02 مرداد 1403
در آن روزهای روزهداری و شلاق [آبان 1350]، سعی میکردم مسئولیت پارهای از کارها را بپذیرم؛ از جمله، اعتراف به توزیع اعلامیههای بستهبندی شده و کارتنهای اعلامیه که برای توزیع در اختیار دیگران قرار میدادم. البته در همین اعترافات هم، بخشی از سختی متحمل شده و عمده فشارها برای این بود که نمیگفتم این اعلامیههای بستهبندی شده یا کارتنهای پر از اعلامیه را برای چه فرد یا افرادی فرستادهام؛ تا اینکه خدا گشایشی ایجاد کرد و نجات یافتم؛ در واقع هم خودم نجات یافتم و هم زمینه نجات برخی از دوستانم را فراهم کردم.
ماجرا از این قرار بود که ساواک آقای شیخ علیاصغر صادقی کاشمری از طلبههای مدرسه نواب و آقا سیدعباس موسوی قوچانی را به اتهام پخش اعلامیه دستگیر کرده بود و کتک سختی به آنان زده بود؛ مخصوصاً سیدعباس موسوی را شکنجه سختی دادند تا اعتراف کند اعلامیهها را از چه کسی گرفته است. از طرفی مرا هم دستگیر کرده بودند که اعلامیه را به چه کسی دادهام و هر دوی ما نمیخواستیم بگوییم از چه کسی اعلامیه گرفته یا به چه کسی اعلامیه دادهایم، تا اینکه خدا خواست و ما در زندان ساواک به هم رسیدیم و مشکل یکدیگر را حل کردیم.
ظاهراً هر دوی این دوستان طلبه در سیستم توزیع اعلامیه آقای محامی فعالیت میکردند که در این میان آقای صادقی کاشمری با اعلامیه دستگیر میشود و معلومه میگردد که اعلامیههایش را از سیدعباس موسوی گرفته است؛ بنابراین او را نیز دستگیر میکنند و برای اینکه از او اعتراف بگیرند که اعلامیههایش را از چه کسی گرفته، به سختی شکنجهاش می دهند. او را هر بار که برای بازجویی میبردند، حرفهای قبلیاش را تکذیب میکرد و زیر شکنجه و شلاق حرف دیگر و نام دیگری اعتراف مینمود و دوباره روز از نو روزی از نو؛ این روال تا چند روز پیدرپی ادامه داشت.
من هم از همه جا بیخبر بودم تا اینکه کمکم اخبار دیگر زندانیان را شنیدم. یکی از شبهای ماه رمضان آن سال کتک سختی خورده بودم، طوری که پاهایم متورم شده بود و نای راه رفتن نداشتم. با آن وضعیت در سلول نشسته و پاهایم را رو به در سلول دراز کرده بودم. شبها که بازجوها میرفتند، تا حدی آزادی ما بیشتر میشد؛ یعنی سربازها کاری با ما نداشتند و گاهی در سلول را هم باز میگذاشتند و میتوانستیم هر چند مخفیانه و کوتاه از حال هم با خبر شویم. در این میان برخی از دوستان به بهانه دستشویی رفتن جلوی در سلول یکدیگر میایستادند و حال هم را میپرسیدند. از جمله سیدعباس موسوی قوچانی که خدا رحمتش کند، در جنگ به شهادت رسید، با اینکه در راهروی خودشان دستشویی داشت، برای دیدن من به راهرو ما میآمد. چون سلول من آخرین سلول آن راهرو و در کنار دستشویی بود، آنجا میایستاد و بلند بلند این آیه را تلاوت میکرد: «أَمْ حَسِبتُم أَن تَدخلُوا الجَنّه وَ لَما یَأتِکُم مَثَلُ الّذینَ خَلَوْا مُنْ قَبلِکُم مَسّتُهُم البَأسَاءُ وَ الضّرّاءُ وَ زُلزِلُوا حَتّی یَقُولَ الرّسُولُ وَ الّذیِنَ آمَنُوا مَعَهُ مَتَی نَصرُاللهِ ألاَ إِنّ نَصَراللهِ قَرَِیب».
رفتوآمدها و مکثهای پیدرپی او سبب شد تا بفهمد اتهام من توزیع مقادیر زیادی اعلامیه است، که قصد ندارم بگوییم این اعلامیهها را به چه کسانی دادهام.
آن شب همینطور با پاهای ورمکرده رو به قبله درون سلول نشسته بودم، یعنی رو به در سلول. در سلول کمی باز بود. سیدعباس موسوی آمد و خیلی مختصر گفت، مشکلش چیست! مشکلش معرفی منبع بود. البته الان یادم نیست که مطلبی نوشته بود یا آمده بود دم در سلول تا به من توضیح دهد اما درخواستش این بود که قبول کنم که اعلامیهها را من به او دادهام. فکر خوبی بود؛ با این ترفند مشکل هر دوی ما حل میشد. قبول کردم. فردا که او را دیدم، البته با همان شیوه خودمان که قرآن میخواندیم، به او فهماندم که مشخصاتی از آن بسته به من بدهد تا مطابق همان اعتراف کنم. او گفت که مثلاً این تعداد اعلامیه در فلان جا درون دستمال قرمز رنگ بوده است. من هم در اولین بازجویی همانی که او گفته بود، اعتراف کردم. بعد از این اعتراف ساختگی مرا به سلولم بازگرداندند. هنوز زمانی نگذشته بود که او را به سلول من آوردند. بازجویم در سلول را باز کرد و پرسید: «این همان کسی است که برایش اعلامیه فرستادی؟» نگاهی کردم و گفتم من چهره آن شخص را ندیدهام، فقط میدانم یک کسی در مدرسه نواب بود... و هنوز حرفم تمام نشده بود که در سلول را بست و رفت.
بازجویی و اعتراف من صبح بود و عصر که مرحوم سیدعباس موسوی را دیدم، به من گفت: «مرا برای بازجویی بردند. اعلام کردند فردا آزاد میشوم. مشکل حل شده است.» البته فردا آزادش نکردند، بلکه دو سه روزی طول کشید. من هم خبردار نشدم کی آزاد شد، اما چند روز که گذشت و خبری از سیدعباس موسوی نیامد، پرسوجو کردم، گفتند آزاد شد. یک بار هم از جلوی سلولش رد شدم، دیدم در باز است و کسی آنجا نیست؛ مطمئن شدم که آزاد شده است. بعد از او صادقی کاشمری را هم آزاد کردند.
منبع: قبادی، محمدی، یادستان دوران: خاطرات حجتالاسلام والمسلمین سیدهادی خامنهای، تهران، سوره مهر، 1399، ص 275 - 278.
تعداد بازدید: 398