ابراهیم امینی
آيتاللّه ابراهيم امينى، سال 1304 در نجفآباد اصفهان ديده به جهان گشود. تحصيلات ابتدايى را در همانجا به پايان رساند و در سال 1320 براى كسب علوم دينى راهى قم شد. اما بر اثر مشكلاتى، دوباره به اصفهان بازگشت و دوره ادبيات عرب و مقدمات را گذراند. در سال 1326 به قم بازگشت و از محضر استادانى چون آيتاللّه گلپايگانى، آيتاللّه بروجردى و حضرت امام خمينى بهره برد.
آيتاللّه ابراهيم امينى پس از پيروزى انقلاب اسلامى براى ادامه راه نهضت اسلامى از هيچ كوششى فروگذار نكرد و سالها دبير جامعه مدرسين حوزه علميه قم و امام جمعه موقت اين شهر بود.
تاكنون از ايشان آثارى چون بررسى مسائل كلى امامت، بانوى نمونه اسلام، آيين همسردارى، آيين تربيت، همه بايد بدانند، آموزش دين و... منتشر شده است.
اين گفتوگو در تاريخ سيزدهم ارديبهشت 1372 انجام گرفته است.
اصلاحات ارضى و آيتاللّه بروجردى
تا آنجا كه من به ياد دارم، حضرت آيتاللّه العظمى بروجردى، با اصلاحات ارضى شاه به شدت مخالف بود. عوامل رژيم، چندينبار خدمت ايشان آمده بودند تا نظرشان را نسبت به اصلاحات ارضى شاه جلب كنند، ولى ايشان موافقت نكرده بودند، تا آنكه رژيم مأيوس شد. شنيدهام، آيتاللّه العظمى بروجردى نيز در نهايت به شاه پيام داده بود كه: «تا وقتى من زنده هستم، نمىگذارم اصلاحات ارضى انجام شود.»
آيتاللّه العظمى بروجردى در آن زمان، قدرت فراوان و بهخصوص در لرستان طرفداران زيادى داشت و در مجموع يك مرجع مطلق بود. به اين جهت دولتيها از ايشان حساب مىبردند و تا زمانى كه زنده بود، اصلاحات ارضى را شروع نكردند. اما وقتى ايشان فوت كرد، از آن جهت كه ديگر قدرتى در برابرشان نبود تا مقاوتى بكند، خوشحال شدند و زمينه را فراهم ديدند؛ از اين رو اصلاحات ارضى را به اجرا گذاشتند.
چون رژيم از قبل احساس كرده بود كه اگر يك قدرت روحانى وجود داشته باشد، ممكن است مزاحم كارهاى آنها بشود، بعد از فوت آيتاللّه العظمى بروجردى، تصميم داشت كارى كند كه ديگر قدرتى در حوزه به وجود نيايد.
پرهيز حضرت امام از مرجعيت
بعد از فوت آيتاللّه العظمى بروجردى، بيش از سه نفر را به عنوان مرجع، معرفى نكردند. كسان ديگر، در آن شرايط، معمولاً كارهايى انجام مىدادند تا مرجعيت را به سوى افراد معينى جلب كنند. اما من شاهد بودم كه امام نه تنها هيچ قدمى براى مرجعيت خود برنداشتند، بلكه بسيار مخالف بودند.
پس از فوت آيتاللّه بروجردى، همه آقايان در مجالس فاتحه شركت كردند و معمولاً هم با تعدادى همراه و باعظمت به مجالس آمدند. كسانى هم كه در آنجا حاضر بودند، برايشان صلوات مىفرستادند. اما وقتى امام در مجالس فاتحه شركت مىكردند، مقيد بودند كه تنها باشند و به كسى اجازه نمىدادند همراه ايشان باشد، مگر گاهى كه يكى دو نفر كنارشان بودند. وقتى هم به مجلس وارد مىشدند، به صدر مجلس نمىرفتند بلكه در گوشهاى مىنشستند.
نكته قابلتوجهى است كه حضرت امام، در روزهاى اول، برعكس همه آقايان، براى آقاى بروجردى مجلس فاتحه نگذاشتند. من و تعدادى از شاگردان ايشان از اين وضع ناراحت بوديم كه چرا امام اين جور عمل مىكنند. براى اينكه ما مىخواستيم استادمان رونقى داشته باشد.
يك روز فكرى به ذهن من رسيد. خدمت امام رفتم و عرض كردم: «آقا مگر شما با آيتاللّه بروجردى كدورتى داشتيد؟» ايشان فرمود: «نه، چرا مىپرسى؟» گفتم: «چنين حرفى شايع شده است.» ايشان فرمود: «من به قدرى از فوت آيتاللّه بروجردى ناراحت هستم كه حتى رفتن به سر مزار او برايم دشوار است. من چه مخالفتى با ايشان دارم. آيتاللّه بروجردى براى اسلام قدرتى بود و ما اين قدرت را از دست دادهايم و من بسيار ناراحت هستم. اين حرف شما چه معنى مىدهد؟» گفتم: «برخى تحليل مىكنند كه چون شما با ايشان مخالف بوديد [مجلس] فاتحه نگرفتهايد.» امام گفتند: «عجب! در اين صورت برويد و يك مجلس فاتحه برقرار كنيد.» همه ما خوشحال شديم و دوستان فاتحهاى برپا كردند.
در روزهاى بعد از فوت آيتاللّه بروجردى، معمول اين بود كه علماى بزرگ شهرستانها، براى شركت در مجالس فاتحه به قم مىآمدند و آقايان مراجع هم مقيد بودند كه ديد و بازديد كنند. به هر حال به همديگر احترام مىكردند. ولى امام حاضر نبودند از اين كارها بكنند و به ديدن علما نمىرفتند. ما از اين جهت هم ناراحت بوديم. خود من يك دفعه به ايشان عرض كردم: «آقا مگر احترام به علما مستحب نيست؟»، فرمود: «چرا» گفتم: «مگر وقتى كسى وارد شهرى مىشود، ديدن او مستحب نيست؟» فرمود: «چرا» گفتم: «اينها از مسائل اسلامى است؟ اخلاق اسلامى است؟» فرمود: «بله». گفتم: «ما از شما انتظار داريم، نه براى ريا بلكه براى خدا، اين مراسم مستحب و اخلاقى را انجام بدهيد و به ديدن اين آقايان برويد و نام يك نفر را ذكر كردم» و گفتم: «ايشان مناسب است كه شما براى ايشان تشريف ببريد.» امام فرمود: «همه اين مطالب صحيح است. ولى من با نفس اماره چه كنم؟ نفس اماره اجازه اين كار را نمىدهد. به هر حال براى من سخت است و مىترسم اين كار را براى خودم بكنم، نه براى خدا».
امام مقيد بودند به اينكه كارى براى مرجعيت خود انجام ندهند. در آن روزها مسئول يكى از كتابفروشيهاى تهران به قم آمده بود تا حواشى آقايان ـ حاشيههاى عروه ـ را چاپ كند. همه آقايان قبول كرده بودند. اين شخص خدمت امام هم آمد و گفت: «پولى به من بدهيد تا رساله شما را چاپ كنم». البته اين كار مستلزم پرداخت مبلغى بود و همه آقايان پرداخت كرده بودند، ولى امام حاضر نشدند چيزى بدهند كه رساله ايشان چاپ شود.
به اجمال، از اين شواهد خاطرههاى بسيارى به ياد دارم، مثلاً امام شهريهاى بدهد، كارى بكند، در مجموع ايشان هيچ قدمى براى مرجعيت برنمىداشت.
امام و مبارزه با نفس
من از سال 28 ـ 1327 خدمت امام بودم و در محضر ايشان درس مىخواندم. از همان اوايل، شاهد بودم كه ايشان سعى داشتند كارهايشان را براى خدا بكنند و از تظاهر و ريا و اينكه كارى براى غير خدا باشد، جدا پرهيز مىكردند. مواردى هم كه درباره مرجعيت گفتم، دليل همين مطلب بود. من هميشه امام را در حال مبارزه با نفس مىديدم و به واسطه همين حال بود كه در برخى مواقع، اقدام نمىكردند. براى مثال: در آن زمان مرسوم بود كه آقايان براى خود جلسه استفتاء تشكيل مىدادند و اين جلسهها تقريبا از علايم و مقدمات مرجعيت بود. ما هم دلمان مىخواست، امام چنين جلسه استفتايى تشكيل دهند؛ ولى با روحياتى كه از ايشان سراغ داشتيم، مىدانستيم كه قبول نمىكنند. من يك روز خدمت ايشان رسيدم و گفتم: «آقا شما مىدانيد تعدادى از فضلا و دانشمندان كه از شاگردان آيتاللّه العظمى بروجردى بودند، بعد از فوت ايشان در درسهاى ديگران شركت نمىكنند، اينها از ذخاير حوزه هستند كه به دليل شركت نكردن در درس، راه ترقى كمترى دارند». ايشان فرمود: «بله». و من چند نفر را نام بردم، بعد گفتم: «آيا شما نمىخواهيد كارى كنيد كه اينها به پيشرفت علمى خود ادامه دهند؟» فرمودند: «چرا، هر طور كه باشد، منحاضرم». گفتم: «پيشنهاد مىكنم تعدادى از اين آقايان كه هفت يا هشت نفر بيشتر نيستند، دعوت كنيد تا هفتهاى دو يا سه دفعه به منزل شما بيايند و آن مسائل و مشكلات علمى را كه حتى در درس خودتان اتفاق مىافتد، مطرح كنيد. آنها هم صحبت و بحث مىكنند. در نتيجه هم آنها قوى مىشوند و با اين روش در جهت فقه ترقى مىكنند و هم براى شما مفيد است، زيرا همه مسائلى كه در درس مىفرماييد، حل مىشود». من فكر مىكردم اين بهترين راه است. ايشان به حرفهاى من خوب گوش دادند. يادم هست كه سرشان را زير انداخته بودند و به فرش نگاه مىكردند. حرف من كه تمام شد، ايشان سر را بلند كردند و فرمودند: «آقاى امينى، من از شما انتظار نداشتم كه بعد از اين مسائل، اين پيشنهاد را به من بدهيد! من انتظار داشتم بگوييد تو پير شدهاى و مرگت نزديك است، به دنيا فكر نكن و به فكر آخرت باش، هوى و هوس نداشته باش؛ آن وقت شما آمدهايد و اين پيشنهاد را مطرح مىكنيد! آخر من كه مقلد ندارم، پس جلسه استفتاء را براى چه مىخواهم؟» ديگر چيزى نگفتم.
