علی دوانی
حجتالاسلام والمسلمين على دوانى متولد سال 1308 يا 1309 در دوان (موطن فيلسوف نامى جلالالدين) واقع در شش كيلومترى شمال كازرون و 24 فرسخى شيراز متولد شد. در پانزده سالگى براى تحصيل علوم دينى به نجف اشرف رفت و پس از پانزده سال به ايران بازگشت و در حوزه علميه قم ادامه تحصيل داد. استادانش حاج شيخ محمدرضا طبسى، شيخ على آقانجفى كاشانى، آياتاللّه شهداى محراب مدنى و صدوقى، آياتاللّه حاج ميرزا على فلسفى، حاج آقا رضا صدر، حاج شيخ كاظم تبريزى، علامه فقيد طباطبايى، امام خمينى و آيتاللّه العظمى بروجردى بودهاند.
آقاى دوانى دروس خود را در معقول و منقول و سطح و خارج فقه و اصول را نزد اين بزرگواران تكميل كرد و در اوايل جوانى به وعظ و خطابه و تأليف و تصنيف پرداخت. در اغلب استانهاى كشور و كويت، ايام تبليغى محرم و صفر و ماه مبارك رمضان، سخنرانى داشته و تاكنون پنجاهوهشت كتاب در مباحث اسلامى تصنيف و تأليف و ترجمه و تصحيح نموده و منتشر ساخته است.
كتاب نهضت دو ماهه روحانيان او كه در سال 1342 منتشر شد، نخستين اثر دربارهى نهضت امام خمينى است. او در سال 1358 دوره يازده جلدى نهضت روحانيان ايران را منتشر ساخت. دورهى مفاخر اسلام نيز كه به عنوان كتاب سال شناخته شده، از آثار مشهور ايشان است.
آقاى دوانى در دانشگاههاى تربيت معلم، امام حسين عليهالسلام، امام صادق عليهالسلام، دانشكده الهيات و معارف اسلامى و دانشكده ژاندارمرى به امر تدريس اشتغال داشت. وى در دى ماه 1385 درگذشت.
آنچه در پى مىآيد، حاصل مصاحبهاى است كه در تاريخ 6 ارديبهشت 72 با ايشان صورت گرفته و پس از استخراج از نوار و ويرايش به صورت حاضر تقديم مىگردد. مصاحبه در تهران، منزل مسكونى آقاى دوانى صورت گرفت.
نگاهى به نهضتهاى گذشته
درباره وقايع 15 خرداد كه مبدأ تحوّل انقلاب اسلامى و نهضت بزرگ روحانيت و مردم مسلمان و شيفته مذهب ايران، به رهبرى امام خمينى شد، لازم است چند سال به عقب برگرديم تا علل و انگيزههايى را بشناسيم كه موجب شد روحانيان قدم جلو بگذارند و رهبرى اين نهضت را برعهده بگيرند.
نهضتهاى زيادى در ايران به وقوع پيوسته كه روحانيان در آن نقش بارزى داشتهاند. مهمترين آنها نهضت سيّدجمالالدين اسدآبادى است كه او را بيدارگر ممالك اسلامى، بهخصوص ممالك شرق آن دانستهاند و نيازى به توضيح ندارد، چون به قدرى گفتهاند و نوشتهاند كه همه مىدانند.
پس از آن، ماجراى تحريم تنباكو توسط مرحوم آيتاللّه العظمى ميرزاى شيرازى روى داد كه كمپانى رژى انگليسى به واسطه آن فتواى مشهور، بساط خود را از ايران برچيد و رفت، وگرنه تقريبا تا شصت سال سياست خارجى و داخلى ايران ملعبه هوى و هوس آنها قرار مىگرفت.
در حادثه تنباكو، سراسر ايران تكان خورد و علماى بسيارى به داد مردم رسيدند: علماى تهران، علماى شيراز، علماى اصفهان، علماى تبريز و ساير شهرستانها كه از جمله حاج ميرزا حسن آشتيانى در تهران، حاج سيدعلىاكبر فال اسيرى در شيراز، حاج شيخ محمدتقى آقا نجفى در اصفهان، حاج ميرزا حسن مجتهد در تبريز را بايد نام برد.
به دنبال آن، واقعه مشروطه پيش آمد كه نقش اساسى را روحانيان به عهده داشتند. آيتاللّه شهيد حاج شيخ فضلاللّه نورى، آيتاللّه سيّدعبداللّه بهبهانى و آيتاللّه سيّدمحمد طباطبايى در ايران و در نجف اشرف هم سه تن از مراجع بزرگ يعنى آيتاللّه آخوند خراسانى، آيتاللّه حاج ميرزا حسين و آيتاللّه شيخ عبداللّه مازندرانى در رأس آن قرار داشتند.
تاريخ مشروطه را بسيارى از مخالفان و مغرضان نوشتهاند، به همين جهت حق روحانيان را درست ادا نكردهاند. براى نخستينبار بنده در كتاب نهضت دوماهه روحانيان ايران در سال 1342 از ديدگاه يك فرد روحانى در اين باره حقايقى را گفتهام. و بعد هم در سال 1358 در كتاب يازده جلدى نهضت روحانيان ايران، با تفصيل بيشتر در اين باره بحث كردهام. بنابراين صريحا مىگويم اگر اقدامات عاليه روحانيان نبود، هرگز نهضت مشروطيت ايران به ثمر نمىرسيد.
دلايل كنارهگيرى روحانيان از امور سياسى
عدم آگاهى عامه مردم و نرسيدن اخبار صحيح و بهموقع به نجف اشرف و بسيارى از اشتباهها و اغراض ديگر موجب شد تا آيتاللّه حاج شيخ فضلاللّه نورى را به شهادت برسانند. شهادت ايشان موجب تأسف و تأثر بسيارى از بزرگان و علما شد. تا جايى كه عده زيادى از آنان از دخالت در سياست خوددارى كردند. آنها مىگفتند ما را فريب مىدهند و حقايق را از ما پنهان مىكنند. همين شرايط هم موجب شد كه در زمان رضاخان مرحوم آيتاللّه شهيد سيّدحسن مدرس كه تا پاى جان با خودكامگيهاى رضاخان مخالفت ورزيد و ايستادگى كرد، سرانجام او را به امر رضاخان در كاشمر مسموم كردند و به شهادت رساندند. غير از مرحوم مدرس، حاج آقا نوراللّه اصفهانى، حاج ميرزا جواد آقا تبريزى و علماى ديگر هم در اين راه گام برداشتند كه يا به شهادت رسيدند، يا تبعيد شدند و پس از آن بود كه براثر سلطه شوم حكومت رضاخانى قيام خدايى شد تا خبر واقعه مشهد و قيام مردم در مسجد گوهرشاد كه سركوب شد و آيتاللّه حاج آقا حسين قمى به عتبات تبعيد شد.
از جمله عوامل ديگرى كه موجب شد روحانيان از صحنه سياست كنارهگيرى كند، دخالت مستقيم روس و انگليس در تمام ارگانهاى سياسى كشور و همچنين دخالت مخالفان مشروطه و مكاتب باطل در نهضت مشروطه بود. به طورى كه از مرحوم آيتاللّه العظمى حاج شيخ عبدالكريم حائرى يزدى، مؤسس حوزه علميه قم، ايراد گرفتند كه چرا ايشان ساكت ماندند و در برابر رضاخان قيام نكردند. حتى مىگفتند چرا قيامى هم كه از اصفهان شروع شد و به قم سرايت كرد، حمايت نشد و ناكام ماند.
بنده در كتاب نهضت روحانيان ايران(۱) جواب دادهام كه اگر مرحوم آيتاللّه حائرى، بيش از آنچه انجام داد عمل مىكرد، ديگر حوزهاى باقى نمىماند كه روحانى عالىقدرى مانند آيتاللّه العظمى امام خمينى از آن حوزه برخيزد. بنابراين آيتاللّه حائرى با دورانديشى خود، حوزه را نگاه داشت و به طور كجدار و مريز با رضاخان قُلدر مماشات كرد. با توجه به امكاناتى كه در آن روز در اختيار روحانيان و حوزه بود، راه ديگرى نبود.
مرجعيّت جهان تشيّع
پس از رحلت مرحوم آيتاللّه حائرى در سال 1315، ظرف هشت سال، سه تن از شاگردان معاصر ايشان (مرحوم آيتاللّه حجّت، مرحوم آيتاللّه خوانسارى و مرحوم آيتاللّه صدر) حوزه را تا آنجايىكه مىتوانستند، نگاه داشتند. تا اينكه در سال 1323 مرحوم آيتاللّه العظمى بروجردى براى معالجه به تهران آمدند و از طرف بزرگان حوزه و در رأس آنان امام خمينى كه از مدرّسان بنام آن روز حوزه علميه قم بودند، دعوت شدند كه به قم بيايند و سرپرستى حوزه علميه را بپذيرند. ايشان چند ماه بعد در دى ماه 1323 وارد قم شدند.
پس از يك سال يعنى سال 1325، مرجع مطلق و فقيه عالم تشيّع مرحوم آيتاللّه اصفهانى در نجف به رحمت ايزدى پيوست و چهار ماه بعد از ايشان هم مرحوم آيتاللّه قمى كه تقريبا عملاً مرجعيت را داشت، از دنيا رفت و مرجعيّت مطلق جهان تشيّع را آيتاللّه العظمى بروجردى به عهده گرفت.
در آن موقع، در نجف اشرف دوره نوجوانى را مىگذرانيدم و مشغول تحصيل بودم. بنده در سال 1327 براى زيارت امام رضا عليهالسلام به ايران آمدم. سپس در ارديبهشت 1328 وارد قم شدم تا در آنجا درسم را ادامه دهم. مقدمه اصلى بحثم درباره 15 خرداد از اينجا آغاز مىشود.
نخستين روزى كه به صحن حضرت معصومه رفتم، در صحن كوچك آقاى روحانى را ديدم كه شيخ بود و در يكى از حجرهها براى ده بيست نفر از طلاب فاضل درس فلسفه مىگويد، پرسيدم: «ايشان كيستند؟»، گفتند: «آقاى حاج آقا روحاللّه كمالوند خرمآبادى است و معقول گوى حوزه است.» (آن زمان معمولاً در حوزه به فلسفه و حكمت، معقول مىگفتند، در برابر علوم منقولِ صرف و نحو، معانى و بيان، منطق، فقه و اصول.) مىگفتند دو نفر معقولگوى حوزه هستند كه هر دو نامشان حاج آقا روحاللّه است، يكى حاج آقا روحاللّه خمينى و ديگرى حاج آقا روحاللّه كمالوند خرمآبادى. مىگفتند درس فلسفه حاج آقا روحاللّه خمينى بهتر و داراى اسم و شهرت بيشترى است و در خانه درس مىدهد.
پس از چند روز حاج آقا روحاللّه خمينى را ديدم كه با قامت استوار و قيافه بسيار جالب جلبنظر مىكرد. به طورى كه در بين پنج، شش هزار نفر از علما و فضلا و طلاب حوزه، قامت و وقار و قيافه و راه رفتن ايشان واقعا استثنايى بود. وقتى ايشان از كنار كسى مىگذشتند، كمتر كسى بود كه برنگردد و دوباره ايشان را نبيند. وقتى ايشان راه مىرفتند، قيافه با طمأنينه و وقار ايشان به طورى چشمگير بود كه همه نظارهگر ايشان مىشدند. قسمت عمده محاسنشان مشكى بود و تارهاى موى سفيدى در آن ديده مىشد.
پس از يكى دو هفته، يك روز عصر در مدرسه فيضيه بودم كه ديدم يك روحانى بلند قامتى، وسط مدرسه ايستاده و در آن شلوغى جمعيت، عدهاى هم دور ايشان را گرفتهاند. يكى از رفقا گفت: «آن آقاى شيخ بلند قامت را مىبينى، به ايشان مىگويند شيخ مرتضى خراسانى، مرد فاضلى است. در معقول و منقول استاد است.» طلاب دورش حلقه زده بودند و مرتب از او سؤالهاى علمى مىكردند. ايشان هم يك تسبيح در دست داشت و آرام آرام دانههاى تسبيح را مىگردانيد و پاسخ مىداد. بعد معلوم شد ايشان حاج شيخ مرتضى مطهرى و از شاگردان مهم و معروف حاج آقا روحاللّه خمينى است.
بنابراين، در قم دو نفر استاد درس فلسفه بودند: يكى امام خمينى و دوم حاج آقا روحاللّه كمالوند. پس از مدتى، مرحوم كمالوند به خرمآباد رفت و حوزه علميه آنجا را اداره كرد و خدمات ارزندهاى در زمينه علمى هم انجام داد و در قم تنها استاد تواناى معقول و فلسفه حوزه علميه، حاج آقا روحاللّه خمينى بود.
مقايسه حوزه علميه قم و نجف اشرف
حوزه علميه قم چند قدم از حوزه نجف جلوتر بود. در حوزه نجف اثرى از امتحان نبود. وضع لباس طلاب مطلوب نبود. آنها به ظاهر اهميت نمىدادند؛ يعنى به فكر اصلاح درست سر و صورت نبودند، سر را با تيغ مىتراشيدند كه البته در تابستان و هواى گرم نجف مطلوب هم بود. محاسن را درست نمىآراستند، مگر عدهاى قليل. علما و طلاب نجف رسيدگى به سر و وضع خود را دون شأن يك فرد روحانى مىدانستند. مطلقا كفش به پا نداشتند و همگى نعلين جورواجور به پا داشتند. دكمههاى قباها و پيراهنها هنوز همان دكمههاى گره داده مخصوص بود. اغلب طلاب از سواحل جنوب و بنادر ايران براى درس خواندن به حوزه نجف مىرفتند، لباسها و قيافهها متناسب با عربها و مردم آنجا بود.
