سید مهدی حسینی
طیّب حاج رضایی از شهدای 15 خرداد 42 به شمار میرود. او زندگی بسیار پرماجرایی داشت و در بخش اول دوران زندگیاش چندان خوشسابقه نبود.
اما او در تمامی زندگیاش ارادت خاصی به خاندان اهل بیت علیهالسلام داشت و همان خاندان در پایان عمر او یاریگر او بودند؛ به گونهای که وی عاقبتبهخیر گردید.
به سخن دیگر، باید گفت که او آزادمردی، غیرتمندی و جوانمردی را از مکتب امام حسین (ع) آموخته بود که در برابر زورگوییها و ستمگران از خود مقاومت نشان میداد. او به اعتقادات مذهبی خود پایبند بوده است. در این مورد حجتالاسلام ناصری میگوید:
«خود طیب یک عِرق مذهبی خاصی داشت. مثلاً در ماه رمضان ریش خود را نمیزد، مسجد میآمد و خیلی کارها را کنار میگذاشت. در ایام عاشورا، اینها دستهای داشتند و خرجهای زیادی در تاسوعا و عاشورا میدادند. یادم هست تاسوعا، عاشورای آن سال صحبتش بود که مثلاً دارودسته طیب یازده تُن برنج پختند و به مردم دادند. آن موقعها در خرج دادنها بر سر زبانها بود.»[1]
محسن رفیقدوست در خاطرات خود درباره خصوصیات طیب حاج رضایی اظهارنظر مشابهی دارد:
«اگرچه در زندگی خودش مسئله درشت، ولی اهل هر فرقهای هم که بود از ارادتمندان حضرت اباعبدالله الحسین بود و اگر در روزهای دیگر سال چاقوکشی و یا گردن کلفتی یا هر کار دیگری میکرد حداقل در ماههای محرم و صفر و رمضان این کارها را کنار میگذاشت و به اصطلاح شسته و رفته میشد؛ بهویژه در ماه محرم تکیه میبست و روضهخوانی ترتیب میداد و دسته عزاداری به راه میانداخت. من فکر میکنم اصلاً نجاتش هم به این دلیل بود که ارادتمند مولی امام حسین (ع) بود.»[2]
بیژن حاج رضایی، فرزند طیّب حاج رضایی، که در آن زمان شاهد بسیاری از رفتارهای خانوادگی پدرش بوده به بخشی از اعتقادات و میزان علاقهمندی پدرش به امام حسین (ع) چنین اشاره میکند: «پدرم، عجیب حسیاست و علاقه به خاندان عصمت و طهارت بهخصوص حضرت امام حسین (ع) داشت و این را واقعاً میگویم که عاشق او بود، حتی در برابر بعضی اعتراضات مادرم در مورد بعضی خرجهایش میگفت من زندگیام و پولی را که بدست میآورم؛ دو قسمت میکنم یک قسمت آن را خرج خودم میکنم، و قسمت دیگر را خرج امام حسین (ع)، حالا یا برای او عزاداری میکنم یا به راه او خرج میدهم.»[3]
طیب حاج رضایی همانطور که به خاندان اهل بیت ارادت داشته به علما و روحانیون نیز با احترام خاصی مینگریسته و با برخی از آنها مرتبط بوده است در اسناد ساواک از ارتباط و رفت و آمدش با آیتالله کاشانی چنین ذکر شده است: «طیب حاج رضایی چهار صندوق میوه به منزل آیتالله [کاشانی] برد[4]...»، «چندی است که طیب حاج رضایی تغییر لحن داده و با طرفداران آیتالله کاشانی طرح دوستی ریخته...»[5]
حاج مهدی عراقی در خاطرات خود، ناگفتهها، به برپایی مراسم ایام محرم سال 42 اشاره میکند که قصد داشت دسته عزاداری را با محتوای سیاسی و اعتراض به اقدامات رژیم شاه به ویژه ماجرای مدرسه فیضیه در فروردین 42 سازماندهی کند اما نگران بود دار و دسته طیب و غیره مزاحمتهایی ایجاد کنند لذا این موضوع را با حضرت امام در میان میگذارد و حضرت امام طی رهنمودهایی میفرمایند که آنها به شما کاری نخواهند داشت.