در طرح اين مسئله، اصلاً اشاره به جلسه استفتاء نداشتم و بهگونهاى صحبت كردم كه ايشان فكر نكنند موضوع جلسه استفتاست؛ البته هدف من اين بود، ولى امام زيركى مرا درك كردند و آن جواب را دادند. جواب ايشان نه به جهت اين بود كه از كار فرار مىكردند، بلكه نيازى نمىديدند و نمىخواستند براى هوى و هوس كار كنند. اما وقتى از زندان برگشتند و به قم آمدند، يك روز به من فرمودند: «آن قضيه را كه آن وقت پيشنهاد كردى، اكنون لازم است». اين آشكار مىسازد كه ايشان فقط تابع تكليف بودند، ولى آن وقت، احساس تكليف نمىكردند.
امام هميشه در يك حالت مبارزه با نفس و رسيدن به اخلاص بودند و من اين را درك مىكردم.
چرا امام مرجعيت را پذيرفتند؟
علت اينكه امام مرجعيت را پذيرفتند، به حركتهاى انقلابى برمىگردد و اگر اين حركتها را توضيح بدهيم، مسئله بهخوبى روشن مىشود.
پس از فوت آيتاللّه العظمى بروجردى، اصلاحات ارضى انجام گرفت، ولى كسى عكسالعملى نشان نداد. تا اينكه لايحه انجمنهاى ايالتى و ولايتى در روزنامهها مطرح شد. تا حدى كه من به ياد دارم، در آن لايحه چند چيز مطرح شده بود: يكى دادن حق رأى به زنها بود و دوم شرط اسلام براى انتخابكنندگان و انتخابشوندگان در انجمنهاى ايالتى و ولايتى حذف شده بود. يعنى يك وكيل در انجمنهاى ايالتى و ولايتى، مىتوانست مسلمان نباشد و همينطور براى رأى دهندگان نيز اين شرط حذف شده بود. سوم، سوگند به قرآن ـ كه در مجلس شوراى ملى هم بود ـ حذف شده بود و به جاى آن سوگند به كتاب آسمانى ذكر شده بود.
وقتى اين مطالب در روزنامهها نوشته شد، امام ناراحت شدند و جلسهاى ترتيب دادند ـ گويا در منزل آيتاللّه حائرى ـ و علما را دعوت كردند و در آن جلسه، موضوع لايحه را مطرح كردند. البته چون من در آن جلسه حضور نداشتم، از جريان آن اطلاعى ندارم. ولى نتيجه جلسه اين بود كه فرداى همان روز، هر كدام از آقايان، تلگراف جداگانهاى خطاب به شاه فرستادند و در آن به طرح اين لايحه اعتراض كردند. شاه اين تلگرافها را به علم ـ نخستوزير وقت ـ ارجاع كرد، يعنى اين قضايا به علم مربوط مىشود. چند روزى جواب و خبرى نيامد.
يكى از كارهاى امام اين بود كه مىخواستند از اين تلگرافهاى اعتراض كه براى دستگاه فرستاده شده بود، وسيله اطمينان بخشى به دست بياورند مبنى بر اينكه رژيم از اين كار منصرف شده است.
در اين مدت، تمام آقايان در حالت اعتراض بودند و درسها تعطيل شده بود. بازار هم تعطيل بود و علما گاهى جلسه داشتند، ولى خبرى از دستگاه نبود. تا اينكه علم در مصاحبهاى از روى ناچارى، عقبنشينى كرد و گفت: «ما از اين لايحه دست برداشتيم. سوگند به همان قرآن باشد و موضوع زنان به مجلس آينده ارجاع خواهد شد».
به يادم دارم پس از اين مصاحبه، بسيارى از طلاب و آقايان خوشحال شدند و گمان كردند كه قضيه خاتمه يافته است و گفتند: «الحمدللّه رژيم تسليم شد». ولى امام فرمود: «نه، اين فايده ندارد، ما تلگراف كرديم و تا رسما جواب تلگراف ما نيايد فايدهاى ندارد».
چند روز بعد علم به همه آقايان تلگراف زد كه ما منصرف شدهايم، ولى به امام تلگراف نكرد. ديگر خوشحالى به اوج خود رسيد. اكثرا معتقد بوديم كه رژيم تسليم شده است و مىخواستند بازارها را باز كنند و حتى چراغانى كنند، در بعضى جاها هم چراغانى كردند. ولى امام دوباره به مخالفت برخاستند و در جلسهاى كه در منزلشان با حضور آقايان بازاريها و طلاب تشكيل شده بود، فرمودند: «اين ثمر ندارد. فريب حيلههاى اينها را نخوريد. طرحى كه در هيئت دولت رسما به تصويب رسيده باشد و در روزنامهها و مجلهها ابلاغ شده باشد، با يك تعارف علم لغو نمىشود و بايد رسما انجام بگيرد». سخنرانى آن روز ايشان مفصل بود، ولى من دقيقا به ياد ندارم.
با اين سخنرانى امام، اوضاع تغيير كرد. چراغهاى چراغانى جمع شد و خوشحالى و شادمانى تمام گرديد. چند روز بعد، مصوبهاى را در هيئت دولت تصويب كردند و رسما اعلام انصراف كرده و در مجلهها و روزنامهها منتشر كردند. قضيه تقريبا تمام شده بود.
جالب اين است كه بسيارى با خوشحالى معتقد بودند كه بايد درسها شروع شود، بازارها باز شود، چون كار را تمام شده مىدانستند. كار جالب امام اين بود كه درس را شروع كردند، ولى برخلاف ديگران كه كار را خاتمه يافته مىانگاشتند و خوشحال بودند، مبارزه را ادامه دادند. به اين صورت كه در همان جلسههاى درس و سخنرانى از دستگاه عيبجويى مىكردند. اين سخنرانيهاى امام مفصل بود و من فقط جملاتى از آنها را به ياد دارم. براى مثال امام مىفرمودند: «همه اين مشكلات به واسطه اين است كه متمم قانون اساسى اجرا نمىشود. متمم قانون اساسى مىگويد هر قانونى از قوانين مصوبه مجلس، در صورتى رسميت دارد كه پنج نفر از مجتهدين طراز اول، مشروعيت آن را تأييد كنند، اين اصل تاكنون عمل نشده است». امام قضيه را به آنجا كشاندند و معلوم بود كه مىخواهند مبارزه را ادامه دهند.
ايشان از سويى مسئله كشف حجاب و بعضى مسائل ديگر را مطرح كردند. درس را شروع كرده بودند ولى اين مطالب را هم بيان مىكردند. از اين كار امام، بعضيها ناخشنود بودند و مىگفتند: «حالا كه دولت تسليم شده و حرف ما را قبول كرده است، نبايد اين حرفها زده شود.» ولى امام ادامه دادند.
البته در موارد اصلاحات ارضى، تا حدى كه به ياد دارم، هيچ كدام از آقايان آن را مطرح نكردند، حتى خود امام هم آن را مطرح نكردند. روزى خدمت امام رفته و به ايشان عرض كردم: «اين اصلاحات ارضى، مهمتر از قضيه سوگند به قرآن و امثالهم است. چرا شما اقدامى درباره آن نمىكنيد؟» ايشان فرمودند: «نه، هيچ مصلحت نيست، اگر ما حرفى بزنيم، مستمسكى به دست رژيم مىافتد و ما را به اين متهم مىكند كه شما طرفدار ثروتمندان و اربابها هستيد». خلاصه قبول نكردند. خود من از اين جهت كه چنين قضيه بسيار مهمى را مطرح نمىكردند و در مورد آن اقدامى نمىشد، خيلى ناراحت بودم.
واكنش حوزه، در برابر رفراندوم شاه
پس از طرح رفراندوم ششم بهمن 1341، علماى قم فردى را پيش شاه فرستادند و پيغام دادند: «مصلحت نيست قانون اساسى را به اين صورت تضعيف كنيد.» و به اين وسيله، با رفراندوم مخالفت كردند. ولى رژيم حرف آنها را نپذيرفت و تسليم نشد.
تفاوت در برخوردهاى دولت
چرا دولت در برابر طرح انجمنهاى ايالتى و ولايتى عقبنشينى كرد، ولى در مورد رفراندوم سخت گرفت؟
اول اينكه كه در انجمنهاى ايالتى و ولايتى موضوعى كه مطرح بود، با رفراندومى كه اصول ششگانه را به همه پرسى مىگذاشت، تفاوت داشت. امريكا اصول ششگانه و رفراندوم را به شكل جدى از شاه طلب مىكرد، در صورتى كه انجمنهاى ايالتى و ولايتى، يك امر جزئى بود و به نظر آنها چيزى نبود كه امريكا نسبت به آن حساس باشد.
دوم اينكه، در مورد انجمنهاى ايالتى و ولايتى طرف علما، دولت بود. زيرا آن لايحه را دولت تصويب كرده بود؛ ولى در رفراندوم، علما با شاه طرف بودند و تسليم شدن براى شاه خيلى سنگين بود، به اين دليل او نمىتوانست تسليم شود.
دليل ديگرى هم به فكر من مىآيد، اينكه در حادثه انجمنهاى ايالتى و ولايتى، شاه علما را آزمايش كرد. او فكر مىكرد اين قضيه را با همان عقبنشينيها و تسليم شدنها خاتمه مىدهد، ولى وقتى حركت امام را ديد و سخنرانيهاى ايشان به گوشش رسيد، دريافت اگر بخواهد به اين صورت عمل كند، خواستههاى ديگرى مطرح مىشود و اين به مصلحت او نبود. (البته اين حدس من است.)
چگونگى شاخص شدن امام در صحنههاى سياست و مرجعيت
حضور امام در صحنههاى سياست و مرجعيت، با آن تمايل نداشتنهاى قبلى، دو جهت داشت: اول اينكه وقتى امام در جريانها وارد شدند و تقريبا رهبرى مبارزه را به عهده گرفتند، توجه مردم نسبت به ايشان جلب شد و نام ايشان كه تا آن زمان براى مرجعيت، مطرح نبود، به يك باره سر زبانها افتاد. يادم هست در همان شبهاى اول مبارزهها، مهندسى پيش من آمد و مبلغى پول به من داد و گفت: «اين پول سهم امام است، من سالها آن را به كسى ندادهام و پيش خود نگهداشتهام تا امروز كه امام را مىبينم ـ آن زمان به امام آيتاللّه خمينى مىگفتند ـ آيتاللّه خمينى را مىبينم، مىخواهم سهم امام را به آيتاللّه خمينى بدهم». من هم پول را گرفتم و به امام دادم. اين نشان مىدهد كه افراد خاصى از جهت مرجعيت متوجه ايشان شدند.