وقتى به قم آمدم، ديدم قم فرق كرده است. اغلب طلاب، مخصوصا نسل جوان آنها، به جاى نعلين، كفش مىپوشيدند. بسيارى، پيراهن و قباهاى اتوزده به تن داشتند. عمامهها تميز و كوچك و متناسب بود. اغلب علماى بزرگ حوزه، بهخصوص شخص امام خمينى كه آن زمان جزء مراجع نبود، ولى استاد توانايى در حوزه بود، ظاهرى آراسته و تميز داشت. سر و وضع مرحوم آيتاللّه العظمى بروجردى هم خيلى آراسته و متناسب و متعارف بود. در حوزه قم، امتحان برقرار بود و براساس آن شهريه مىدادند. ولى در نجف هر كسى مىآمد، هر درسى را مىخواست، مىخواند و شهريه هم به او مىدادند. بىنظمى عجيبى بر آنجا حاكم بود. براى من كه طلبهاى نوجوان بودم، واقعا دردناك بود. اما حوزه علميه قم جهشى كرده بود. علت آن هم به واسطه نزديك بودن به تهران كه مركز مملكت و پايتخت بود و ديگر به دليل رفت و آمد اقشار مختلف لشكرى، كشورى، بازارى و... به قم بود كه روى طلاب اثر مىگذاشت. اينها همچنين در مجالس روضهخوانى با آنان تماس داشتند. سخنان وعاظ نامى تهران مانند مرحوم آقاى راشد و آقاى فلسفى در دگرگونى طلاب فوقالعاده مؤثر بود. سخنانشان بسيار جديد بود و تازگى داشت.
امام خمينى و آيتاللّه بروجردى
كمكم مقدمات اصلاحات حوزه به وسيله امام پيشنهاد شد و به فرمان آيتاللّه بروجردى، امام، مرحوم حاج آقا عبداللّه آل آقا را كه از بستگان ما بودند(۲) و بيشترين اطلاعات بنده در اين باره از طرف ايشان بود و شايد تنها شاهد عينى اين اظهارات باشم، براى رياست مدرسه فيضيه و سرپرستى حوزه معرفى كردند. آن روزها در حوزه مىگفتند حاج آقا روحاللّه خمينى براى دگرگونى و تحوّل در برنامههاى درسى حوزه فرمانى از آيتاللّه بروجردى گرفته است و قرار است حاج ميرزا عبدالحسين صاحبالدارى بروجردى، رئيس مدرسه فيضيه و تقريبا سرپرست حوزه كه پيرمرد با فكر و انديشه قديمى بود و نسبت به مسائل و اوضاع روز آگاه نبود، كنار برود و بناست حاج آقا عبداللّه آل آقا كه مورد توجه مرحوم آيتاللّه بروجردى، و از دودمان استاد كل وحيد بهبهانى بود و دوست صميمى آقاى حاج آقا روحاللّه خمينى محسوب مىشد، سرپرست حوزه شود و زير نظر آقاى خمينى اصلاحات اساسى را در حوزه انجام بدهد.
بعضى از اطرافيان مرحوم آيتاللّه بروجردى، آدمهاى مناسبى نبودند و كارشكنى مىكردند. بعضى هم از لحاظ علمى سطح بالايى نداشتند. امثال اين افراد ذهن مرحوم آيتاللّه بروجردى را مشوب مىكردند. آنها مىگفتند كه حركت آنها يعنى امام و رفقاى ايشان مشكوك است، معلوم نيست حاج آقا روحاللّه نظرش چيست و مىخواهد چهكار كند.
يك روز، مرحوم حاج آقا عبداللّه آل آقا كه در همان ايام در خانه ما بود، با اصرار من كه كار شما و آقاى خمينى به كجا كشيد، گفت: «سحر از نماز فراغت پيدا كرده بودم كه پيشخدمت آقا در زد و گفت: «فرمانى را كه ديروز آقا (مرحوم بروجردى) به شما داده، آقا فرموده بدهيد. كتبا لازم نيست، شفاها من مىگويم شما رئيس حوزه هستيد و برويد و كار كنيد.». آن فرمان را آقاى بروجردى گرفته و پاره كرده بود. وقتى به امام خبر رسيد، با رفقايشان آمدند بيرونى آقاى بروجردى با آقا بگومگوى زياد كردند. چون آقاى بروجردى حاضر نشده بود كتبا فرمانى صادر كند. امام هم گفته بودند، من ديگر براى رسيدگى به امور حوزه، پيش آقاى بروجردى نمىروم. اين واقعه موجب شد كه امام خمينى تقريبا از دخالت در امور حوزه كنارهگيرى كنند و خانهنشين شوند، كمتر بيرون بيايند و درسشان را هم در خانه مىگفتند.
نخستين مبارزه عملى امام خمينى با شاه
در همين زمان، زمزمهاى پيچيد كه شاه مىخواهد براى كسب قدرت بيشتر، مجلس مؤسسان تشكيل دهد و اختياراتى بگيرد. ضمنا مىگفتند كه مىخواهند عنوان مذهب اسلام را در قانون اساسى تغيير دهند و راه براى به رسميت شناختن فرقه ضالّه بهائيت باز شود.
اخبار وحشتناكى مىرسيد. همين امر موجب شد كه امام خمينى از طرف آيتاللّه بروجردى مأمور شود كه جلسهاى تشكيل دهند و به اين امور رسيدگى كنند. به سفارش خود آقاى بروجردى، امام نامهاى به ايشان نوشتند تا آقا جواب دهند و وضع روشن شود. (۳)
از طرف مرحوم آيتاللّه سيّدمحمد بهبهانى خبر به شاه رسيد. پس از آن به مرحوم بروجردى اطمينان دادند كه در مجلس مؤسسان جز حق انحلال مجلسين و بعضى از كارهاى ارتش، اختيارات ديگرى به شاه داده نمىشود و مسئله مذهب كه موجب ناراحتى و نگرانى شده است، مطرح نيست. با بروز اين واقعه، امام مطرح شدند و از انزوا درآمدند.
ملّى شدن صنعت نفت
پس از اين واقعه، كمكم علايم ملّى شدن صنعت نفت ايران آشكار شد و زمزمه آن به ميان آمد. مرحوم آيتاللّه كاشانى با افرادى كه بعدا به صورت جبهه ملى درآمدند، اقدامهايى كردند، به تدريج آن اقدامها و تقاضاى آنان به صورت تشكيل جبهه ملى بعد از نخستوزيرى دكتر محمد مصدق آشكار شد. با پايمردى مرحوم آيتاللّه كاشانى و اقدامهاى دكتر مصدق و اعضاى جبهه ملى آن روز، جبهه ملى اوّل و نطقهاى آنان در مجلس و بهخصوص ايثارگريها و فداكاريهاى فداييان اسلام كه هژير، وزير دربار از عوامل بهائيت و رزمآرا، نخستوزير وقت را از ميان برداشتند، نفت ايران، ملّى و از شركت سابق نفت، خلع يد شد. منتها بعد اتفاقاتى افتاد كه مرحوم آيتاللّه كاشانى ناگزير از دكتر مصدق جدا و جبهه ملى اوّل منحل و جبهه ملى دوم تشكيل شد.
نارساييهايى در كار بروز كرد. فداييان اسلام را كنار زدند و اين موجب شد كه دكتر مصدق سقوط كند و كنسرسيوم نفت مركب از چهار كشور امريكا و انگليس و هلند و فرانسه، اختيار نفت ايران را، مدت پانزده سال به عهده گيرند و از صورت انحصارى شركت نفت انگليس و ايران خارج كنند.
از همين زمان پاى امريكا در كشور ايران باز شد. امريكايى كه تا آن موقع رسما مطرح نبود، يكى از سهامداران شركت نفت شد. چون امريكا دولت قوى و بزرگترى بود و امكانات بيشترى داشت و از طرفى انگليس هم پس از جنگ جهانى دوم تضعيف شده بود، كمكم معركهگردان سياست ايران شد، دولتى را مىآورد و دولتى را مىبرد. به دنبال آن بود كه آثار شوم سياست امريكايى را مىديديم.
توصيه امام به آيتاللّه بروجردى
در همين زمان به آيتاللّه بروجردى اطلاع دادند كه شاه به تبعيت از سياست امريكا و تا حدى انگليس مىخواهد پنهانى، كارهايى انجام دهد، مثل اصلاحات ارضى و دادن آزادى بىبندوبارى به زنان و اينكه زمينهاى مردم را به زور بگيرند و به اين و آن بدهند و كارهايى كه برحسب ظاهر، خلاف شرع است.
مرحوم آيتاللّه بروجردى، شايد دوباره به توصيه امام خمينى، نامهاى براى شاه نوشتند و به وسيله مرحوم آيتاللّه بهبهانى براى او فرستادند و خواستند كه شاه رسما بگويد چه نقشههايى پنهانى دارد و مىخواهد چه بكند. شاه در جواب نامه گفته بود: «به آقا بگوييد اين كارها را عبدالناصر هم در مصر انجام داده است. آنجا علماى اهل تسنّن حرفى نمىزنند، ولى ما كه هنوز كارى نكردهايم، آقا ناراحت شدهاند.» مرحوم آيتاللّه بروجردى پيغام داده بودند كه به شاه بگوييد: «در آنجا اوّل رژيم سلطنتى برچيده شد و بعد دست به اين كارها زدند.»، كه جواب دندانشكنى بود.
اين واقعه هم با عقبنشينى شاه پايان يافت. شاه احساس كرده بود كه قدرت آيتاللّه بروجردى به قدرى زياد است كه اگر افشا شود، آنها چه مىخواهند بكنند، ممكن است، ايشان عكسالعملى نشان دهند و آن كارها عملى نشود.
اقدام براى طرد بهائيها
با اين حال، كموبيش هم مىدانستيم كارهاى خلافى انجام مىشود. بهاييها فعاليت زيادى داشتند. طبيب مخصوص شاه، دكتر عبدالكريم ايادى نيز بهايى بود. همين مسائل موجب شد كه آيتاللّه بروجردى به وسيله صدرالاشراف يا قائم مقام و مرحوم آيتاللّه بهبهانى به شاه پيغام دهد كه: «رسما حزب بهايى را غيرقانونى اعلام كنيد و آنها را از پستهاى حساس مملكتى حذف كنيد كه من احساس خطر مىكنم. نامهها و تلگرافها و طومارهاى زيادى آمده است كه اينها جزء اركان مملكت هستند و در همهجا رخنه كردهاند.». در ماه رمضان آن سال با موافقت شاه، آقاى فلسفى در مسجد امام خمينى (مسجد شاه سابق) از ساعت 1 تا 2 بعدازظهر منبر مىرفت و سخنرانى ايشان مستقيما از راديو پخش مىشد كه انعكاس بسيار وسيعى داشت، به طورى كه هر كس، هرجا بود خودش را به راديو مىرسانيد كه در آن ساعت، سخنان گرم و دلنشين و مهيّج آقاى فلسفى را بشنود.
مرحوم آيتاللّه بروجردى كليات اين موضوع را به آقاى فلسفى گفته بودند، ايشان هم در منبر عنوان كردند كه فرقه ضاله بهاييت چنين و چناناند و از طرف آنها احساس خطر مىشود، آنها وابسته به بيگانگان هستند، ستون پنجم بيگانه هستند. آقاى بروجردى مرجع بزرگ عالم تشيّع از مقامات كشورى خواستهاند و من اينك اعلام مىكنم كه اينان بايد محدود شوند.
در پى چند جلسه سخنرانى، ايران يكپارچه به هيجان آمد و به دنبال اين شور و حركت، رئيس وقت ستاد، سرلشكر باتمانقليچ، كلنگ به دست با عدهاى به طرف معبد ساختگى آنان به نام حظيرهالقدس(۴) رفتند و قسمتى از آن را تخريب و آنجا را اشغال كردند و پس از آن بهاييها محدود شدند.
پيش از آنكه رسما اين لايحه به مجلس برود، سردار فاخر حكمت، رئيس وقت مجلس گفته بود: «اينها امور دينى است، به مجلس و سياست مربوط نيست جلو آن را بايد بگيريد.».
خانم روزولت و نهرو و چرچيل و ديگر شخصيتهاى آن زمان به شاه نامه نوشتند يا تلگراف و تلفن كردند كه عدهاى به نام فرقه بهايى، آزادى و امنيت ندارند، شاه هم به دفعالوقت گذرانيد، سخنان آقاى فلسفى هم فروكش كرد و فرقه ضاله بهايى غيرقانونى اعلام نشد.
شاه و آيتاللّه بروجردى
شاه تا آن زمان، گاهى اوقات براى ملاقات با آيتاللّه بروجردى به قم مىآمد، من دوبار شاهد آن بودم. پس از پايان يافتن درس، مرحوم آيتاللّه بروجردى مىگفتند تا آقايان به بيرون تشريف ببرند، در همان مجلس مىماندند. شاه هم، آن زمان كه زياد خلاف شرع عمل نمىكرد، مىآمد ملاقات مىكرد و مىرفت.