حاج مهدی عراقی در این رابطه چنین نوشته است: «برای دیدن مرحوم طیب، ابتدا با برادرش، مسیح خان صحبت کردیم و گفتیم ما منزل آقا [امام خمینی] بودیم و آنجا به مناسبتی صحبت شد و اسم داداش (طیب خان) وسط آمد به اینکه بچهها گفتند که این دستهای که روز عاشورا ما میخواهیم راه بیاندازیم ممکن است طیب خان اینها بیایند و نگذارند و به هم بزنند و آقا [امام خمینی] درآمد گفتش که نه، اینها علاقهمند به اسلام هستند و اینها هم اگر یک روزی یک کارهایی کردهاند، آن عِرق دینیشان بوده، روی حساب تودهایها و کمونیستها و اینها آمدهاند یک کارهایی میکردهاند. اینها کسانی هستند که نوکر امام حسین هستند در عرض سال همه فکرشان این است که محرمی بشود، عاشورایی بشود به عشق امام حسین سینه بزنند، خرج بکنند، چه بکنند و از این حرفها، خاطر جمع باشید حالا در ضمن خواستیم که این حرف آقا را برویم به داداش بگوییم و هم اینکه به او توجه بدهیم. گفت باشد. همانجا که نشسته بود یک تلفن کرد به طیب، بعد از احوالپرسی و اینها گفتش که داداش یک چند تا هستند بعدازظهر میخواهند بیایند تو را ببینند، گفت باشد. من خانه هستم. ما فرستادیم میدان و یک مشت از این بَروبچههای کوتاه و بلند، بچههای خود میدان که زبان خود طیب را هم بلد بودند، بعدازظهر آمدند وقتی گفتم، گفتم که آره این شکلی است گفتش که اینها عید هم از ما میخواستند استفاده بکنند (همان جریان مدرسه فیضیه بود) جریان به همزدن قم هم در قبل از مدرسه فیضیه آمدند به سراغ ما و ما به آنها جواب ندادیم شما خاطر جمع باشید که اینها تا حالا چندینبار سراغ ما آمدهاند و ما جواب رّد به آنها دادهایم حالا هم همین جوره، همان جا دست کرد یک صد تومان داد به اصغر ـ پسرش ـ گفت میروی عکس حاج آقا [امام خمینی] را میخری میبری تو تکیه به علامتها، نمیدانم چیزهای تکیهشان، عکس حاج آقا را همه را آویزان میکنی.»[6]
رجبعلی طاهری از مبارزان سیاسی دهه سی و چهل در خاطرات خود به نصب عکس حضرت امام خمینی در دستههای عزاداری منسوب به طیب خان چنین اشاره دارد: در آن دوره، یکی از دستهها متعلق به آقای طیب بود که چون عکس امام را به همراه داشت مأمورین رژیم از ایشان پرسیدند: «شما که از ابتدا با ما بودید و خواسته بودیم که عکس امام همراه نداشته باشید؟ شما دیگر چرا؟» و او پاسخ داد: «ما تا الآن با شما بودهایم و قصد داریم که از حالا با خدا باشیم. تا اینجا که دیدید برای شما سینه میزدیم، اما از این پس برای خدا و امام حسین (ع) سینه خواهم زد.»[7]
اسناد و خاطرات نشان میدهد که طیب حاج رضایی در روز قیام 15 خرداد نقشی نداشته و آنچه که بوده همان برپایی دسته عزاداری در روزهای تاسوعا و عاشورای حسینی مربوط به دو روز قبل از واقعه پانزده خرداد 42 بوده است. محسن رفیقدوست در خاطرات خود در این باره میگوید: «در روز 15 خرداد طیب حاج رضایی در مغازهاش بود و حتی ما را نهی میکرد که در تظاهرات شرکت کنیم و از جای خودش هم تکان نخورد. اصلاً توقع نمیرفت که طیب در تظاهرات شرکت کند، چون با رژیم در ارتباط بود، ولی از آنجایی که ظالم به کسی رحم نمیکند وقتی قرار شد، رژیم پهلوی محملی برای جنایت خودش درست کند عده زیادی از جمله مرحوم طیب را گرفتند...»[8]
عراقی در خاطرات خود با اشاره به واقعه پانزده خرداد میگوید: «خلاصهاش وقتی که این جریان حادثه 15 خرداد پیش میآید، اینها [رژیم شاه] از طیب توقع داشتند که حداقل مثلاً جلوی تظاهرات را در داخل میدان میتوانسته بگیرد ولی خوب، طیب این کار را نمیکند و نکردش.»[9]
