على حجتى كرمانى
حجتالاسلام والمسلمين على حجتى كرمانى به سال 1316 در شهر كرمان متولد شد. تحصيلات اوليه خود را در مكتبخانه محلى، مدرسه ادب كرمان و جامعه تعليمات اسلامى اين شهر به انجام رساند و در هجده سالگى براى كسب علوم دينى راهى نجف اشرف شد. دو سال بعد از نجف مراجعت كرده، تحصيلات دينى خود را در حوزه علميه قم پىگرفت. در سال 1336 براى نخستينبار در روزنامه نداى حق دست به نوشتن مقالاتى زد و در تأليف چند كتاب دينى مشاركت داشت. پس از چندى به عضويت هيئت تحريريه مجله مكتب اسلام درآمد و در جريان مبارزه با لايحه انجمنهاى ايالتى و ولايتى فعاليت مستقيم داشت. در اين دوران به نمايندگى از سوى حضرت امام خمينى عازم شهر كاشان شده، در پىريزى قيام 15 خرداد در اين شهر مشاركت جست. در سال 1343 پس از آزادى حضرت امام از زندان، همراه گروهى ديگر دستاندركار، تدارك جشنى به ميمنت آزادى ايشان شده كه همين امر يك ماه بعد به دستگيرى وى توسط ساواك منجر شد.
در سال 1344 بار ديگر توسط ساواك دستگير و زندانى شد. اينبار وى پس از آزادى براى ملاقات حضرت امام رهسپار نجف اشرف شد و چندى در معيت آن بزرگوار بود. سپس به ايران بازگشت و به تحصيلات خود در حوزه علميه قم ادامه داد. حاصل اين دوران براى او تأليف و ترجمه ده جلد كتاب بود. در سال 1352 مجددا دستگير و مدت سه سال به ايلام تبعيد شد. پس از تبعيد به خاطر كسالتى كه ايام تبعيد در وجودش پديد آورده بود، به قصد معالجه عازم انگلستان شد و در دوران توقف خود در اين كشور با مبارزان عليه رژيم شاه همكارى كرد. پس از پيروزى انقلاب اسلامى مدتى در حزب جمهورى اسلامى فعاليت داشت. او سپس به تدريس در دانشگاه تهران پرداخت و در كنار امر تدريس با مطبوعات مختلف كشور همكارى داشت و كتب متعددى را نيز تأليف كرد.
مصاحبهاى كه مىخوانيد در تاريخ 19 اسفند 71 ـ 10 و 21 ارديبهشت 72 در منزل مسكونى ايشان واقع در تهران صورت گرفته است.
ماجراى انجمنهاى ايالتى و ولايتى
دربارهى نهضت 15 خرداد كه در واقع اساس و شالوده پيروزى انقلاب مقدس اسلامى در 22 بهمن 1357 بود، در ابعاد گوناگون مىتوان صحبت كرد. مايل هستم به ترتيب اولويت، مسائلى را كه شخصا در جريان بودم، عنوان كنم شايد براى تاريخ و ملت ايران مفيد واقع شود.
ماجراى 15 خرداد به دنبال جريان انجمنهاى ايالتى و ولايتى اتفاق افتاد. همانطور كه مىدانيد شاه در اين جريان عقبنشينى كرد. حتى اصرار روحانيان بر اينكه بايد اين عقبنشينى را رسما در رسانههاى گروهى عنوان كند، پذيرفت. آن زمان اعتقاد امام خمينى و بسيارى از متفكران اين بود كه اين عقبنشينى، يك عقبنشينى تاكتيكى است و رژيم بزودى حملههاى جانانهاى را به اسلام و روحانيان انجام خواهد داد. گو اينكه در آن هنگام وقتى اوضاع سياسى جهان را بررسى مىكرديم، با توجه به روى كار آمدن كندى و آن برنامههاى اصلاحى كه در نظر داشت، مىشد پيشبينى كرد كه رژيم شاه به عنوان يك رژيم وابسته به امريكا، چه سياستهايى را مورد نظر دارد و چه كارهايى را مىخواهد انجام دهد.
بعد از عقبنشينى تاكتيكى شاه، در جريان انجمنهاى ايالتى و ولايتى، مسئله رفراندوم پيش آمد و رژيم، بسيار محكم از رفراندوم دفاع كرد. روحانيان هم از آن طرف در برابر جريان رفراندوم ايستادگى كردند، تا جايى كه محرم سال 42 پيش آمد. در حقيقت، امام نهضت سال 1342 را از اول محرم آن سال شروع كردند. ايشان از همين تاريخ به بعد نامههاى بسيارى را به شهرستانها ارسال داشتند و از اهل منبر خواستند تا فجايع و مظالم رژيم را در منبرها و سخنرانيهاى خود برملا كنند.
دو روز پيش از محرم، امام مرا از كاشان احضار فرمودند. بعد از سفارشات لازم، فرمودند: «به كاشان برويد و نامهاى را كه به شما مىدهم در منبرها براى مردم بخوانيد.»
يادم هست كه وقتى از خدمت امام مرخص شدم و خواستم به سمت كاشان حركت كنم، آقاى خلخالى هم آمدند و از طرف امام مطالب و سفارشهاى ديگر را با من در ميان گذاشتند. امام فرموده بودند كه وقتى وارد كاشان شدم، اول با تمام علماى كاشان تماس بگيرم. اين برنامه كلى تمام پيكهاى حضرت امام بود كه با علماى شهرستانها صحبت مىكردند و ماجراى رفراندوم و اينكه رژيم چه برنامههايى در سر دارد را با علماى شهرستانها در ميان مىگذاشتند. نتيجه اين پيغامها از دو حال خارج نبود يا پس از اين پيغام، علماى بومى با نهضت همكارى مىكردند يا نمىكردند. در هر دو صورت، ما وظيفه اسلامى خودمان را انجام داده بوديم.
يادم هست كه يك روز از امام سؤال كردم: «آقا تا كجا پيش برويم؟»
ايشان فرمودند: «تا هشتم محرم انتقاداتتان از دولت باشد و از تاسوعا و عاشورا به بعد هم هيچ انتقادى را از دربار فروگذار نكنيد.»
وقتى وارد كاشان شدم، با بيشتر علماى آنجا تماس گرفتم. اول با مرحوم آيتاللّه مدنى كه از همسن و سالهاى حضرت امام و از شاگردان حاج شيخ بود، تماس گرفتم. به مسجدى كه وى اقامه نماز جماعت مىكرد، رفتم و بيش از يك ساعت با ايشان صحبت كردم، سلام امام را رساندم، چون حضرت امام هميشه روى اين مسئله اصرار داشتند و گفتم، ايشان اينطور فرمودند و اوضاع را براى آقاى مدنى تشريح كردم. نيت رفراندوم را هم براى ايشان شرح دادم، اما متأسفانه آنچه گفتم، هيچگونه تأثيرى نداشت. برعكس، ايشان معتقد شدند كه بايد سكوت كرد. تفكرشان، عدم دخالت در سياست بود.
با بعضى از علماى ديگر هم صحبت كردم كه متأسفانه باز به نتيجهاى نرسيدم. بعد با يكى از وعاظى كه وارد كاشان شده بود، صحبت كردم، او مهمان مردم كاشان بود و يكى از هيئتهاى خيلى بزرگ كاشان از ايشان دعوت كرده بود. با ايشان هم ملاقات كردم و نيّات امام را با ايشان در ميان گذاشتم، متأسفانه ايشان هم حاضر به همكارى نشد. براى ثبت در تاريخ و براى بزرگداشت حرمت كسانى كه در آن زمان مبارزه كردند، عنوان كردن اين مسائل مفيد است. در زمانى كه مبارزه كردن چوب داشت، زندان داشت، شكنجه داشت، بايد از كسانى بگويم كه در مبارزه شركت كردند.
از ميان علماى كاشان، آيتاللّه حاج شيخ جعفر صبورى كه الآن هم در قيد حياتاند و از علماى بزرگ كاشان محسوب مىشوند، كاملاً با نهضت همكارى كردند. از وعاظ كاشان هم آقاى سيدمحمد تسلّطى و از كسانى كه از بيرون آمده بودند آقاى سيدحسن طاهرى خرمآبادى و مرحوم شيخ احمد توكلى كرمانى، همكارى بسيارى با نهضت كردند. در حقيقت، وقايع 15 خرداد شهرستان كاشان را ما به كمك اين علما به وجود آورديم و آنقدر فعاليت كرديم تا اينكه با رئيس شهربانى كاشان درگير شديم. او درِ مدرسه سلطانى را بست و نگذاشت سخنرانى كنيم. به ناچار شب را در مجلس ديگرى سخنرانى كرديم. تا اينكه حادثه 15 خرداد به وجود آمد.
مثل تمام شهرها، در كاشان هم كشتار شد. آنجا هم مردم به خيابانها ريختند. ماجراى فرستادن پيك به شهرستانها و نامههايى كه از سوى حضرت امام به تمام بزرگان روحانى مملكت ارسال مىشد و به دنبال آن موجى كه با عاشوراى سال 42 در سرتاسر كشور ايجاد شد، از ديد رژيم دور نماند. هرچند مراجع ديگرى هم در مبارزه شركت داشتند، اما رژيم كاملاً متوجه بود كه سرنخ اصلى مبارزات در دست چه كسى است و كيست كه اين مبارزه را رهبرى مىكند. به اين ترتيب، ماجراى 15 خرداد پيش آمد و حضرت امام دستگير شد.
دستگيرى حضرت امام
وقتى حضرت امام را دستگير كردند، من در قم بودم و در مراسم سخنرانى تاريخى امام كه در مدرسه فيضيه برگزار شد، شركت داشتم. علت اينكه من هنگام ايراد آن سخنرانى در قم بودم و روز بعد از دستگيرى امام هم در قم ماندم، اين بود كه شب عاشورا، جوانان كاشانى آمدند و ساعت يازده شب جلسهاى تشكيل دادند، آن شب در آن جلسه خبر دادند كه مأموران شهربانى كاشان به علت شركت در مراسم و ايراد سخنرانى در صدد هستند تا مرا دستگير كنند. به اين ترتيب، برنامه اين بود كه هر طور شده مرا از كاشان خارج كنند و به قم بفرستند، من اول استقامت كردم، خيال مىكردم خارج شدن از كاشان به نوعى گريز از ميدان مبارزه محسوب مىشود. هرچه آنها اصرار مىكردند، نمىپذيرفتم، تا اينكه قرار شد استخاره كنيم، اگر خوب آمد با چند نفر از آقايان به قم برويم و در قم اگر حضرت امام دستور دادند، دوباره به كاشان برگردم واگرنه، در قم بمانم.
يك ساعت و نيم مانده بود امام به طرف مدرسه فيضيه حركت كنند كه با چند نفر از برادرانِ اهل كاشان و به اتفاق آقاى سيدحسن طاهرى خرمآبادى به خدمت امام رسيديم. امام تحتالحنك را انداخته، گل به پيشانى زده و آماده رفتن به مدرسه فيضيه و ايراد آن سخنرانى تاريخى خود بودند. وقتى وارد شدم و دست امام را بوسيدم، از ديدن چهره حضرت امام خطرات فراوانى را پيش راهمان حس كردم. چهره ايشان جاذبيت خاصى يافته بود. تصور كنيد چهره ذاتا جاذب امام، تحتالحنك انداخته، گل به پيشانى ماليده، عصر عاشورا و همه اينها دست به دست هم داده و جذابيت فوقالعادهاى به امام بخشيده بودند، به شكلى كه در روحيه من خيلى اثر گذاشت. اكنون هم هر وقت به خاطر مىآورم، مىبينم هنوز آثارش در روحم باقى است.
وقتى وارد شدم امام فرمودند: «چه اتفاقى افتاده، مگر شما كاشان نبوديد؟»
در آن جمع، آقاى رسولزاده هم حضور داشتند كه از بازاريهاى بسيار فهميده كاشان و از مبارزان و مردان بزرگ آن زمان بود و برادر كوچك آقاى حاج محمد رسولزاده.(1) ايشان به امام گفتند: «آقا، ايشان وظيفه خود را انجام داده و ما باخبر شديم كه شهربانى تمام نيرويش را بسيج كرده تا ايشان را دستگير كند، لذا ما از غفلت مأمورين استفاده كرديم و ايشان را آورديم خدمت شما. حالا اگر شما دستور بدهيد، ايشان برمىگردند به كاشان والا همينجا خدمت شما مىمانند.»