وقتى شاه در برابر بهاييها كوتاه آمد، مرحوم آيتاللّه بروجردى گفتند كه ديگر ايشان نيايند. يك روز ناگهان شاه به قم آمد، ولى آقا از شهر خارج شده بود. شاه جلو صحن پياده شد، با توليّت آستان مقدس به صحن رفت و وقتى فهميد آقا در شهر نيستند، زيارت خوانده يا نخوانده، از در ديگر صحن به صورت قهر رفت و ديگر به قم بازنگشت.
البته مىگفتند جوانان مسلمان در امريكا عكسهايى از مجلههاى آنجا براى آيتاللّه بروجردى فرستاده بودند كه شاه و زنش ـ ثريا ـ را با عده زيادى مرد و زن لخت در استخر نشان مىداد؛ مردان بيگانه با زن شاه، و شاه با زن ديگرى. اين عكس مزيد بر علت شد و آقا فرمود: «حالا كه اينطور است، اصلاً ديگر اينجا نيايند و ما هم رابطهاى نداريم.».
ما متوجه شديم به دليل برخورد اخير آيتاللّه بروجردى، شاه قصد مقاومت در برابر آيتاللّه بروجردى دارد و نقشههايى در سر مىپروراند.
همه مىدانستيم تا آيتاللّه بروجردى زنده است، اين كار صورت نمىگيرد. در نامهاى هم كه مرحوم آيتاللّه بروجردى به شاه نوشته بود، اين جمله ديده مىشد: «در كشور اسلامى، امرى كه مخالف احكام ضرورى اسلام است، ممكنالاجرا نيست.». اين جمله آب پاكى را روى دست آنان ريخت و فهميدند كه بهتر است بگذارند پس از آيتاللّه بروجردى نقشههاى خود را عملى كنند. خيال مىكردند وقتى ايشان از دنيا برود، كسى ديگر مثل ايشان نيست كه از او حساب ببرند.
در شوّال 1380 برابر با فروردين 1340 مرحوم آيتاللّه بروجردى دار فانى را وداع گفت. بهار بود و شاه در نوشهر به سر مىبرد، براى مجلس ختم به تهران آمد، قدرى نشست و بزودى به نوشهر بازگشت، كاملاً معلوم بود كه منتظر چنين زمانى بوده است.
زمينههاى پيدايش قيام 15 خرداد
چند ماه پس از فوت مرحوم آيتاللّه بروجردى، خبر مىرسيد كه آن نقشهها در حال عملى شدن است. نخستين جرقهاى كه قيام 15 خرداد را به دنبال داشت، از آنجا آغاز شد كه روزنامه كيهان در 16 مهر 1341، يك سال و نيم پس از درگذشت آيتاللّه بروجردى، تيتر درشتى چاپ كرد كه: «به زنان هم حق رأى داده شد.»، مذاكرات سرى مجلس را هم آوردند به علماى قم نشان دادند.
معلوم شد كه لايحه انجمنهاى ايالتى و ولايتى را كه در قانون اساسى صدر مشروطه پيشبينى شده بود، مىخواهند اجرا كنند. از يك راه خيلى طبيعى وارد شده بودند كه در هر ايالتى اين لايحه اجرا شود. سه تغيير خطرناك در اين لايحه در نظر گرفته شده بود: يكى اينكه در آن لايحه، مذهب رأىدهنده و رأىگيرنده، اسلام بود، ولى در لايحه جديد، قيد اسلام را برداشته و گفته بودند فقط ايرانى باشد كه شامل بهايى هم مىشد؛ دوم، قسم را كه در آن لايحه به قرآن مجيد بود، در لايحه جديد به كتاب آسمانى تبديل مىشد. در لايحه قديمى آورده بودند كه داوطلب انتخابات بايد ذكور باشد، يعنى زن نباشد، ولى اينان گفته بودند بايد باسواد باشد؛ اعم از زن و مرد. بنابراين قيدهاى اسلام، قرآن، ذكوريت را برداشته بودند. همچنين راه براى به رسميت شناختن فرقه ضالّه بهايى كتاب آنان و بىبندوبارى زنان باز گذاشته شده بود.
همان شب جلسهاى در منزل آيتاللّه حائرى برپا شد و مرحوم آيتاللّه العظمى حاج شيخ مرتضى حائرى و تمام مراجع حضور داشتند. حضرت امام آن روزنامه را با خود مىبرد و به آنان نشان مىدهد. البته آن زمان در مقابل علما و مراجع قم، در نجف اشرف مرحوم آيتاللّه حكيم و مرحوم آيتاللّه شاهرودى و مرحوم آيتاللّه خويى بودند كه از لحاظ اسم و رسم و سابقه بيش از علماى قم مشهور بودند و شاه خوشحال بود كه آنها در نجف هستند و در قم هنوز كسى شاخص نشده است و مىتواند با عجله و به سرعت كار را يكسره كند.
تلگرافهاى علماى قم به نخستوزير
از همين زمان فرستادن تلگرامها آغاز شد. امام خمينى و آقايان به علم (نخستوزير) و سپس به خود شاه تلگراف زدند كه برداشتن قيدهاى اسلام و قرآن و ذكوريت برخلاف قانون است و براى ما غيرقابل تحمل است و ما احساس خطر مىكنيم، دستور دهيد دست نگاه دارند.
دو ماه اين كشمكش ميان مراجع قم و دستگاه مملكتى ادامه داشت. سرانجام براثر پايمردى شخص امام خمينى و به دنبال آن، تأييد و حمايت بزرگان مراجع حوزه نجف و آيات عظام حكيم و شاهرودى و خويى و همچنين مرحوم آيتاللّه سيّدعبداللّه شيرازى كه اعلاميههايى در تأييد حركت و قيام علماى قم صادر كردند. علم مجبور شد براى مدتى لايحه را مسكوت بگذارد و اعلام كند كه لايحه كانلميكن مىشود، در حقيقت مجددا شكست خوردند.
ما همان زمان اعلاميهها و تلگرافها و اخبار و حوادث و اطلاعات اين دو ماه را جمع مىكرديم كه به صورت كتابى به نام نهضت دوماهه روحانيان ايران به چاپ رساندم. اگر اين كلمه دوماهه را نمىنوشتم، فكر مىكردند كه اين كتاب كوچك درباره تمام نهضت روحانيان ايران است.
در اهميت اين كتاب، همين بس كه اغلب اعلاميههاى امام و ديگران را پنهانى شبانه به چاپخانه مىبردند و چاپ مىكردند و روز به در و ديوار مىچسبانيدند. آغاز كار بود و چندان هم سختگيرى نمىكردند. آن تلگرافها را به وسيله مردان و زنان به شهرستانهاى ديگرى مىفرستاديم، بسيارى را پاره مىكردند و از بين مىبردند. آن زمان مثل حالا نمىدانستند كه بايد اينها را به صورت اسناد نگه دارند. بنده كه آن زمان طلبه نوجوانى بودم و در مجله مكتب اسلام عضويت داشتم و در روزنامههاى دينى تهران مثل روزنامه نداى حق و مجله مسلمين مقاله مىنوشتم، حس مىكردم كه چون دير يا زود اين اخبار و اطلاعات و حوادث بسيار مهم به دست فراموشى سپرده مىشود، آنها را جمعآورى كنم.
در اهميت اين كتاب همين بس كه آقاى سيّدرضا برقعى كه الآن هم در قيد حيات و عضو سرپرستى دفتر نشر فرهنگ اسلامىاند، در همين ايام كه از تهران به قم آمده بود گفت: «مواظب خودت باش.»، گفتم: «چطور؟»، گفت: «در وزارت دادگسترى با دكتر عاملى وزير، كارى داشتم. دكتر باهرى كه وزير مشاور يا وزير دربار وقت بود، نزد وزير آمد، دكتر عاملى گفت: «آقا از قم و آقايان چه خبر؟» دكتر باهرى گفت كه تمام اعلاميههايى را كه ما به قم سفارش كرده بوديم اينها را جمع كنند و از بين ببرند و از ديوارها بكنند كه در دسترس نباشد. شيخى به نام على دوانى همه اينها را جمع كرده و تمام حوادث را به صورت يك كتاب در آورده است. دكتر عاملى خيلى ناراحت شد و زنگ زد كسى آمد و گفت: «پسر در اولين فرصت چند جلد از اين كتاب را از قم يا تهران براى من بياور.». اين موجب شد كه فرداى شب واقعه فيضيه، صبح زود دستگيرم كنند و به شهربانى و از آنجا به سازمان امنيت ببرندم.
در اتاق بازداشتم در سازمان امنيت، گوشه ديوارى را نشان دادند كه سياه بود. پيدا بود كه قبلاً آتشى روشن كردهاند، گفتند: «آنجا را مىبينى؟ تعداد زيادى از كتابهاى شما (نهضت دو ماهه روحانيون ايران) را اينجا آورديم و آتش زديم، يك جرم شما نوشتن همين كتاب است، چه كار داشتيد؟ با نوشتن اين كتاب، آب پاكى روى دست ما ريختى كه نمىشود كارى كرد.». گفتم: «مگر نسخه خطى بود كه شما از بين ببريد، يكى از آن هم موجود باشد، كافى است كه از روى آن چاپ كنند.».
در هر صورت نخستين بارى كه امام قدم جلو نهاد و به عنوان پيشرو و پيشاهنگ علما و مجتهدان قم براى مبارزه با دستگاه قد برافراشت، ماجراى انجمنهاى ايالتى و ولايتى بود. گفتيم كه پس از واقعه اصلاحات حوزه كه اطرافيان آيتاللّه بروجردى، سنگى جلو انداختند و ايشان را دلسرد كردند، ايشان به خانه رفتند و كمتر بيرون مىآمدند، مگر براى شركت در مجالس عزادارى در حرم يا زيارت، حتى درسشان را هم در خانه مىگفتند كه مرحوم آقاى مطهرى، امام موسى صدر و بعضى از استادان حوزه براى درس به خانه امام مىرفتند.
نمىدانم چقدر گذشت كه امام را به اصرار از خانه بيرون آوردند و درس خارج فقه و بعد هم درس خارج اصول را آغاز كردند، ديگر درس فلسفه و معقول را نگفتند. درس اصول را در مسجد سلماسى واقع در كوچه آقازاده مىگفتند و ما هم مىرفتيم. پس از درس فقه مرحوم آيتاللّه بروجردى، بيشترين شاگرد را در دروس اصول داشتند. سرتاسر كوچه آقازاده با اينكه نسبتا كوچه طولانى بود، پر مىشد، همين امر موجب شد كه ايشان بيشتر جلب توجه كنند و در سطح كشور مطرح شوند.
در قضيه مجلس مؤسسان ايشان باز قدم جلو گذاشتند و مورد ديگر در قضيه سيّدعلىاكبر برقعى بود، وقتى از كنگره جهانى تودهايها از شهر وين به قم بازمىگشت، اتفاقى افتاد و آشوبى برپا شد. دوباره امام از طرف مرحوم آيتاللّه بروجردى مأمور شدند كه به اين كار رسيدگى كنند و آتش اين غائله را خاموش كردند. اما نظر به اينكه اطرافيان آيتاللّه بروجردى، تا ايشان زنده بود، نمىگذاشتند به وسيله امام كار برجستهاى انجام گيرد، لذا پس از فوت ايشان بود كه چون امام احساس خطر كردند، رسما قد علم كردند و وارد ميدان شدند.
ملاقات امينى با علما و مراجع قم
وقتى ماجراى انجمنهاى ايالتى و ولايتى مسكوت ماند، كمكم خبر رسيد كه امريكاييها بىكار ننشستهاند و مشغول اقدامهاى ديگرى هستند. دكتر امينى را كه به ظاهر از وجهه ملى برخوردار بود، برسر كار آوردند. او پسر خانم فخرالدوله بود كه مسجد بزرگ فخرالدوله را در تهران ساخته بود، مادرش هم دختر مظفرالدين شاه بود، زنى بود كه در امور خيريه پيشقدم مىشد. خود امينى هم در مجالس علما و محافل دينى شركت مىكرد، ولى پنهانى از سياستهاى امريكا طرفدارى مىكرد، تا اينكه نخستوزير شد و اطلاع داد كه مىخواهم به ديدن آقايان مراجع قم بيايم.(۵) ما آنجا بوديم كه دكتر امينى با مردى به نام شريفالعلما، مردى با پالتوى بلند و سربرهنه كه محضردار و قبلاً در كسوت روحانيان بود و آن زمان مشاور امينى در امور روحانيان شده بود و با عده ديگرى به خانه آيات گلپايگانى، نجفى مرعشى و شريعتمدارى جداگانه سر زد.
امينى با اين كار مىخواست نظر آقايان را به خود جلب كند. در كوچههاى قم پياده و به سرعت از خانه اين آقا به خانه آن آقا راه مىرفت، تا حدى هم در مردم اثر كرده بود. مىگفتند: «ببينيد كسى سر كار آمده كه اينطور نزد آقايان مىآيد و زانو مىزند و آماده شنيدن هر امرى از سوى علماست.»، ولى وقتى با امام ملاقات كرد، ايشان هشدار داده بود: «شما سر كار هستيد، مواظب باشيد! اگر ما احساس كنيم اتفاقى مىخواهد بيفتد، ساكت نخواهيم نشست.».