شهید عراقی به چگونگی دستگیری عناصر درگیر با رژیم در روزهای پس از پانزده خرداد اشاره میکند و میگوید: «از روز شانزدهم بگیر و بگیر راه میافتد، یک سری زیادی از روحانیون را گرفتند چند تا از بازاریهای سرشناس را گرفتند و توی میدان شروع کردند کسانی را که به حساب میشناختند، گرفتند. مرحوم طیب هم تلفن میکند به نصیری که آن وقت هم رئیس شهربانی بوده و هم به حساب سرپرست فرماندار نظامی، میگوید: «شب توی خانه من نریزید، اگر کاری دارید من شنبه صبح در حجرهام هستم، همان وقت بیایید هرجا خواستید من میآیم. اینها همین کار را کردند. شنبه ساعت 10 تقریباً چهار تا کامیون سرباز و دو تا لندرور میروند، طیب هم در دکان نشسته بوده؛ این را میگیرند و چند تا هم تیر هوایی در میکنند، طیب هم برداشتند بردند.»[10]
بیژن حاج رضایی دربارة چگونگی دستگیری و نحوه انتقال پدرش به زندان چنین میگوید: «در روز 18 خرداد، سروان طیبی همراه نیروهای کلانتری 6 در خیابان مولوی میآیند سراغ پدرم. به او میگویند که خواهش میکنیم یک ساعتی تشریف بیاورید برویم شهربانی با شما کار دارند. درست همان روزی که پدرم قول داده بود سر کار نرود. او هم اول میگوید با ماشین خودم میآیم که آنها میگویند با ماشین شهربانی میرویم و زود برمیگردیم. دم شهربانی کل که میرسند به ایشان میگویند طیب خان رئیس شهربانی ـ تیمسار نصیری ـ خیلی بدخُلق است اجازه بدهید دستنبد به دستتان بزنیم. ایشان میگوید خُب بزنید. دقیقهای بعد میگویند، طیب خان میشود بجای دستبند پاهاتان را با زنجیر ببندیم؟ میگوید: باشد. ولی آنها هم دستهایش را میبندند و هم پاهایش. را پدرم را که داخل می برند حسین آقا مهدی هم آنجا بوده، نصیری پشت میز نشسته بوده که آنها میروند داخل، یک ربعی به آنها محل نمیگذارد و بعد شروع میکند خطاب به حسین آقا مهدی فحشهای ناموسی میدهد. پدرم میبیند که اگر همینجوری چیزی نگوید الآن به او هم فحش میدهد. برمیگردد به نصیری میگوید که حق نداری فحش بدهی. نصیری میگوید: به تو هم فحش میدهم. پدرم عصبانی میشود و با وجودی که دستهایش و پاهایش بسته بوده میپرد روی میز نصیری و شروع میکند به زدن او، که مأمورین میریزند و او را میگیرند.»[11]
حجتالاسلام والمسلمین ناصری در بخشی از خاطراتش به این موضوع اشاره دارد: «وقتی طیب را دستگیر کردند، طیب در زندان با نصیری برخوردی کرد، نصیری یک چیزی به او گفته بود که راجع به امام بگوید. طیب گفته بود مرجعیت امام ناموس و دین من است که یک سیلی به او زده بود، بعد او هم محکم کوبیده بود توی گوش نصیری! به حدی که میگفتند نصیری نزدیک بود بخورد زمین یا خورده بود، باز دوباره معطل نکرده بود یکی دیگر زده بود توی گوش نصیری، آن وقت عوامل نصیری ریخته بودند سرش و او را زده بودند...»[12]
شهید حاج مهدی عراقی در بخشی از خاطراتش این موضوع را چنین تحلیل میکند: «وقتی که میگیرند و میبرند او را، دو سه روز اول گذشته، بعد میبرند او را پهلوی نصیری ـ این و حسین آقا مهدی را ـ هر دوتایشان را میبرند پهلوی نصیری یک مینوتی آنجا نوشته شده بود که به او میگویند که این مینوت را اینجا بخوان و برو، که تقریباً مسئله این بوده که یک پولی آقای خمینی داده به من که من بیایم اگر یک همچنین اتفاقی افتاد، ایشان را گرفتند، من بیایم یک همچنین حادثهای را خلق بکنم و من هم آمدهام مثلاً یکی 25 زار [ریال] دادهام و مردم هم این کارها را کردهاند.