امام فرمودند: «شما كارهايتان را انجام دادهايد، لازم نيست ديگر به كاشان برگرديد، همينجا باشيد.»
بعد، من از اوضاع كاشان گزارش دادم. از آقاى سيدحسن طاهرى تجليل كردم كه خيلى جانانه با نهضت همكارى كردند، و از آنهايى گفتم كه با نهضت همراه شدند و آنهايى كه همراهى نكردند. گزارشم كه تمام شد، امام برخاستند تا عازم مدرسه فيضيه شوند، ما هم همراه ايشان راه افتاديم و در خدمتشان بوديم.
از اول محرم تا شب دوازدهم كه روزش امام دستگير شدند، برنامه اين بود كه هر كدام از محلههاى قم، امام را دعوت مىكردند. امام هم با جمعيت زيادى، شايد چندين هزار نفر حركت مىكردند و به آن محل مىرفتند. در حسينيه و مسجد محل، هر بار يك سخنران در حضور امام سخنرانى مىكرد. هر شب برنامه امام همين بود. تا اينكه شب دوازدهم محرم فرا رسيد. در آن شب مرحوم حاج آقا مصطفى گفتند كه از امشب قرار است، امام در يكى از حسينيهها شركت كند. اعضاى حسينيه از من دعوت كرده بودند تا در حضور امام سخنرانى كنم.
شب كه شد، به حسينيه رفتم. منتظر ماندم تا امام آمدند. وقتى نگاهشان كردم، مرا خواستند. به خدمتشان رفتم و كنارشان نشستم. فرمودند: «برادران لطفى از جوانمردهاى مسلمان هستند، خيلى كار كردهاند. امشب صحبت كه مىكنيد، از اين برادران جوانمرد از طرف من نيز از زحماتشان تقدير كنيد.»
بعد از قرائت قرآن، نوبت منبر من فرارسيد. با اجازه امام به منبر رفتم و مسئله مبارزات قهرمانانه حضرت ابراهيم عليهالسلام را با طاغوت زمان و تطبيق آن با مبارزات ابراهيم زمان (امام) را عنوان كردم. مىخواستم بگويم تاريخ تكرار مىشود، هر زمانى يك طاغوتى است و يك ابراهيمى.
حدود پانزده تا بيست دقيقه از سخنرانىام اشاره به سخنرانى امام در عصر عاشوراى مدرسه فيضيه بود. بدينترتيب كه قسمتهايى از بيانات ايشان را نقل كردم و توضيح دادم. احساس مىكردم شيوه جالبى است.(2)
در سخنرانى آن شب روى اين نكته خيلى تكيه كردم كه بعد از سالها مبارزه، از لايحه انجمنهاى ايالتى و ولايتى تا نطقى كه امام در روز عاشورا در مدرسه فيضيه ايراد كردند، نقش تازهاى به روحانيت داده شد و اين نقطه عطفى در تاريخ اسلام است. و اصرار داشتم به مردم اين را بفهمانم كه اين را كوچك نگيريد و اين آغاز يك سلسله مسائل جديدى است كه در تاريخ اسلام مقدّر است.
گمان مىكنم منبر بيشتر از سه ربع ساعت طول نكشيد و پس از ذكر مصيبت و دُعا از منبر پايين آمدم و خدمت امام رفتم. امام تشويقم كردند و پس از آن از مسجد بيرون آمديم.
آقاى سيدهادى خسروشاهى و من آن زمان مجرّد بوديم، اما من در حجره مدرسه سكونت داشتم و ايشان از همان اوّل منزل داشت و به تنهايى زندگى مىكرد. منزل ايشان در همان يخچال قاضى و تقريبا ديوار به ديوار منزل امام بود. ايشان از من و آقاى محمدعلى گرامى، آقاى محمد هاشمى (برادر آقاى هاشمى رفسنجانى) و آقاى جعفرى گيلانى دعوت كردند كه به منزلش برويم و شب، آنجا باشيم. به هر حال، آن شب به منزل آقاى سيدهادى خسروشاهى رفتيم و از اوضاع و احوالى كه پيش آمده بود و از اينكه روحانيت يك تكانى خورده است، نشاط زايدالوصفى داشتيم.
من از همان اوان بلوغ با روحيه مرحوم نواب صفوى آشنا شده بودم. نفس گرم نواب به ما خورده بود و از همان اوان، اعتقاداتمان، با مسائل سياسى و مبارزاتى عجين شده بود. شهادت غريبانه مرحوم نواب هم در آن سنين جوانى و در ميان سكوت مرگبارِ حوزه علميه قم و نجف، در من خيلى تأثير گذاشته بود.
هر كسى كه با شخصيت نواب صفوى آشنا مىشد، به او ارادت پيدا مىكرد. شهادت او و عدم اعتراض نسبت به جنايت رژيم، از ما جوانهاى دردمندى ساخته بود. ما آن روزها از اينكه روحانيان در مسائل سياسى دخالت نمىكنند، خيلى رنج مىبرديم. و طبيعى بود كه آن شب از اوضاع و احوال پيشآمده، خيلى خوشحال باشيم و پيروزى را نويد بدهيم و در تمام اين زمينهها از مرحوم نواب ياد مىكرديم و جاى ايشان و اعوان و انصارش را در آن بحرانها و آن اوضاع و احوال خالى مىديديم.
تا ساعت 1 تا 2 صبح صحبت كرديم، بعد هم خوابيديم. آقاى جعفرى در خاطراتش كه در ياد چاپ شده، مىگويد كه: «نمازمان قضا شد.» ولى تا جايى كه من به ياد دارم، قضا نشد، بلكه داشت قضا مىشد كه ما با عجله وضو گرفتيم و نماز خوانديم. به هر حال در اين باره درست نمىتوانم قضاوت كنم.
صبح، آقاى سيدهادى خسروشاهى آمد و گفت: «خاك بر سرتان! نشستهايد؟ حاج آقا را گرفتند!» بعد از آن به گريه افتاد و ما نيز گريستيم و مردّد بوديم كه چه كنيم.
در همين حال صداى غرّش هواپيما بلند شد و پنج، شش هواپيما، ديوار صوتى را شكستند و صداهاى بسيار خشنى ايجاد كردند. در آن روز چند زن باردار بچهشان سقط شد و چند نفر نيز سكته كردند. هواپيماها براى اينكه مردم را بترسانند، در ارتفاع پايين پرواز مىكردند. و ما هم چون اوّلينبار بود كه اين چنين صحنههايى را مىديديم، احتمال بمباران مىداديم. يادم هست آقاى محمد هاشمى آنچنان نگران و مضطرب شده بود كه از اتاق به پستو رفت و آنجا پنهان شد.
بعد از تمام شدن سر و صداها، درباره اينكه چه بايد بكنيم صحبت كرديم. گفتيم اينكه نمىشود، ما در منزل بنشينيم، بيرون رفتيم. مردم در صحن جمع شده بودند و مرحوم عباس وكيل روى منبر ايستاده بود، آقايان گلپايگانى و شريعتمدارى و نجفى هم حضور داشتند و آقاى عباس وكيل مرتّب فرياد مىزد: «تا آيتاللّه خمينى را آزاد نكنيد، از اينجا بيرون نمىرويم.»
از فاصلههاى دور صداى تيراندازى به گوش مىرسيد و گاهى جنازهاى وارد صحن مىشد. در مدّتى كه آنجا بوديم، دو جنازه آوردند. مرحوم عباس وكيل خطاب به آيتاللّه گلپايگانى و آيتاللّه شريعتمدارى گفت: «مبارك باشد!» بعد آقاى حاج اسماعيل ملايرى از طرف آيتاللّه گلپايگانى، طى صحبتى گفت: «آيتاللّه خمينى جان ماست، اگر يك تار مو از سر ايشان كم شود، چهها خواهيم كرد و...»
در همين حال يكى از طلبههاى تُرك پيش من آمد و گفت: «بهتر است كه خود را مخفى كنيد. چون ديشب منبر رفتيد و شما را شناسايى كردهاند.»
آقاى سيدجعفر شُبيرى زنجانى نيز از راه رسيد و دست مرا گرفت و گفت: «بيا برويم منزل ما، وضع شما خطرناك است.»
من و آقاى خسروشاهى به منزل آقاى شُبيرى رفتيم. هر وقت هم مىخواستيم بيرون بياييم، نمىگذاشتند. به هر حال، مدتى در منزل آقاى شبيرى مخفى بوديم. در آنجا، از مهاجرت آقايان به تهران و اختلافى كه بين آقاى گلپايگانى و شريعتمدارى روى داده بود، آگاه شديم. البته آن طورى كه ما مطّلع شديم، قضيه از اين قرار بود كه ابتدا آيتاللّه گلپايگانى با مهاجرت موافق بوده، اما آقاى شريعتمدارى موافق نبوده است. بعد از اينكه آقاى شريعتمدارى را به مهاجرت با هم راضى كردند، ناگهان آقاى شريعتمدارى بدون اطلاع دادن به آقاى گلپايگانى مهاجرت كرد و آقاى گلپايگانى وقتى اين مسئله را ديد، از مهاجرت استنكاف كرد و هرچه اصرار كردند كه شما هم برويد و ملحق شويد، قبول نكردند و در قم ماندند. بنابراين، آنهايى كه در رأس مهاجرت بودند عبارت بودند از: آقاى شريعتمدارى، آقاى نجفى و آقاى ميلانى.
بعد از مدتى كه در منزل آقاى سيدجعفر شبيرى مخفى بوديم، بالاخره تصميم گرفتيم به تهران برويم و از مسئله مهاجرت مطلع شويم. لذا با آقاى خسروشاهى سوار اتوبوس شديم و حركت كرديم. هنگام خروج از قم، جلويمان را گرفتند و خواستند ما را پايين بياورند تا بازجويى يا بازرسى بدنى كنند، از قضا، راننده با پليس آشنايى داشت و گفت: «براى خاطر ما بگذاريد برويم، طول مىكشد.»
پليس گفت: «براى خاطر شما از اين آقايان گذشتم.»
ما هم تشكر كرده، حركت كرديم و به سلامتى وارد تهران شديم. بلافاصله به باغ ملك، جايى كه آقاى شريعتمدارى و آقاى ميلانى بودند، رفتيم. البته آقاى ميلانى منزلشان جاى ديگرى بود، ولى روزهايى كه قرار بود مردم بيايند، آقاى ميلانى و شريعتمدارى چند ساعتى با هم مىنشستند.
مأموران ساواك تمام باغ ملك را محاصره كرده بودند و از همه مىپرسيدند، «كى هستيد؟»، بالاخره ما وارد باغ ملك شديم و با آقاى شريعتمدارى صحبت كرديم و پرسيديم كه: «برنامهتان چيست؟»
ايشان گفت: «عدهاى را به شهرهاى مختلف فرستادهام.»
سپس نامههايى براى آقاى خادمى، آيتاللّه خراسانى، آقاى صدوقى، و آيتاللّه صالحى نوشت و به من گفت: «شما همين الآن عازم اصفهان شويد و بعد از آن به يزد برويد و آقايان را دعوت كنيد كه بيايند.» و همين كار را نسبت به ديگران انجام داده بود. فكر مىكنم دعوت كننده اكثر مدعوين، آقاى شريعتمدارى بود؛ البته آقاى ميلانى هم دعوت كرده بود، ولى اكثريت را آقاى شريعتمدارى دعوت كرده بود و رهبرى مهاجران را ايشان به عهده داشت.
مطابق دستورى كه ايشان داده بود، نامهها را دادم. آقاى خادمى پذيرفت و روز بعدش به تهران آمد. آيتاللّه خراسانى با اين اوضاع و احوال مخالف بود و مقدارى نصيحت كرد و از دوران مشروطيت گفت كه: «روحانيت نبايد دخالت بكند! در دوران مشروطيت سر ما كلاه رفت. اين آقايان نبايد بگذارند تاريخ دوباره تكرار شود!»(3)
از ايشان مأيوس شدم. در يزد نزد آقاى صدوقى رفتم. من، ضمن دادن نامه آقاى شريعتمدارى گفتم: «ايشان اصرار دارند شما حركت كنيد.» و چون ترديد داشتم كه بتوانم آيتاللّه صالحى را از كرمان حركت دهم، اضافه كردم: «شما بايد ما را در حركت دادن آيتاللّه صالحى از كرمان يارى كنيد.»