براى مثال به پيشنهاد ما، امام مىخواستند اولين شهريه را بدهند، ولى پول نداشتند و به ما گفتند: «اگر داريد پرداخت كنيد». من به علماى قم و تهران گفتم. يكى از آقايان گفت: «من جور مىكنم» و كرد. يعنى امام مرجعيتى را كه حاضر به پذيرفتن آن نبود، پذيرفت. زيرا مرجعيت را به عنوان يك امر ثانوى مىديد كه در راه مبارزه ضرورت داشت. از طرف ديگر، مردم، بازاريها، طلاب و... متوجه ايشان شدند و به اين صورت مرجعيت ايشان تثبيت شد و رونق گرفت.
البته نمىشود گفت، فوت آيتاللّه بروجردى در اين امر تأثير داشت؛ ولى بعد از فوت آيتاللّه بروجردى زمينه مساعدى براى مبارزهها فراهم آمده بود و مردم از راه مبارزه، متوجه امام شده بودند. در واقع اولين مقلدين امام، افراد خاصى بودند كه به اين نهضت و انقلاب و اسلام علاقهمند بودند و به دليل روح اسلام كه در امام ديده بودند، به ايشان جذب شدند.
تأثير مبارزههاى امام در حوزهها
قبل از سالهاى 1340 تا 1343، روحانيت تقريبا علاقهاى به دخالت در سياست نشان نمىداد. ولى بعد از آن سالها، به واسطه مبارزاتى كه شروع شده بود، روح مبارزه و دفاع از اسلام، تقريبا در بيشتر طلبهها و آقايان، ظاهر شد. يعنى اين روحيه به وسيله امام زنده شد.
همچنين قبل از آن سالها، رژيم و بهخصوص خود شاه، قداستى داشت و كسى جرئت نمىكرد با شاه مخالفت كند، يا عليه او حرفى بزند؛ ولى با شروع نهضت از سوى امام و ديگر روحانيان، و مطرح شدن حرفهاى سياسى در سخنرانيها، اين روحيه و جرئت در بين طلبهها و حتى در بين مردم، آشكار شد. اما به دليل ضرباتى كه رژيم به روحانيت مىزد، در كنار اين جرئت، يك حالت ترس و اضطراب هم در بين طلبهها به وجود آمد. وجود اين دو حالت در كنار هم باعث شده بود كه ما آرامش نداشته باشيم. هميشه ترس از اين وجود داشت كه رژيم بيش از سابق، حمله و اذيت كند، ولى در همان حال، جرئت اقدام عليه نظام و دفاع از اسلام هم وجود داشت. البته اين حالت در بيشتر طلبهها بود، ولى بودند كسانى كه حالت عادى داشتند و شرايط آن روز تأثيرى بر آنها نگذاشته بود.
شاه و حوزهها، بعد از رفراندوم
بعد از قضيه رفراندوم، شاه افرادى را به حوزهها فرستاد تا واسطه ايجاد روابطى بين شاه و علما شوند. حتى وعده داده بودند كه اگر علما با شاه ملاقات كنند، او تمام خواستههاى علما را انجام خواهد داد و مىگفتند: «اين به مصلحت است». هدف آنها اين بود كه اگر مخالفت و كدورتى بين روحانيت و شاه هست، برطرف شود. ولى هيچ يك از آقايان و مراجع حاضر به ملاقات نشدند. از علماى بزرگ هم هيچكس حاضر نشد. در صورتى كه پيش از آن مرسوم بود، وقتى شاهى به قم مىآمد، به هر صورت، شخصيت خود را تحميل مىكرد و علما در صحن يا در حرم با او ملاقات مىكردند؛ ولى آن روز كه شاه به قم آمد، هيچ كس حاضر به ملاقات با او نشد.
شاه تصميم داشت سفرى به قم بكند و گويا اطرافيان او به او نگفته بودند كه هيچ يك از آقايان حاضر به ملاقات نيستند؛ نقل كردهاند وقتى شاه به قم رسيد و به حرم رفت، در آنجا قضيه ملاقاتها را به او گفته بودند، به اين جهت او هم ناراحت شده بود. البته مردم در صحن بودند، خود من، جلوى صحن، در پيادهرو ايستاده بودم تا از نزديك شاهد اوضاع باشم.
آن روز، شاه در صحن سخنرانى كرد و من براى اولين بار از او كلمه «ارتجاع سياه» را شنيدم. شاه با اين كلمه به علما توهين كرد و آنها را ارتجاع سياه ناميد. اين، تقريبا اولين برخورد علنى بين شاه و علما بود. او در آن سخنرانى به مردم قم هم توهين كرد.
حضور اخلالگران در مراسم روضه، در منزل امام
صبح روزى كه حادثه فيضيه واقع شد، حدود ساعت 8 از منزل به طرف خانه امام حركت كردم. نزديك مدرسه حكيم نظامى، چند اتوبوس ايستاده بود. از يك اتوبوس عدهاى پياده مىشدند. وضع ظاهرى اين افراد طورى بود كه من بدگمان شدم و احساس كردم افراد عادى نيستند. همگى كيفى در دست داشتند و همه كيفها يك شكل بود. اصلاح سر و صورت همه، چنان بود كه معلوم مىكرد ارتشى هستند. ظاهر همه يكنواخت بود. بسيار تعجب كردم.
امام در آن روز، در خانهاى مقابل منزل خودشان نشسته بود. چند نفر از آقايان فضلا و طلاب هم خدمت ايشان بودند. در حضور امام، آنچه ديده بودم را عرض كردم. امام چيزى نگفتند، ولى يكى از فضلا كه حضور داشت گفت: «نه آقا، اينها همه حرف است، رعب و ترس است». من هم ديگر چيزى نگفتم.
در منزل خود امام روضه بود و وعاظ مشغول سخنرانى بودند. يك آن، سر و صدايى از خانه امام بلند شد و مردم صلوات فرستادند. امام احساس كردند كه افرادى مىخواهند مجلس را به هم بزنند؛ بنابراين به يكى از فضلا فرمود: «به اينها بگو اگر بخواهيد مجلس را بههم بزنيد، مىروم و حرفهايم را در صحن مىزنم». مطلب ديگرى هم گفتند، البته يقين قطعى ندارم، به هر حال فكر مىكنم فرمود: «اگر بخواهند اين حركت را انجام دهند (منظور به هم زدن مجلس بود) دستور مىدهم آنها را تنبيه كنند»، نزديك به اين مضمون. با اين فرموده امام، مجلس آرام شد و تا آخر، برنامه ادامه يافت.
وقايع مدرسه فيضيه
به مناسبت شهادت حضرت امام صادق عليهالسلام، حضرت آيتاللّه العظمى گلپايگانى مجلس روضهاى در مدرسه فيضيه برگزار كرده بودند. وقتى من به مدرسه رسيدم، همه آقايان نشسته بودند و واعظ هم مشغول صحبت بود. قدرى در اطراف حوض گردش كردم. افرادى كه صبح جلو مدرسه حكيم نظامى ديده بودم، در آنجا مشاهده كردم. حتى يك نفر كه نزديك حوض ايستاده بود ديدم با دست به اين افراد اشاره و آنها را هدايت مىكرد. گويا سمت فرماندهى داشت. با خودم گفتم، بروم و وضعيت را به امام خبر بدهم.
امام در منزل بودند. به ايشان عرض كردم: «همان جريان كه صبح گفتم و مورد قبول واقع نشد، بعدازظهر در مدرسه فيضيه هم دوباره همان چهرهها را ديدم». عدهاى از آقايان هم در اتاق نشسته بودند. طولى نكشيد كه صداهايى از بيرون شنيديم. عدهاى از طلبهها با سر و دست شكسته آمدند، آنها فرياد مىزدند: «طلبهها را كشتند، چند نفر را در مدرسه فيضيه كشتند». پس از مدتى عده ديگرى از طلبهها آمدند. يكى از علماى بزرگ و از دوستان امام، كنار ايشان نشسته بود. من با فاصلهاى در مقابل او نشسته بودم. پس از اين سر و صداها، يكى از طلبههايى كه در منزل امام كار مىكرد، نزديك همان آقا آمد و چيزى گفت. بعد امام متوجه شدند و گفتند: «نه، اين چه حرفى است؟» او گفت: «پس آقا اجازه بدهيد در منزل را ببنديم، احتمال دارد كماندوها به اينجا بيايند و بخواهند حمله كنند». امام فرمود: «نه» همان آقا عرض كرد: «آقا بد نيست، چه مانعى دارد؟» ايشان فرمود: «نه، اين چه حرفى است! اگر اصرار كنيد، بلند مىشوم و مىروم. اينها بايد اين چوبها را به سر من بزنند، سرنيزهها را در شكم من فرو كنند. طلبهها را بزنند و بكشند و من در منزل را ببندم؟ اگر اصرار كنيد بلند مىشوم و مىروم» و خواستند بلند شوند، كه مانع شديم و امام نشستند و در منزل باز ماند.
طلبههاى سر و دست شكسته، همچنان مىآمدند. نزديك غروب شد، امام به حياط آمدند و وضو گرفتند. معمولاً در منزل امام، نماز جماعت برپا مىشد. پس از وضو و نماز به اتاق رفته و براى مردمى كه در حياط بودند، سخنرانى كوتاهى كردند.
اوضاع آن روز خيلى رعبآور بود. خبرهايى كه از زدن و كشتن مىآوردند، تن ما را مىلرزاند و همه از اينكه چه خواهد شد، وحشت داشتيم. اما وقتى امام فرمود: «اينها گور خود را كندند. طلبهها را زدند و كشتند. اينها خود را رسوا كردند. اينها ديگر نمىتوانند بمانند. مبارزه با مجلس امام صادق عليهالسلام! طلبههاى امام صادق عليهالسلام! ساده نيست. اينها رسوا و نابود شدند»، جو بهطور كلى تغيير كرد. البته صحبت امام مفصلتر از اين بود، ولى من اين جملهها را به ياد دارم.
اين صحبتها در آن شرايط بسيار مهم بود. تن همه از اين جملهها مىلرزيد. اكنون ما قدرت ساواك و اطلاعات را در آن روز درك نمىكنيم. در آن زمان، ساواك خيلى رعبآور بود و همه ما مرعوب بوديم. كوبيدنها، زدنها، كشتنها، يك حالت رعب در همه ايجاد كرده بود. اما با سخنرانى امام اوضاع كاملاً دگرگون شد. يعنى آن ترس و رعب در دل همه شكست و همه تصميم به ادامه مبارزه گرفتند. نكته جالب اين است، امام هيچ وقت ترس و يأس به خود راه نمىدادند و از هر موقعيتى براى هدفى كه داشتند استفاده مىكردند. براى مثال پس از حادثه انجمنهاى ايالتى و ولايتى كه عدهاى فكر مىكردند قضايا خاتمه يافته است و بايد كوتاه آمد ـ چنانكه قبلاً گفتم ـ امام سعى در گرم نگهداشتن مبارزه داشتند.
