06 شهريور 1403
روز پانزده خرداد [1342] ما در صحن مطهر حضرت معصومه(س) بودیم. دو فروند هواپیمای فانتوم آمدند و دیوار صوتی را شکستند. صدای وحشتناکی ایجاد شد. فریادهای کماندوها را شنیدیم که از جریان حمله به مدرسه فیضیه سابقه آنها را داشتیم. فهمیدیم که قصد دارند که در صحن به مردم حمله کنند. مردم که اغلب به سلاح سرد مسلح بودند، ناخودآگاه از صحن مطهر خارج شدند در خیابانها حرکت کردند. عدهای از مردم محله «چهارمردان» و عزاداران حسینی با قمهها و شمشیرهای خاصی که از قدیم داشتند، به میان جمعیت آمدند. از روی پل آهنچی که میگذشتیم، آن طرف پل، نیروهای ارتش را دیدیم که مستقر شدهاند. ناگهان شروع کردند به تیراندازی و مردم را به رگبار بستند. همه شروع کردند به گریختن. تیراندازی وحشتناکی بود. من [حجتالاسلام والمسلمین سیدهادی خسروشاهی] همراه آقای علی حجتی کرمانی بودم. چارهای نداشتیم جز این که از کوچهای که منزل مرحوم آقای مرعشی نجفی در آن بود، به سمت خانه برگردیم.
مدتی نگذشت که تظاهرات کاملاً سرکوب شد. عده زیادی کشته شده بودند و مردم شروع کردند به رسیدگی به مجروحین و دستهدسته از آنها را به بیمارستانها بردند. بعضی از بیمارستانها مجروحین را نمیپذیرفتند. من چون در مراحل بعدی این جریان حضور نداشتم، از تعداد مجروحین و کشتهها اطلاع دقیقی ندارم.
در منزل بودم که شنیدم مأمورین به دستگیری افراد پرداختهاند. میگفتند عدهای از بزرگان، علما و طلاب قم را بازداشت کردهاند. کسی خبر آورد که مأمورین دنبال من میگردند. چارهای نداشتم جز آن که چند روزی را در منزل مخفی شوم؛ اما چند روز بعد، دیگر در منزل هم نمیتوانستم بمانم و بناچار به منزل آیتالله حاج سیداحمد زنجانی که با فرزندانشان آشنا بودم، رفتم دو سه روز هم در آنجا ماندم؛ اما کاملاً معلوم بود که آنها به خاطر منزل محقر و کوچکی که داشتند معذّب هستند، لذا به منزل آقای سیدجعفر زنجانی رفتم و مدتی هم در آنجا ماندم (همراه آقای علی حجتی) که خبر رسید: عدهای از علما قصد دارند تا به عنوان اعتراض به دستگیری امام از قم به تهران بروند. اطلاع ندارم که این نقشه از جانب چه کسی مطرح شده بود، اما در هر حال راه مناسبی بود، برای جلوگیری از فشارهایی که رژیم به دستگیرشدگان، خصوصاً امام وارد میآورد...
یک روز صبح شنیدیم که آقای شریعتمداری به تنهایی به تهران رفتهاند. بعد هم حاج آقا نجفی رفتند و قرار بود علمای شهرهای دیگر هم بروند. دنبال راهی میگشتیم که ما هم بتوانیم از مخفیگاهمان بیرون بیاییم و به تهران برویم. به اتفاق آقای حجتی کرمانی تصمیم گرفتیم هرطور شده، ما هم خودمان را به تهران برسانیم؛ بنظرم عمامههایمان را عوض کردیم، یعنی ایشان شدند سید و من شدم شیخ! من عینکم را برداشتم و نعلین زردرنگ پوشیدم و یک شال سبز رنگ هم به کمرم بستم و خود را شبیه علمای قدیم! کردم.
سوار اتوبوس که شدیم گفتم: «آقای حجتی! اگر قرار است زندانیمان کنند، باز از این اوضاع سختی که در این هفت ـ هشت روز تحمل کردیم، سختتر نخواهد بود.» آن چند روز گذشته، بناچار نان کپکزده را تمیز میکردیم و آب میزدم و میخوردیم. فکر کردیم که دستکم در زندان نان تازه پیدا بشود!