آقاى صدوقى گفت: «بسيار خُب، شما به كرمان برويد، اگر كارى از دستم برآمد، انجام مىدهم.»
و در كرمان با اخوى، شيخ محمدجواد، كه آنجا بود و سخنرانيها را اداره مىكرد، نزد آيتاللّهصالحى رفتيم، ايشان خيلى استنكاف داشت. بالاخره توانستيم براى حركت، رضايتش را جلب كنيم و ايشان را تا يزد حركت داديم و آيتاللّه صدوقى ايشان را به تهران بردند. پس از چند روزى كه در كرمان ماندم، باز به تهران برگشتم.
خوب است در اينجا خاطرهاى را از دكتر بقايى، آيتاللّه صالحى كرمانى و آيتاللّه شريعتمدارى بازگو كنم. در بعضى خاطرات چنين مشاهده كردم كه ارتباط آقاى شريعتمدارى و آقاى دكتر بقايى مرموزانه است و من گمان نمىكردم كه صحيح باشد. چون يك روز نزد آيتاللّه صالحى رفتيم، ايشان گفتند: «ديروز دكتر بقايى پيش من آمده بود و از آيتاللّه شريعتمدارى خيلى گله داشت كه چرا ايشان آن كارى را كه بايد بكند، نمىكند.»
دكتر بقايى در آن زمان اعلاميههايى داد كه يكى از آن اعلاميهها خيلى سر و صدا كرد و حتى رسانههاى گروهى هم آن را متذكر شدند. در آن اعلاميهها آمده بود كه: «حال كه آيتاللّه خمينى را گرفتهاند و ممكن است ايشان را بكشند، بهتر است تمام مراجع نجف و قم ايشان را به عنوان تنها مرجع تقليد علىالاطلاق شيعه، به ملّت مسلمان معرفى بكنند و خودشان هم بگويند، ما تابع ايشان هستيم.»
البته بعضيها كه با روحيات جوامع روحانى آشنايى داشتند، مىگفتند ايجاد تفرقه و اختلاف مىكند و اينكه دكتر بقايى حسننيت ندارد و اين كارش صرفا يك عمل سياسى است. عدهاى هم بر اين نظر بودند كه دكتر بقايى حسننيت دارد و مىخواسته است آيتاللّه خمينى را از مرگ نجات دهد.
آيتاللّه صالحى مىگفت: «من هم به آيتاللّه شريعتمدارى پيغام دادهام كه اگر شما اين كار را بكنيد، ديگران هم اين كار را مىكنند.»
يكبار من و اخوى در باغ ملك نزد آقاى شريعتمدارى رفتيم، جلسه خصوصى بود، بعدازظهر بود و ايشان تازه از خواب بيدار شده بودند. به ايشان گفتم كه آيتاللّه صالحى از قول دكتر بقايى از شما گله داشت. آقاى شريعتمدارى گفت: «دكتر بقايى آدم خوبى نيست. اينها به نهضت ملى و دكتر مصدق بسيار لطمه زدند، اينها نگذاشتند نهضت ملى به ثمر برسد و حتى من شنيدهام ايشان قاتل(4) است. اگر ما آقاى خمينى را به عنوان مرجع علىالاطلاق معرفى كنيم، آن وقت تكليف آقاى حكيم و آقاى خويى چه مىشود؟»
وقتى اين موضوع را به يكى از علماى كرمان گفتم، خطاب به شريعتمدارى گفت: «نه، بگو خودم چه مىشوم!؟»
بعد از چند روز، من و اخوى براى آمدن به كرمان نوبت گذاشتيم. بدينترتيب كه وقتى من نزد مهاجران بودم، اخوى در كرمان باشد و برعكس. به هر حال، من به كرمان رفت و آمد داشتم. موقعى كه كرمان بودم، شنيدم كه آيتاللّه صالحى و پسرش دكتر محمدرضا صالحى با دكتر بقايى صحبت كردهاند و او را پيش آقاى شريعتمدارى بردهاند تا با ايشان صحبت كند. من گمان نمىكنم كه اين مسئله مربوط به دستگاه بوده و دكتر بقايى در اين ملاقات مأموريتى دولتى داشته باشد.
در آن زمان، هر شب راديو بىبىسى از مهاجران نام مىبرد و اينكه آقايان چه كار كردند و چه اعلاميهاى دادند. (اعلاميههاى داده شده در تاريخ اين دوره ضبط شده است.)
مهاجرت، هم در داخل اثر مطلوب گذاشت و هم در خارج، اما اين اثر نامطلوب را هم داشت كه با آقايان تماس گرفته شد و آقايان نتوانستند مثل امام در مقابل دستگاه شاه بايستند. يعنى رژيم حدس زد كه يك آيتاللّه خمينى بيشتر نيست و اگر تنهايش بگذارد مىتواند او را از بين ببرد. اين موضوع در جريان مهاجرت به روشنى معلوم شد؛ به طورى كه وقتى مأموران سرهنگ مولوى خواستند اين آقايان را از منزل آيتاللّه صالحى كرمانى بيرون كنند، همه بلند شدند و رفتند و حتى پدر و پسر مسئله صاحب خانه بودن را به گردن همديگر انداختند!
به سبب تماسهايى كه پاكروان از طرف دستگاه حكومت، مخصوصا با آيتاللّه شريعتمدارى مىگرفت، آيتاللّه بنىصدر در ايجاد تفرقه بين آقاى شريعتمدارى و آقاى ميلانى، نقش بسيار مهمى داشت.(5)
آيتاللّه بنىصدر در جلسات مهاجران مىگفت: «ما نسبت به آقاى ميلانى حسننيت داريم، مىدانيم كه ايشان صداقت دارد. ولى نسبت به آن يكى (آيتاللّه شريعتمدارى) ترديد داريم؛ چون نمىدانيم با دستگاه واقعا چه جور رفتار مىكند، با ما چه جور رفتار مىكند و چه هدفى را تعقيب مىكند.»
آقاى شيخ محمد رفسنجانى تحتتأثير آيتاللّه بنىصدر، هرجا مىنشست، به آقاى شريعتمدارى بد و بيراه مىگفت. حتى يادم هست در جلسهاى در منزل شهيد باهنر به همراه برادرم محمد آقا و آقاى هاشمى رفسنجانى و شيخ محمدجواد حجتى بوديم. شيخ محمدهاشميان عليه آقاى شريعتمدارى صحبت كرد، تمام صحبتهايش هم مستند به حرفهاى آيتاللّه بنىصدر بود، آقاى هاشمى رفسنجانى به او گفت: «آقا شيخ محمد! ما كه نمىتوانيم به استناد حرفهاى آقاى بنىصدر، آقاى شريعتمدارى را محكوم كنيم...» آقاى هاشمى رفسنجانى مىخواست منصفانه برخورد كند.
ظهور امام در تاريخ
ظهور امام در تاريخ به اعتقاد من، يك ظهور غيرعادى است. من امام را يك مرد سياسى، به معناى مصطلح روز نمىدانم، شايد اين عقيده را بعضيها نپذيرند، امام، سياستمدار نبود، امام، مرد خدا بود، «المؤمن ينظر بنوراللّه» بود. مردى بود پاك و به آنچه مىگفت معتقد بود. متأسفانه بعضى از ما از مصاديق «لم تقولون ما لا تفعلون، كُبر مقتا عنداللّه اَن تقولوا ما لا تفعلون» هستيم.
امام واقعا اين طور نبودند. حرفى را نمىزدند، اگر مىزدند به آن معتقد بودند و پاى آن حرف مىايستادند. اين را ايشان تا آخر عمرشان در هر عمل و رفتارى به ما ثابت كردند. اوايل شايد ما نمىخواستيم بفهميم، اما امام با اعمالشان ما را مجبور كرد كه اين را بپذيريم و بفهميم.
يكبار، در روزهاى بين دستگيرى اول و دوم حضرت امام، ما به اتفاق چند نفر از دوستانى كه الآن هم پُستهايى دارند و مشغول كار هستند، رفتيم خدمت ايشان. آنجا كسى به امام حرفى زد كه به عقيده من فضولى بود و در خدمت امام نبايد اين حرف را مىزد. امام رو كردند به من و گفتند: «اين آقا چه مىگويد؟ من آتشى هستم زير خاكستر!»
زمان مرحوم آيتاللّه بروجردى، رئيس شهربانى قم، سرهنگى بود به نام سجادى. ما و دوستان از روى خوشمزگى نامش را گذاشته بوديم «آقا شيخ محمد»، عرقچين مىگذاشت و بعد از نماز جماعت، عرقچين را از سر بر مىداشت، مهرها را جمع مىكرد و داخل عرقچين مىريخت و در جامهرى مىگذاشت. تيمسار علوى،(6) رئيس شهربانى كل كشور، آن زمان گفته بود ما پليسى كاركشتهتر از سرهنگ سجادى نداريم. آن وقتها هنوز ساواك به اندازه سالهاى بعد قدرت نداشت و كارها بيشتر دست شهربانى بود.
يك روز سرهنگ سجادى به يكى از طلاب دستبند زده بود. در مركز روحانيت، در جايگاهى كه مرجع تقليد مقتدرى چون مرحوم آيتاللّه بروجردى ايستاده بود، يعنى در مهبط روحانيت، يك سرهنگ شهربانى، طلبهاى را وسط خيابان دستگير كرده بود و به شهربانى مىبرد، اين براى ما خيلى ناگوار بود، لذا اقدام به سخنرانى در مدرسه فيضيه كرديم. روى سنگى به نام «سنگ انقلاب» ايستاديم و طلبهها را جمع كرديم. وقتى به منزل آقاى بروجردى رفتيم، ايشان بيرون نيامد، مرحوم شيخ ابوالفضل زاهدى آمد. با كمال تأسف، جوّى بر بيرون منزل مرحوم بروجردى حاكم بود كه مورد پسند توده طلاب، خصوصا طلاب روشنفكر و دردمند قرار نمىگرفت؛ يعنى جو حاكم بر حوزه، جوّى بود كه با امثال ما سازگار نبود. به همين دليل، وقتى فرياد امام بلند شد، اين طلاب دردمند اولين كسانى بودند كه به نداى ايشان لبيك گفتند. به خوبى مىبينيم كه امروز ديگر طلاب روشنفكر ما خيلى راحت براى نشان دادن اسلام و اسلام انقلابى به جوانان دانشگاه، امام خمينى را مثال مىزنند و مىگويند كه تاريخ از ريشه تغيير يافته است. به همين دليل است كه گفتم ظهور امام، يك ظهور غيرعادى بود و بايد نامش را يك ظهور تاريخى غيرعادى بگذاريم. اينكه امام طورى فكر مىكردند كه ديگران فكر نمىكردند و نقطه مقابل تمام سياستمداران داخلى و خارجى بودند. گاهى مىديديم امام حرفى مىزدند كه به نظر ما درست نمىآمد و بعد از گذشت پنج سال، تازه مىفهميديم حرف كاملاً درستى بوده است. من نمىتوانم باور كنم كه امام از روى سياست اين پيشبينيها را مىكردند و نمىتوانم باور كنم كه ايشان يك سياستمدار حرفهاى بودهاند، يا يك سياستمدار باهوش. ايشان در واقع موهبتى بودند كه خداوند براى اسلام رسانده بود، كسى كه بيايد و به داد اسلام برسد. مىبينيم كه امام خيلى هم به موقع ظهور كردند، درست در همان مقطعى كه مىبايست ظهور كنند. در حالى كه اگر ده سال تأخير پيش مىآمد، ديگر چيزى از مملكت و اسلام باقى نمانده بود. اگر ده سال تأخير پيش مىآمد، جوانهاى ما واقعا از دست رفته بودند.
در جريان 15 خرداد، تا پيروزى انقلاب در 22 بهمن 1357، نوسانات بسيارى در مملكت به وجود آمد، رفع اين نوسانات هم دقيقا اين واقعيت را مىرساند كه امام هميشه درست مىانديشيدند و درست تصميم مىگرفتند. آنطور كه خودشان بارها گفتهاند، ايشان دنبال انجام وظيفه بودند.