وقتی میگذارند و میگویند این حرف را بزن قبول نمیکند، نصیری تهدیدش میکند و این هم فحشش میدهد نصیری را، حسین آقا مهدی هم قبول نمیکند آن تعلیمی که دستش بوده میزند تو گوش حسین آقا مهدی که مدتها بود از گوش این چرک میآمده، این شد که از همانجا طیب را میآورند پایین، میبرند خلاصهاش زیر شکنجه خیلی شلاقش زده بودند؛ این قِلِفْتی پوست پشتش کنده شده بود.»[13]
محسن رفیقدوست در خاطراتش از فردی به نام حاج علی نوری صحبت میکند و میگوید:
«یکی از افرادی که در آن زمان همراه طیب دستگیر شد و مثل طیب در ماجرای پانزده خرداد نقشی نداشت آقای حاج علی نوری بود که هم زمان با طیب زندانی شده بود و حتی مأموران ساواک در زندان مقداری از پوست تنش را کنده و در کیسهای به یادگار نگه داشته بودند.» نوری میگفت: «به ما فشار میآورند تا اقرار کنیم که از امام خمینی پول گرفتهایم. طیب در برابر این درخواست مأموران فقط یک جمله می گفت و آن این که «من با امام حسین که درنمیافتم» هرچه به او میگفتند: امام خمینی چه ربطی به امام حسین (ع) دارد؟ باز هم همان جمله را تکرار میکرد.»[14]
آقای رضایی از مبارزان ورامینی، که در 15 خرداد ورامین نقش داشته و پس از واقعه دستگیر شده و مدتی در زندان قصر و شهربانی با طیب حاج رضایی همبند بوده است، جریان شکنجه شدن طیب را چنین روایت میکند: «شروع به بازجویی میدانیها کردند و از جمله آنان طیب نیز با ما در یک بند بود. همان شب که میخواستند او را بازجویی کنند، کیهان میخواندیم، در سر مقاله کیهان نوشته بود: «طیب، با گرفتن پول و دادن آن به مردم آنان را به راه انداخته است.» آن شب طیب را از میدانیها جدا کرده و به بازجویی بردند. دوباره در کیهان نوشتند که طیب اقرار کرده است.
از همین صحنهسازیها معلوم بود که قصد نابودی او را دارند. حدود ساعت 12 شب بود و ما در حال خواب و بیداری، متوجه صدایی شدیم. یک تقی نامی بود در زندان که آدم مذهبی نبود. از او پرسیدیم چه خبر است؟ گفت برویم ببینیم چه خبر است، بیرون آمدیم اندکی گوش کردیم. دانستیم که این صدای طیب است. بعداً متوجه شدیم که او را به سنگ بستهاند تا از او اقرار بگیرند، صبح آن روز یکی پاسبانها برایمان خبر آورد که دیشب طیب را شکنجه میکردند... خلاصه، دوباره طیب را به بازجویی و شکنجه بردند تا چیزی از او بدست آورند، او در آخرین دفاعش گفته بود: «ممکن است من در زندگیم، همه کارها را انجام داده باشم ولی به مرجع خودم چیزی نبستهام و نمیتوانم به فرزند پیغمبر چیزی ببندم...»[15]
گویا تا چند ماه فرصت ملاقات به او داده نشده بود و همواره تحت فشار بوده تا اینکه اعترافات دروغین را اقرار کند اما او با پایبندیای که به مرام و مسلک خود داشته است از موضع خود کوتاه نیامده است. هرچه زمان میگذشت بدرفتاری عناصر رژیم برای او و خانوادهاش شدیدتر و نفرت طیب و خانواده نسبت به رژیم بدتر میشد.