از ايام عيد آن سال هم، امام به شكلى شايسته استفاده كردند. وقتى به ايام عيد نزديك شديم، ايشان با استفاده از موقعيت، با مراجع ديگر صحبت كردند و جملگى تصميم گرفتند آن سال عيد نگيرند، اما جلوس را داشته باشند. جالب اين بود كه امام نفرمودند ما عيد نمىگيريم، پس در خانه را ببنديد؛ بلكه فرمودند: «ما عيد نداريم، براى اينكه احكام اسلام در خطر است، ولى من جلوس مىكنم براى عرض تسليت به امام زمان». مردم نيز عيد به منزل همه مراجع، از جمله امام رفتند. امام در عمل عيد آن سال را به صورت عزا اجرا كردند و در آنجا هم فرمودند: «اسلام در خطر است، بايد شما مواظب باشيد. احساس مىشود كه دستگاه بنا دارد احكام اسلام را هدم كند، نابود كند، از بين ببرد، شما مراقب باشيد». در همان روزها، در يك سخنرانى اين جملهها را فرمودند. در يك سخنرانى ديگر فرمودند: «دستگاه بنا دارد دخترهاى جوان ما را به نظام و پادگانهاى نظامى بكشاند.» اين جمله، رژيم را بسيار تحريك كرد. بسيارى از مردم هم متأثر و ناراحت شدند و اين ضربه به قدرى براى شاه كوبنده بود كه ناچار شد در مصاحبهاى بگويد: «نه، چنين چيزى نيست.»، در واقع آن را تكذيب كند.
به هر حال، من فكر مىكنم با برگزارى چنين عيد عزا شدهاى، امام مىخواستند مبارزه را ادامه دهند. البته پيامدهاى خوبى هم داشت. مردم متأثر شدند و برگزار نشدن عيد سر و صدا بهپا كرد و دستگاه را به حالت انفعال انداخت.
وقايع محرم 1383 در قم
اتفاقا محرم آن سال، من براى تبليغ نرفتم و در قم بودم. آن سال مجالس عزادارى اباعبداللّه در قم، بسيار باشكوه و مجلل برگزار شد. چون مردم تقريبا حالت عصيان پيدا كرده بودند و نسبت به رژيم ناراحتى داشتند، مجالس بسيار گستردهاى تشكيل شد، بهطورى كه در قم بىسابقه بود. در همه محلهها، مجالسى در تكيهها با جمعيتهاى زياد برپا شده بود و از امام نيز براى آن مجالس دعوت مىكردند. ايشان هم با تعدادى از اطرافيان شركت مىكردند؛ و خوب آشكار است كه در آنجا از ايشان تجليل مىشد. نكته جالب اين است، كسى كه در گذشته از اين قبيل كارها و تجليلها بيزار بود، ديگر حرفى نمىزد. مثل اينكه اين حركتها را نافع مىدانست.
لحن منبريها و صحبتهاى آنها هم در اين زمان تغيير كرده بود. البته همه درباره امام حسين عليهالسلام صحبت مىكردند و درباره فجايع دستگاه بنىاميه مىگفتند، ولى طورى كه گوشه و كنايه داشت، جنايتهاى بنىاميه با حركتهاى دستگاه شاه منطبق مىشد. وقتى هدف امام حسين عليهالسلام را تعقيب و بيان مىكردند، جورى صحبت مىشد كه معلوم بود يك هدف دينى و اسلامى بيان مىشود. بهطور كلى، سبك مجالس با سابق متفاوت شده بود.
سخنرانى امام در روز عاشوراى 1383 قمرى (1342)
امام از قبل تصميم گرفته بودند روز عاشورا سخنرانى كنند. نظر اطرافيان در اين باره متفاوت بود. بسيارى مخالف بودند و مىگفتند: «اگر امام بخواهد در مدرسه فيضيه صحبت كند، ممكن است غائلهاى برپا شود...» ولى عده ديگرى موافق بودند. به هر حال در جوى كه عدهاى از طلبهها وحشت داشتند، وعده ديگرى موافق بودند، امام تصميم گرفتند كه صحبت كنند. آن روز امام، با يك ماشين روباز از منزل حركت كردند. اين نكته جالبى است. من مىدانم كه ايشان هميشه از اين صحنهها مىگريختند و هيچ نمىخواستند كه تظاهر بكنند، اما اينجا برعكس بود. آشكار بود كه اين حركتها را در مسير هدف مىديدند.
به هر حال آن روز، امام با يك ماشين روباز كه چند نفر هم اطرافشان نشسته بودند، به مدرسه فيضيه رفتند و سخنرانى پرشورى كردند. متأسفانه صحبتهاى امام را در آن روز، دقيقا به خاطر ندارم، ولى همين مقدار يادم هست كه ما در آنجا مىترسيديم و تنمان مىلرزيد. آن روز امام در سخنرانى خود تأكيد داشتند كه: «از اسلام اعراض نكنيد و اگر بخواهيد با اسلام مخالفت كنيد، نمىتوانيد». دقيقا يادم هست كه حتى به خود شاه گفتند: «اين جور نكن» ولى جزئيات يادم نيست.
سخنرانى كه تمام شد، امام به منزل آمدند. ما هم شب خدمت ايشان رسيديم و احتمال مىداديم كه همان شب ايشان را بگيرند. پس از نماز مغرب، امام مرا صدا كرده و فرمود: «پيش من مقدارى نماز قضا هست، نگران آن هستم، چه كار كنيم؟» پيشنهاد كردم نمازها را به يك نفر محول كنند و نام كسى را بردم. ايشان فرمودند: «نه». سرانجام نماز را به يك نفر ديگر محول كردند.
حادثه 15 خرداد در قم
وقتى امام را گرفتند، من در منزل ايشان نبودم تا جزئيات را بگويم. صبح از ماجرا باخبر شدم و از منزل بيرون آمدم. مردم از همان صفائيه ـ كه خانه ما در آنجا بود ـ به طرف صحن، متحير، نگران و مضطرب، در حال حركت بودند. مغازهها خود به خود تعطيل شده بود. تمام اين حركتهاى مردم خودجوش بود. وقتى مردم خبر دستگيرى امام را شنيده بودند، به طرف صحن راه افتاده بودند. يادم هست آقازاده امام ـ حاج آقا مصطفى ـ هم آمده بود. مردم از همه نقاط شهر به طرف صحن مىآمدند و شعارهاى مختلفى سر مىدادند. براى مثال: «يا مرگ، يا خمينى». بعضيها اين شعار را، كف خيابانها مىنوشتند. وضعيت نگرانكنندهاى بود.
البته 15 خرداد در قم، مثل تهران نبود. در قم، آن طرف پل برخوردهايى شده بود ولى در محلى كه ما حضور داشتيم، برخوردى نشد.
نقش مراجع تقليد، قبل و بعد از حادثه 15 خرداد
قبل از 15 خرداد، آقايان با امام همكارى مىكردند. البته شرايط بهگونهاى بود كه نمىتوانستند مخالفت كنند. بنابراين موافقت مىكردند و همراه بودند، با اين تفاوت كه امام قدرى تندتر و آنها مقدارى آهستهتر مىرفتند. گاهى هم امام تنها مىشدند. ما فكر مىكرديم، خوب است امام با ساير مراجع بهطور متحد اعلاميه بدهند و با هم همكارى كنند. آقايان هم همين پيشنهاد را مىدادند و امام هم سعى مىكرد كه اين طور شود. در واقع تا آنجا كه مىشد، با همكارى ساير آقايان، يكنواخت اعلاميه مىدادند، و لو اينكه يكى از آقايان هم آن اعلاميه را امضا نمىكردند. اما ادامه كار به اينجا رسيد كه در متن اعلاميهها به اختلاف نظر رسيدند. ساير آقايان اصل اعلاميه را قبول مىكردند، ولى با نظر امام مبنى بر اينكه اعلاميهها تندتر باشد، موافق نبودند. به اين جهت ناچار هر كدام اعلاميه جداگانهاى مىنوشتند. در نتيجه، به تدريج اوضاع به صورتى درآمد كه ديگر امام تندتر پيش مىرفتند و ساير آقايان همراه مىآمدند.
اما پس از 15 خرداد، يك حالت رعب و وحشت عمومى بر كل مردم و حوزههاى علميه، بهخصوص حوزه قم، حاكم شد؛ اين به دليل آن زدنها و كشتنهاى 15 خرداد بود. آقايان مراجع تقريبا ساكت شده، ولى از اوضاع ناراحت بودند.
بعضيها در حوزه علميه قم حالت سازشكارانه به خود گرفتند و عقيده داشتند كه بايد با رژيم ساخت تا بتوان امكان خدمت به اسلام را به دست آورد. آنها حادثه 15 خرداد را معلول تندرويها مىدانستند. گاهى كه ما به آنها مراجعه مىكرديم، مىگفتند: «تندرويهاى سابق، اين نتيجه را داده است. پس بهتر است ما كارى نكنيم، تا رژيم، بدتر از اين نكند و با زبان خوش، خواستههاى خود را از آنها طلب كنيم».
هدف مردم از مبارزه 15 خرداد
من شاهد حوادث تهران نبودم، ولى حوادث قم را كه ديدم، خواسته مردم، آزادى امام بود، بنابراين شعارهايشان «يا مرگ، يا خمينى» بود. البته اين ظاهر قضيه بود، امّا باطن قضيه اين بود كه مردم، امام را مىخواستند، چون او رهبرى مبارزه را به عهده داشت و مبارزه نيز عليه رژيم و براى دفاع از اسلام بود. در واقع مردم، اسلام را مىخواستند و از خطراتى كه متوجه اسلام بود، نگران بودند و چون امام را يك رهبر مدافع اسلام مىديدند، آزادى او را مىخواستند.
ويژگيهاى نهضت 15 خرداد
يكى از ويژگيهاى اين نهضت، اسلامى بودن آن است. امام هميشه مقيد بودند كه اين نهضت را با عنوان اسلام نگهدارند. در اطلاعيهها و سخنرانيها نيز به همين صورت عمل مىكردند. هميشه به عنوان اسلام حرف مىزدند و ابا داشتند از اينكه نهضت به هرگونه سياست يا حزب و گروهى آلوده شود.