خيلى از ما اين طور فكر مىكرديم كه امام پيش از پيروزى انقلاب مىدانستند كه انقلاب پيروز مىشود. اوايل انقلاب، آقاى هاشمى رفسنجانى، در مدرسه شهيد مطهرى، به اين مسئله اشاره كردند(7) كه: «هيچكس، نه من و نه دوستان ديگر و تا آنجا كه من اطلاع دارم نه خودِ حضرت امام هم پيشبينى نمىكردند كه انقلاب پيروز شود، يا اينكه لااقل به اين زودى پيروز شود.»
امام مىگفتند كه نسلهاى بعدى از نهضت ما مىتوانند نتيجه بگيرند و اينكه نفس مبارزه با رژيم را براى اسلام مفيد مىدانستند، ولواينكه در مبارزه شكست بخوريم. امام هميشه پيشبينى مىكردند كه پيروزى را خيلى بعيد مىدانم.
به هر حال، امام خيلى بهجا و به موقع در تاريخ ما ظهور كردند و از 15 خرداد تا 22 بهمن در ادامه راهشان، يك لحظه هم عقبنشينى نكردند و ترديد به خودشان راه ندادند، پس از پيروزى انقلاب هم همينطور. در طول ده ساله زمامدارى امام، باز هم مثل سالهاى قبل از انقلاب مىبينيم كه كارهايى كردند، حرفهايى زدند و تصميمهايى گرفتند كه اذهان عادى و روحيههايى كه پخته نيستند، آن زمان نمىتوانستند درك كنند. به موقع حرف مىزدند، به موقع تصميم مىگرفتند و سالها بعد ديگران متوجه مىشدند كه چه بهجا و به موقع بوده است.
نشريه بعثت و نقش روحانيان در نهضت 15 خرداد
از سال 1342 تا 1344، ما توانستيم به دور از ديد مأموران غدّار ساواك و جلادان رژيم، نشريه بعثت را منتشر كنيم. در انتشار اين نشريه خيلى از دوستان همكارى مىكردند، از جمله آقاى هاشمى رفسنجانى، شهيد باهنر، آقاى خسروشاهى، آقاى دعايى، آقاى مصباح، و برادرم آقاى محمدجواد حجتى.
در طول مدتى كه نشريه را در مىآورديم، بارها دستگير مىشديم، اما بعد از آزادى، نشريه به كار خودش ادامه مىداد. هر بار در زندان از ما مىپرسيدند كه نشريه بعثت را چه كسى در مىآورد؟ اما نمىتوانستند بفهمند و نشريه همچنان منتشر مىشد.
براى دريافتن ارتباط نهضت 15 خرداد 1342 با 22 بهمن 1357، نشريه بعثت مىتواند به عنوان يك سند تاريخى مدّنظر باشد. با استفاده از واقعيات تاريخى كه اغلب در اين نشريه، به چشم مىآيد، خيلى راحت مىتوان نهضت روحانيت را در 15 خرداد به پيروزى انقلاب بهمن ماه مرتبط دانست، فقط كسانى مىتوانند نقش روحانيان را در پيروزى انقلاب ناديده بگيرند كه بيمار باشند. امام خيلى به صراحت فرمودند كه اين انقلاب به دست روحانيان و رهبرى روحانيان به پيروزى رسيد. البته ما منكر حضور ديگران و كمك و يارى ديگران در پيروزى انقلاب نيستيم، اما اين بىانصافى است كه انقلاب و نهضت 15 خرداد را به غير روحانيان نسبت بدهيم.
15 خرداد را روحانيان به وجود آوردند. عدهاى مىخواهند نقش روحانيان را در واقعه 15 خرداد منكر شوند. حتى حاضر نيستند اندك نقشى در اين ميان به روحانيان بدهند. آيا واقعيت تاريخى و رويداد دوران مشروطيت براى ما كافى نيست؟ كلاهى كه در جريان مشروطيت سر روحانيان گذاشتند، كافى نيست؟ آيا آن ظلمِ بسيارى كه در دوره مشروطيت بر علما و روحانيان روا داشتند، كافى نيست؟ مىبينيم كه در جريان نهضت ملى شدن نفت هم، همين اتفاق افتاد. آن زمان هم بر روحانيان همين ظلمها شد.
در نهضت 15 خرداد، بيدارى و هوشيارى حضرت امام باعث شد كه اينبار دزدان حرفهاى نهضتها نتوانند سرِ ما را كلاه بگذارند و نهضت را به نام خودشان كنند. مىخواهم بگويم كه ما بىانصاف نيستيم، همه در جريان نهضت سال 1342 دخالت داشتند. هر كس كه حتى يك روز به زندان افتاد، در اين ماجرا شريك بوده است؛ حتى كسى كه در واقعه 15 خرداد يك سيلى خورده، در نهضت دخالت داشته است و بايد سهمش را بگيرد. اگر سهمش را ندهيم، ناعادلانه رفتار كردهايم، حتى به او ظلم كردهايم.
آنها كه اهل دينِ خدا هستند، اجرشان را از خدا مىخواهند و توقعى هم در اين ميان ندارند. اما اگر كسى بيايد و حقش را طلب كند، بايد به او بدهيم. مثل يك شركت سهامى كه همه با هم تشكيل داديم. حال يكى مىآيد و مىگويد: «انا شريك، سهم من كو؟» بسيار خُب، سهمش را مىدهيم. اما آن كس كه با خدا معامله كرد، اصلاً اهل مطالبه نيست؛ چرا كه او به خوبى مىداند: «ما عندكم ينفد و ما عنداللّه باق.» آنچه باقى است نزد خداست و خدا اجرش را مىدهد، در همين دنيا هم اجرش را خواهد داد.
اما، در نهضت 15 خرداد، روحانيان رهبر بودند. زمينههاى نهضت را پيكهاى امام خمينى كه به شهرستانها مىرفتند، به وجود آوردند. پيكهايى كه از سوى امام به كاشان، تهران، اصفهان، كرمان و شهرهاى ديگر رفتند، اينها بودند كه مردم را به شور مىآوردند و آتشى مىكردند.
در مورد شهر كاشان، من خودم از نزديك در جريان بودم. ماجراى 15 خرداد شهر كاشان را خودِ من به وجود آوردم. مىدانم كه چه كارها كردم و چه چيزها به مردم گفتم و چطور اين مردم به هيجان آمدند. مردم كاشان وقتى فهميدند كه امام دستگير شده است، به خيابانها ريختند. يعنى سخنرانيها و تبليغات روحانيان باعث شد كه مردم شورش كنند و جان خود را در راه امام خمينى فدا كنند.
عدم بهرهگيرى كافى از 15 خرداد
به اعتقاد من در ماجراى روز 15 خرداد، اگر ما يك رهبر ديگرى هم مثل امام خمينى داشتيم، خيلى زودتر به پيروزى مىرسيديم. ببينيد امام خمينى از مدرسه فيضيه چه بهرهبردارى بزرگى كردند. مدرسه فيضيهاى به آن كوچكى كه چهار تا كماندو ريختند و چهار تا طلبه را زخمى كردند. من خودم در ماجراى مدرسه فيضيه بودم، در حجره آقاى خندقآبادى، آقاى نورمفيدى و آقاى گرامى پنهان شده بودم. كماندوها همه درها را شكستند، غير از درِ حجره ما را. عمامهها را آتش مىزدند. توى حجره ما، يك بچه طلبه رفته بود در پستوى زغالدانى مناجات مىكرد و اشك مىريخت. بيرون سر و صدا بود، داد و فرياد بود، فحش بود، توهين به امام زمان بود، توهين به قرآن بود، با اين همه محيط رعب و وحشتى كه درست كرده بودند، مطمئن بودم كه اگر در را بشكنند و بيايند داخل، اين بچه طلبه سكته مىكند، صداى مناجاتش را مىشنيدم، با امام زمان درددل مىكرد، مىگفت: «امام زمان، ببين با سربازهايت چه مىكنند!» من فكر مىكنم دعا و مناجات همين بچه طلبه مستجاب شد و خدا نخواست كه كماندوها بريزند داخل حجره.
به هر حال من در ماجراى مدرسه فيضيه بودم و ديدم كه امام خمينى چه بهرهبردارى جهانى و بزرگى از آن ماجرا كرد. اما به نظرم نقص بزرگى كه در آن زمان نهضت 15 خرداد داشت، اين بود كه ما يك امام ديگر، همراه امام خمينى نداشتيم تا بتواند از نهضت 15 خرداد بهرهبردارى بيشترى بكند. وگرنه، به نظرم زودتر از اين پيروز مىشديم و نهضتمان به نتيجه مىرسيد. در اين صورت، خيلى از ضايعات بعد از 15 خرداد به وجود نمىآمد. در واقع، ما آن زمان به مدبر ديگرى مثل امام خمينى نياز داشتيم تا همراه ايشان بتواند از ماجرا و كشتار 15 خرداد بهرهبردارى كند. به هر حال، هر كس روحيهاى دارد. آن قلب، آن تفكر، آن شخصيتى كه امام داشت، در ديگرى نبود، البته نمىشود توقع هم داشت، هر كسى را خداوند به يك شكل خلق كرده است. نمىشود توقع داشت كه همه علما و مراجع مثل حضرت امام باشند. همه مثل ايشان رفتار كنند، يا اينكه حنجرهشان مثل حنجره امام گرم باشد، يا تفكرشان مثل تفكر امام روشن.
امام خمينى و موقعيت براى مبارزه
آن فرهنگ حاكم در حوزههاى علميه، كه مىگفت بايد با رژيمها و قدرتهاى حاكم سازش كرد، ناشى از اين تحليل بود كه رژيمها قدرتمند هستند و ما ضعيف. اين نوع تعبيرها را ما خودمان از خيلى از بزرگان در قم شنيده بوديم. آنها مىخواستند فقهآل محمد باقى بماند تا به نسلهاى بعدى منتقل شود. به خاطر همين نتيجه مىگرفتند كه مبارزه با رژيمهاى حاكم كه قدرتمند هم بودند، به نفع دين آل محمد نيست. آنها مرتب همه را از مبارزه با رژيم منع مىكردند و مىگفتند كه: «دستبرداريد از اين كارها!».
ببينيد كه آنها چگونه تحليل مىكردند. به اعتقاد آنها، حوزه علميه جايى بود براى حفظ و نگهدارى دين، مكانى بود براى تصديق فقه آل محمد. مىگفتند اگر مىخواهيد اين فقه بماند و تا دامنه قيامت ادامه داشته باشد، دست از مبارزه برداريد، با رژيم مبارزه نكنيد، چرا كه رژيم قدرتمند است و مىتواند اين حوزهها را نابود كند.
فرهنگ حاكم در حوزهها، آن زمان ناشى از اين تحليل بود و من اعتقاد ندارم كه شرايط اجتماعى به آنها حق مىداده است تا چنين تفكرى داشته باشند و بگويند مبارزه نكنيم، چون كه شرايط اجتماعى نمىپذيرد. همه ما در اوايل نهضت يادمان هست كه چقدر به امام جسارت كردند و چقدر به امام گفتند: «چرا نمىگذاريد زندگى كنيم؟».
در زمانى هم كه امام شروع كردند به مبارزه، شرايط اجتماعى اصلاً آماده نبود. خود امام شرايط اجتماعى را به وجود آوردند. آنقدر فرياد زدند تا توانستند شرايط اجتماعى را آماده كنند. شرايط اجتماعى چيزى نبود كه ناگهان از آسمان بيفتد و ما شروع كنيم به مبارزه با رژيم، شرايط را بايد به وجود آورد. نمىخواهم بگويم كه شرايط اجتماعى مثل صد سال پيش بود. نه، تفاوت زيادى داشت، نسبت به صد سال گذشته، بهتر بود. سطح فكر مردم بالاتر رفته بود. امام هم پيداست كه اصلاً در دوران جوانى هم اهل مبارزه بودند. اينكه امام در زمان آقاى بروجردى ساكت بودند، علت ديگرى داشت. در زمان مرحوم بروجردى و واقعه فداييان اسلام، اگر امام علنىتر حرف مىزدند، وضع طورى بود كه رژيم، ايشان را براى بعدها زنده نمىگذاشت. امام سعى كردند تا موقع مناسب سر برسد. زمان آقاى بروجردى، همانطور كه گفتم، امام فرمودند: «من آتش زير خاكستر هستم!» امام در تمام مواقع منتظر و مترصد فرصت بودند، حتى مىبينيم كه در دوران زمامدارىشان هم ايشان حرفها را به موقع مىزدند و كارها را به وقت خود انجام مىدادند.