انقلاب سفيد شاه
بهتدريج متوجه شديم كه شاه قصد دارد لايحه انقلاب سفيد خود را تقديم مجلس كند و آن را به تصويب برساند، نام ديگرش انقلاب شاه و مردم بود. با تصويب آن مىخواست شش چيز را به دستور امريكا به همهپرسى بگذارد. در حقيقت، از اين طريق قصد داشت دست امريكا را براى دخالت در امور كشور بيشتر باز بگذارد.
آن شش چيز عبارت بود از: الغاى رژيم ارباب و رعيتى، ملى كردن جنگلها، فروش سهام كارخانههاى دولتى، سهيم كردن كارگران در منافع توليد و صنعتى، اصلاح قانون انتخابات و ايجاد سپاه دانش.
به دنبال اين حركت، دوباره علما جلسهاى تشكيل دادند. ماه رمضان در پيش بود، من در آن موقع در آبادان بودم و مىخواستم به كويت بروم كه براى منبر دعوت شده بودم. آنجا از راديو شنيدم كه شاه روز چهارم بهمن به قم آمده و براى مرعوب ساختن بزرگان قم خط و نشان كشيده است و اينكه اين دفعه مثل لايحه انجمنهاى ايالتى و ولايتى نيست. ابتدا وزير كشاورزىاش، دكتر حسن ارسنجانى نطق بسيار تندى كرد و از جمله گفت: «عقربه زمان به عقب برنمىگردد و به قول گاليله زمين همچنان مدور است و مىچرخد.»، با اين حرف به حوزه كنايه زده بود كه علماى قم هم مثل كشيشهاى نصارى هستند و مىخواهند گاليله (شاه) را مجبور كنند كه توبه كند.
قبل از ساعت 2 بعدازظهر كه موقع اخبار بود، تلفنى از قم خبر گرفتم كه شاه مىخواهد در ميدان آستانه سخنرانى كند و مراجع و بزرگان علما به عنوان اعتراض از شهر خارج شده و حوزه را تعطيل كردهاند و گفته بودند حتى يك نفر عمامه به سر در انظار ديده نشود. مبادا عكسبردارى كنند و بگويند طلاب هم آمدهاند سخنرانى شاه را بشنوند.
شاه در سخنرانى خود كه پس از سخنرانى كوتاه ارسنجانى ايراد شد، به علما توهين و به بازاريها حمله كرد، چون بازاريها واقعا به ميدان مبارزه آمده بودند و فعاليت زيادى مىكردند. همچنين گفت: «ما اين كار (رفراندوم) را خواهيم كرد و هيچچيز نمىتواند مانع ما بشود و همه مردم بايد در روز 6 بهمن در انتخابات شركت كنند و به اين شش ماده رأى دهند.»
به دنبال آن، علما رفراندوم را تحريم كردند، دستجمعى اعلاميه صادر كردند، در اعلاميهشان آمده بود: «توطئهاى در كار است، رأى ندهيد و اعتنا نكنيد، اينها براى شما كارى نمىكنند، كشاورزى ايران را نابود كردهاند و بايد برنج و گندم و گوشت از خارج وارد كنيم، مىخواهند شما را به نفت وابسته كنند، معادن و زمينها را قبضه كردهاند.».
من تمام اعلاميهها را جمعآورى كردم و در كتاب نهضت روحانيان ايران به تفصيل آوردم. مردم از اين اقدام علما استقبال زيادى كردند، دستگاه هم تصميم گرفت شدت عمل نشان دهد. امام در قبال اين اقدامها منتظر فرصت بودند تا ضربه كوبنده خود را به موقع وارد كنند. ديگر چندان كارى هم به آقايان علما نداشتند، چون آنها احتياط مىكردند. شيوههاى پخش كردن اعلاميههاى علما و مراجع اين بود كه به صور مختلف تكثير مىشد و در تهران و شهرستانهاى مختلف به وسايل گوناگون پخش مىشد.
پس از رفراندوم و تصويب آن لايحه، علما با صدور اعلاميههايى، عيد را تحريم و عزاى عمومى اعلام كردند. اين اقدام بسيار تأثير كرد، چون رژيم از انتشار اين اعلاميهها جلوگيرى مىكرد، بعضى از خانمها توسط كسانشان با پنهان كردن آنها در جورابهايشان از راه ساوه به تهران مىآوردند، در تهران تكثير مىكردند و به در و ديوار مىچسباندند. پيش از آنكه مأموران رژيم بيايند، عدهاى مىخواندند و در بين مردم پخش مىشد.
حمله وحشيانه به مدرسه فيضيه
در روز انتخابات، براى تصويب انقلاب سفيد شاه با همه اقدامات رژيم، مردم چندان استقبالى نشان ندادند. اين امر موجب شد كه شاه رسما وارد عمل شود. روز 25 شوال سالروز شهادت امام صادق عليهالسلام و روز دوم عيد بود، قم معمولاً تا يك هفته شلوغ بود، بهخصوص پس از اين رخدادها، عده زيادى هم به قم آمده بودند تا ضمن گذراندن تعطيلات عيد در جوار حضرت معصومه سلاماللّه عليها با علما بهخصوص امام خمينى، تماس بگيرند و كسب تكليف كنند. شايد قم در عيد آن سال، مهمترين و بيشترين جمعيت را در بيست و دو سالى كه من آنجا بودم، به خود مىديد.
آيتاللّه گلپايگانى جلسه روضهخوانى به مناسبت شهادت امام صادق عليهالسلام در مدرسه فيضيه برپا كرده بود. در همين ايّام، رژيم، دو ـ سه اتوبوس چترباز و كماندوى مجهز و مسلّح به قم آورد و آماده درگيرى بود.
لازم است اين را هم بگويم كه شب دوم فروردين به ما اطلاع دادند كماندوها رسيدهاند و در چند نقطه پخش شدهاند، گفتند حدود هفتاد نفرشان در دبيرستان حكيم نظامى هستند، عدهاى در شهربانى و تعدادى در ساواك و سازمان امنيتاند. افراد مختلف، حتى برخى از زنان متديّن كه همسرانشان كارمند ادارات بودند، خبر دادند كه ما از طريق شوهرانمان شنيدهايم، آقايان طلاب در يكى دو روز آينده، كشتههاى زيادى خواهند داد، به همين دليل، بسيار مراقب بوديم.
مجلسى هم در مسجد مدرسه حجتيه برپا بود، من هم آنجا بودم، ده ـ بيست نفر از كماندوها را ديدم كه با هيكلهاى ورزيده و با لباس شخصى در جاهاى مختلف ميان مردم، آن گوشه و اين گوشه و چهار طرف نشسته بودند و مرحوم حاج انصارى واعظ سخنرانى كرد. پس از سخنرانى او، يك مداح آذربايجانى از تهران روى پلّه دوم منبر بزرگ مدرسه ايستاد و اشعارى را با لحن بسيار سوزناكى خواند، هر بيتى را كه او مىخواند، سيل اشك از ديدگان مردم جارى مىشد. خيلى تحت فشار بوديم، هر آن انتظار اتفاقى را داشتيم. شعر از فرخى يزدى بود، دو بيت آن را به ياد دارم:
سوگواران را مجال بازديد و ديد نيست بازگرد اى عيد از زندان كه ما را عيد نيست
گفتن لفظ «مبارك باد» طوطى در قفس شاهد آيينه دل داند كه جز تقليد نيست
در همين لحظه كه همه مىگريستند، ديديم از سه، چهار طرف صداى صلوات برخاست، معلوم شد كه كار همان مأموران اعزامى است، صلوات پشت صلوات، به طورى كه براى يكى دو نفر از مجتهدان كه آنجا بودند، احساس خطر شد، آنان را آهسته بيرون آوردند و به اتاق مرقد آيتاللّه حجّت بردند كه اگر شلوغ شد، به اين آقايان كه سالخورده هستند، آسيب نرسد.
در مجلس وحشت حاكم بود، شخصى به نام آقاى ميرى كه ورزشكار و پهلوان معروف قم بود و دو متر قد داشت، شايد الآن هم باشد و دو برادرند. كتابى هم درباره پهلوانى در ايران باستان نوشته است، وقتى احساس خطر كرد، جلو منبر آمد، مشتش را پر كرد و گفت: «هر حرامزادهاى كه بخواهد مجلس را به هم بزند، با مشت من مواجه خواهد شد.» يكى از مزدوران گفت: «پهلوان صلوات مىفرستيم، اشكال دارد؟»، آقاى ميرى پاسخ داد: «اين صلوات بيجاست و اشكال دارد.» و بالاخره به خير گذشت. آنها هم يا تعدادشان كم بود، يا ديدند مثل اينكه مردم آمادهاند، راه هم براى فرار زياد بود، ايفاى نقش را براى جاى بهترى گذاشتند. لذا طرف عصر به خانه امام واقع در محله يخچال قاضى رفتند. در خانه امام هم پيش از اينكه امام از اندرون بيرون بيايند، آنجا هم صلوات فرستاده بودند، واعظ آقاى برقعى بود، خبر به امام دادند كه مزدوران رژيم به اينجا آمدهاند و قصد درگيرى دارند. مىخواستند ايجاد درگيرى كنند و اگر توانستند و دسترسى پيدا كردند، امام را به قتل برسانند.
امام به آيتاللّه خلخالى كه در آن زمان با مرحوم حاج آقا مصطفى پسر دانشمند امام هم مباحثه بود و از شاگردان پر و پا قرص امام و مرد شجاع و دليرى بود، گفته بودند: «برو بيرون و با آنان قاطعانه برخورد كن.»، آقاى خلخالى بيرون آمد و جلو آنان مشتش را پر كرده و گفته بود: «هر حرامزادهاى كه بخواهد مجلس اينجا را به هم بزند، با مقاومت ما مواجه مىشود. آقاى خمينى فرمودهاند كه از اينجا جلو صحن مىآيم و تكليف خودم را با اين دستگاه روشن مىكنم.». مأموران رژيم آنجا هم اوضاع را مناسب نديده و فرار را بر قرار ترجيح داده بودند. مثل اينكه ديدند كوچههاى اطراف خانه امام جاى مانور دادن نيست.
درست همان موقع در مدرسه فيضيه هم مجلسى برپا بود و رژيم، كماندوها را به آنجا فرستاده بود، من هم در ميان آن جمع بودم، چون ميهمان داشتم، نزديك غروب به خانه رفتم، ولى مراقب اوضاع فيضيه و عكسالعمل كماندوها بودم، مردم دسته دسته از خانه آقايان به مدرسه فيضيه مىرفتند. در مدرسه فيضيه مرحوم حاج انصارى قمى سخنرانى مىكرد. مأمورين كه در ميان مردم نشسته بودند، آنجا هم صلوات مىفرستند، يك صلوات، دو صلوات، سه صلوات كه مرحوم حاج انصارى از بالاى منبر آنان را به سكوت دعوت مىكند، آنها مىگويند صلوات مىفرستيم و چرا ساكت بمانيم كه در نهايت، درگيرى سختى شروع مىشود.
آن شب از شبهاى بسيار وحشتناك بود. اغلب طلاب و مردم كه از كوچه ما مىگذشتند، مجروح شده بودند، حتى يكى از رفقا كسى را دنبال من فرستاد كه اگر مىتوانى دكترى برايم بياور. من با چه زحمتى رفتم، يك دكتر پيدا كردم و آوردم، دندانهاى آن برادر روحانى شكسته و صورتش مجروح بود، ولى ديگر جرئت نمىكرديم كه از خانه خارج شويم.
وضع شهر آشفته بود و همه مردم قم اعم از طلاب و علما و عامه مردم آن شب را با وحشت گذراندند. من روز پيش سخنرانى نسبتا تندى كرده بودم، احتمال مىدادم به خاطر همان سخنرانى و چاپ كتاب نهضت دو ماهه روحانيان ايران بزودى به سراغ من هم بيايند. يك بيمار قلبى هم در خانه داشتيم كه از بانوان بود، به همين جهت صبح زود از خانه خارج شدم.
هنوز آفتاب درست بالا نيامده بود، نزديك دفتر تبليغات اسلامى ايستاده بودم. پسرم محمدعلى، ده ـ دوازده ساله بود، در آن صبح زود از خانه بيرون آمده و با مردم به مدرسه فيضيه رفته بود، وقتى مرا ديد، جلو آمد و خواست صحبت كند كه كامكار، رئيس آگاهى قم با يك سرهنگ و يك نفر ديگر در اتومبيل فولكس واگنى نشسته بودند، مرا ديد به سرهنگ گفت: «دوانى است» از آن طرف خيابان صدا زد و گفت: «آقاى دوانى همانجا باشيد، عرضى دارم.». در اين حين كه اتومبيل آنها مىخواست فلكه خيابان ارم را دور بزند، به پسرم گفتم: «برو خانه بگو بابام براى منبر به كاشان رفت.». اگر به خانه مىرفتم و آنها به دنبال مىآمدند، آن بيمار قلبى ناراحت مىشد و چه بسا پيشامد ناگوارى به وجود مىآمد، به من كه رسيدند، گفتند: «بفرماييد سوار شويد تا با هم به شهربانى برويم.»، سوار شدم و به شهربانى رفتيم، بدون اينكه سخنى بگويند، كامكار، پروندهام را در آورد و مطالبى را در آن نوشت.