بیژن حاج رضایی در مصاحبهای شرایط خانواده و ملاقاتهایی را که با پدرش داشته چنین شرح میدهد: «مادرم که باردار بود همان روز به خاطر فشارهای روحی، حالش بد شد که به بیمارستان عیوضزاده بردیم و همان روز خواهر کوچکترم به دنیا آمد، مادرم در بیمارستان بود، ما هم که سنمان اجازه نمیداد پیگیر قضیه باشیم، تنها عمو مسیح بود که دنبال کار پدرم بود؛ البته ایشان ارتباط زیادی با روحانیون داشت.
چند ماهی که از دستگیری پدرم گذشت، توانستیم وقت ملاقات بگیریم. آن موقع ایشان در هنگ یک زرهی زندان بود، ساعت 6 صبح رفتیم آنجا که با خانه ما هم خیلی فاصله داشت. میدان خراسان کجا، خیابان معلم فعلی کجا؟ جمعی که رفته بودیم شامل من، مادرم و دو عمویم مسیح و طاهر، همسر دیگر پدرم و خواهرم بود. آن موقع کل منطقه بیابان بود. یک ساعت و نیم انتظار کشیدیم که ما را به داخل راه دادند، شاید حدود 2 کیلومتر پیاده رفتیم، آن هم با این زنها و خواهر کوچکم که بغل مادرم بود.
به زندان که رسیدیم یک ساختمان آجری بود که زیرزمین آن حالت یک حوضخانه داشت، چند نیمکت چوبی در اطراف بود که ما روی آن نشستیم. دقایقی بعد درِ کوچکی که جلویمان بود، باز شد و یک نفر آمد داخل. برادر کوچکم که خیلی مورد علاقه پدرم بود بخاطر شیرینزبانیاش همیشه مورد محبت او بود. با دیدن آن شخص هراسان خود را به مادرم رساند. پدرم که شاید حدود صد و سی چهل کیلو وزن داشت با حدود 2 متر قد، شده بود یک آدم شکسته دو متری، هشتاد کیلویی، لاغر و نحیف... ایشان که حالت تعجب ما را دید، خیلی سریع گفت: «شما هیچ ناراحت نباشید من مورد اذیت و آزار قرار نگرفتهام، کمی با عمویم صحبت کرد و به مادرم دلداری داد که زیاد بیتابی نکند. حدود بیست دقیقهای اولین ملاقات ما طول کشید، موقع ملاقات هم هشت نفر مأمور داخل اتاق مراقب بودند...»[16]
او در بخش دیگری از خاطراتش میگوید: «مسئلهای که برای ما خیلی اهمیت داشت، این بود که لباسهای بابام را مادرم میشست اطو میکرد و خیلی تروتمیز میبردیم زندان میدادیم و لباسهای کثیف او را میگرفتیم که ببریم و مادرم بشوید. هرگاه لباسهای ایشان را میگرفتیم، خونی بود، وقتی از ایشان میپرسیدیم که چرا لباسهایش اینگونه خونی شده، با بیاهمیتی نگاهی میانداخت و دلایل مختلفی را برای اینکه ما متوجه نشویم سر هم میکرد. ولی در جلسات دادگاه یادم است که مرحوم حاج اسماعیل رضایی به پدرم میگفت: «طیب خان، بگو در زندان چه بلایی سرمان آوردند... پدرم فقط لبگزه میکرد. و چشمک میزد که حالا ساکت باش تا بعد.»[17]