15 خرداد و انقلابهاى گذشته
برخى معتقدند كه نهضت 15 خرداد نهضتى است در ادامه انقلابهاى گذشته ايران. تا حدودى به لحاظ تاريخى نمىتوان منكر اين مسئله شد. سير تاريخ، حوادث تاريخى و رويدادهاى تاريخ ايران بر هم بىتأثير نبوده است. اما نهضت 15 خرداد، داراى ويژگى بزرگى است كه آن را به عنوان نقطه عطفى در تاريخ مبارزات مردم ايران برجسته مىكند. اما در عين اينكه اين مسئله را مىپذيرم، آنهم به طور اجمال، معتقدم كه 15 خرداد داراى يك سلسله ويژگيهايى است كه هيچ نهضتى در اين مملكت، اين ويژگيها را نداشته است. ويژگى عمدهى اين نهضت، خلوص آن است كه در نهضت مشروطيت اين خلوص وجود نداشت. در نهضت ملى شدن نفت هم چنين خلوصى را نمىبينيم. منظورم از خلوص، البته خلوص عقيدهاى است، يعنى تكيه كردن بر اسلام و دين محمد صلواتاللّه عليه و رهبرى روحانيان.
توجهى كه رهبرى روحانيان در نهضت 15 خرداد داشت، ويژگى ديگر اين نهضت است؛ توجه به اينكه در نهضت ملى كلاه سر ما رفت، در جريان مشروطيت هم همينطور و امروز بايد مراقب و مواظب باشيم. اين ويژگى، نهضت 15 خرداد را از نهضتهاى ديگر تاريخ ايران ممتاز مىكند.
علاوه بر اين، در نهضت 15 خرداد، برخلاف نهضتهاى ديگر كه نگذاشتند مراجع تقليد دخالت زيادى داشته باشند، رهبرى در دست يك مرجع تقليد مردمى و سنتى بود، مرجع تقليدى كه در تمام مراحل آگاهى و توجه بسيار بر امور داشت. در نهضت مشروطيت، مردم كشته دادند، فدايى دادند، زندان رفتند، روحانيان در نهضت شركت داشتند، مردم را رهبرى كردند. اما چشم كه باز كردند، فرداى پيروزى نهضت، ديدند كسانى مثل رضاخان، وارث همه چيز شدهاند.
امام در نهضت 15 خرداد به اين موارد توجه بسيار داشت. او مراقب بود كه ناگهان رضاخانهايى پيدا نشوند و خودشان را وارث همه چيز بدانند.
بله، ضمن اينكه قبول دارم رويدادها و حوادث تاريخى بر هم اثر مىگذارند، نهضت 15 خرداد را نقطه عطفى در تاريخ ايران مىدانم و معتقدم كه اين نهضت تنها مبدأ به پيروزى رسيدن انقلاب 22 بهمن 1357 است.
15 خرداد، يك شورش كور يا نهضتى هدفمند و با برنامه؟
متأسفانه، هم رژيم شاه و هم برخى از ملّيون و چپيها، نهضت 15 خرداد را يك شورش كور ناميدند. بعد از دستگيرى حضرت امام، اولين مقالهاى كه در جريان 15 خرداد و در روزنامه اطلاعات چاپ شد، سرمقالهاى بود تحت عنوان «شورش كور». اما اين تنها يك تهمت سياسى بود و نهضت 15 خرداد يك شورش كور نبود؛ مبدأ داشت، مقصد داشت و داراى هدف بود. نمىشود گفت كه اين نهضت هدفمند بود؛ به اين دليل كه تشكيلاتى داشت و حزبى به نفع آن فعاليت مىكرد؛ خير، اين نهضت هدفمند بود، به اين دليل كه شخصى به نام روحاللّه موسوى خمينى در مقام مرجع تقليد مردم به پا خاست، دم از انقلاب زد و مردم هم به دنبالش راه افتادند. هدفدار بودن از اين هم بالاتر؟ اين اوجِ هدفدار بودن است كه در مملكتى اسلامى، يك مرجع تقليد پرقدرت قيام مىكند و مىگويد: «مملكت اسلامى بايد براساس اسلام اداره شود، رژيم دارد به مردم ظلم مىكند، رژيم فحشا را در اين مملكت رواج داده است، استعمار در اين مملكت حكومت مىكند، اسراييل با رژيم شاه ارتباط اقتصادى دارد...»
مبارزه 15 خرداد، مبارزهاى بود عليه استبداد و عليه استعمار، اما نه به شكل كلاسيك و تشكيلاتى. به خاطر همين آنها اسمش را شورش كور گذاشتند. آنها نهضت ما را با انقلابات ديگر جهان مقايسه مىكردند؛ مثلاً با انقلابى كه در چين و به رهبرى مائو رخ داده بود، انقلاب مائو يك انقلاب كلاسيك بود، مائو سالهاى سال تشكيلات داشت، حزب داشت. به اين ترتيب كسانى كه ديدند نهضت ما مثل نهضتهاى ديگر نيست، گفتند كه يك شورش كور است. در حالى كه اين نهضتى، نشأت گرفته از روحيه مذهبى مردم بود. مرجع تقليد اين مردم برخاست و فرياد وااسلاما! سر داد. مردم به خيابانها ريختند، قيام كردند، زندان رفتند، شكنجه ديدند، تا اينكه براى مدتى نهضت سركوب شد، اما ديديم كه بار ديگر وجدان مذهبى مردم بيدار شد، رهبرى دوباره فرياد زد تا به پيروزى 22 بهمن 1357 منجر شد.
اگر منظور آنها از شورش كور اين باشد كه ما حزب و تشكيلاتى به معناى كلاسيكش نداشتيم، درست است، اما اگر منظورشان هرج و مرجطلبى باشد، اين يك تهمت بزرگ است. فكر نمىكنم در دنيا نهضتى مترقىتر از نهضت ما پديد آمده باشد، نهضتى كه به اين روشنى با استعمار و استبداد مبارزه كند و به پيروزى برسد.
جشن آزادى امام از زندان
وقتى امام از زندان آزاد شدند، تصميم گرفتيم براى ايشان جشن بگيريم. من مأمور شدم كه نزد آقاى شريعتمدارى بروم و از ايشان بخواهم تا در جشن شركت كنند. نزد ايشان رفتم و گفتم آقا كار از كار گذشته، ما پرچمها را زدهايم و همهجا را تزيين كردهايم، به هر صورت جشن برپا خواهد شد، استدعا دارم كه شما هم تشريف بياوريد، خيلى بد مىشود اگر شما تشريف نياوريد. ايشان خيلى عصبانى بودند. با اينكه هميشه ظاهر مهربان و متبسمى داشتند و هميشه خوش اخلاق بودند، آن روز عصبانيت از چهرهشان آشكار بود. وقتى عصبانيت ايشان را ديدم، بلند شدم و خداحافظى كردم. توقع نداشت اين جشن برپا شود، جواب خداحافظى مرا هم درست نداد.
چند روز پيش از برگزارى جشن، در حجره آقاى حاج عليرضا برزگر، با حضور آقايان مصباح، هاشمى رفسنجانى، ربانى شيرازى و منتظرى جلسهاى تشكيل داديم. مىخواستيم از موقعيت برگزارى جشن استفاده كنيم و قطعنامهاى بنويسيم و خواستههايمان را در آن منعكس كنيم. يكى از خواستههايمان برقرارى نظم در حوزه علميه بود. نشستيم، بحث كرديم و قطعنامهاى در ده ماده تنظيم شد. همگى روى اين قطعنامه حساسيت داشتيم و تصميم گرفته بوديم به هر شكلى شده قطعنامه را قرائت كنيم.
قرار بود قطعنامه را ديگران بخوانند، اما كسى زيربار نرفت. دست آخر خودم قبول كردم كه قطعنامه را بخوانم. يكى از مواد قطعنامه آزادى زندانيان سياسى بود، از جمله آقاى طالقانى. به هر حال جشن برگزار شد. شعارها را از پيش نوشته بوديم. من از پشتبلندگو شروع كردم به خواندنِ شعارها و حاضران هم تكرار كردند. بعد آقاى مرواريد سخنرانى كردند و بعد از ايشان آقاى خزعلى سخنرانى معروفشان را به نام «الف، ب» ايراد كردند. سخنرانيها كه تمام شد، من رفتم و شروع كردم به قرائت قطعنامه، هر مادهاى را كه مىخواندم، مردم با صداى «صحيح است» تأييد مىكردند. هر مادهى قطعنامه را دوبار تكرار مىكردم و هر بار مردم آن را تأييد مىكردند.
در اين جلسه، از آقايان علما، امام و مرحوم آيتاللّه نجفى حضور داشتند، آقاى گلپايگانى و آقاى شريعتمدارى نيامده بودند.
مجلس كه تمام شد، به خاطر اينكه جمعيت خيلى زياد بود و سالن بسيار شلوغ، امام را به كتابخانه بردند، مدتى ايشان را آنجا نگه داشتند و وقتى خلوت شد، از راه ديگرى ايشان را به منزلشان بردند. شب فرداى روز بعد در چند جا جلسه تشكيل شد: منزل امام، بازار و مسجد مسگرها. آقاى مرواريد در مسجد مسگرها و مدرسه فيضيه و آقاى خزعلى هم دوباره در مدرسه فيضيه به خاطر جمعيت خيلى زيادى كه آمده بودند، سخنرانى كرد. بين آقاى هاشمى و آقاى مرواريد هم يك درگيرى لفظى اتفاق افتاد، آقاى هاشمى به آقاى مرواريد اعتراض كردند: «شما چرا جمعيت بسيار زياد مدرسه فيضيه را گذاشتهايد و براى دو نفر آدم در مسجد مسگرها سخنرانى كردهايد؟»
وقتى جمعيت در مدرسه فيضيه بيشتر شد، آقاى هاشمى به من گفت: «جمعيت خيلى زيادى جمع شدهاند، بهتر نيست يكبار ديگر قطعنامه را قرائت كنيد؟ فكر مىكنم اينبار بيشتر از قبل مؤثر شود.»
قبل از اينكه بار ديگر قطعنامه را قرائت كنيم، از سوى امام پيغام آوردند كه بايد خبر فعلى روزنامه اطلاعات را تكذيب كنيد. خبر روزنامه اطلاعات اين بود كه: «آقايان خمينى، محلاتى و قمى تصميم گرفتهاند كه در سياست دخالت نكنند.»
من بالاى منبر رفتم، خطبه را خواندم و راجع به خبر جعلى روزنامه اطلاعات صحبت كردم. گفتم همين الآن از منزل امام پيغام دادهاند كه به مردم بگوييد خبر روزنامه اطلاعات مبنى بر سازش و تفاهم علما با دستگاه، دروغ محض است. مگر مىشود اسلام با كفر تفاهم كند؟ مگر ما مىتوانيم با ظلم سازش كنيم؟
اين مقدمه، تقريبا بيست دقيقه طول كشيد. بعد هم بار ديگر قطعنامه را خواندم. اما اينبار از مردم تقاضا كردم تا به جاى گفتن «صحيح است»، صلوات بفرستند. هر ماده را دوبار مىخواندم و آنها هر بار صلوات مىفرستادند. مردم با آنچنان شورى صلوات مىفرستادند كه در و ديوار مدرسه فيضيه به شدت مىلرزيد.
بعدا معلوم شد كه سرهنگ مولوى، رئيس سازمان امنيت تهران نيز، هم شب و هم صبح، جزء مستمعين بوده است. دو سه روز بعد، مأموران ساواك به مدرسه آقاى بروجردى كه من و آقاى نورمفيدى آنجا حجره داشتيم، ريختند تا مرا دستگير كنند. آقاى جعفرى گيلانى به حجره ما آمد، من در پستو بودم، ايشان ايستاد دمِ در و مقابل مأمورين ايستادگى كرد، داد مىزد: «اينجا خانه ماست! شما به چه اجازهاى وارد خانه ما شدهايد؟»، آنقدر با مأمورين دعوا كرد تا بيرون رفتند. آقاى جعفرى گيلانى هميشه شهامت و شجاعت خاصى داشت.