قبل از 15 خرداد، يكى از شخصيتهاى بزرگ سياسى تهران، براى ملاقات با امام به قم آمد و تقاضاى ملاقات خصوصى كرد. ما به اعتبار اينكه ايشان يك شخصيت بزرگ سياسى گروههاى مبارز و از مبارزين بود، فكر كرديم خوب است اين ملاقات خصوصى انجام بگيرد. ولى امام فرمود: «نه» و روز ملاقات هم تعدادى از آقايان را خبر كردند تا در اين جلسه حضور داشته باشند. برداشت ما اين بود كه امام به جهت اينكه آن آقا يك فرد سياسى و حزبى بود، با ايشان ملاقات خصوصى نكرد.
در تمام حركتهاى امام، اين حالت مشاهده مىشد. توجه به سخنرانيها و اعلاميههاى امام روح اسلامى نهضت و دفاع از اسلام را نشان مىدهد.
ويژگى دوّم، كه بسيار هم مهم است، اينكه در نهضت 15 خرداد، روحانيان تقريبا در رأس قرار داشتند و همه علماى شهرستانها، روحانيان، طلاب و علماى قم، در صحنه بودند. من تا به امروز، نهضتى كه روحانيان پيشقدم باشند، سراغ ندارم. از همه بالاتر، رهبرى نهضت 15 خرداد به عهده يك مرجع تقليد بود. امام به عنوان يك مرجع تقليد، قيام كرده بودند و شايد بسيارى از موفقيتها هم بر اثر همين مرجعيت ايشان به دست آمد. پيش از آن آيتاللّه كاشانى در يك نهضت شركت داشت، ولى ايشان مرجع تقليد نبود. اين ويژگى مرجع تقليد بودن و اسلامى بودن، يكى از عوامل موفقيت بود.
ويژگى سوم نهضت 15 خرداد، مردمى بودن آن بود. امام هميشه بر مردم تأكيد داشتند. خطابشان به مردم بود و از حزب و گروه و اين جمعيت و آن جمعيت ابا داشتند و حتى گاهى مىفرمودند: «بايد اين مردم بيدار شوند و از اسلام خود دفاع كنند». والحمدللّه همينطور هم شد.
عوامل موفقيت نهضت 15 خرداد
عوامل موفقيت نهضت 15 خرداد، رهبرى امام و واكنش مردم بود؛ و در واقع همان مواردى است كه قبلاً ذكر شد. مگر مردم بدون اينكه كسى به آنها راهى نشان دهد به خيابانها مىريختند و تظاهرات مىكردند؟ مگر مردم تا حد كشته شدن مىايستادند؟ مگر به مردم پول مىدادند؟ جالب اين است كه ما در نهضت 15 خرداد و انقلاب، اصلاً پول نداشتيم. امكاناتى نداشتيم؛ اما همين مردم بودجه نهضت را پرداختند؛ همين مردم رهبرى امام را پذيرفتند و...
اوضاع عمومى جامعه پس از حادثه 15 خرداد
پس از 15 خرداد به دليل اينكه در قم، تهران و شهرهاى ديگر، مردم و طلبهها را به آن صورت زده و كشته بودند، يك نوع رعب و ترس شديد بر مردم حاكم شده بود. ولى اين حالت با كينهاى نسبت به رژيم همراه بود. قضيه 15 خرداد، رژيم را منفور كرده بود. قبل از آن مردم احتمال نمىدادند كه رژيم اجازه اين همه كشتار را بدهد. از اينرو پس از آن حوادث، مردم مىگفتند: «چرا رژيم به خود اجازه داد كه مردم را بكشد؟» به اين دليل كينه آن كشتار، همراه با ترس، در دل مردم بود.
مسئله ديگر اينكه، در آن زمان امام و ساير علما و مراجع از همان ابتداى كار، مسئله اسلام را مطرح كردند و گفتند: «اسلام در خطر است». مردم در آن حوادث معنى اين جمله را دريافته بودند و فهميدند اين رژيم كه صحبت از اسلام مىكند، اين همه كشتار در تهران و شهرستانها انجام داده است.
تمركز رهبرى نهضت در امام
در ابتداى كار، آقايان و مراجع مختلف در صحنه بودند و اعلاميه مىدادند. ولى اينكه رهبرى نهضت به امام واگذار شد، دلايل گوناگونى دارد. به نظر من اين قضيه به شخصيت و روحيه خود امام، وابسته بود. طبيعى است كه مردم، افراد فداكار، شجاع و نترس را كه از منافع آنها دفاع كنند، دوست دارند. يك روز، يك نفر از آيتاللّه كاشانى پرسيده بود: «چرا مردم شما را دوست دارند؟» ايشان در جواب فرموده بود: «چون من خادم مردم هستم و مردم خادم خود را دوست دارند». در مورد انقلاب نيز چنين بود. مردم به روحانيت توجه پيدا كردند، زيرا روحانيت براى دفاع از اسلام در صحنه آمده بود؛ بنابراين به طلبهها علاقهمند شدند، سهم امام بيشترى دادند، توجه بيشترى كردند و بين مردم محبوبيت بيشترى كسب كردند.
در اين بين، اطلاعيهها و سخنرانيهاى امام برازندگى ديگرى داشت. يعنى واجد شجاعت و نترسى خاصى بود و مردم مىديدند كه يك نفر بيشتر در صحنه ظاهر مىشود و خود را به خطر مىاندازد؛ از اينرو امام شاخص شده بودند.
بد نيست اين قضيه را عرض كنم، در اول جريان، آن زمانى كه آقايان به دستگاه تلگراف زدند و اعلاميه دادند، عقيده همه اين بود كه اين تلگرافها و اعلاميهها خصوصى است، ولى امام اصرار داشتند كه بايد آنها چاپ و بين مردم پخش شود. وقتى امام اولين اعلاميه را دادند به من فرمود: «كسى را داريد كه اين را تكثير كرده و در اختيار مردم بگذارد؟» امام از روى ترس كار نمىكرد، شجاعت داشت، اگر تلگراف مىزد يا اطلاعيهاى مىداد، آن را پخش مىكرد. ولى ديگران كمى احتياط مىكردند. مردم هم اين حالت را دوست داشتند. وقتى مىديدند امام در مدرسه فيضيه آن طور سخنرانى مىكنند، تأثير مىگرفتند.
قبل از 15 خرداد، هم امام شاخص شده بودند. خانه امام هميشه شلوغ بود. مردم حمايت مىكردند. امام شهريه مىدادند و... خلاصه در همين مدت كوتاه، وضع بسيار تغيير كرده بود.
بعد از 15 خرداد هم تنها كسى كه رژيم دستگير كرد، امام بود. آقايان ديگر هم اعلاميه داده بودند، ولى كسى با آنها كارى نداشت. چون خود رژيم هم به خوبى مىدانست، تنها كسى كه نمىشود با او سازش كرد، امام است. اگر امام نبود قضيه انجمنهاى ايالتى و ولايتى، در همان مرحله اول، تمام شده تلقى مىشد. همه گفتند: «كار تمام است» و كنار رفتند. ولى امام در همان درس، آن طور كردند، (عيد نگرفتند) و اين حالت شجاعت و دفاع از اسلام و فداكارى براى همه مطبوع بود.
ويژگيهاى رهبرى امام
از ويژگيهاى رهبرى امام، يكى توجه ايشان بر اسلامى بودن نهضت بود و اين امر براى ما بهخوبى محسوس بود. امام هميشه دم از اسلام مىزدند و اين از خصوصيتهاى ايشان بود.
دوم، قاطعيت ايشان بود. وقتى امام تصميمى مىگرفتند، ديگر وحشت و ترسى نداشتند. سوم اخلاص امام بود. البته رهبرى امام ويژگيهاى زيادى دارد و اگر كسى آنها را در طول تاريخ مبارزه جمعآورى كند، مجموعه بسيار جالبى مىشود. ولى متأسفانه پيش از اينها بايد به فكر آن مىافتاديم، اكنون بسيارى از خاطرات را فراموش كردهايم.
سوابق علمى و حوزوى امام
من از سالهاى 1327، 1328 با امام آشنا بودم و پاى درس ايشان مىرفتم. آن زمان امام شاگردان اندكى داشتند (تقريبا هفت يا هشت نفر). درس هم در يكى از حجرههاى مدرسه فيضيه تشكيل مىشد. آيتاللّه مطهرى و چند نفر ديگر، شركت مىكردند؛ زيرا در ابتدا درس امام رونق چندانى نداشت، به اين علت كه يك حالت مخالفت با ايشان وجود داشت، حتى ما هم كه پاى درس ايشان مىرفتيم، سرزنش مىشديم. علت مخالفت هم اين بود كه قبلاً امام در تدريس مسائل فلسفى و عرفانى وارد شده بود ـ البته آن زمان كه ما پاى درس ايشان مىرفتيم، تدريس فلسفه را تعطيل كرده بودند ـ ولى همان سابقه سبب مخالفت بود. حتى يك روز يكى از فضلا كه هنوز هم زنده است، به من گفت: «نمىدانم اين چه سياستى است كه مطهرى هم درس آقا مىرود؟» ولى در همان زمان، همين تعداد اندك شاگردان امام، مصرّ بودند كه حتما در درس ايشان حاضر شوند. به اين دليل كه درس امام خيلى خوب بود. در همان ايام گاهى عصرها با آقاى مطهرى روى پل صفائيه قدم مىزديم. يك روز از مخالفتهايى كه با امام داشتند، صحبت شد. آقاى مطهرى گفت: «اين آقاى خمينى آينده بسيار درخشانى براى اسلام دارد و ما بايد هر چه مىتوانيم از او حمايت كنيم. ولى حمايت ما بايد براى خدا باشد، نه استفادههاى مادى». آقاى مطهرى زمانى اين مطلب را درباره امام گفت كه ايشان هفت يا هشت شاگرد بيشتر نداشتند و اصلاً اثرى از اين حرفها نبود.
وقتى امام درس را از حجره، خارج و به مسجد محمديه منتقل كردند، تعداد شاگردانشان ده يا يازده نفر شده بود. ولى از آنجايى كه علم امام باطنى بود و خوب درس مىگفتند، اين مخالفتها تا مدت محدودى تأثير داشت. بهطورى كه در زمان آقاى بروجردى، كار درس امام به جايى رسيد كه با وجود مخالفتهايى كه انجام مىشد، از جهت علمى ـ بعد از درس آقاى بروجردى ـ بهترين درس بود. البته بودند كسانى كه باز هم پاى درس امام نمىآمدند. اصولاً شاگردان امام يك تيپ خاصى بودند.