سپس مرا به سازمان امنيت بردند و به آنها سپردند. چند شب آنجا بودم. پسر نوجوان آقاى علمى، سرپرست وقت فيضيه كه لباس عيدش را پوشيده بود، به آنجا آورده و زده بودند، تمام كت و شلوارش خونى و سرش شكسته بود. او را قبل از من آورده و بازداشت كرده بودند.
رئيس ساواك سرهنگ بديعى بود كه بعدها سرتيپ و بازرس ساواك كل استان فارس شد، نسبتا آدم خوش برخوردى بود. پس از او كسى به نام ترابى آمد كه مرد ملعونى بود. هر طلبهاى را كه مىآوردند با فحش و ناسزا برخورد مىكرد و كتك مىزد. سرهنگ بديعى مىگفت: «به ما دستور دادهاند، شدّت عمل نشان بدهيم، ما هرچه كوتاه مىآييم شما آقايان دست برنمىداريد. نمىدانيم تكليفمان چيست. مىدانم كه روزى اينها را وارد تاريخ مىكنيد، ولى چه كنيم؟».
طرز برخورد ساواك
شب بعد از ماجراى فيضيه ساعت 12 شب، در باز شد و سه نفر به اتاق ما آمدند، من روى يك گليم در حالى كه عبا را رويم و لبادهام را زيرم انداخته و كفشها را متكا كرده بودم و با آن نوجوان هماتاق بودم، آن دو ـ سه نفر چراغ اتاق را روشن كردند، قيافه وحشتناكى داشتند، به طعنه گفتند: «اگر حاج آقا اجازه بدهد، ما هم اينجا مىخوابيم.»، گفتم: «بفرماييد.»، براى آنان لحاف و تشك آوردند. لوازمشان را كه بيرون مىآوردند، يك كلت با جلد چرمى، يك پنجه بوكس كه دندههايش برآمده بود و من نظيرش را كمتر ديده بودم، زنجيرى به اندازهى هفتاد ـ هشتاد سانتيمتر و يك چاقوى ضامندار مثل خنجر با جلد چرمى داشتند كه به گوشهاى پرت كردند، يك ميله آهنى شايد به طول يك متر هم داشتند، آن را هم به زمين انداختند و سپس خوابيدند.
فردا كه شد، ديدم حياط پر از جمعيت شده است. روز قبل موقعى كه مىخواستند مرا به سلول بيندازند، تمام اثاثيهام را گرفتند، حتى ساعتم را. فقط قرآن كوچكى مانده بود كه گفتم اين را از من نگيريد و نگرفتند. كماندوها بعد از صرف صبحانه با سر و صدا و خنده و عربده آمدند، از جلو شيشه پنجره مىگذشتند و مسخره مىكردند.
نوجوان هماتاقم را آزاد كردند و من تنها ماندم، داشتم قرآن مىخواندم. به بيرون نگاه كردم، چهل ـ پنجاه نفر از آنها در حياط بلوا راه انداخته بودند و بازى مىكردند. يكى دو نفر از آنها نشسته، از روى باغچهاى مىپريدند. هيكلهاى ورزيده و قيافههاى وحشتناكى داشتند، مثل همه ورزشكارانى كه گاهى در فيلمها نشان مىدهند، به طرف يكديگر آجر پرتاب مىكردند. آنها را كه ديدم، به ياد فاجعه فيضيه افتادم كه ديشب چه بلايى بر سر طلاب آوردهاند.
وقتى از بازداشت بيرون آمدم و اينها را براى رفقا نقل كردم به گوش امام خمينى رسيد، ايشان مرا خواستند و فرمودند: «در شب فيضيه آنقدر زد وخورد زياد بوده كه طلاب و آقايان وقت نكردند، درست آنها را ببينند كه به چه چيزها مجهز هستند، شنيدهام شما آنها را ديدهايد.»، عرض كردم دو ـ سه نفرشان آمدند اتاق ما و اين چند چيز را داشتند؛ كلتشان را زمين گذاشتند و زنجير بلندى بود و كارد خنجر مانندى و پنجه بوكس و ميله آهنى و.... امام پرسيدند: «با آن ميله آهنى هم طلاب را مىزدند؟»، گفتم: «بله»، خيلى منقلب شدند و رويشان را برگرداندند، سپس فرمودند: «مشهدى ماشاءاللّه (خادم مدرسه فيضيه) گويا يكى از اين ميلهها را كه از دستشان افتاده، پيدا كرده است.»، از طرف من بگوييد، فلانى گفته آن ميله را بده تا عكسى از آن بگيرند كه بعد بتوانيد در كتابتان، اين عكس را چاپ كنيد تا بفهمند كه با اينها هم طلاب را زدهاند.».
من رفتم به مدرسه فيضيه و ميله را به سفارش امام از او خواستم، ولى او گفت چنين چيزى نيست، يا خبر را دروغ به امام داده بودند و يا مشهدى ماشاءاللّه ترسيده بود. هرچه گفتم آقاى خمينى گفتهاند بده تا از آن عكس بگيرم، گفت: «نه، چنين چيزى نيست.».
در هر صورت، دو سه روز پس از واقعه فيضيه كه از ساواك بيرون آمدم، از بچهها كه به فيضيه رفته بودند، پرسيدم، گفتند جاى سالمى در فيضيه نمانده است، قرآنها و كتابها را پاره كردهاند، عمامهها خونآلود، نمدها و گليمها را از اتاقها بيرون ريختهاند. شاخههاى درختان را كنده و با آنها طلاب را زدهاند و قسمتى از لبه پشتبام فيضيه را پايين ريخته بودند. صحن مدرسه به قدرى خونآلود بود كه با تابيدن آفتاب بو گرفته بود. پس از آن، تمام صحن فيضيه را شستند تا آثار جنايتشان را از روى در و ديوار پاك كنند، عمامهها و خيلى چيزها را آتش زده بودند. آنچه مأمورين اعزامى شاه بر سر فيضيه و طلاب آوردند و جناياتى كه مرتكب شدند، موجب شد كه امام خمينى در انتظار فرصتى باشد تا ضربه كارى خود را به رژيم وارد سازد. امام با جمعى از طلاب، روزى هم به فيضيه رفت و در آنجا به سوگ نشست.
روز عاشورا، امام به فيضيه آمدند و سخنرانى كردند. عكسى هم هست كه نشان مىدهد، امام به فيضيه آمدهاند تا از نزديك شاهد باشند كه چه بر سر فيضيه آوردهاند. همين مطلب را تحت عنوان «كماندوها و...» در جلد سوم كتاب نهضت روحانيان ايران آوردهام.
تلگرافهاى تسليت در فاجعه فيضيه
به دنبال حادثه تلخ فيضيه، تلگرامهاى اعتراضآميز در تقبيح عمل وحشيانه عمال شاه از سراسر ايران و نجف اشرف به سوى قم و علماى اعلام سرازير شد كه نمونههايى از عناوين آنها را مىگويم: تلگراف از نجف اشرف از طرف مرحوم آيتاللّه شاهرودى به حضرت آيتاللّه خمينى، تلگراف از نجف اشرف به حضرت آيتاللّه خمينى، آيتاللّه گلپايگانى و آقايان ديگر، تلگراف از نجف اشرف از طرف آيتاللّه خويى به حضرت آيتاللّه خمينى، نامه از آيات و حجج اسلام خرمآباد به علماى قم، متن طومار طلاب علوم دينى اصفهان به مراجع قم، اظهار تأثر جامعه روحانيان تهران نسبت به فاجعه دلخراش شهرستان مذهبى قم، اعلاميه علماى اعلام و روحانيان فارس به حضرت آيتاللّه العظمى آقاى خمينى، جامعه اهل منبر كرمان، علماى اعلام و روحانيان كرمانشاه، علماى همدان، علماى يزد و مرحوم آيتاللّه صدوقى و... .
اعلاميه و تلگراف حضرت امام
امام خمينى در پاسخ به علماى اعلام و حجج اسلام يزد، نامه بسيار جالبى نوشتند كه در تمام شهرها پخش شد. در اين نامه نوشته بودند: «به جاى اينكه به جنگ دشمنان ايران و اسلام بروند، به فيضيه آمدند و چه جنايتهايى را كه مرتكب نشدند. بدانيد و آگاه باشيد و به ديگران بگوييد...».
اين اعلاميه و اعلاميه ديگر علماى قم، واقعه فيضيه را آن طورى كه بود، افشا كرد. همچنين امام در پاسخ تلگراف يكى از علماى بزرگ تهران به نام حاج سيّدعلىاصغر خويى، تلگرافى مخابره كردند كه در آن آمده بود: «خدمت حضرات علماى اعلام و حجج اسلام تهران ـ دامت بركاتهم ـ تلگراف محترم براى تسليت در فاجعه عظيمه وارده بر اسلام و مسلمين موجب تشكر گرديد. حمله كماندوها و مأموران انتظامى دولت با لباس مبدّل و در معيت و پشتيبانى پاسبانها به مركز روحانيان، خاطرات مغول را تجديد كرد. با اين تفاوت كه آنها به مملكت اجنبى حمله كردند و اينها به ملت مسلمان خود و روحانيان و طلاب بىپناه. در روز وفات امام صادق عليهالسلام با شعار «جاويد شاه» به مركز امام صادق و به اولاد جسمانى و روحانى آن بزرگوار حمله ناگهانى كردند.
در ظرف يكى دو ساعت تمام مدرسه فيضيه، دانشگاه امام زمان (عج) را با وضع عجيبى در حضور قريب به بيست هزار مسلمان، غارت كردند. درهاى تمام حجرات و شيشهها را شكستند، طلاب از ترس جان، خود را از پشتبامها به زمين انداختند، دستها و سرها شكسته شد، عمامههاى طلاب و سادات، ذريه پيغمبر را جمع كرده، آتش زدند. بچههاى شانزده ـ هفده ساله را از پشتبام پرت كردند، كتابها و قرآنها را چنان كه گفته شد، پاره پاره كردند...».
اين تلگراف موجب شد كه شور و هيجان وصفناپذيرى در ميان ملت و كشور ايجاد شود. فاجعه فيضيه اوج انقلاب و نهضت روحانيان بود، يعنى اگر مىخواستيم ميليونها تومان خرج كنيم و مردم را بيدار سازيم و جنايتهاى رژيم را به آنان نشان دهيم، خبرى بهتر از حمله كماندوها، سوزاندن قرآنها و پاره كردن كتابها و خراب كردن صحن فيضيه نبود. همين تلگراف و نامهاى كه به علماى يزد نوشتند و نامههاى ديگر امام و آقايان ديگر توسط بازاريها، دانشجويان و روحانيان شهرهاى مختلف در كشور پخش مىشد.
شايد دو روز طول نكشيد كه واقعه فيضيه مثل آفتاب نيمروز در سراسر كشور منتشر شد و مردم آشكارا شخص شاه را لعن و نفرين كردند و اگر اين واقعه نبود، شايد روحانيان به اين زودى نمىتوانستند براى مردم ماهيت رژيم را مشخص كنند، حتى بسيارى از افراد بىاعتنا هم وقتى از حمله وحشيانه رژيم به طلاب و مردم باخبر شدند، بسيار ناراحت شدند.
انعكاس فاجعه فيضيه در عراق
وقتى خبر اين فاجعه به عراق رسيد، آنجا چهل روز در مدارس علميه نجف مجالس عزادارى برپا كردند؛ يعنى هر روز در يك مدرسه برقرار مىشد، مراجع و علماى نجف و كربلا هم تلگرافهايى را به سران ممالك اسلامى، سازمان ملل و مجامع بينالمللى فرستادند و نسبت به تعرض به شهر قم و كشتار طلاب و مردم بىپناه ايران اعتراض كردند و آن طورى كه مىخواستيم به وسيله حادثه فيضيه، جنايتهاى دستگاه در سراسر دنيا منعكس شد.
محور شدن حضرت امام
اين واقعه گذشت تا اينكه روز عاشوراى 1383 برابر با 13 خرداد 1342 فرا رسيد. امام خمينى اين اقدامها را كافى نمىدانستند. علماى ديگر همچنان با امام بودند، ولى كمكم يكهتاز اين ميدان، شخص امام شد. با اينكه آقايان ديگر هم اعلاميه مىدادند و همكارى مىكردند، ولى به تدريج مردم فقط به ديدار امام مىآمدند، بهخصوص پس از بيانات مهيّج امام در مدرسه فيضيه، كمتر به علماى ديگر توجه مىشد. بيشتر آنها هم از اعلاميه دادن، صحبت و همكارى هيچ ابايى نداشتند، ولى آن شهامت و شجاعت و صراحت لهجه امام، كار را به جايى رساند كه مردم مستقيما به خانه امام مىآمدند و از آقاى خلخالى و ديگر نزديكان امام و مرحوم حاج آقا مصطفى، فرزند امام، خبر و اعلاميه و نوار مىگرفتند.
به دستور امام، مراكزى در تهران تعيين كرده بودند كه جوانان و طلاب جوان، جمعهها جلسههاى هفتگى در آنجا تشكيل مىدادند و به نوبت در هر جلسه يكى از طلبهها سخنرانى مىكرد تا مردم آگاه شوند. هر خبرى كه از قم مىرسيد، توسط همين افراد در سطح شهر منعكس مىشد و بسيار هم مؤثر بود.