در آنجا فهميدم كه تحت تعقيب هستم، مخفى شدم و از مخفىگاه به حاج آقا مصطفى پيغام دادم كه: «تحت تعقيب هستم. با امام صحبت كنيد، بپرسيد: تكليف من چيست؟ بيايم بيرون يا نه؟»
حاج آقا مصطفى با سرهنگ بديعى، رئيس ساواك قم، صحبت كرد و از او پرسيد: «جريان آقاى حجتى چيست؟»، او گفت: «مسئلهاى نيست. مىتوانند بيايند بيرون. ما كارى به كار ايشان نداريم!»، حاج آقا مصطفى گفت: «اما ريخته بودند در مدرسهى خان تا ايشان را بگيرند.»، او گفت: «بيخود كردند ايشان بيايند بيرون، كارى به كارشان نداريم.».
آمدم بيرون و مشغول كارهايم شدم. كتابى دارم به نام اسلام و تبعيضات نژادى كه چندينبار هم تجديد چاپ شده است. چاپ اول اين كتاب از سوى چاپخانه برقعى منتشر شد. من رفتم به چاپخانه تا يك فرم از كتابم را تصحيح كنم، وقتى از چاپخانه خارج شدم، به آقاى مجتهد شبسترى برخوردم، ايشان گفتند: «من خيلى خسته شدم، برويم صفاييه، كمى قدم بزنيم.»
به صفاييه رفتيم. از پل كه گذشتيم، به بيابان رسيديم، در حالى كه مشغول صحبت كردن با آقاى شبسترى بودم، يك نفر صدايم كرد.
گفتم: «بله؟».
گفت: «تشريف بياوريد.».
نزديك كه شدم، ديدم ماشين قرمز رنگى آنجاست. جيپ سرخ سرهنگ بديعى بود. مرا به اتفاق آقاى شبسترى به يك كلانترى بردند كه در يكى از كوچههاى صفاييه بود. نزديك غروب بود، وضو گرفتم و نماز خواندم، اما آقاى شبسترى همانطور ماند تا اينكه سرهنگ بديعى آمد و گفت: «آقا بلند شويد، برويم.»، آقاى شبسترى هم دنبال ما راه افتاد، ايشان را كنار كشيدند و از من جدا كردند، گفتند: «با شما كارى نداريم.»، آقاى شبسترى گفت: «نه، من هم مىخواهم بيايم.»، نگذاشتند، سوارم كردند پُشت همان جيپ و بردند به ساواك قم. آنجا سرهنگ بديعى لباسش را عوض كرد و خودش نشست پشت فرمان. يك مأمور هم جلو نشست. به سمت تهران راه افتاديم، خيلى تند مىرفت، به حدّى كه چندبار احساس خطر كردم.
بعد معلوم شد كه پس از قرائت قطعنامه، سرهنگ مولوى شخصا چند روز در قم مانده بود تا مرا دستگير كند، اما نتوانسته بود. به اين ترتيب پس از بىنتيجه ماندن اقدامش، مرتب به سرهنگ بديعى فشار مىآورد كه فورا مرا دستگير كند. سرهنگ بديعى در راه، هيچ آزارى به من نرساند، فقط پرسيد: «قطعنامه را چه كسى داد به شما بخوانيد؟»، من هم جوابى ندادم. هر بار مىخواست سيگار بكشد، به من هم تعارف مىكرد. گاهى هم اظهار محبت مىكرد كه مثلاً شما خيلى جوان هستيد، مىپرسيد زن گرفتهاى يا نه؟ و مىگفت از اين كارها دست برداريد. خيلى تظاهر به محبت مىكرد. تا اينكه به تهران رسيديم. سرهنگ بديعى مرا تحويل ساواك تهران داد و از همانجا تلفنى به سرهنگ مولوى، بشارت دستگيرى مرا داد و پاى تلفن خيلى خوشحال بود.
شب را بدون اينكه شام به من بدهند، داخل يك اتاق تاريك و كوچك خوابيدم. نزديكيهاى صبح هنوز هوا روشن نشده بود كه در زدم و مأموران را صدا كردم. نتوانسته بودم بخوابم. در را باز كردند. رفتم دستشويى و وضو گرفتم، سمت قبله را پرسيدم، كسى نمىدانست، رفتند بيرون، از كسى توى گرمابه پرسيدند، بالاخره نمازم را خواندم. هنوز آفتاب نزده بود كه ناگهان ديدم يك مرد چهارشانه، قد بلند و بسيار قوى هيكل، به همراه شش نفر ديگر آمدند داخل اتاق. آن مرد قوى هيكل، سرهنگ مولوى بود. به محض اينكه وارد شد، ناگهان مثل حيوانات غرشى كرد و پرسيد: «اقرار كردى يا نه؟»، جوانى آنجا بود به نام كريمى. او به جاى من پاسخ داد: «نه، هنوز اقرار نكرده.»
سرهنگ مولوى دستور داد تا مرا به طبقه بالا بردند. در طبقه چهارم، اتاق بسيار تاريك و وحشتناكى بود. كريمى پشت ميز نشست و كاغذى درآورد. من كه آمدم سؤالش را روى كاغذ جواب بدهم، كاغذ را گرفت و پاره كرد. اتاق يك پرده حصيرى داشت و او مرتب از ميان پرده به بيرون نگاه مىكرد، پيدا بود كه منتظر كسى است. چند دقيقه گذشت، ناگهان ديدم سرهنگ مولوى به اتفاق همان شش نفر آمدند داخل اتاق. پا كه داخل اتاق گذاشتند، شروع كردند به كتك زدن من، آنقدر كتكم زدند كه خودشان خسته شدند. خود سرهنگ مولوى اول با كف دست سيلىام مىزد، بعد شروع كرد به لگد زدن. از شدت درد اعتراض كردم، با لحن بسيار تند به او پرخاش كردم، او هم كلتش را در آورد و زد توى سرم، بعد كوبيد به گوشم و بعد به دهانم، آنچنانكه دهانم خونى شد و از گوشم مايعى بيرون زد. بعدها اين ضربههاى كلت، عوارض خيلى بدى برايم پيش آورد. ناگهان ياد آقا سيدعبدالحسين واحدی(8) افتادم. وقتى به آنها اعتراض كردم كه: «چرا مىزنيد؟ بازجويى كنيد و ببينيد من چهكاره هستم!»، پيش خودم گفتم الآن است كه كلتش را در آورد و به طرفم تيراندازى كند، خوب مىدانستم در اينطور مواقع هيچ بازخواستى از او نمىكردند. نهايتا به رؤسايش مىگفت زندانى به اعلىحضرت جسارت كرد و من هم از روى عصبانيت او را كشتم. اين بود كه ديگر حرفى نزدم و ساكت و بدون اعتراض كتكها را نوش جان كردم. درست شده بودم مثل توپ فوتبال و زير لگدهاى آنها نزديك بود له شوم. سرهنگ مولوى هم مرتب با كلتش به سر و گوشم مىكوبيد.
مدت زيادى كه گذشت، خسته شدند. پيرمردى آنجا بود، وقتى خستگى سرهنگ را ديد، گفت: «سرهنگ، خسته شديد. خودتان را ناراحت نكنيد.»، سرهنگ هم دستور داد مرا به پايين ساختمان ببرند. دستم را گرفتند و كشانكشان به پايين بردند، در طبقه پايين چند تخت گذاشته بودند و مقدار زيادى آلات شكنجه در آنجا بود، فكر كردم مىخواهند شكنجهام كنند. سرهنگ مولوى و همراهانش هم آمدند و دوباره شروع كردند به كتك زدن من، آنقدر كتك زدند كه خودشان از حال رفتند. تمام بدنم خونآلود شده بود و از گوشم چرك مىآمد صورتم پر از خون و جراحت شده بود. وقتى كار به اينجا كشيد، سرهنگ دست از كتك زدن من برداشت و با عصبانيت بسيار گفت: «پروندهات رفت جزء پرونده محكومان زمان جنگ.»، نفهميدم چه مىگويد. نمىدانستم پرونده محكومان زمان جنگ، چه جور پروندهاى است. دوباره گفت: «اين آقا از تو بازجويى مىكند، واى به حالت! اگر دروغ بگويى.»
سرهنگ مولوى و همراهانش رفتند و تنها همان جوان كه اسمش كريمى بود، داخل اتاق ماند. آمد رو به رويم ايستاد، من خونآلود روى تخت نشسته بودم، گفت: «شما با لوايح اعلىحضرت مخالفت كردهايد؟»، گفتم: «چه مخالفتى؟»، گفت: «همين قطعنامه، مخالفت با لوايح اعلىحضرت است.»، گفتم: «كجاى قطعنامه مخالفت با اين لوايح است؟»، دويد و از اتاق خارج شد، صداى پاهايش را روى پلكان مىشنيدم. بعد از چند لحظه دوباره آمد داخل اتاق، قطعنامه در دستش بود. يكى از مواد قطعنامه اين بود كه: «لوايح ضددينى بايد لغو شود.»، ماده مذكور را خواند و گفت: «اين ماده با لوايح اعلىحضرت، مخالف است.» و محكم توى صورتم كوبيد.
تمام كتكهايى كه از سرهنگ مولوى خورده بودم يك طرف، اين سيلى يك جوان چند سال كوچكتر از خودم هم يك طرف. اين سيلى اصلاً برايم قابل تحمل نبود، ديگر دست از جانم شستم. به محض اينكه سيلى را خوردم، شروع كردم به فرياد زدن، آنقدر عصبانى بودم كه افتادم دنبالش، انگار خودش فهميد كه چقدر عصبانى هستم. آنچنان ترسيده بود كه با سرعت در را باز كرد و دويد به سمت پلكان و فرار كرد. من هم همانجا كنار پلكان از حال رفتم و بىهوش شدم.
وقتى به هوش آمدم، ديدم در زيرزمينى روى يك تخت دراز كشيدهام. پيرمردى هم بالاى سرم ايستاده بود، يك ليوان آب به دستم داد و من نشسته، آب را سر كشيدم. تمام بدنم مىسوخت، گوشم خيلى چرك كرده بود. پيرمرد كاغذى در دست داشت. پيرمردى بود شصت ساله، گفت: «ببين، من سى سال است كه كارم بازجويىست. در اين سى سال هيچ كس نتوانسته، به من دروغ بگويد. من در كارم بسيار مجرب و كار كشتهام. فكر نكن كه مىتوانى به من دروغ بگويى. ديگر دوران شكنجه و آزارهاى جسمى گذشته، الآن در يك دوران مسالمتآميز زندگى مىكنيم. سعى كن تمام چيزهايى كه اتفاق افتاده، به من بگويى.».
جالب اين بود كه تمام حرفهايى كه به او زدم، غيرواقع بود و او مرتب همه حرفهاى مرا تصديق مىكرد. در دلم به او مىخنديدم و مرتب مىگفتم، «بازجوى سى ساله!» تمام كوشش او اين بود كه بداند چه ارتباطى ميان ما و نهضت آزادى وجود دارد. اينها بيشتر ترسشان از تشكل بود؛ يعنى دستگاه از تشكل و تحزّب خيلى مىترسيد. كارهاى پراكنده و فردى هر قدر هم كه شديد بود، رژيم را آزار نمىداد، اما همين كه مىفهميد تشكلى در كار است، احساس خطر مىكرد.
يكى از مواد قطعنامهاى كه من قرائت كردم، آزادى زندانيان سياسى بود. بهخصوص استادان محترم دانشگاه، از جمله مهندس بازرگان، دكتر سحابى و حضرت آيتاللّه طالقانى. از طرفى، زمانى كه حضرت امام از زندان آزاد شده بودند، خواهر آقاى طالقانى فوت كرد. به اين دليل عدهاى از استادان و فضلاى حوزه به مناسبت فوت خواهر آقاى طالقانى، اطلاعيه تسليتى به روزنامهها داده بودند. از جمله ما هم به اتفاق گروهى اعلام تسليت كرده بوديم، آن هم به اين شكل: حضرت حجتالاسلام طالقانى، فوت همشيره را به شما تسليت مىگوييم. حسينعلى منتظرى، على مشكينى، سيدهادى خسروشاهى، على حجتى كرمانى و ديگران.
پيرمرد، اين تكه روزنامه را كنده بود، زير نام على حجتى كرمانى خط كشيده بود و آن را به من نشان داد و گفت: «آن، از مواد قطعنامه و اين هم، آگهى تسليت شما! اينها همه دليل بر اين است كه شما با نهضت آزادى يك ارتباط ارگانيك داريد.»، گفتم: «نه، اينها هيچ دليل نمىشود كه ما با نهضت آزادى ارتباط داشته باشيم. آقاى طالقانى قبل از اينكه يك مرد سياسى باشد، يك مرد روحانى است. ما هم از روى بُعد روحانيت با ايشان تماس داريم و هيچگونه ارتباط ارگانيكى ميان ما و آقاى طالقانى وجود ندارد.».