سوابق سياسى امام
آن ايام در حوزه، سياست چندان جايى نداشت. اما گاهى كه مسئلهاى پيش مىآمد، ما مىديديم امام علاقهمند به سياست هستند. براى مثال در قضيه آيتاللّه كاشانى، امام با ايشان ارتباط داشتند و به اين قضيه توجه نشان مىدادند. در قضيه فداييان اسلام هم ايشان خيلى ناراحت بودند. حتى چند مرتبه به منزل آقاى بروجردى رفته و از ايشان خواستند تا كارى كنند و بعد هم كه آنها را شهيد كردند، خيلى ناراحت شدند. به هر حال، امام يك چهره علاقهمند به سياست بودند.
تحريكهاى رژيم، پس از 15 خرداد
پس از 15 خرداد، رژيم تعدادى از فضلا، علما و منبريها را از تهران، قم و ديگر شهرستانها، دستگير كرد. عدهاى را هم تبعيد كرد. در واقع مىخواست، بعد از آن غائله، همه را خاموش و قضيه را تمام كند.
مهاجرت علما از تمام كشور به تهران
دو روز پس از اينكه امام را گرفتند، عدهاى كه در قم، دستاندركار مسائل بوديم، فكر كرديم بايد براى آزادى امام كارى انجام شود؛ زيرا بسيارى مطمئن بودند كه امام را به شهادت مىرسانند. آنچه به فكرمان رسيد اين بود كه تعدادى از علماى بزرگ شهرستانهاى مختلف به تهران دعوت شوند، تا جلوى خطراتى گرفته شود كه جان امام را تهديد مىكرد.
جامعه مدرسين در اين كار نقش اصلى را داشتند و عدهاى از روحانيان را به وسيله نامه از شهرستانها دعوت كردند. عده ديگرى هم خودجوش به طرف تهران حركت كردند. از جمله دو نفر از مراجع، آقايان شريعتمدارى و نجفى از قم حركت كردند. در تهران هم آيتاللّه آملى بسيار فعاليت داشتند. بعضى از آقايان هم، پس از حركت و استقرار علما در تهران، به دليل انتظار و توقع مردم، به حركت درآمدند. بودند كسانى كه علاقهاى به اين كار نداشتند، ولى به دليل آنكه در تهران پايگاهى ايجاد شده بود چارهاى غير از آمدن به تهران نديدند. خلاصه اين حركت از جاى خاصى برنامهريزى نشده بود. البته جامعه مدرسين نقش فعالى در رأس قسمت داشت.
من هم به اتفاق آيتاللّه منتظرى به طرف تهران حركت كرديم. در تهران، مدرسه فيروزآبادى، اتاق گرفتيم. حاج شيخ جواد جبل عاملى هم با ما بود. در جلسههاى علما، ما نقش واسطه را داشتيم. مثلاً كارى پيشنهاد مىكرديم، يا كارها را انجام مىداديم. به يادم هست يكبار براى تهيه اعلاميه، از قبل چند متن تهيه كرديم، يكى از متنها تند، دومى مقدارى ملايمتر و سومى هم به همين ترتيب بود؛ در جلسه پيشنهاد داديم كه خوب است آقايان اعلاميهاى بدهند. همه قبول كردند و گفتند: «تا جلسه آينده يك نفر چيزى تهيه كند». معمول اين است كه وقتى بخواهند چيزى تهيه كنند، به جلسه بعدى مؤكول مىشود، ولى ما فورا نوشته اول را بيرون آورديم. عدهاى از آقايان گفتند: «نه اين خيلى تند است». دوباره قرار شد براى هفته بعد اعلاميه ملايمتر تهيه شود. ما متن دوم را نشان داديم و همينطور تا سومين متن تصويب و عملى شد. آقاى منتظرى هم در اين مرحله بسيار فعاليت مىكرد.
نامه علما و مراجع در تأييد مرجعيت امام
وقتى علما و مراجع، در تهران جمع شدند، جلسههاى مختلفى برگزار شد. هدف، آزادى امام بود، ولى در شيوه كار، سليقهها تفاوت داشت. يكى از پيشنهادها اين بود كه امام را رسما به عنوان مرجع اعلام كنند تا از شهادتى كه پيشبينى مىشد، مصون بمانند. البته امام مرجع تقليد بودند، اما رژيم ايشان را به اين عنوان نمىشناخت و لازم بود كه اين مسئله رسما اعلام شود. بنابراين اين، قرار شد مراجع بزرگ و ساير علمايى كه در آنجا بودند، مرجعيت ايشان را به صورتى تأييد كنند. نامهاى تهيه شد و آقايان هم ـ كه شايد بعضىشان هم چندان موافق نبودند ـ امضا كردند.
بيشتر معتقد بودند بايد كارى كرد تا امام آزاد شوند و مبارزه را ادامه دهند. يادم هست در آن روزها كه آيتاللّه نجفى در تهران بود، با يكى از علما خدمت ايشان رفتم. صحبت شد كه براى آزادى امام چهكار كنيم. آيتاللّه نجفى گفتند: «بايد سعى كنيم امام ـ آن وقتها امام نمىگفتند ـ آقاى خمينى را آزاد كنيم. تا ايشان حركت كنند و ما پشت سر ايشان برويم». خدا رحمت كند آيتاللّه نجفى را، فرمود: «هيچ كدام از ما دل و جگر آقاى خمينى را نداريم. ايشان بايد آزاد شود، تا حركت كند و ما هم دنبالش باشيم».
نامه مرجعيت امام كه نوشته شد، از آقايان بسيارى امضا گرفتم. بعد به همراه آقاى منتظرى، خدمت آقاى شريعتمدارى رفتيم. ايشان آن روزها در شاه عبدالعظيم بود. آقاى منتظرى جلو رفت و قدرى صحبت كرد، سپس نامه را نشان داد و ايشان هم امضا كرد. من بيرون، در دالان به انتظار ايستاده بودم. در همان زمان، احساس كردم مراقب ما هستند. آقاى منتظرى نيز چنين چيزى را احساس كرده بود. از اينرو وقتى به هم رسيديم، مثل دو نفر غريبه با هم برخورد كرديم و ايشان نامه را به من داد و از هم جدا شديم. چون آقاى منتظرى نامه را به آقاى شريعتمدارى داده بود، بيشتر جلب توجه كرده بود. پس از آن من به حرم حضرت عبدالعظيم رفتم. آقاى منتظرى هم به دنبال من آمد. در حرم ايشان را گرفتند. من هم كه ترسيده بودم ـ البته بيشتر به خاطر نامه ـ آن را به مدرسه برهان بردم و زير درخت سروى كه در آنجا بود، مخفى كردم. وقتى آقاى منتظرى را به زندان بردند، پرسيده بودند كه همراهت كه بود؟ كجا رفت؟ ولى ايشان چيزى نگفته بود. در نتيجه چند روز بعد آزاد شد و آن نامه محفوظ ماند و توانستيم از آن استفاده كنيم.
نتايج تجمع علما و مراجع در تهران
ما در ابتداى كار اميد بيشترى از اين حركت و جلسهها داشتيم. زيرا به اعتبار اينكه علماى مختلف از شهرستانها آمده بودند، منتظر حركتهاى انقلابى بوديم و مىخواستيم علما برخورد بيشتر و قاطعترى داشته باشند. متأسفانه علماى آن زمان، با امروز بسيار متفاوت بودند. در واقع آن روحيه سياسى و توجه به خاطرهها و آگاهى در ميان آنان كمتر بود. در حالى كه امروز افراد عادى هم اطلاعات بسيار خوبى دارند، ولى آن ايام به اين صورت نبود. ما اول فكر مىكرديم علمايى كه از شهرستانها مىآيند مثل امام يا دستكم شبيه هستند. ولى دريافتيم كه اين طور نيست و حركتها و كارها كمتر پيشرفت مىكرد. اما در مجموع حركت بسيار مفيدى بود. شايد رژيم مىخواست امام را منزوى كند، ولى اين حركت علما و مراجع قم به تهران و تقاضاى آزادى و تأييد مرجعيت ايشان، مقصد رژيم را از بين برد و رژيم متوجه شد كه اگر بخواهد تصميمهاى سختى درباره امام بگيرد، موفق نمىشود.
دستآوردهاى حادثه 15 خرداد
بهطورى كه اشاره شد، در قيام 15 خرداد، مهم آگاهى و بيدارى مردم بود. قبل از آن، مردم اسلام را فقط همان روزه و نماز فرض مىكردند و به هيچ عنوان منطق وجوب دفاع از اسلام مطرح نبود و يا ظاهر نمىشد. حوزهها هم همينطور فكر مىكردند؛ همان نماز و روزه اگر انجام مىشد، وظيفه انجام شده تلقى مىگرديد. ولى بر اثر مبارزاتى كه از اول تا 15 خرداد پيش آمد، اين نظر، بهطور كلى تغيير كرد. در واقع احساس مسئوليت در مردم بيدار شد. طلبهها و مردم جور ديگرى فكر كردند و همه دانستند كه بايد از اسلام دفاع كنند.
مسئله دوم اين است كه قبل از 15 خرداد، رژيم شاه يك قداستى داشت و كسى جرئت نمىكرد كه به آن تعرضى بكند. شاه هم با ظاهرسازى، خودش را خوب جلوه مىداد. مراسم روضهخوانى داشت، زيارت مىرفت و قرآن چاپ مىكرد. گاهى مىگفت: «من امام زمان را ديدهام» و ظاهرسازيهايى از اين قبيل، تا مردم را گول بزند. ولى در جريان 15 خرداد، ماهيت رژيم آشكار شد همه دريافتند كه مخالف اسلام، قرآن و روحانيت است. اين نتيجه بسيار ارزندهاى بود كه رژيم رسوا شود. با كشتار بىرحمانه 15 خرداد، مردم بهخوبى رژيم را شناختند و با اينكه جرئت حرف زدن نداشتند، از آن متنفر شدند. نتيجه سوّم اينكه، آن حالت رعب و ترس مردم و روحانيان از تعرض به دولت، رژيم و شاه از بين رفت. امام در عمل اين سد را شكستند. مراجع ديگر هم شكستند. در نتيجه حمله كردن به رژيم يك امر عادى شد.