به تهران که رسیدیم به حرم حضرت عبدالعظیم رفتیم. علما در آنجا جمع شده بودند. آقای شریعتمداری به من گفتند که به تبریز بروم و علمای آنجا را دعوت کنم که به تهران بیایند. به هر ترتیب، به سرعت به تبریز رفتم و با برادرم، مرحوم آیتالله سیداحمد خسروشاهی و آیتالله میرزا عبدالله مجتهدی و علمای دیگر تبریز صحبت کردم. قرار شد عدهای از علما به تهران بیایند و عدهای دیگر در تبریز بمانند و همانجا فعالیت کنند. بعد به همراه گروهی از علما به تهران آمدیم و مذاکرات آقایان شروع شد.
هرچه میگذشت فشارها بیشتر میشد. حتی به بعضی از آقایان حکم تبعید دادند. در همین شرایط عدهای از فضلای قم سعی میکردند تا برای مرجعیت امام از مراجع امضا بگیرند. سرانجام اعلامیهای منتشر شد و چهار تن از مراجع و عدهای از علما، مرجعیت امام را تأیید کردند و با این عمل، امام را از خطر اعدام نجات دادند.
بعد از تأیید مرجعیت امام، رژیم دریافت که ماندن روحانیون در حرم حضرت عبدالعظیم به صلاحش نیست. یکی از روزها مشغول نمازخواندن بودیم که سرهنگ رحمانی، رئیس ساواک شهرری، به داخل اتاقی که چند نفر از آقایان دیگر هم در آنجا بودند، آمد و دستور داد که همه باید به شهرهایشان برگردند! همه آقایان سکوت کردند. من نمازم را تمام کردم و گفتم: «این مسأله ربطی به شما ندارد. ما با اجازه شما به اینجا نیامدهایم که با دستور شما به شهرمان برگردیم!»
البته میدانستم که مقصود او ما طلبهها نبودیم، بلکه منظور او آقایان علما بود. سرهنگ رحمانی ترک بود و میدانست که برادرم یکی از آقایان علما است و ضمناً من با سایر مراجع ارتباط دارم، به همین جهت گفت به آقایان اخطار میکنم به شهرهایشان برگردند.! گفتم: «اگر آقایان مراجع دستور بدهند ما از اینجا میرویم وگرنه همینجا میمانیم!» این در حالی بود که من خودم فراری بودم و در قم تحت تعقیب ساواک بودم. شب که شد، نماز مغرب و عشاء را همانجا برگزار کردیم. وقتی از باغ ملک بیرون میرفتیم، مأمورین آمدند و همه را از بزرگ و کوچک و طلبه و واعظ گرفته تا علما و مراجع، دستهجمعی دستگیر کردند، و به شهرهایشان منتقل کردند. از جمله دو دستگاه ماشین به شهر تبریز فرستادند که من، آقای دروازهای، مرحوم اخوی، آقای شیخ حسین گرگانی و مرحوم حاج شیخ حسین اهری از علمای اهر نیز در داخل آن ماشینها بودیم.
به هر ترتیب همه روحانیون و مراجع به شهرهایشان بازگشتند، اما این هجرت تاریخی اثرات لازم خودش را داشت؛ اولاً اتحاد علما را نشان داد؛ به این معنی که رژیم دریافت به این سادگی نمیتواند حضرت امام را در یک دادگاه فرمایشی محکوم کند؛ ثانیاً مسأله مرجعیت امام پیش آمد و به این ترتیب نهتنها از شدت مبارزه کاسته نشد، بلک مبارزه اوج بیشتری گرفت. رژیم فهمید که حضرت امام در ادامه مبارزهشان پشتیبانهای بیشتری دارند.
وقتی علما به شهرهایشان مراجعت کردند، برای مدتی در کشور سکوت برقرار شد. در واقع مبارزین قصد داشتند تا چند ماه به انتظار بمانند تا ببینند اوضاع از چه قرار است؟ لذا بعد از چند ماه، مبارزه بار دیگر آغاز شد. دوباره انتشار اعلامیه و بزرگداشتهای شهدای پانزده خرداد و اعتراض به دستگیری حضرت امام آغاز شد و همین مسایل منجر به آزادی امام از زندان و تحت نظر قرار گرفتن ایشان شد. لذا امام را در منزلی حبس کردند.
منبع: باقری، علی، خاطرات 15 خرداد تبریز، ماجرای آغاز انقلاب اسلامی در تبریز، ج 2، تهران، حوزه هنری، 1374، ص 45 ـ 48.