بعد از مدتى كه پيرمرد از من بازجويى كرد، مرا به طبقه بالا بردند. ساعت 3 يا 4 بعدازظهر ناهار آوردند. ناهار را كه خوردم، سرهنگ مولوى در حالى كه بارانىاش را به دست داشت، وارد اتاق شد. دوباره گفت: «پرونده تو رفت جزء پرونده محكومان زمان جنگ.» و من باز هم نفهميدم منظورش از پرونده محكومان زمان جنگ چيست؟ بعد جسارتى هم به حضرت امام كرد(9) و از اتاق خارج شد، بعد هم مرا سوار ماشين كردند و بردند به زندان قزل قلعه و داخل يك سلول انداختند.
آن روز نزديك اذان مغرب و عشاء، استوارى به نام زمانى را كه اهل نماز بود صدا كردم و گفتم من وضعيتم طورى است كه مىخواهم وضو بگيرم. در ساواك نتوانستم، آنجا خونم بند نيامد و مجبور شدم تيمّم كنم، ولى حال براى نماز مغرب و عشاء شما لطف كنيد و مرا تا دستشويى ببريد تا بتوانم خونها را پاك كنم و وضو بگيرم. صورتم تمام شكافته بود و خون روى آن خشك شده بود، نگاهى به من كرد و گفت: «نمىشود وضو بگيريد. آب ممكن است براى اين زخمها ضرر داشته باشد. شما كه خودتان مسئلهدان هستيد!»
ديدم راست مىگويد، با اينهمه از او خواستم مرا به دستشويى ببرد، فكر مىكردم در دستشويى آينه هست، مىخواستم نگاهى به صورتم بيندازم، اما دستشويى آينه نداشت. وقتى برگشتيم، از او يك آينه خواستم. وقتى آينه را آورد، نگاه كردم و ديدم تمام صورتم باد كرده و پر از خون است، همه جايش شكاف برداشته بود. باز هم تيمم كردم. وقت نماز، حال عجيبى داشتم. تاكنون هيچ نمازى به اندازه آن نمازى كه آنجا خواندم همراه با حضور قلب نبود و گمان نمىكنم بعدها هم بتوانم نمازى بخوانم كه آن اندازه توأم با حضور قلب باشد. بعد از آنهمه سختى و شدايد، وقتى تنها در سلول زندان شروع كردم به نماز خواندن، تمام وجودم را در حال مناجات و راز و نياز با خدا احساس كردم.
بازتاب نهضت 15 خرداد در رسانههاى داخل و خارج
بازتاب نهضت 15 خرداد غالبا منفى بود. رسانههاى گروهى داخلى كه عمدتا وابسته به رژيم بودند، نهضت 15 خرداد را يك نهضت ارتجاعى و قيام روحانيان را يك شورش كور ناميدند. اين رسانههاى گروهى با قلمفرساييهاى خود، توانستند عده زيادى از مردم ايران را هم تحتتأثير خود قرار بدهند. اگر بخواهيم واقعگرا باشيم و واقعيت را آنطور كه پيش آمد، ببينيم و مورد ارزيابى قرار دهيم، بايد قبول كنيم كه نهضت 15 خرداد كه به دنبال دستگيرى حضرت امام به وقوع پيوست، آنچنانكه بايد، در ميان تودههاى ميليونى مردم، جا نيفتاده بود و براى عدهاى از تحصيلكردهها و حتى تودههاى مسلمان اهل مسجدى اين نهضت مورد سؤال بود. بعضى اصلاً سؤال مىكردند كه: «امام كيست؟» براى اينكه بعد از فوت مرحوم آيتاللّه بروجردى، اغلب علماى شهرستانها مردم را ارجاع داده بودند به مرحوم آيتاللّه حكيم؛ يعنى بعد از آيتاللّه بروجردى مردم آيتاللّه حكيم را به عنوان مرجع تقليد مىشناختند و امام را معمولاً به جز عدهاى از خواص و حوزويها كسى نمىشناخت. يادم هست كه يكى از پيشنهادهاى برادر بزرگوارم، آقاى محمدجواد حجتى كرمانى، بعد از نهضت 15 خرداد اين بود كه بايد امام را به عنوان مرجع تقليد به مردم بشناسانيم؛ يعنى ايشان معتقد بود تا وقتى كه ميان مردم نرويم و حضرت امام را به عنوان مرجع تقليد معرفى نكنيم، كارى از پيش نخواهيم برد. گمان من اين است كه ما جزء اولين كسانى بوديم كه در استان هشتم يعنى كرمان، امام را به عنوان مرجع تقليد به مردم معرفى كرديم.
به هر حال بازتاب منفى رسانههاى گروهى داخلى از نهضت 15 خرداد به سرعت مردم را هم فراگرفت. مىدانيم كه بسيارى از مردم تحتتأثير تبليغات هستند. خصوصا اگر تبليغات براساس يك سلسله مبانى و معيارهاى جامعهشناسى و روانشناسى مطرح شود. درست به همين شكل، بعد از 15 خرداد، راديو و تلويزيون و مطبوعات با شيوههاى روانشناختى و جامعهشناختى شروع كردند به تبليغ برضد نهضت و از نهضت به عنوان يك شورش كور و يك جنبش ارتجاعى نام بردند.
با اينهمه، عدهاى از خواص و طلاب حوزه علميه كه از سالها پيش نسبت به امام ارادت داشتند و اغلب از شاگردان امام بودند، راه افتادند در شهرستانها و امام را به عنوان يك عالم و مرجع تقليد و يك مرد بزرگ به مردم معرفى كردند. به اين ترتيب بعد از 15 خرداد و در اثر تبليغات اين گروه از خواص، اندكى از بازتاب منفى تبليغات رسانههاى وابسته به دربار كم شد.
بازتاب نهضت 15 خرداد در رسانههاى گروهى خارج اعم از شرق و غرب هم يك بازتاب منفى بود. منظور از غرب، غرب سرمايهدارى و از شرق، شرق سوسياليست و عمدتا اتحاد جماهير شوروى (سابق) و امريكا و اروپاست. رسانههاى گروهى جهان غرب كه عمدتا وابسته به محافل صهيونيستى بودند، به تبع رسانههاى گروهى داخل كشور (يا بالعكس)، نهضت 15 خرداد را يك نهضت ارتجاعى معرفى كردند، رسانههاى گروهى شرق سوسياليستى هم همينطور، آنها هم از تبليغات غربيها پيروى كردند و نهضت را يك جنبش ارتجاعى خواندند.
بنابراين نهضت 15 خرداد نه پشتوانه داخلى داشت و نه پشتوانه خارجى. اگرچه در ميان عدهاى از دانشجويان مسلمان و احيانا بعضى جناحهاى مترقى غيرمذهبى خارج از كشور كسانى از نهضت جانبدارى كردند و شخص رهبر را كه آن زمان گرفتار رژيم شاه بود، مورد حمايت قراردادند، آنها از رژيم به دليل كشتار مردم و دستگيرى امام خمينى انتقاد كردند. اين جانبداريها و حمايتها به دليل شعاع بسيار كمى كه داشت، نمىتوانست در برابر وسعت تبليغات ضد نهضت خودى نشان بدهد، اما تا حدى موجب دلگرمى و دلخوشى كسانى مىشد كه در نهضت 15 خرداد از نزديك درگير مبارزه با رژيم شاه بودند. ما با كمال خشنودى مىديديم كه سرانجام عدهاى پيدا شدهاند و به خلاف ديگران كه مبارزه ما را مبارزهاى كور و ارتجاعى مىدانند، از نهضت ما به عنوان نهضتى ضداستبدادى و ضداستعمارى ياد مىكنند.
در ميان روشنفكران و احزاب سياسى، تا جايى كه به خاطر دارم، غير از نهضت آزادى كه رهبران و اعضايش در جريان 15 خرداد در زندان بودند، هيچ گروه ديگرى از نهضت 15 خرداد جانبدارى نكرد.(10) اين نهضت، اعلاميهاى منتشر كرد تحت عنوان «ديكتاتور خون مىريزد.» اين اعلاميه از نهضت 15 خرداد و امام خمينى جانبدارى مىكرد. نهضت آزادى در اين اعلاميه از شاه و جنايتهاى او انتقاد كرد. اين اعلاميه حتى در محاكمه رهبران نهضت آزادى بسيار مؤثر بود. دادستان دادگاهى كه آنها را مورد محاكمه قرار مىداد، با توسل به اين اعلاميه عنوان كرد كه نهضت آزادى به مقام سلطنت اهانت كرده است و با اين كار توانست دلايل نيرومندى براى محكوميت رهبران نهضت بيابد.
غير از نهضت آزادى كه مايههاى مذهبى داشت، هيچ حزب سياسى و هيچ محفلى از محافل روشنفكرى از نهضت 15 خرداد حمايت نكرد.
به خاطر دارم كه سال 1343 بعد از 15 خرداد در ساختمان بهدارى زندان شهربانى با عدهاى از دانشجويان جبهه ملى، همبند بودم. وقتى با آنها بحث مىكردم، كاملاً روشن بود كه آنها نسبت به 15 خرداد نظر خوشى ندارند. البته صراحتا نمىگفتند كه آن يك نهضت ارتجاعى بود، اما مضمون حرفشان چيزى در اين حدود بود. به اعتقاد آنها، نهضت 15 خرداد يك نهضت ضداستعمارى و ضداستبدادى و مترقى نبود.
حزب توده هم در آن سالها به طور صريح نهضت 15 خرداد را محكوم كرد و صريحا آن را يك نهضت ارتجاعى معرفى كرد. رژيم، جريان 15 خرداد را به معناى واقعى كلمه سركوب كرد؛ چه به لحاظ مردمى و چه به لحاظ فرهنگى. رژيم هرچه گذشت، توانست نظم و نظام بيشترى پيدا كند؛ يعنى وقتى امام را تبعيد كردند، ديگر رژيم استحكام زيادى به دست آورده بود. در اين زمان، خفقان حاكم بر كشور و مردم بسيار بيشتر از زمانى بود كه واقعه 15 خرداد به وجود آمد. به شكلى كه وقتى امام تبعيد شد، امكان هيچ عكسالعمل حادّى در ميان مردم و حتى در محافل روحانيان وجود نداشت.
در حقيقت، بازتاب تبعيد امام آنچنان ميان مردم و محافل روحانيان اندك بود كه به خاطر دارم آقاى حاج شيخ علىاصغر مرواريد كه از انقلابيون اصيل بود و نقش مهمى در نهضت روحانيان داشت، وقتى امام را تبعيد كردند، گفت: «من مىروم تهران، مجلسى پيدا كنم و مخصوصا مىخواهم حرفهايى بزنم كه دستگيرم كنند.»
او به تهران رفت و در يك مجلس بسيار معظم، صريحا به رژيم، بابت دستگيرى و تبعيد امام اعتراض كرد. او را هم دستگير كردند و به زندان انداختند. البته به دنبال ايشان هم عدهاى ديگر اعتراض كردند و دستگير شدند. به اين ترتيب، بازتاب جريان دستگيرى و به زندان رفتن امام اصلاً با بازتاب تبعيد ايشان در ميان مردم قابل مقايسه نبود.
جزوههاى هيئت مصلحين
بعد از جريان انجمنهاى ايالتى و ولايتى و تا بعد از نهضت 15 خرداد در قم جزوههايى به امضاى هيئت مصلحين حوزه علميه قم منتشر مىشد. اين جزوهها را چه كسى منتشر مىكرد و الآن به چه سرنوشتى دچار شدهاند؟، اينكه كجا هستند؟ و آيا زندهاند يا مرده؟ نمىدانم.