نتيجه چهارم كه بسيار مؤثر و مفيد واقع شد اين بود كه، حالت انقلابى و اسلامخواهى در مردم بيدار شد و به همين دليل نهضت باقى ماند. بعد از قضيه 15 خرداد امام را گرفتند. سپس آزاد كردند و امام دوباره به قم آمدند و كار را ادامه دادند. پس از چندى، دوباره ايشان را گرفتند و به تركيه و از آنجا به نجف تبعيد كردند؛ ولى آنچه باقى ماند، آگاهى و حالت انقلابى و اسلامخواهى مردم بود. آنچه باعث ادامه اين راه و به پيروزى نهايى رسيدن انقلاب مىشد همين حالت و روحيات مردم بود.
البته هدف رژيم از دستگيرى و تبعيد امام اين بود كه ايشان را خاموش كند. آن ايام امكان ارتباط چندانى وجود نداشت. تلفنى نبود، وسيله ارتباطى ديگرى نبود، مگر نامهاى كه هرازگاهى امام از نجف مىنوشتند. در اين شرايط و براى اين زمان طولانى، حفظ اسلامخواهى و مبارزه بسيار سخت بود. در اين رابطه علما و بهخصوص فضلا، سهم بزرگى داشتند. اينها مردم را در صحنه نگه داشتند و كارى كردند كه چراغ هدايت امام خاموش نشود. در مجموع جامعه مدرسين، فضلاى ديگر قم، روحانيان مبارز تهران، تعدادى از منبريها و بالاتر از همه، طلاب جوان بودند كه آتش نهضت را روشن نگه داشتند ـ حتى من معتقدم نقش اين طلاب جوان، بيشتر از ديگران بود ـ اين جوانان نمىگذاشتند فضلا آرام بنشينند. بىوقفه پيش اين و آن مىرفتند كه اين مطلب را بگوييد، آن مطلب را بگوييد، يا به شهرستانها سفر مىكردند و... انصافا هم خوب كار كردند. البته مردم هم سهم بزرگى داشتند، اما مجموعه حوزهها و مردم را در صحنه نگه داشتند. در نتيجه، مردم هم فداكارى بسيارى كردند. مردم در اين مدت با آن زندانها و تبعيدها، فداكارى بسيارى داشتند. به تبعيديها رسيدگى كردند، به خانوادههاى زندانيها كمك مادى رساندند و در نهايت همه اين فعاليتها به پيروزى انقلاب منجر شد.
وقايع قم پس از آزادى امام
پس از گرفتارى اول امام، شنيده مىشد كه رژيم تصميمهاى بسيار بدى براى ايشان دارد. حتى صحبت بود كه مىخواهند دادگاه صحرايى تشكيل بدهند و امام را اعدام كنند. ما هم بسيار وحشت كرده بوديم. اما آنچه سبب آزادى امام شد، اول خداوند متعال بود كه همه كارها به دست او است، چون رژيم مىتوانست بهتر كار كند و با مشكلات بعدى روبهرو نشود. براى مثال انقلاب را خاموش كند ولى لطف خداوند متعال همراه امام بود. دليل دوم حركت علما بود كه سبب شد، امام منزوى نشوند. تقاضاى آزادى امام سبب شد ايشان را از زندان عشرتآباد به قيطريه منتقل كنند. در قيطريه هم، چند وقتى زير نظر بودند. رژيم فكر كرد، اگر بخواهد يك مرجع را اعدام كند، مشكل پيدا مىكند، چون مرجعيت امام مطرح شده بود و مردم مرجعيت ايشان را پذيرفته بودند، عدهاى از علما هم آن را امضا كرده بودند. بنابراين تصميم گرفتند، امام را به قيطريه ببرند. پس از مدتى فكر كردند كه اين مقدار گرفتارى براى امام كافى است و ايشان ديگر سكوت خواهند كرد و اگر قبلاً هم ساكت نشده بودند، حالا ساكت مىشوند.
ما هم آزادى امام را با اين سرعت بعيد مىدانستيم، به همين دليل، وقتى شب آزادى امام ـ حدود ساعت 10 شب ـ به من تلفن كردند و گفتند «آقا آزاد شده است.» خيلى تعجب كردم. ساعت 30 /10 همان شب خدمت ايشان رسيدم. مقابل منزل امام جمعيت زيادى جمع شده بود.
جالب است كه ما هم فكر مىكرديم، امام با اين مشكلاتى كه ايشان را تا دم مرگ رسانده، دستكم براى مدتى آرام مىمانند و سكوت مىكنند. ولى نه!؟ اينبار بهانهاى كه به دست آوردند، قضيه كاپيتولاسيون بود. امام دوباره حمله كردند و باز سخنرانى و افشا كردن رژيم و... دستگاه ديد نه، با امام نمىشود كنار آمد و ايشان آرام نمىنشينند، پس بايد كارى انجام مىداد. اعدام كه مشكل بود، بنابراين به فكر تبعيد افتاد. تبعيد به شهرهاى ايران مشكل است، زيرا هر كجا كه امام را مىبردند، مردم هم به آنجا هجوم مىآوردند، و امام هم كسى نبودند كه ساكت بمانند. براى مثال اگر ايشان را به سنندج مىبردند، مگر مىشد كه درِ شهر را ببندند؟ پس مصلحت نديدند و عاقلانه عمل كردند. در نتيجه امام به تركيه تبعيد شد.
نمىدانم كه از اول تصميم رژيم بر اين بود كه امام هميشه در تركيه بمانند يا بعدا تصميم گرفتند؟ به هر حال امام مدتى در تركيه ماندند ولى تبعيد يك مرجع تقليد، آن هم به تركيه، يك حالت غيرعادى داشت. برداشت ما اين بود كه رژيم اين مسئله را درك كرده كه تبعيد مرجع تقليد مردم به تركيه، براى هميشه، يك حالت نفرت از رژيم در مردم ايجاد مىكند و اين امر مشكلات جديدى براى دستگاه به وجود مىآورده بنابراين بهتر ديدند كه امام را به جايى منتقل كنند تا اين حالت روحى مردم از بين برود. پس نجف را انتخاب كردند.
اهداف رژيم از تبعيد امام به نجف
هدف رژيم از تبعيد امام به نجف چند وجه داشت. يكى اينكه مردم آرامش پيدا كنند و واكنشى نشان ندهند و سر و صدا بلند نشود. شايد بتوان گفت تا حدودى هم موفق شدند.
از سوى ديگر، رژيم فكر كرد اگر امام را به نجف ـ يعنى درياى علم ـ منتقل كند، ولو اينكه مرجعيت ايشان را آقايان داخل كشور تأييد كرده باشند، در برابر آيتاللّه العظمى حكيم نمىتواند كارى كند و درسى داشته باشد؛ اذيتى نسبت به رژيم داشته باشد؛ شايد عواملى هم در نجف داشتند تا در رسيدن به اين هدف به آنها كمك مىكرد. خلاصه آنها مىخواستند امام را بشكنند و وجهه امام را تضعيف كنند، ولى موفق نشدند. اول اينكه آرامش مردم نسبى بود و دوم امام در نجف درس بسيار خوبى داشتند، آقايان هم همكارى مىكردند و مراجع نجف هم موافق بودند. در نهايت همه چيز به ضرر رژيم تمام شد.
دليل سكوت مردم در گرفتارى دوم امام
جو حاكم بر آن زمان را تصور كنيد. در قيام 15 خرداد ـ كه خود ما شاهد و در صحنه حاضر بوديم ـ احتمال نمىداديم كه رژيمدست به كشتار مردم بزند. ولى در همان قيام 15 خرداد آشكار شد كه رژيم بىواهمه مردم را مىكشد. از اين جهت يك حالت وحشت عمومى بر تمام افراد جامعه و روحانيت حاكم بود. مسئله دوّم اين بود كه فاصله چندانى بين دستگيرى دوم امام و 15 خرداد نبود و مردم هنوز حالت رعب و وحشت داشتند. در نتيجه آن حركتهاى 15 خرداد دوباره ظهور نكرد. البته حركتهايى وجود داشت، ولى نه به صورتى كه در 15 خرداد بود.
دستگيرى چند نفر از اعضاى جامعه مدرسين قم
پس از وقايع 15 خرداد، يكى از حوادث مهمى كه اتفاق افتاد، دستگيرى آيتاللّه منتظرى، آيتاللّه ربانى شيرازى، آيتاللّه آذرى و جمعى ديگر از دوستان بود. رژيم زندانيشان كرد و ما هيچ خبرى از آنها نداشتيم. جامعه مدرسين قم، اساسنامهاى داشت كه ما آن را مخفى مىكرديم، ولى يك نسخه از آن، در منزل يكى از همين آقايانى كه گرفتار شده بودند، پيدا شد. به ما خبر رسيد كه اين گروه پرونده قطورى دارند، طورى كه خطر مرگ تهديدشان خواهد كرد و حرفهاى نگرانكنندهاى از اين قبيل، مىزدند. البته هيچكس نمىدانست كه قضيه چيست. آقاى خوانسارى و آقاى فلسفى واسطه شدند تا اجازه ملاقات با اين آقايان داده شود، ولى عمّال رژيم قبول نمىكردند. حتى قبول نمىكردند كه براى آنها لباس برده شود. مىگفتند: «چيزى در پرونده هست كه آن را زير نظر مستقيم شاه بردهاند». آقاى فلسفى و آقايان ديگر نمىدانستند قضيه چيست، اما من كه عضو جامعه مدرسين بودم، خبر داشتم قضيه چيست و چه حساسيتى دارد.
اين اساسنامه در آن ايام بسيار مهم بود. سرانجام پس از تلاشهاى بسيار آقاى فلسفى، آنها قبول كردند به يك نفر اجازه ملاقات بدهند، ولى گفتند: «كسى بيايد كه آقاى منتظرى و آقايان ديگر را نصيحت كند، ما مىدانيم كه اين چيز مال اينها نيست، فقط اين آقايان بگويند مال چه كسى است. بعد ما به آنها كارى نداريم.» بحث شد كه چه كسى فرستاده شود. سرانجام قرعه فال به من افتاد. آقاى فلسفى به من تلفن كرد و ساعت و روز ملاقات را گفت. من از قم با يكى از همين سواريهاى دم پل، حركت كردم. در تهران به منزل آقاى فلسفى رفتم. او گفت: «جريان اين است كه قرار شد پرونده را بياورند تا شما مطالعه كنيد و بعد هم اين آقايان را نصيحت كنيد». شما با اين عنوان مىرويد. من مىدانستم كار خطرناكى است، ولى فكر كردم شايد بتوانم كمكى كنم. اطلاعاتى از بيرون به آنها برسانم و از آنها اطلاعات در مورد زندان بگيرم و...