بیژن در مصاحبهاش خاطرات تلخی را از آن روزگار نقل میکند؛ از بدرفتاری مأموران وقت گرفته تا رنج رفت و آمد با مشقتهای فراوان برای ملاقات با پدر او در بخشی از خاطراتش در پاسخ به این سئوال که آیا حضرت امام و پدرتان دیداری هم داشتهاند میگوید: «بعد که رفتیم برای ملاقات پدرم، او گفت، فشار زیادی به من آوردند که باید بروم در حضور آقای خمینی و بگویم که به من پول داده است برای ایجاد بلوا، حالا من کاری را که گفتی کردم، ولی ببین من را به چه روزی انداختی و چنین و چنان. به پدرم قول داده بودند که حتی اگر به امام بتوپد، سریع عفو میگیرد. او هم قبول میکند که برود. هنگام غروب طیب را میبرند پهلوی حضرت امام که در داخل اتاق نشسته بود، پدرم تعریف میکرد که از در که وارد شدم، به محض اینکه چشمم افتاد به این مرد خدا و به این مرد نورانی، سریع به امام گفتم: «سید، تو را به جدّت قَسَمت میدهم آیا تا الآن من تو را دیدهام؟ تو به من پول دادی؟» ایشان به من نگاه انداخت و گفت: «نه من تو را دیدهام و نه از من پول گرفتهای، ولی الحق که تو یک آدم آزادهای هستی.»
یک روز که ما رفته بودیم ملاقات پدرم، همسر دیگر پدرم به ایشان گفت: «خب شما حالا میگفتی که پول گرفتی و خلاص میشد.» پدرم با یک غیظی نگاه کرد و گفت: «من تنها امید زندگیام خدمت کردن برای خانواده امام حسین است، چطور بیایم اولاد امام حسین را اینجور بیندازم زیر دست این دژخیمها، مگر زندگی چه ارزشی دارد که من به خاطر دو روز آن بیایم و دروغ بگویم. کسی را ندیدم، کسی که به من پول نداده، من که پولی نگرفتهام اقرار بکنم...؟»[18]
او آخرین ملاقاتهای خود و خانواده با پدرش را چنین روایت میکند: «بعد از دادگاه تجدیدنظر، روز پنجشنبه بود که ما توانستیم اجازه ملاقات بگیریم در همان پادگان عشرتآباد. ایشان را دیدیم که با هم رفتیم داخل یک اطاق که ایشان گفت کار ما دیگر تمام است الآن دارند ما را از اینجا میبرند به هنگ یک زرهی ـ در خیابان عباس آباد ـ شما دیگر کاری از دستتان برنمیآید. پدرم روی من و خواهرم را بوسید. مادرم از حال رفت، پدرم رو کرد به من و گفت: «تو پسر بزرگ من هستی، باید از مادرت مواظبت کنی و نباید بگذاری در زندگی به خانواده سخت بگذرد.» بعد، از جیبش یک مقداری شکلات درآورد و ریخت کف دستم...
بیست دقیقهای مادرم نشسته بود و گریه میکرد. ناگهان آنهایی که آنجا بودند آمدند در میان ناباوریها، به پدرم گفتند آقا بفرمایید برویم.
یکی دو روز از این دیدار گذشت، تلفن زنگ زد که برویم او را ببینیم، مجدداً چند نفری شدیم و رفتیم به محل هنگ زرهی، بعد از ساعتها انتظار و پیادهروی داخل همان حوضخانه قبلی رفتیم. البته این بار داخل آن اتاق نشدیم. ساعت 11 صبح بود که ایشان را آوردند پشت پنجرهای که کمی بالا بود و ما پایین بودیم. از همان جا صحبت کردیم، او گفت: «میخواستم برای آخرین بار شما را ببینم.» باز مادرم شروع کرد به گریه کردن، پدرم قلم و کاغذ خواست، البته یک سری شفاهی چیزهایی را گفت. مثلاً خواهر بزرگترم تازه عقد کرده بود، که گفت برای او حتماً جهیزیه آبرومند تهیه کنیم. به مادرم گفت دیگر دنبال کار من نباش...