آن زمان كه جزوهها در قم منتشر مىشد، شايع بود كه اين جزوهها به قلم آقاى سيدحسن حجّت، فرزند مرحوم آيتاللّه حجت (از مراجع تقليد مشهور و به اصطلاح از آيات ثلاثه11) منتشر مىشود. مرحوم آيتاللّه حجت دو فرزند پسر داشتند كه ما مىشناختيم. يكى آقاى سيدمحسن حجت بود كه سالها در نجف درس مىخواند و بعد به قم آمد. ديگرى آقاى سيدحسن حجت بود. مىگفتند هر دوى اينها اهل فضل هستند و همچنين خوشفهم و خوش استعداد و تحصيلكرده. البته ما از نزديك اين دو نفر را نديده بوديم و با آنها نشست و برخاست نداشتيم تا ببينيم فضل و معلوماتشان در چه حد است.
اين دو برادر برسر توليّت مدرسه حجتيه كه از مدارس بزرگ قم است و مرحوم آيتاللّه حجت آن را تأسيس كرده بود، با هم اختلاف پيدا كردند و اختلافشان هم به رسوايى كشيد. اين اختلاف در ميان مردم انعكاس بدى داشت و اثر بدى گذاشت.
برادران به اتفاق(12) آمدند و آقاى شريعتمدارى را به آن مسجد براى نماز جماعت بردند. سالهاى سال آقاى شريعتمدارى در آن مسجد نماز مىخواند. مدتى هم بعد از نماز به مقبره آقاى حجت مىرفت و در آنجا درس خصوصى مىداد و عدهاى از فضلا و استادان حوزه پاى درس ايشان مىرفتند.
يكى از همان شبها، وقتى آقاى شريعتمدارى بعد از نماز مىخواست براى تدريس به آن مقبره برود و هنوز ايشان در محراب ننشسته بود، يكى آمد و به ايشان گفت: «در مقبره آقاى حجت را قفل كردهاند و بهتر است شما به آنجا نرويد.»
آن شب آقاى حاج رضا شاپورى،(13) با صداى بلند به يكى از دوستانش گفت: «برو به آقا سيدحسن بگو آبروى پدرت را بُردى، چرا مقبره را قفل كردهاى؟ بيا درِ مقبره را باز كن تا آقا درس بدهد.»
بالاخره آن شب درِ مقبره باز شد و آقاى شريعتمدارى توانست درسش را بدهد. اما آقا سيدحسن حجت با شخص آقاى شريعتمدارى خيلى مخالف بود. او دلش نمىخواست ايشان براى نماز به مسجد حجتيه برود؛ يعنى مسجد و مدرسهاى كه منسوب به پدرش است و خودش هم ادعاى توليت آن را دارد.
به اعتقاد من، اگر اين هيئت مصلحين همان شخص سيد حسن حجت بوده باشد و اگر اعلاميهها را نگاه بكنيم، مىبينيم كه بيشتر از هر كسى در آنها به آقاى شريعتمدارى حمله شده است، بايد بگويم اين حملهها ناشى از اختلافات شخصى بوده است. اگرچه در اين اعلاميهها به امام و همچنين به همه مراجعى كه به اصطلاح در نهضت 15 خرداد دخالت داشتند اهانت شده، ولى به گمانم اگر هيئت مصلحين، سيدحسن حجت بوده باشد، همانطور كه در حوزه خيلى شايع بود، اين حملهها نشأت گرفته از اختلافات شخصى بود. به هر حال رژيم هم در اين گونه مواقع از نقاط ضعف اشخاص استفاده مىكرد و احيانا اينطور اشخاص را به استخدام خود در مىآورد.
به اين ترتيب، به گمان من ناشر و نويسنده آن جزوهها آقاى سيدحسن حجت بوده است. البته اگر قرار باشد از روى موازين شرعى شهادت بدهم كه نويسنده و ناشر جزوات هيئت مصلحين كه بود، بينى و بيناللّه نمىتوانم بگويم، ولى براساس برخى شواهد و قراين مىتوانم بگويم كه ايشان بود.
اهداف نهضت 15 خرداد چگونه دنبال شد؟
در مدت پانزده سالى كه از تبعيد امام تا 22 بهمن 1357 گذشت، روى اهداف نهضت 15 خرداد خيلى كار شد. روحانيان از همان روزهاى اول تبعيد حضرت امام شروع كردند به فعاليتهاى سياسىِ پىگير و گهگاه نظاممند. گفتم كه رژيم نسبت به كارها و فعاليتهاى پراكنده حساسيتى نداشت؛ مثلاً اگر من روى منبر حرفى برضد رژيم مىزدم، دستگيرم مىكردند و دو روز نگهم مىداشتند و بعد آزاد مىشدم. زياد نسبت به اين كارها سختگيرى نمىكردند. اما اگر متوجه مىشدند كه ما تشكيلاتى به وجود آوردهايم و يا احيانا با يك تشكيلات سياسى ارتباط داريم، خيلى حساس مىشدند و وحشت مىكردند. همانطور كه گفتم، در جريان دستگيرى من و شكنجهاى كه سرهنگ مولوى، رئيس ساواك تهران به من داد، تمام سعى آنها اين بود كه بفهمند ما با نهضت آزادى ارتباط داريم يا خير، يا اگر ارتباط داريم، ارتباطمان در حدّ يك ارتباط سنتى است يا يك ارتباط نظاممند و حزبى. به اين ترتيب، بعد از جريان تبعيد امام، ما هم به يك سلسله فعاليتهاى سياسى نسبتا منظم رو آورديم. اين شگردها در رشد سياسى طلاب حوزه علميه قم و تودههاى مردم خيلى مؤثر واقع شد.
يكى از جريانهاى پىگيرى اهداف 15 خرداد، فعاليتهاى عمومىاى بود كه به دستگيرى و زندان منجر مىشد و اين عبارت بود از سخنرانيهايى كه خطباى ما، خصوصا خطباى جوانِ نسلِ 15 خرداد در مراكز سنتى و مذهبى انجام مىدادند. بعد از واقعه 15 خرداد، سبكِ سخنرانيهاى روى منبر تغيير كرد و نحوه بهرهبردارى از كربلا و نهضت امام حسين عليهالسلام در عاشورا عوض شد. منبريهاى جوان و خطباى نسل 15 خرداد، در سخنرانيهايشان به نهضت امام حسين عليهالسلام، يك بعد سياسى نيرومند و گستردهاى دادند و اين در سازندگى مردم تأثير فراوان گذاشت. گاهى روى منبرها به صراحت گفته مىشد: «كل يومٍ عاشورا و كل ارضٍ كربلا. امام حسين در سال 61 هجرى قيام كردند، امام خمينى در زمان ما. امام خمينى هم فرزند امام حسين عليهالسلام است.»
شاه را در لفافه به يزيد تشبيه مىكردند و امام خمينى را به امام حسين عليهالسلام. شاه را يزيد زمان مىناميدند و امام خمينى را حسين زمان. اين سخنرانيها و خطبهها، در طول اين پانزده سال، در رشد مردم، مخصوصا نسل جوان بسيار مؤثر واقع شد.
جريان ديگرى كه در ادامه نهضت 15 خرداد به وجود آمد، جريانى بود كه در ميان روشنفكران ايجاد شد. شهيد مطهرى از كسانى بود كه در قشر روشنفكر و دانشگاهى بسيار مؤثر بود، همينطور مرحوم دكتر على شريعتى. مرحوم شريعتى مخصوصا در ميان جوانان تحصيلكردهاى كه اندك تمايل به جريانات چپ داشتند، بسيار تأثير گذارده بود.
پىنوشت:
- حاج محمد رسولزاده همان كسى است كه برجيس بهايى را كشت. برجيس، پزشك جوان و خوش سيمايى بود كه با تبليغات واهى، پيرمردهاى اهل كاشان را بهايى مىكرد و از مبلغان سرسخت بهايىگرى در كاشان بود.
2- در اينجا ذكر اين نكته ضرورى است كه اين سخنرانى آخرين سخنرانى بود كه امام مىشنيدند و بعد از آن دستگير شدند.
3- آيتاللّه خراسانى از علماى وزين اصفهان و مرد ملايى بود كه در حال سپرى كردن دوران پيرىاش بود و چند سال بعد فوت كرد. زمانى كه خدمت ايشان رسيدم، فكر مىكنم هشتاد سالشان بود و بهجاى اينكه ترتيب اثر بدهند، برعكس نشستند مرا نصيحت كردند كه شماها... .
4- در آن زمان شايع بود كه دكتر بقايى در قتل افشار طوس، رئيس شهربانى دكتر مصدق، دست داشته است.
5- مرحوم آيتاللّه بنىصدر، پدر ابوالحسن بنىصدر، از علماى وزين همدان و همدورهى آخوند ملاعلى بود. ايشان با آخوند ملاعلى از شاگردهاى آقا ضياء محسوب مىشدند. وى شخصى حاضرالذهن و جزء مهاجران بود او به آقاى ميلانى ارادت داشت، ولى نسبت به آقاى شريعتمدارى خوشبين نبود.
6- تيمسار علوى در زمان جريانات فداييان اسلام و دستگيرى مرحوم نواب صفوى، رئيس شهربانى كل كشور بود.
7- سخنرانى آقاى هاشمى رفسنجانى، احتمالاً ضبط شده است. غير از اين، عدهاى از دوستان مىتوانند در اين خصوص شهادت دهند.
8- منظورم برخورد آقا سيدعبدالحسين واحدى و تيمور بختيار است. ايشان وقتى وارد اتاق بختيار شدند، بختيار شروع كرد به گفتن ناسزاهاى ركيك، از جمله يك ناسزاى بد به مادر ايشان داد. مرحوم آقا سيدعبدالحسين گفت: «مادر من زهراست. اما مادر به خطا تو هستى.» صندلى را هم برداشت و به سمت بختيار پرتاب كرد. بختيار هم در جا، كلتش را در آورد و ايشان را به شهادت رساند.
9- چند ماه بعد، وقتى سناتور بهادرى كه از مريدان آقاى شريعتمدارى بود، از طرف ايشان آمد تا ما را آزاد كند، در حضور پاكروان اين اهانت را يادآورى كردم و گفتم: «شما كه مىگوييد مراجع در نزد ما محترم هستند، پس چرا سرهنگ مولوى اينطور به آقاى خمينى اهانت مىكند؟»
10- جانبدارى نهضت آزادى از نهضت اسلامى نيز به صورت مطلق و همهجانبه نبود، بلكه در چارچوب خاصى صورت مىگرفت كه اعلاميههاى برجاى مانده، مشخص كنندهى محدودهى آن است.
ر. ك: جلالالدين فارسى، زواياى تاريك، ص 86 و 87، دفتر ادبيات انقلاب اسلامى، نشر حديث، تهران، 1373. د. الف.
11- بعد از فوت مؤسس بزرگوار حوزه علميه قم؛ يعنى مرحوم آيتاللّه العظمى شيخ عبدالكريم حائرى يزدى، سه نفر زمام امور حوزه علميه قم را به دست گرفتند و به مراجع ثلاثه مشهور شدند كه عبارت بودند از: آيتاللّه العظمى حاج سيدصدرالدين صدر پدر بزرگوار امام موسى صدر، آيتاللّه العظمى حاج سيدمحمد خوانسارى، و آيتاللّه العظمى سيدمحمد حجت. البته بعد از اينكه مرحوم آيتاللّه العظمى بروجردى به قم آمدند، اين سه نفر از ايشان تمكن كردند و حتى مرحوم آيتاللّه صدر جاى نمازش را به آيتاللّه بروجردى داد. اين آقايان پس از مدتى، يكى بعد از ديگرى فوت كردند و ديگر مراجع علىالاطلاق تقليد و زعيم علىالاطلاق حوزه، مرحوم آيتاللّه بروجردى شد.
12- در مدرسه حجتيه، مسجدى هست به نام مسجد حجتيه كه كنار اين مسجد اتاقكى وجود دارد كه قبر مرحوم حجت در آن واقع است. مسجد را مرحوم اتفاق ساخت و توليّت آن به نام ايشان است. توليّت مسجد با مدرسه فرق دارد.
13- مرحوم آقاى حاج رضا شاپورى از بازاريهاى معتبر تهران بود كه مسجد اعظم به همت ايشان ساخته شد. او پدر همين برادران حاج ترخانىها بود كه يكىشان به وسيله نيروهاى سازمان منافقين به شهادت رسيد. مرحوم حاج رضا شاپورى از خواص مرحوم آيتاللّه بروجردى بود كه سالها در قم زندگى مىكرد.
علی باقری، خاطرات پانزده خرداد؛ قم(دفتر اول)، ویراست دوم، تهران، دفتر ادبیات انقلاب اسلامی، 1388
تعداد بازدید: 4905