آقاى فلسفى به ساواك تلفن كرد و گفت: «آقاى ابراهيم امينى صبح از قم حركت كرده تا با آقايان ملاقات كند». گوشى را گذاشت و پرسيد: «شما به كسى گفتهايد كه براى چه كارى به تهران آمدهايد؟» گفتم: «نه». واقعا هم نگفته بودم، فقط وقتى كه مىخواستم از قم حركت كنم، به منزل آقاى منتظرى رفتم و گفتم كه شايد من با آقا ملاقات كنم. شما كارى، چيزى نداريد؟ آقاى فلسفى گفت: «مثل اينكه قضيه غيرعادى است، ولى چارهاى نيست برو». من با يك تاكسى تا نزديك قزل قلعه رفتم، سر چهارراهى پياده شدم و پياده به طرف زندان حركت كردم. يك دفعه يك ماشين جيپ كنارم ايستاد و كسى كه داخل آن بود پرسيد: «آقاى ابراهيم امينى؟» گفتم: «بله». گفت: «سوار شو». سوار ماشين كه شدم ديگر چيزى نگفت.
داخل قزل قلعه مرا به اتاق انتظار بردند. اول قرار بود كه پرونده آقايان را در اختيار من بگذارند تا مطالعه كنم و آقايان را نصيحت كنم! ولى ديدم خبرى از پرونده و اين جور چيزها نيست. پس از مدتى انتظار كشيدن، مرا به دفتر رئيس زندان بردند. چند نفرى در اتاق نشسته بودند، ما هم گوشهاى نشستيم. پس از چند دقيقه يكى از همين افراد داخل اتاق، در اتاق كنارى را باز كرد و گفت: «يك نفر به نام ابراهيم امينى براى ملاقات با آقاى منتظرى آمده است». من جوابى را كه به او داده شد، نشنيدم. دوباره انتظار شروع شد تا آنكه آقاى منتظرى را آوردند. به محض ديدن ايشان، سلام كردم ولى آقاى منتظرى با بىاعتنايى به من، روى صندلى نشست. گويى دو نفر غريبه هستيم. تعجب كردم. از خود پرسيدم «چرا ايشان اين چنين رفتار مىكند؟» بعد فكر كردم شايد از شدت ناراحتى، عصبى است. چند دقيقهاى ساكت نشستيم. من مقدارى گز آورده بودم، آن را روى ميز گذاشتم، ولى مأمورى كه در آنجا حاضر بود آن را برداشت و گفت: «بعد به آنها مىدهيم». بالاخره شروع به صحبت كردم. فهميده بودم كه قضيه لو رفته است و خود من هم بايد جزء كسانى باشم كه دستگير مىشدند و حالا با پاى خودم آمدهام. با خودم گفتم «حال كه شرايط اين طور است، آزاد و راحت صحبت كن» و خيلى طبيعى شروع كردم كه بله كارها اين جورى است، وضع اين جورى است. احساس مىكردم ساده و راحت صحبت كردن بيشتر به نفع ما باشد. يك دفعه آقاى منتظرى رو به مأمور كرد و با تعجب پرسيد: «اين حرفها ممنوع نيست؟» مأمور گفت: «نه!» و آقاى منتظرى هم شروع به صحبت كرد.
ما سه ربع ساعت صحبت كرديم و پس از خداحافظى ايشان را بردند. به من هم گفتند: «از اين طرف بفرماييد» و يك اتاق ديگر را نشانم دادند. داخل اتاق كه شدم در را بستند و رفتند.
اتاق شكنجه بود. تختى در كنار ديوار گذاشته بودند و روى ديوارها چيزهايى نوشته شده بود و همينطور، اشعارى كه مضمون آن به دقت يادم نيست. با خودم گفتم «به سلامتى من هم ماندنى شدم». ساعتى بعد دوباره همان مأمور اولى آمد و خصوصيتهاى مرا پرسيد. اسم، فاميل، آدرس منزل و... و همه را يادداشت كرد و سپس پرسيد: «شما نمىخواهيد با ساير آقايان ملاقات كنيد؟» جواب دادم: «چرا، اگر امكان ملاقات باشد، بسيار خوشحال مىشوم. با آقاى ربانى شيرازى يا آقاى آذرى هم ملاقات كنم. خانوادههاى آنها بسيار نگران هستند». او گفت: «بسيار خوب. شما فردا دوباره بياييد تا ما وسيلهاى فراهم كنيم كه آنها را هم ملاقات كنيد». بعد مرا از زندان خارج كردند. دوباره به منزل آقاى فلسفى آمدم. ايشان پرسيد: «چه شد؟» آنچه اتفاق افتاده بود را تعريف كردم. آقاى فلسفى گفت: «برو كه ديگر اينجا پيدايت نشود. آنها مىخواستند كه تو را هم نگه دارند، ولى چون من واسطه بودم، مصلحت نديدند. بنابراين از تو خواستهاند كه فردا دوباره خودت بروى تا گرفتارت كنند. برو نمىخواهد ملاقات كنى». من هم مستقيما به قم برگشتم. بعدا شنيدم، كه به آدرس من در تهران مراجعه كرده بودند. تا مدتى زندگى مخفى داشتم.
پس از آزادى آقاى منتظرى از زندان، يك روز از ايشان پرسيدم: «برخورد آن روز چه بود؟» جواب داد: «آن روز فكر كردم شما را آوردهاند تا با من روبهرو كنند و سؤال بپرسند. طورى برخورد كردم كه فكر كنند با هم آشنا نيستيم».
چگونه آتش انقلاب در 15 سال روشن ماند؟
بهطورى كه قبلاً هم ذكر شد، كسانى كه اين نهضت را داغ نگه داشتند، بيشتر از همه، روحانيان و فضلاى قم و علماى تهران بودند. ما معمولاً حوادث را به امام اطلاع مىداديم و از ايشان دستور مىخواستيم. ايشان هم گاه نامهاى مىنوشتند. البته چنين ارتباطى بسيار سخت بود و نامهها گاهى گير مىافتاد، به هر حال ما به اين صورت از امام راهنمايى مىخواستيم.
از سوى ديگر ما و همه دوستانى كه در جريان بودند، سعى مىكرديم مردم را در يك حالت ناآرام نگه داريم و ناراحتى آنها را از رژيم به دليل تبعيد امام، تشديد كنيم تا رژيم احساس آرامش نكند. به وسيله اطلاعيهها، سخنرانيها، تلگرافها و به هر عنوان ديگر، همواره تقاضا مىكرديم كه امام برگردند. البته بايد بگويم كه متأسفانه جزئيات جريانها در خاطرم نيست؛ ولى اعلاميههاى زيادى در اين قسمت منتشر و تلگرافها به هر مناسبتى براى رژيم فرستاده مىشد. حتى مىدانستيم كه شايد اين تلگرافها به دست رژيم نرسد و يا برسد و آنها جواب ندهند، ولى هدف خود تلگراف بود نه جواب رژيم. گاهى مىگفتيم طلبههاى مشهد تلگراف بزنند كه بايد امام آزاد شود و گاهى خرمآباد و اصفهان و به اين صورت، با اين ترفندها، همه تقاضاى بازگشت امام را مطرح مىكردند.
طلبههايى كه براى سخنرانى به نقاط مختلف كشور مىرفتند، در منبرها اين حالت ناآرامى را در مردم ايجاد مىكردند. طلبهها به مردم مىگفتند: «اكنون امام در بين ما نيست، ولى امام را بايد آزاد كنند، امام بايد آزاد گردد.» و امثال اين تعبيرها و شعارها، تا رژيم موفق نشود در مورد امام اقدام نادرستى انجام دهد.
مسئله ديگرى كه به آن توجه مىشد، مرجعيت امام بود. ما مىخواستيم مرجعيت امام بيشتر تثبيت شود. چون رژيم دوست داشت امام در گوشهاى بمانند و كسى از ايشان خبرى نداشته باشد. برعكس آقايان اصرار داشتند كه مرجعيت ايشان به هر عنوان اثبات و مطرح شود. چاپ رساله ممنوع بود، اما رساله امام به صورتهاى مختلف چاپ مىشد. براى مثال رسالهاى منتشر مىشد كه صفحه اول آن، رساله يكى از آقايان و صفحههاى بعدى، توضيحالمسائل امام بود. به اين ترتيب اين رساله با عنوان ديگر، به دست مردم مىرسيد.
همچنين تأكيد و اصرار طلبهها بر اين بود كه، مسائل امام را در منبرها مطرح كنند. حتى پيش مىآمد كه خود گوينده مقلد امام نبود، ولى براى مخالفت با رژيم، مسائل امام را مىگفت. در نتيجه مرجعيت امام روزبه روز وسيعتر مىشد و اين برخلاف آن چيزى بود كه رژيم فكر مىكرد.
از سوى ديگر، چون در بين مردم بدبينى به دستگاه وجود داشت، در نتيجه اگر ضعفى در رژيم مشاهده مىشد، در گوشه و كنار مطرح مىكردند. پس از آن، رژيم گوينده را مىگرفت و بلافاصله تلگرافها شروع مىشد كه فلانى را آزاد كنيد. اين همان سياست خود امام بود كه هميشه از حوادث استفاده مىكردند. آقايانى هم كه در انقلاب و نهضت بودند، سعى مىكردند از حوادث استفاده كنند.
اوضاع چنين بود تا دستگاه در روزنامه اطلاعات، اعلاميهاى درباره امام چاپ كرد. به اين وسيله بهانه خوبى به دست آمد. رحلت حاج آقا مصطفى هم بود. مجالس فاتحهاى كه براى ايشان گرفته مىشد، بهانه خوبى براى حركت بود؛ حركت طلبهها از آن زمان شدت گرفت و آن حالتى كه در مردم به صورت خفته وجود داشت، ظاهر شد.
همه آماده بودند. طلبهها به منزل آقايان ريختند كه به امام توهين شده است. در نتيجه آن جريان در قم به وجود آمد. رژيم عدهاى را كشت. اين كشتار سوژه خوبى بود، همه روش حركت را از امام آموخته بودند. در نتيجه وقتى عدهاى كشته مىشدند، آقايان نمىگفتند «حالا ساكت شويد. برويد ديگر تمام شد!» براى آنها مجلسى برپا مىشد و در آن از رژيم انتقاد مىكردند. باز مردم شلوغ مىكردند و چند نفرى كشته مىشدند؛ دوباره چهلم آنها و... به اين ترتيب در تمام شهرستانها حركت آغاز شد.
علی باقری، خاطرات پانزده خرداد؛ قم(دفتر اول)، ویراست دوم، تهران، دفتر ادبیات انقلاب اسلامی، 1388
تعداد بازدید: 5090