22 خرداد 1403
من [حجتالاسلام سیدهادی خامنهای] در 13 آبان 1350 دستگیر و 27 یا 28 آذر به زندان شهربانی منتقل شدم. زندان شهربانی مشهد آن زمان هنوز در همان ساختمان قدیمی خودش قرار داشت؛ خیابان جم که الان در مشهد به خیابان پاسداران میشناسندش. از مراحل دادگاه و اینکه چه کسی ریاست دادگاه را بر عهده داشت، اطلاعات چندانی در خاطرم نمانده اما میدانم در دادگاه بدوی و نیز دادگاه تجدیدنظر، برایم وکیل تسخیری برگزیدند؛ یادم نیست نام این وکلا چه بود.
دوره محکومیتم در دادگاه نخست دو سال زندان تعیین شد و ا ین حکم در دادگاه تجدیدنظر به یک سال تقلیل یافت و من در دوره محکومیت یکسالهام از زمان انتقال به زندان شهربانی تا اواخر اسفند 1350 یا اوایل فروردین 1351 در همان ساختمان کهنه و مخروبه خیابان جم، خیابان پاسداران کنونی به سر بردم و بعد از آن همراه زندانیان دیگر به زندان وکیلآباد که نوساز بود و امکانات بیشتری داشت، منتقل شدم تا اینکه آزاد شدم. همه آنچه را که گفتم شاید بتوان در میان اسناد یافت.
روزی که قرار شد مرا به زندان شهربانی منتقل کنند، لباسها و چند جلد کتاب و دفتر را که موقع بازرسی از منزل گرفته بودند، تحویل دادند. لباسها را پوشیدم، ولی کتاب و دفترها را پس گرفتند و نگه داشتند. یعنی دبیری سر رسید و جلویشان را گرفت، به این بهانه که، ما با این کتاب و دفترها کار داریم! آنها آنجا ماند و دیگر به من پس ندادند و مرا دست خالی سوار ماشین مخصوص زندان کردند. مقابل زندان ما را تحویل شهربانی دادند و همان جلوی در تفتیش بدنی شدیم.
آن روز که وارد محوطه زندان شهربانی شدم، گمان میکردم به سراغم میآیند، اسم مینویسند، سؤال و جواب میکنند و مثلاً میگویند برو فلان بند یا فلان اتاق؛ اما انگار دیگر کسی با من کار نداشت. تا شب سرگردان بودم. شب که شد پرسیدم: «کجا باید بخوابم؟» یکی از پاسبانها گفت: «برو هر جا گیر آوردی بخواب!» چهار پنج اتاق بزرگ بود که زندانیها کیپ تا کیپ به صورت ردیفی، یعنی بالا تا پایین اتاق در دو ردیف خوابیده بودند؛ درست تا جلوی کفشها.
رسم بود هر تازهواردی باید همان پایین، جلوی کفشها بخوابد تا کمکم به مرور زمان جا باز شود و بالاتر برود. این مرور زمان هم اصلاً معلوم نبود چقدر طول میکشد. ممکن بود یک هفته بعد جابهجا شود یا حتی یک سال طول بکشد، همه اینها بستگی به این داشت که چقدر شانس با شما همراه میشود و دوره زندانی یکی از قدیمیها تمام شود و برود. تازه اگر یکی از آن میان میرفت، این جوری نبود که مثلاً من تازهوارد بروم وسر جای او بخوابم. بلکه یکییکی جابهجا میشدند و من تازهوارد نیم متر آن طرفتر میخوابیدم. این قانون آنجا بود و من هم از آن مستثنا نبودم.
معمولاً از اواخر پاییز هوای مشهد سرد میشود، اما به نظرم آن سال زمستان زودتر از راه رسید و من زمستان سختی پشت سر گذاشتم. چند بار سرما خوردم. شبها همه لباسهایم را میپوشیدم و زیر پتو میرفتم، اما باز گرم نمیشدم. بدنم ضعیف شده بود؛ درست مثل روز اول که وارد زندان شهربانی شدم. غروب آن روز با حال نزار تمام اتاقها را سر زدم، همه تا دم کفشها خوابیدن بودند؛ شاید هم روی کفشها. پس من هم تصمیم گرفتم در یکی از اتاقها، روی کفشها بخوابم و اگر نشد در راهرو سر کنم، اگرچه راهرو در نهایت سردی و کثیفی بود. نزدیکیهای غروب شده بود و من هنوز جایی پیدا نکرده بودم. در همین فکر بودم که، شخصی جلو آمد و سلام کرد. جواب دادم. بیمقدمه به من گفت: «شما تشریف بیاورید آن اتاق. جای شما آنجاست!» انگار میدانست که تازهواردم و جا ندارم. شاید هم چون عبا و عمامه داشتم! مرا برد بالای اتاق و گفت: «جای شما اینجاست!» جای خودش بود، اما به من گفت: «اینجا بخواب!» گفتم: «نه! جای من آن پایین است.» گفت: «نه! شما همین جا بخوابید تا برایتان از بیرون پتو بیاورند. من هم چند پتوی اضافه دارم و شما میتوانید از آنها استفاده کنید.» او حتی به من گفت اگر لازم باشد، جای من روی کفشها میخوابد. بعدها با این شخص بیشتر آشنا شدم. او تقریباً قدیمیترین زندانی شهربانی مشهد بود. او محمد حسنی مشهور به حسن کبابی بود، همان کسی که در اتفاقات سال 1342، جلوی مسجد گوهرشاد به پاسبانها حمله کرده بود. قبلاً خاطراتم را از او گفتهام. او در آن درگیری، پاسبانی را که اعلامیه امام را از دیوار کنده و پاره کرده بود، به ضرب چاقو کشت و یکی را زخمی کرد. پس از دستگیری خیلی شکنجه شد؛ بعد هم حکم اعدام گرفت که عفو خورد. ظاهراً حکمش سیاسی تشخیص داده نشد، برای همین به ابد تقلیل یافت. از آن حکم هم بعدها کاسته شد و آن زمان که من دیدمش دوره محکومیتش تمام شده بود و مازاد آن را تحمل میکرد.
منبع: قبادی، محمدی، یادستان دوران: خاطرات حجتالاسلام والمسلمین سیدهادی خامنهای، تهران، سوره مهر، 1399، ص 280 - 283.
تعداد بازدید: 412