مأموریتی برای تبریز
روز پانزده خرداد [1342] ما در صحن مطهر حضرت معصومه(س) بودیم. دو فروند هواپیمای فانتوم آمدند و دیوار صوتی را شکستند. صدای وحشتناکی ایجاد شد. فریادهای کماندوها را شنیدیم که از جریان حمله به مدرسه فیضیه سابقه آنها را داشتیم. فهمیدیم که قصد دارند که در صحن به مردم حمله کنند. مردم که اغلب به سلاح سرد مسلح بودند، ناخودآگاه از صحن مطهر خارج شدند در خیابانها حرکت کردند. عدهای از مردم محله «چهارمردان» و عزاداران حسینی با قمهها و شمشیرهای خاصی که از قدیم داشتند، به میان جمعیت آمدند. از روی پل آهنچی که میگذشتیم، آن طرف پل، نیروهای ارتش را دیدیم که مستقر شدهاند. ناگهان شروع کردند به تیراندازی و مردم را به رگبار بستند. همه شروع کردند به گریختن. تیراندازی وحشتناکی بود. من [حجتالاسلام والمسلمین سیدهادی خسروشاهی] همراه آقای علی حجتی کرمانی بودم. چارهای نداشتیم جز این که از کوچهای که منزل مرحوم آقای مرعشی نجفی در آن بود، به سمت خانه برگردیم.
مدتی نگذشت که تظاهرات کاملاً سرکوب شد. عده زیادی کشته شده بودند و مردم شروع کردند به رسیدگی به مجروحین و دستهدسته از آنها را به بیمارستانها بردند. بعضی از بیمارستانها مجروحین را نمیپذیرفتند. من چون در مراحل بعدی این جریان حضور نداشتم، از تعداد مجروحین و کشتهها اطلاع دقیقی ندارم.
در منزل بودم که شنیدم مأمورین به دستگیری افراد پرداختهاند. میگفتند عدهای از بزرگان، علما و طلاب قم را بازداشت کردهاند. کسی خبر آورد که مأمورین دنبال من میگردند. چارهای نداشتم جز آن که چند روزی را در منزل مخفی شوم؛ اما چند روز بعد، دیگر در منزل هم نمیتوانستم بمانم و بناچار به منزل آیتالله حاج سیداحمد زنجانی که با فرزندانشان آشنا بودم، رفتم دو سه روز هم در آنجا ماندم؛ اما کاملاً معلوم بود که آنها به خاطر منزل محقر و کوچکی که داشتند معذّب هستند، لذا به منزل آقای سیدجعفر زنجانی رفتم و مدتی هم در آنجا ماندم (همراه آقای علی حجتی) که خبر رسید: عدهای از علما قصد دارند تا به عنوان اعتراض به دستگیری امام از قم به تهران بروند. اطلاع ندارم که این نقشه از جانب چه کسی مطرح شده بود، اما در هر حال راه مناسبی بود، برای جلوگیری از فشارهایی که رژیم به دستگیرشدگان، خصوصاً امام وارد میآورد...
یک روز صبح شنیدیم که آقای شریعتمداری به تنهایی به تهران رفتهاند. بعد هم حاج آقا نجفی رفتند و قرار بود علمای شهرهای دیگر هم بروند. دنبال راهی میگشتیم که ما هم بتوانیم از مخفیگاهمان بیرون بیاییم و به تهران برویم. به اتفاق آقای حجتی کرمانی تصمیم گرفتیم هرطور شده، ما هم خودمان را به تهران برسانیم؛ بنظرم عمامههایمان را عوض کردیم، یعنی ایشان شدند سید و من شدم شیخ! من عینکم را برداشتم و نعلین زردرنگ پوشیدم و یک شال سبز رنگ هم به کمرم بستم و خود را شبیه علمای قدیم! کردم.
سوار اتوبوس که شدیم گفتم: «آقای حجتی! اگر قرار است زندانیمان کنند، باز از این اوضاع سختی که در این هفت ـ هشت روز تحمل کردیم، سختتر نخواهد بود.» آن چند روز گذشته، بناچار نان کپکزده را تمیز میکردیم و آب میزدم و میخوردیم. فکر کردیم که دستکم در زندان نان تازه پیدا بشود!