سخنان سرنوشتساز امام در روز عاشورا
همانطور كه قبلاً گفتم، ايّام عاشورا من به اتفاق چند نفر از رفقايم در كويت بودم، ولى شنيدم كه امام خمينى عصر روز 13 خرداد ـ روز عاشورا ـ اعلام مىكند كه مىخواهد در فيضيه صحبت كند. مىخواستند امام را با يك اتومبيل روباز به فيضيه ببرند، شهيد حاج مهدى عراقى نيز همراه ايشان بود. آن زمان او جوان بود. فدائيان امام دور اتومبيل امام را گرفته بودند. فيضيه به آن بزرگى، مملو از جمعيت شده بود. مردم روى پشتبام، پيرامون مدرسه، طبقه بالا، ايوانها، صحن كوچك حضرت معصومه سلاماللّه عليها و ميدان آستانه منتظر صحبت امام بودند، شايد حدود صد هزار جمعيت آن روز در قم بود. همهجا بلندگو نصب كرده بودند، حتى در ميدان آستانه. آن روز حضرت امام براى نخستينبار سخنانى به زبان آوردند كه هيچكس جرئت گفتنش را نداشت، از همان زمان مردم فهميدند كه نبايد ساكت بنشينند.
فراموش كردم بگويم در اوايل نهضت، شاه گفته بود عكس اين مرد را بياوريد كه ببينم. وقتى عكس امام را به او نشان دادند مدتى در چهره ايشان خيره شده بود، لابد همان نگاه فرعون به چهره مصممّ حضرت موسى بود، وقتى حضرت موسى آمد و دستش را به طرف جيبش برد يا دستش را به هم زد و برقى از دستش توليد شد، فرعون نگاهى به موسى كرد و فهميد كه از اين پس با او بسيار درگير مىشود. شاه هم فهميد كه اين مرد، مردى نيست كه او را رها كند.».
در هر صورت، امام در بيانات خود فرمودند: «آقاى شاه! شايد اينها مىخواهند تو را يهودى معرفى كنند، بگويم كافرى تا از مملكت بيرونت كنند. بدبخت! بيچاره! چهل و پنج سال از عمرت مىرود، كمى تأمل كن. اى آقاى شاه! بدبخت! بيچاره! ميل ندارم مثل پدرت باشى كه وقتى رفت، مردم شكرگزارى كردند. كمى عبرت بگير، از پدرت عبرت بگير....» و چون شاه روحانيان را ارتجاع سياه ناميده بود، امام فرمودند: «تو مرتجع سياه، انقلاب سفيد كردهاى؟!»، يعنى هرچه بافته بود، امام در اين جمله به خود او برگردانيد. هر جمله آن سخنرانى واقعا تكاندهنده بود.
زندانى شدن ياران امام
پس از سخنرانى امام، شب چهاردهم، اتفاقى نيفتاد. نوار امام را فورا تكثير كردند و به تهران بردند، ولى همان شب، يعنى شب يازدهم محرم، حدود پنجاه نفر از علما و وعاظ معروف تهران را گرفتند و زندانى كردند. آقاى فلسفى كه در رأس وعاظ و خطباى ايران و تهران بود، شهيد مطهرى، آقاى مكارم شيرازى كه آن زمان در تهران منبر مىرفت و حاج آقا مصطفى قمى داماد مرحوم حاج شيخ عباس قمى كه از علما و وعاظ تهران بود، وقتى به خانه ايشان مىروند، خانمها خانه نبودهاند و لذا دو بچه او را همراه پدر مىآورند. آقاى مكارم مىگفت در حالى كه دست دو پسرش را گرفته بود، وارد زندان شهربانى شد.
ملاقات علماى زندانى با آيتاللّه خوانسارى
آقاى فلسفى مىگفتند: «ما را در شهربانى جايى قرار داده بودند كه وقتى پنجاه نفرى مىخوابيديم، نمىتوانستيم به طرف چپ يا راست بچرخيم و اجازه نمىدادند برايمان از خانه چيزى بياورند. از تيراندازيهايى كه در بيرون زندان مىشد، معلوم بود كه اوضاع خيلى بحرانى است. اگر مريض مىشديم، باز هم اجازه نمىدادند كه از خانه برايمان امكاناتى بياورند. در اثر اصرار ما فقط پس از مدتى به آيتاللّه خوانسارى، فقيه و مرجع معروف كه در تهران ساكن بود، اجازه دادند تا سرى به ما بزند. اتاقى را مبلمان كردند تا ما بياييم، بنشينيم و مثلاً پس از ملاقات با آيتاللّه خوانسارى، ايشان بيرون از زندان بگويند جايشان خوب است.
پيش از اينكه آيتاللّه خوانسارى زندان را ترك كند، من گفتم: «حضرت آيتاللّه! جاى ما اينجا نيست، ما در جايى هستيم كه مثل چاه است، نور از نقطه خيلى بالايى به داخل مىتابد، جايمان خيلى تنگ است و نمىگذارند براى ما از منزل غذا بياورند يا اينكه لباس مبدّل، پتو، لحاف، تشك يا چيزى بياورند. فوقالعاده ناراحتيم.». سرهنگى رو به روى من ايستاده بود. در اين وقت دست به صورت كشيد و اشاره كرد، مىخواست كوتاه بياييم. من هم به همان سرهنگ رو كردم و گفتم، آقايان اشتباه كرديد، امروز اينجا جاى ماست، فردا ممكن است جاى شما باشد، دنيا اينطور نمىماند.». عجيب اين است كه همينطور هم شد، يعنى همان سرهنگ و آقايانى كه اين علما را زندانى كرده بودند، پس از پيروزى انقلاب اسلامى، خود را در همان زندان يافتند.
اين سخنان كوتاه و به موقع آقاى فلسفى موجب شد كه خبر به مقامات بالا برسد كه آقاى خوانسارى هم ناراحت بودند و از آن پس از خانههاى آنان، بهخصوص براى آقاى فلسفى كه مريض بودند، غذاى مناسب مىآوردند و وسايلى مىفرستادند كه تا حدى راحت باشند.
15 خرداد و بازداشت امام
پس از سخنرانى امام، زايرانى كه در روز عاشورا در قم بودند و به تهران و شهرهاى ديگر باز مىگشتند، به عنوان سوغاتى، نوار سخنرانى امام را با خود مىبردند. ظرف يكى دو روز، سخنان امام در همهجا منعكس شد، به طورى كه تهران هم براى قيام آمادگى پيدا كرد. شب 15 خرداد موقع سحر كه امام خود را مهياى نماز شب مىكرد، سربازان مسلح رژيم كه تمام كوچه را گرفته بودند، نخست به خانه امام مىروند و چون امام را نمىيابند، به خانه حاج آقا مصطفى پسر ايشان كه مقابل خانه پدر بوده است، روى مىآورند. بنده از مرحوم حاج آقا مصطفى شنيدم كه گفت وقتى سر و صدا بلند شد، امام بر سر آنها داد مىزند و مىفرمايد: «چه خبر است؟» مىگويند آمدهايم آقاى خمينى را ببريم، ايشان با صداى بلند مىگويد: «روحاللّه خمينى منم، اين چه وحشيگرىست، صبر كنيد، من كه فرار نكردهام، جلوتر نياييد.»، امام بيرون مىآيد و ايشان را سوار اتومبيل فولكس واگن مىكنند و به ميدان بيمارستان فاطمى مىآورند.
خاطره جالبى كه امام از آن شب داشتند اين بود كه در يكى از بياناتشان پس از بازگشت از بازداشت ده ماهه در تهران در مسجد اعظم قم فرمودند: «واللّه تا حالا از كسى نترسيدهام، حتى شبى كه مرا گرفتند، آنها از من مىترسيدند، نه من از آنها.».
پاسبانها كه در اطراف ميدان گشت مىزدند، خودشان گفته بودند كه اين ميدان پر از سرباز بود و همه مسلح، صف كشيده منتظر آوردن آقا بودند، همين كه آقا را پياده كردند و قيافه جالب و با هيبت امام را ديدند، در حالى كه تفنگ به دست داشتند، مىلرزيدند!
سپس امام را سوار وسيلهاى مىكنند و به تهران مىبرند، ساعت 5 صبح امام در تهران بودهاند. امام را نخست به باشگاه افسران بردند و غروب آن روز با اتومبيل جيپى كه پنجرههايش با پارچه سياه پوشيده بود، به پادگان قصر مىبرند. نوزده روز در آنجا بودند، سپس به پادگان عشرتآباد مىبرند و يك شبانه روز در سلول انفرادى نگاه مىدارند و پس از آن در اتاقى زندانى مىكنند. هنگامى كه امام را از باشگاه افسران به پادگان قصر مىبردند، آنها كه در زندان شهربانى بودند، صداى تيراندازى زيادى را مىشنيدند.
چگونه در كويت از بازداشت امام مطلع شديم؟
گويا فرداى آن روز، 16 يا 17 خرداد بود كه عَلَم دربارهى بازداشت و سرنوشت امام از راديو صحبت مىكرد. گفتم كه بنده آن موقع در كويت بودم و در حسينيه محله شرق كويت، منبر مىرفتم، تلفن زنگ زد، يكى از رفقاى كويتى از آن طرف سيم گفت: «راديو دارى؟» گفتم: «بله، يك راديو ترانزيستورى زير تخت گذاشتهام و اخبار ايران را مىگيرم.» گفت: «زود زود موج تهران را بگير، آقاى خمينى را گرفتهاند و در اين باره عَلَم صحبت مىكند.» تا پيچ راديو را باز كردم، شنيدم كه عَلَم شخصا صحبت مىكند و مىگويد: «اينها مثل موش در دست ما گرفتارند، دادگاه صحرايى تشكيل مىدهيم و خطاكاران را به شدت مجازات مىكنيم، از دست ما نجات پيدا نمىكنند...».
اين حرفها را كه شنيدم و نطق علم تمام شد، سخت تكان خوردم. فورا به حسينيه آقاى وحيدى خراسانى تلفن كردم و گفتم: «خبر داريد؟» گفتند: «نه.» گفتم: «آقاى خمينى را گرفتهاند و الآن خود عَلَم صحبت مىكرد، خيلى هتاكى و جسارت مىكرد و ممكن است ناگهان دادگاه صحرايى تشكيل دهند و يك دفعه باخبر شويم كه خدانكرده آقاى خمينى را تيرباران كردهاند.».
چون حسينيه ما در وسط كويت بود، به آقايان خزعلى و نصراللهى و گويا آقاى سيدمرتضى قزوينى و شهيد سيدمحمدرضا سعيدى از فضلا و اهل منبر كربلا كه آن زمان همگى در كويت، منبر داشتيم و هر كدام در حسينيه خود در محلات كويت بوديم، زنگ زدم، ضمن اعلام خبر ايران گفتم خوب است كه همه به اينجا تشريف بياوريد، چون من راديو دارم. همين كه با فاصله يك ساعتى همگى آمدند و واقعه دستگيرى و بازداشت امام خمينى را شنيدند، بىاختيار همه به شدت گريستيم. سپس چون احتمال مىداديم كه ايشان را اعدام كنند، رفقا در اين فكر بودند كه تكليف ما چيست؟ مىدانستيم كه در كويت نُه وكيل شيعه وجود دارد و آنها هم بعضى شبها پاى منبر مىآمدند، گفتيم اين وكلا را بخواهيم و به آنها بگوييم فورا دست به كار شوند و شيخ كويت را ببينند كه او به شاه تلفن يا تلگراف كند و بگويد كه يك سوم مردم كويت شيعه هستند و از سرنوشت آقاى خمينى ناراحتند و تقاضا كند تخفيفى دهند و دست نگه دارند.
يكى از وكلاى كويت را خواستيم و قضيه را گفتيم، او گفت: «شاه ايران و شيخ كويت، همه ايادى بيگانه هستند، از اينها معجزهاى ساخته نيست. كارى به علما و روحانيان هم ندارند. معطل اينها نشويد. يكبار به شيخ گفتيم دستور بدهد به خاطر يك سوم جمعيت كه شيعه هستند، اقلاً شب و روز عاشورا موسيقى و ساز و آواز را از راديو قطع كنند، ولى او جواب داده است كه اكثريت كويت شيعه نيستند و تحمل نمىكنند، حالا مىآيند براى آقاى خمينى كه با اربابهاى اينها در افتاده كارى كنند» گفتيم اگر مىشود يكى از وكلاى شيعه در مجلس نطقى بكند كه از اينجا به دنيا منعكس شود، گفتند اين هم براى ما مسئوليت دارد و مشكل است.
از آنها نااميد شديم. سپس گفتيم حداقل يك نفر از ما زود به نجف برود و از آقايان نجف تأمين بگيرد كه كارى انجام دهند، ولى چون هر كدام از ما در يك حسينيه منبر مىرفتيم، حسينيهها تعطيل مىشد و براى صاحب حسينيه هم نزد حكومت مشكلاتى رخ مىداد و ساواك سفارت ايران هم كه خيلى فعال بود، كاملاً مراقب ما بود كه به قول آنان، دست از پا خطا نكنيم، لذا هر اقدامى مىكرديم، در اسرع وقت، خبر آن به ايران مىرسيد. كافى بود كه از طرف سفارت به دولت كويت بگويند اين تبعه ما برخلاف قانون رفتار كرده است تا ما را فورا به سفارت ايران تحويل دهند و به تهران آورند و از فعاليت در كويت هم محروم شويم.
