیدیده که یک طلبه با او درگیر بشود. آقای بکایی به او گفته بود: «شما به رهبر مردم اهانت میکنید، به جامعه روحانیت اهانت میکنید و توقع دارید کسی به شما نگوید بالای چشمتان ابروست؟» و خلاصه کمی با هم حرف زده بودند.
بعداً معلوم شد که آن شخص شکایت ما را به مأمورهای سازمان امنیت که در فرودگاه حاضر بودند کرده و با این که خودش هم جزء مأموران ساواک بوده است.
فردا یا پسفردای آن روز مرا به سازمان امنیت حضار کردند. اینبار سرتیپ مهرداد خیلی بدجور با من برخورد کرد. یعنی وقتی دفعه قبل حدود سه ماه زیر نظر او در سازمان امنیت زندانی بودم، اینجور به من پرخاش نکرده بود. گفت: «شما بالای منبر مردم را تحریک میکنید، علیه امنیت کشور و اعلیحضرت حرف میزنید. در فرودگاه جلوی چشم خارجیها با مأمور ما درگیر میشوید! شما مگر کی هستید؟» گفتم: «تیمسار، او به روحانیت و مرجع تقلید ما توهین کرد. اصلاً هم ماجرای پانزده خرداد مطرح نبود، خود او مطرح کرد، من هم با او درگیر شدم!»
مهرداد هم با عصبانیت و با کمال وقاحت گفت: «بله، دعوا کردی، حالا من دستور میدهم ریشت را بتراشند و در شهر بگردانندت، بعد هم تبعیدت میکنم!» گفتم: «به هر حال همین که گفتم؛ چون او به روحانیت و خصوصاً به امام اهانت کرد من هم با او دعوا کردم. حالا هم هر کاری که بخواهید بکنید من حاضرم!»
زنگ را زد و افسری آمد. مهرداد به او گفت: «این آقا را ببر و ازش بازجویی کن!» او هم مرا برد و شروع کرد به بازجویی کردن. عین داستان را برایش شرح دادم. او پرسید: «میگویند شما او را زدهاید. زدید یا نه؟» گفتم: «بله زدم!» گفت: «چند تا زدید؟» گفتم:«دو تا سیلی بهش زدم، برای این که خیلی جسارت کرده بود!» گفت: «پس او را زدید! خوب حالا اینجا بنویسید و پایش را امضا کنید!» گفتم: «شما بنویسید، من هم امضا میکنم تا او بفهمد هر کسی به روحانیت توهین کند، مجازات میشود. باشد که این پرونده را بخواند، بفهمد که موضوع از چه قرار بوده!»
او نوشت و من هم امضا کردم. دوباره رفتم به اتاق مهرداد و مهرداد به من گفت: «تا بیستوچهار ساعت شما باید بروید بیرون! یعنی 24 ساعت وقت دارید که کلاً از استان آذربایجان خارج شوید و به تهران بروید!»
نزدیک ماه رمضان بود. گفتم: «من نمیتوانم ظرف بیستوچهار ساعت از اینجا به تهران بروم. کارهایی هست که باید انجام بدهم، باید وصیت بکنم!» گفت: «دو روز وقت دارید!» بعد هم با عصبانیت اضافه کرد: اما بعد از این دو روز دیگر نباید در اینجا دیده شوید، اگر باز هم شما را ببینم، بد میبینید!»
به این ترتیب مرا به تهران تبعید کردند. به منزل آقای خسروشاهی رفتم. ایشان گفتند: «اینجا بمانید تا ببینیم چه میشود!» خوشبختانه برای دو ـ سه تا مجلس از من دعوت کردند و شبها در هیأت آذربایجانیها صحبت میکردم. مجالس دیگری هم بود. تا این که ماه رمضان هم تمام شد. بعد به آقای خسروشاهی اطلاع دادند که اگر فلانی قصد دارد برگردد، دیگر اشکالی ندارد، میتواند بیاید. به هر صورت بعد از حدود یک ماه و نیم که در تهران در تبعید بودم، به تبریز برگشتم و باز هم شروع کردم به منبر رفتن و صحبت کردن برای مردم.
منبع: باقری، علی، خاطرات 15 خرداد تبریز، ماجرای آغاز انقلاب اسلامی در تبریز، ج 2، تهران، حوزه هنری، 1374، ص 130 ـ 134.
تعداد بازدید: 567