به تهران که رسیدیم به حرم حضرت عبدالعظیم رفتیم. علما در آنجا جمع شده بودند. آقای شریعتمداری به من گفتند که به تبریز بروم و علمای آنجا را دعوت کنم که به تهران بیایند. به هر ترتیب، به سرعت به تبریز رفتم و با برادرم، مرحوم آیتالله سیداحمد خسروشاهی و آیتالله میرزا عبدالله مجتهدی و علمای دیگر تبریز صحبت کردم. قرار شد عدهای از علما به تهران بیایند و عدهای دیگر در تبریز بمانند و همانجا فعالیت کنند. بعد به همراه گروهی از علما به تهران آمدیم و مذاکرات آقایان شروع شد.
هرچه میگذشت فشارها بیشتر میشد. حتی به بعضی از آقایان حکم تبعید دادند. در همین شرایط عدهای از فضلای قم سعی میکردند تا برای مرجعیت امام از مراجع امضا بگیرند. سرانجام اعلامیهای منتشر شد و چهار تن از مراجع و عدهای از علما، مرجعیت امام را تأیید کردند و با این عمل، امام را از خطر اعدام نجات دادند.
بعد از تأیید مرجعیت امام، رژیم دریافت که ماندن روحانیون در حرم حضرت عبدالعظیم به صلاحش نیست. یکی از روزها مشغول نمازخواندن بودیم که سرهنگ رحمانی، رئیس ساواک شهرری، به داخل اتاقی که چند نفر از آقایان دیگر هم در آنجا بودند، آمد و دستور داد که همه باید به شهرهایشان برگردند! همه آقایان سکوت کردند. من نمازم را تمام کردم و گفتم: «این مسأله ربطی به شما ندارد. ما با اجازه شما به اینجا نیامدهایم که با دستور شما به شهرمان برگردیم!»
البته میدانستم که مقصود او ما طلبهها نبودیم، بلکه منظور او آقایان علما بود. سرهنگ رحمانی ترک بود و میدانست که برادرم یکی از آقایان علما است و ضمناً من با سایر مراجع ارتباط دارم، به همین جهت گفت به آقایان اخطار میکنم به شهرهایشان برگردند.! گفتم: «اگر آقایان مراجع دستور بدهند ما از اینجا میرویم وگرنه همینجا میمانیم!» این در حالی بود که من خودم فراری بودم و در قم تحت تعقیب ساواک بودم. شب که شد، نماز مغرب و عشاء را همانجا برگزار کردیم. وقتی از باغ ملک بیرون میرفتیم، مأمورین آمدند و همه را از بزرگ و کوچک و طلبه و واعظ گرفته تا علما و مراجع، دستهجمعی دستگیر کردند، و به شهرهایشان منتقل کردند. از جمله دو دستگاه ماشین به شهر تبریز فرستادند که من، آقای دروازهای، مرحوم اخوی، آقای شیخ حسین گرگانی و مرحوم حاج شیخ حسین اهری از علمای اهر نیز در داخل آن ماشینها بودیم.
به هر ترتیب همه روحانیون و مراجع به شهرهایشان بازگشتند، اما این هجرت تاریخی اثرات لازم خودش را داشت؛ اولاً اتحاد علما را نشان داد؛ به این معنی که رژیم دریافت به این سادگی نمیتواند حضرت امام را در یک دادگاه فرمایشی محکوم کند؛ ثانیاً مسأله مرجعیت امام پیش آمد و به این ترتیب نهتنها از شدت مبارزه کاسته نشد، بلک مبارزه اوج بیشتری گرفت. رژیم فهمید که حضرت امام در ادامه مبارزهشان پشتیبانهای بیشتری دارند.
وقتی علما به شهرهایشان مراجعت کردند، برای مدتی در کشور سکوت برقرار شد. در واقع مبارزین قصد داشتند تا چند ماه به انتظار بمانند تا ببینند اوضاع از چه قرار است؟ لذا بعد از چند ماه، مبارزه بار دیگر آغاز شد. دوباره انتشار اعلامیه و بزرگداشتهای شهدای پانزده خرداد و اعتراض به دستگیری حضرت امام آغاز شد و همین مسایل منجر به آزادی امام از زندان و تحت نظر قرار گرفتن ایشان شد. لذا امام را در منزلی حبس کردند.
منبع: باقری، علی، خاطرات 15 خرداد تبریز، ماجرای آغاز انقلاب اسلامی در تبریز، ج 2، تهران، حوزه هنری، 1374، ص 45 ـ 48.
تعداد بازدید: 255