نامه به علماى نجف
در نهايت تصميم گرفتيم كه به مراجع نجف نامه بنويسيم. قرار بر اين شد كه هر كدام از ما به يكى از آقايان نامه بنويسد. من گفتم با لحن تند مىنويسم، بنده به آيتاللّه خويى، آقاى وحيدى به آيتاللّه حكيم، آقاى خزعلى به آيتاللّه شاهرودى و هكذا. بنده دو نامه نوشتم، افسوس كه كپى يا صورتى از نامهام را برنداشتم. محتواى نامه من اين بود كه: «شما آقايان مراجع نجف دست روى هم مىگذاريد كه آيتاللّه خمينى را اعدام كنند و چون خبرش به شما رسيد، همه با هم بگوييد: اناللّه و انا اليه راجعون، حال آنكه در تاريخ ثبت خواهد شد و خواهند گفت كه آقايان كوتاه آمدند و از نظر تاريخى چيزى نيست كه مخفى بماند.».
فرداى آن روز باز ديدم مطالبى هست كه بايد به اطلاع آقايان برسانم و تأكيد بيشترى كنم. به همين دليل، نامه دوم را هم به آيتاللّه خويى نوشتم. آيتاللّه خويى جواب هر دو نامه را به طور جداگانه در يك پاكت دادند. در آن نامه نوشته بودند: «كار بزرگان هميشه مخاطرهآميز بوده است. آيتاللّه خمينى دست به كار بزرگى زده و اين خواستماست. انبيا و اوليا از اين راه رفتهاند، مخاطرات زيادى ديدهاند، زندان ديدهاند، شكنجه ديدهاند و اميدواريم طورى نباشد. ما اطلاع داريم، از تهران به ما خبر رسيده، بىكار نيستيم، اقدامهاى اساسى كردهايم و اميدواريم به نتيجه هم برسد و از خطرى كه احتمال مىدهيد، خبرى نباشد.».
اين، حاصل اقداماتى بود كه بعضى از فضلاى آن روز ايران كه بنده هم در خدمتشان بودم، در كويت انجام داديم كه خيلى هم مؤثر واقع شد. سپس كه به نجف، خدمت آيتاللّه خويى رفتيم، فرمودند: «حس كردم آن موقع خيلى ناراحت بوديد، چون نامهتان خيلى مطالب داشت.»، گفتم: «آقا همه ما از قم دور بوديم و اين خبر را هم كه شنيديم، وحشتزده بوديم و چارهاى نداشتيم جز اينكه اينطور بنويسيم.».
آنوقت ايشان گفتند: «ما به تمام سران دنيا، سازمان ملل، جمال عبدالناصر، رئيس جمهور مصر و به هر جا كه شما خيال مىكنيد، اطلاع داديم كه جان آيتاللّه خمينى در معرض خطر است. هر كارى از دستتان برمىآيد، براى حفظ جان ايشان انجام دهيد.».
انعكاس بازداشت امام در قم
قبل از طلوع آفتاب روز 15 خرداد، در قم خبر پخش شد كه آيتاللّه خمينى را به تهران بردند. خبر دستگيرى امام از بلندگوى صحن حضرت معصومه پخش شد. علما و طلاب حوزه دستجمعى به طرف صحن رفتند. در ميان راه موج جمعيت هم به آنها پيوست و صداى «يا مرگ يا خمينى» از هزاران نفر برخاست. همانطورى كه گفتم بنده در قم نبودم، ولى همسر و فرزندان خردسالم در قم بودند. عمده حركت مردم هم از پايين شهر قم بود. مىگفتند براى نخستينبار از پايين شهر قم، چند هزار زن چادرمشكى در حالى كه بسيارى هم كودكان خود را در بغل داشتند، شيونكنان با لعن و نفرين به شاه و دستگاه و مردان، چند برابر آنها در خيابانها به حركت در آمده بودند، مأموران مسلح با تفنگ و مسلسل تيراندازى مىكنند، صداى ناله و فرياد مردم به آسمان مىرسد، عدهاى را مىكشند و عده زيادى را هم مجروح مىكنند. براى نخستينبار بود كه به روى مردم به طرز خاصى كه بىاعتنايى دستگاه را نشان مىداد، تيراندازى مىشد. باران گلوله از هر طرف روى مردم مىباريد. خيابانها مخصوصا كوچهاى بنبست واقع در خيابان تهران از خون بدن مقتولان و مجروحان رنگين شده بود. اجساد بسيارى، و زخميان زيادترى، محصول وحشيگرى دستگاه در روز 15 خرداد 1342 در قم بود.
قيام مردم در تهران
خبر قيام شهر قم كه به تهران مىرسد، دسته دسته مردم از مسجد «حاج ابوالفتح» و دانشگاه به حركت در مىآيند، ولى افسوس كه مردم سازماندهى درستى نشده بودند. اخيرا در اعترافهاى ارتشبد حسين فردوست، رئيس دفتر مخصوص شاه كه صريحا نوشته است اگر حركت مردم بازار و دانشجويان، سازماندهى داشت و مقدار بيشترى پايدارى مىكردند، شاه همان روز 15 خرداد رفته بود.
نوشته است كه شاه آماده فرار بود و خيال مىكرد اين قيام دنباله دارد و سازماندهى شده است. وقتى اطلاع دادند كه نيروهاى نظامى براى سركوب مردم حركت كنند، قوائى نبود. بعضى از مأمورانى كه به طور پراكنده، اين طرف و آن طرف داشتند، با شتاب سازماندهى شدند.
فردوست نوشته است: «اگر مردم در روز تاسوعا و عاشوراى 1342، تشكّل لازم را داشتند و رسما رفتن شاه را مىخواستند، شاه آماده فرار بود و خيال مىكرد اينطور كه مردم راه افتادهاند، ديگر فرصتى براى ماندن او نيست».
اين تجربه مىرساند كه در هر كارى، بهخصوص انقلابها و نهضتها، شرط اساسى، تشكيلات و سازماندهى است. اين همه ما از دست شاه و رژيم او مىناليديم، فردوست كه مشاور خاص و رئيس دفتر مخصوص او بود، مىگويد شاه آماده فرار بود و كاملاً خودش را باخته بود.
بارى در روز 15 خرداد 1342 پس از اينكه مردم سر ظهر به كاخ مرمر و جاهاى ديگر مىرسند، به جاى اينكه سازماندهى كنند و حركت خود را ادامه دهند، تصور كردند همين اندازه كافى است، براى خوردن ناهار به چلوكبابيها هجوم آوردند(۶) و رژيم هم از اين فرصت به دست آمده، كمال استفاده را نمود و تيرهاى پراكنده خود را جمعآورى كرد و پس از سازماندهى به سركوب مردم در خيابانها و كوچهها پرداخت و اينطور قيام تهران در روز 15 خرداد 42 شكست خورد.
روز 15 خرداد آيتاللّه قمى را از مشهد و شب 16 خرداد آيتاللّه محلاتى و آيتاللّه دستغيب را از شيراز كه هر دو شهر منقلب و مردم به هيجان آمده، گرفته و به تهران آورده، زندانى مىكنند.
فعاليت شاگردان امام
پس از دستگيرى و بازداشت امام، رفت و آمد به قم زياد بود. نقش هيئت مؤتلفه اسلامى، بسيار كارساز بود. آنها فعاليت چشمگيرى داشتند؛ شهرها را باخبر مىكردند، اعلاميهها را پخش مىكردند، سازماندهى خوبى به وجود آورده بودند و كارها را به خوبى تقسيم كرده بودند. آقاى هاشمى رفسنجانى، شهيد مطهرى، شهيد بهشتى، آقاى محىالدين انوارى از روحانيانى بودند كه رابط بين امام و هيئت مؤتلفه اسلامى به شمار مىرفتند. اين آقايان فعاليت زيادى مىكردند و كارهاى عمده روى دوش آنان بود. از جمله، آماده كردن بازار و مردم، خبرگيرى و تكثير نوار و اعلاميهها را به عهده داشتند، خيلى منظم كار مىكردند، بودجهشان را هم خودشان تأمين مىكردند. كارهاى هيئتهاى مؤتلفه را بايد بيشتر شرح داد، بنده بيش از اين اطلاع ندارم.
حمايت گسترده مراجع براى آزادى امام و مهاجرت علما و مراجع به تهران
اقدامهاى زيادى در داخل و خارج كشور براى آزادى امام خمينى انجام گرفت. مرحوم آيتاللّه حكيم بيشتر از سايرين فعال بود؛ چون ايشان آن زمان در ميان ممالك عربى بيشتر از جاهاى ديگر نفوذ داشت. ساير مراجع هم از جمله آيتاللّه خويى و آيتاللّه شاهرودى، هر كارى از دستشان برمىآمد، انجام مىدادند. مرحوم آيتاللّه سيّدعبداللّه شيرازى شايد بيش از همه اعلاميه صادر كرد. در مجموع نجف و قم به كانون فعاليت براى آزادى امام تبديل شده بود.
از كارهاى مهمى كه انجام گرفت و در بالا بردن شخصيت امام در نزد دستگاه خيلى اهميت داشت، مهاجرت مجتهدان، مراجع و علما از سراسر ايران به تهران بود. فقط آيتاللّه گلپايگانى گفته بودند: «مىترسم حوزه را منحل كنند. بايد يك نفر در حوزه بماند، ممكن است براى حوزه اتفاقى بيفتد.»، ايشان نيامده بود، ولى بقيه مجتهدان كه در قم و شهرستانها بودند، در تهران جمع شدند.
علما و مراجع علىرغم اينكه سازماندهى و تشكيلات خاصى نداشتند، ولى چهار ماه در تهران ماندند. از جمله مىتوان از آيتاللّه ميلانى از مشهد، آقاى شريعتمدارى و آيتاللّه نجفى مرعشى از قم، آيتاللّه بهبهانى از اهواز، آيتاللّه خادمى از اصفهان، آيتاللّه صدوقى از يزد، آيتاللّه شيخ بهاءالدين محلاتى از شيراز، و آيتاللّه آخوند ملاعلى همدانى از همدان نام برد. اينها علماى درجه اول آن روز كشور بودند علماى درجه دو و سه هم زياد بودند كه به تهران و براى ملاقات اينان با مردم، آمد و رفت داشتند. خود من بارها به ديدن بعضى از اين آقايان مىرفتم و اعلاميهها و نامههاى مردم را مبادله مىكردم. اسامى شهرها و علماى آنجا و شرح مفصل اجتماع آنها در تهران را در جلد چهارم نهضت روحانيان ايران آوردهام.
با اينكه تهران، خود براى قيام و انقلاب كاملاً آمادگى داشت، ولى نفس حضور اين آقايان در تهران براى جلوگيرى از هرگونه خطر براى امام، بسيار مؤثر بود. ممكن بود مردم به خيابانها بريزند و رژيم از موقعيت سوءاستفاده كند و در اين گيرودار، يك دفعه امام را به قتل برساند.
از طرف دولت، نزد علما مىآمدند و آنها را تهديد مىكردند و مىگفتند: «براى چه به تهران آمدهايد، بايد برگرديد...».
اين تهديدها موجب شد كه عدهاى را پراكنده كنند. بهحق بايد اين حركت علما و مراجع را تأييد كرد كه كار به موقعى بود و اگر اين حركت انجام نمىگرفت، دولت خيال مىكرد، امام خمينى تنهاست و بقيه علما هم كارى به اين نهضت و انقلاب ندارند.
شيوههاى پخش اعلاميه
به اتفاق بعضى از دوستان و رفقايى كه از شهرها مىآمدند به منزل آقايان رفت و آمد زياد مىكرديم. اين مرجع و آن مرجع را مىديديم، اعلاميهى آقايان را مىگرفتيم و با وسايلى به شهرهاى مختلف از جمله آبادان، خرمشهر و اهواز مىبرديم و يا مىفرستاديم. حتى از شهرهاى ديگر هم به قم اعلاميه مىآورديم، بهخصوص اعلاميه مرحوم آيتاللّه ميلانى را كه در خيابان فرهنگ و تجريش منزل حاج قاسم همدانى اقامت داشت چند بار با جمعى از دوستان خدمتشان مىرسيديم و اعلاميههايى برايشان مىبرديم و از ايشان اعلاميه و يا نامه مىگرفتيم. زمانى كه اين آقايان در تهران بودند، اعلاميههاى زيادى گرفتيم و پخش كرديم. قسمتهايى از آنها را بعدها در مجلدات نهضت روحانيان ايران آوردم.
از جمله كسان ديگرى كه در اين زمينه فعاليت مىكردند، خواهران دينى بودند، چون احتمال نمىدادند كه آنها در جيبها و جورابهايشان، اعلاميه يا نامه، پنهان كنند، با آنان كارى نداشتند. رفقا به وسيلهى همسرانشان، اعلاميهها را به تهران، قم و شهرستانهاى ديگر مىبردند و توسط مردان پخش مىشد.