خودکار را به دست گرفت و حدود شش سطری روی یک کاغذ سفید نازک وصیت خود را نوشت و همه امور مربوط به خودش را به مادرم واگذار کرد، دستش را دراز کرد که کاغذ را بدهد. مادرم با دیدن این صحنه، از حال رفت و افتاد روی زمین، من دستم را دراز کردم و برگه را گرفتم، ایشان گفت بابا، این برگه را بگیر و مواظب باش که گم نشود و خراب هم نشود، در فرصت مناسب حتماً این را به مادرت بده که بخواند لازمش میشود...»[19]
بیژن حاج رضایی در بخش پایانی گفتگوهایش به چگونگی شهادت پدرشان و مراسم تشییع و دفن وی و استقبال و همراهی مردم میگوید: «عمویم که رفته بود هنگ زرهی، وقتی میفهمد که آنها اعدام شدهاند، تلفن زد به خانه که سریع بیایید اینجا که شاید جنازه را هم ندهند. جمعیت بسیار زیادی جلوی هنگ زرهی جمع شده بودند. سرانجام با تلاش مردم، جنازه را گرفتیم. پدرم وصیت کرده بود که در کنار مرحوم مادرش باغچه علیجان حرم حضرت عبدالعظیم در شهر ری دفن شود، جنازه را برده بودند به مسگرآباد از خیابان و میدان خراسان تا آنجا قیامتی بود. جمعیت زیادی برای تشییع جنازه آمده بودند. من هم خودم را با دوچرخه رساندم آنجا...
وقتی رسیدیم به مسگرآباد جنازه پدرم و حاج اسماعیل روی سنگها بود و هنوز لباسشان تنشان بود... پدرم را غسل دادند. به خاطر اینکه از محل اصابت گلوله خون بیرون می زد شش هفت بار کفن را عوض کردند. دست آخر هم با سئوال از بعضی از آقایان، به این نتیجه رسیدند که نیاز به این کارها نیست. پدرم به خاطر اینکه هیکل درشتی داشت در تابوت جا نمیشد که لبههای تابوت را شکستند و او را روی آن خواباندند. سرانجام پیکر او را با آمبولانس به حرم حضرت عبدالعظیم بردیم. جمعیت هم پیاده راه افتاده بودند. مأموران زیادی با لباس نظامی و لباس شخصی بین جمعیت بودند و مراقبت میکردند. همانهایی که ایشان را غسل میدادند قبرش را هم کندند و او را دفن کردند.»[20]
پینوشتها:
--------------------------------------------------------------------------------
[1]ـ فصلنامه 15 خرداد ـ شماره 25، سال ششم، بهار 1376، ص 224.
[2]ـ خاطرات محسن رفیقدوست، ص 56.
[3]ـ فصلنامه 15 خرداد ـ شماره 25، سال ششم، بهار 1376، ص 26.
[4]ـ آزادمرد، شهید طیب حاج رضایی به روایت اسناد ساواک، ص 6.
[5]ـ همان.
[6]ـ ناگفتهها ـ خاطرات شهید حاج مهدی عراقی، ص 175.
[7]ـ خاطرات رجبعلی طاهری ـ انتشارات سوره مهر حوزه هنری، ص 39.
[8]ـ خاطرات محسن رفیقدوست، ص 55.
[9]ـ ناگفتهها، حاج مهدی عراقی، ص 189.
[10]ـ همان، ص 185.
[11]ـ فصلنامه 15 خرداد ـ شماره 25، بهار 1376، ص 262.
[12]ـ همان، ص 245.
[13]ـ ناگفتهها، حاج مهدی عراقی، ص 189.
[14]ـ خاطرات محسن رفیقدوست، ص 57.
[15]ـ مجله یاد ـ سال اول ـ بهار و تابستان 1365، گفتگو با آقای رضایی، ص 40 و 41.
[16]ـ فصلنامه 15 خرداد ـ شماره 25، بهار 1376، ص 262 و 223.
[17]ـ همان، ص 266.
[18]ـ همان، ص 269.
[19]ـ همان، ص 264.
[20]ـ همان، ص 267.
تعداد بازدید: 6645