رفع منع از امام خمينى
اين حركتها جمعا موجب شد كه دستگاه به حساسيّت موضوع پى ببرد و دست به كارى نزند كه آينده نظامش به خطر افتد. بهخصوص اعلاميه دستجمعى آقايان مراجع كه نوشته بودند: «آيتاللّه خمينى از مراجع تقليد است و مرجع تقليد هم طبق قانون اساسى محترم است و دولت و شاه مملكت حق ندارند تعرض به مراجع تقليد كنند.»، چون شاه طبق قانون اساسى مىبايد مروّج شيعه باشد و حامى روحانيان شيعه، كه سمبل مذهب شيعهاند، لذا از اين كار منصرف شد.
رژيم مراجع و علما را پراكنده ساخت، ولى مىتوان گفت مهاجرت علما و مجتهدان و مراجع از قم و مشهد و شهرستانها به تهران تا حد زيادى در حفظ جان و آزادى امام خمينى مؤثر بود و در يك كلام، رژيم متوجه شد كه آيتاللّه خمينى تنها نيست و اگر قصد سوئى داشته باشد بايد مسئوليت آن را هم به گردن بگيرد و تاوان آن را بپردازد.
در مجموع بايد گفت كه اين چهار ماه مهاجرت، نقطه عطفى در تاريخ مبارزات روحانيان محسوب مىشود، كه قولاً، عملاً و كتبا به دفاع از يك مرجع عالىقدر برخاستند و پس از ده ماه، اين مبارزات نتيجه داد و امام آزاد شد و به قم بازگشت.
انعكاس آزادى امام در روزنامههاى رژيم
يكى دو روز پس از آزادى امام روزنامهها نوشتند: «براثر مذاكرهاى كه با آيتاللّه خمينى، آيتاللّه محلاتى و...، آقايان تعهد دادهاند كه ديگر در سياست دخالت نكنند.»، ولى همان عكس معروفى كه امام را در مسجد اعظم نشان مىدهد كه دستشان را بلند كردهاند، در همانجا ايشان فرمودند: «دست خمينى قطع شود اگر يك چنين موافقتى كرده باشد و ما باز هر چه پيش بيايد، خواهيم گفت و سازشى نكرديم، تعهدى نسپرديم، بىخود مىگويند.» پس از اين سخنرانى بود كه دستگاه متوجه شد كه اين آقاى خمينى كسى نيست كه نهضت را رها كند.
خواب حضرت امام
در يكى از جلساتى كه داشتيم، مرحوم شهيد سعيدى گفت: «من رفتم به آقاى خمينى گفتم كه شما خيلى تندروى مىكنيد، آقايان ديگر آرام آرام صحبت مىكنند، اعلاميههايشان هم معتدل است. اين طورى كه شما به ميدان آمديد، مثل اينكه تا آخرين نفس و تا پاى جان هم حاضريد.» و آقاى خمينى گفت: «بله، من خوابى ديدم كه آتشى روشن شده و انگار تمام ايران مثل يك نقشه جغرافيايى روبهروى من است. تمام ايران و دورتادور آن را آتش گرفته، مثل اينكه همه ايران مىخواهد بسوزد. هرچه فرياد زدم كه مردم ببينيد، بياييد كمك كنيد، آتش را خاموش كنيم، كشور در حال سوختن است، هيچ كس اعتنا نمىكرد. خودم پيش رفتم و با عبايم روى آتش زدم، آنقدر جلو رفتم كه برايم خطر داشت، سطلى پيدا كردم و آب آوردم و با هر مكافاتى بود، آتش را خاموش كردم. من اين طور تعبير كردم كه چنين مشكلى پيشرو داريم و آنكه بايد جلو اين آتش را بگيرد هم من هستم و لذا مىروم تا آنجايى كه امكان داشته باشد، ولو بلغ ما بلغ.».
البته در آن جلسه بحث شد كه آيا خواب حجت است يا نه؟ همه به اين نتيجه رسيديم كه اين بحثها بىمورد است. آقاى خمينى خودش فقيه، مجتهد، مرجع تقليد و فيلسوف است، وقتى چنين خوابى ببيند و روى آن حساب كند، ديگر جاى حرف براى ما باقى نمىماند. اتفاقا همينطور هم شد. ايشان اين انقلاب را پيش برد و با رهبرى داهيانه خود، سلطه شاه و خارجيها و ايادى آنها را بر ايران از بين برد و جمهورى اسلامى ايران را تأسيس نمود.
لايحه كاپيتولاسيون
در هر صورت براثر مقاومت امام، دستگاه دوباره روى ايشان حساسيّت پيدا كرد. خبر رسيد كه رژيم لايحهاى به مجلس برده كه امريكاييها در صورت ارتكاب هر جرمى از مصونيت سياسى برخوردار باشند، اين بزرگترين ضربهاى بود كه به حيثيت يك ملت وارد مىشد. بعضى از وكلاى هر دو مجلس، شوراى ملى و سنا، مستقيما يا با واسطه، موضوع را به امام خبر داده بودند. همچنين تعدادى از وكلا در برابر اين لايحه مقاومت كرده و گفته بودند كه اين آبروريزى نيست؟ اين امضاى سند ذلّت يك كشور است.
دولت دمكرات امريكا گفته بود: «200 ميليون دلار به شما قرض مىدهيم و شما در مقابل، قانونى وضع كنيد كه اگر مثلاً يك سرباز امريكايى يك ايرانى را با اتومبيلش زير گرفت، به ما شكايت كنيد، تا خود ما آن را محاكمه كنيم و اگر يك ايرانى، يك امريكايى را زير گرفت، او را تحويل ما دهيد تا آن را در دادگاهمان محاكمه كنيم.»
سخنرانى حضرت امام
از مهمترين كارهايى كه امام انجام دادند، و من آن را نهضت دوم ناميدم، مبارزه برضد لايحه كاپيتولاسيون يعنى مصونيت اتباع امريكا بود. از اين پس، مرحله دوم نهضت روحانيان ايران آغاز شد. مرحله اوّل از لايحه انجمنهاى ايالتى و ولايتى شروع شد تا بازداشت و آزاد شدن امام، و مرحله دوم از نطق شديداللحن ايشان در خانهشان به مناسبت 20 جمادىالثانى، روز ولادت حضرت زهرا سلاماللّه عليها كه اتفاقا روز تولد خود امام هم بود، شروع شد. جمعيت بسيار زيادى اجتماع كرده بودند، افراد بسيارى ضبط صوت با خود داشتند، شايد دهها ضبط صوت در دست مردم، روى پشتبامها و در كوچهها ديده مىشد، بلندگوهاى بزرگى هم نصب كرده بودند. امام شديدا برضد اين لايحه يعنى مصونيت سربازان و اتباع امريكايى سخنرانى كردند.
امام طى بيانات مهيج و نافذ خود از جمله فرمودند: «ايران خود را به 200 ميليون دلار فروخت. مجلس دوره 21 ربطى به ملت ايران ندارد. اگر نفوذ روحانيان باشد نمىگذارد كه يك دستنشانده امريكا اين غلطها را بكند، از ايران بيرونش مىكنند؛ يعنى اگر روحانيان قدرت داشته باشند، شاه را بيرون مىكنند. اى ارتش ايران! من اعلام خطر مىكنم، چه خيالى دارند؟ واللّه گناهكار است كسى كه فرياد نزند، واللّه مرتكب كبيره است كسى كه فرياد نكند، تمام گرفتاريهاى ما از امريكاست.».
همچنين فرمودند: «اگر يك سرباز امريكايى، يك ايرانى را زير ماشين بگيرد، ما حق نداريم او را محاكمه كنيم، يا اگر يك ايرانى، سگ امريكايى را زير بگيرد، بايد تحويل امريكا بدهند كه محاكمه كند و اگر يك امريكايى شاه را زير بگيرد، بايد تحويل امريكا بدهند.».
دستگيرى و تبعيد امام
حضرت امام كه سگ و شاه را با هم يكجا آورده بود و خود آن نطق تند موجب شد تا رژيم به شدّت عصبانى شود و مجددا امام را بازداشت و به تهران آورند، جلسهاى تشكيل دادند و مقدمات تبعيد امام را فراهم كردند. با دولت تركيه تماس گرفتند و جاى امام را اوّل اسلامبول و سپس شهر بورسا كه دورترين نقطه و منتهىاليه خاك تركيه است، تعيين كردند. ساواك ايران با سازمان امنيت تركيه، همفكرى و همكارى داشت، قصد داشتند وقتى امام را از قم گرفتند، مردم نفهمند و يكسره به فرودگاه مهرآباد برده، با هواپيما به تركيه ببرند، اين كار را كردند و مدتها بعد خبرش را به مردم دادند.
عزّ اسلام
يك سال و اندى از تبعيد امام به تركيه گذشت. اقدامهاى زيادى براى بازگرداندن ايشان انجام مىشد، دو نفر از روحانيان به تركيه رفتند و در ملاقاتى با امام گفتند: «آقا براى آزاديتان اقدامى بكنيم؟» امام اول فرموده بودند: «راضى نيستم كسى براى من وساطت كند.» در نامههاى ايشان هم كه مىآمد، مىنوشتند: «كسى براى من كارى نكند.»، ولى آن دو نفر گفته بودند: «آقا بهتر است شما آزاد بشويد و به يك جاى بهترى برويد تا صدايتان بهتر و راحتتر به مردم برسد.»، ايشان هم فرموده بودند: «اگر عزّ اسلام حفظ مىشود، حرفى ندارم، ولى اگر باعث روانداختن و ذلّت شود، راضى نيستم.».
اوّل قرار بود در صورت آزادى از تركيه ايشان را به حضرت عبدالعظيم بياورند كه در اين شهر مذهبى تحت نظر باشند، سپس نظرشان برگشت و گفتند به نجف مىفرستيم، آنجا مراجع مسنترى هستند، ممكن است منطق امام را تحمل نكنند و نسبت به گفتههاى ايشان بىاعتنا باشند، مردم نجف هم عرب هستند و تحت نظر رژيم بعث قرار مىگيرد، همين كار را هم كردند.
حدود چهارده ـ پانزده سال امام در نجف اشرف ماندند. اوايل وضع ايشان خوب بود، ولى رفته رفته دولت عراق تحت فشار دولت ايران نسبت به ايشان، عكسالعمل تندى نشان مىداد.
در اين موقع حادثه ناگوار درگذشت مرموز حاج آقا مصطفى فرزند بزرگ ايشان پيش آمد كه به احتمال زياد توسط عوامل ساواك ايران به شهادت رسيده بود تا امام را دچار عارضه كنند، ولى از اين كار هم سودى نبردند. رفته رفته شدت عمل بيشتر شد تا جايى كه امام تحت نظر مأموران عراقى قرار گرفت و محدوديت بيش از حد شد.
امام به خاطر محدوديتهاى بيش از حد دولت بعث عراق، تصميم گرفتند به كويت و از كويت به جاى ديگر بروند، چون دولت كويت مخالفت كرد، از همانجا به فرودگاه بغداد مىروند و در آنجا تصميم مىگيرند به فرانسه بروند. در فرانسه با آزادى عملى كه داشتند، مصاحبههايى كه نمودند، آمد و رفتهايى كه به وجود آمد و اوضاع و شرايط، امام اهداف خود را چنانكه مىخواست به گوش جهانيان رسانيد و نام خمينى و ايران در سراسر دنيا طنينافكند.
پيروزى انقلاب اسلامى
پس از مبارزات پىگير ملت مسلمان ايران به رهبرى ايشان سرانجام حضرت امام در روز 12 بهمن 1357، پس از شانزده سال دورى از وطن، به وطن اسلاميمان بازگشتند و توانستند رژيم پوسيده 2500 ساله شاهنشاهى را ملغى كنند و بر ويرانه آن، حكومت نوين جمهورى اسلامى را برقرار سازند.
پىنوشت
.................................................
۱- جلد دوم، ص 333.
۲ - عموزاده همسر من. او نظارت بر بيمارستان سهاميه قم را هم كه مخصوص طلاب بود به عهده داشت.
۳ - اين نامه را فرزندم محمدحسن رجبى دوانى در زندگىنامه امام خمينى با بحث آن آورده است.
ر.ك: به زندگىنامه سياسى امام خمينى، ج 1، ص 113 ـ 114.
۴ - اين مكان واقع در منطقه بهجتآباد تهران، پس از پيروزى انقلاب اسلامى محل حوزه انديشه و هنر اسلامى وابسته به سازمان تبليغات اسلامى شد. (د. الف)
۵ - نخستوزيرى امينى قبل از علم و طرح لايحه انجمنهاى ايالتى و ولايتى بود. از تاريخ ارديبهشت 1340 تا تير 1341 بود، ملاقات وى با مراجع قم نيز در همان ايام انجام گرفت. د. الف
۶- همانگونه كه آقاى دوانى در متن خاطرات خود تصريح كردند ايشان روز 15 خرداد در كويت بودند و اظهارات ايشان دربارهى وقايع 15 خرداد در تهران، مستند به شنيدهها و نوشتههاى ديگران است و از اينرو قابل تأمل است.
تعبير «هجوم مردم به چلوكبابيها» مربوط به خاطرات فردوست است كه از نظر تاريخى ثابت نشده است. د. الف
علی باقری، خاطرات پانزده خرداد؛ قم(دفتر اول)، ویراست دوم، تهران، دفتر ادبیات انقلاب اسلامی، 1388
تعداد بازدید: 5036