صادق خلخالی
آيتاللّه شيخ صادق خلخالى در سال 1305 در گيوى خلخال به دنيا آمد. وى پس از گذراندن دوران تحصيلات ابتدايى و مقدمات دروس دينى، راهى قم شد و سالهاى متمادى از محضر استادان بزرگى چون: آيتاللّه مجاهدى و آيتاللّه بروجردى و حضرت امام بهره برد.
وى در دوران شكلگيرى نهضت اسلامى، از معدود افرادى بود كه با حضور فعال در صحنههاى مختلف، كمك شايانى به پيشبرد اهداف نهضت مىكرد. مشاركت و حضور همه جانبه در عرصههاى گوناگون بويژه در عراق، سوريه، لبنان، ليبى، الجزاير و فرانسه، براى افشاى جنايتهاى رژيم پهلوى و نيز گسترش قيامهاى مردمى، از وى فردى ساخت تا پس از پيروزى انقلاب اسلامى در مسئوليتهايى كه برعهده گرفت همواره مورد توجه عموم باشد. قضاوت در دادگاههاى انقلاب اسلامى و سرپرستى كميته مبارزه با مواد مخدر، چند دوره نمايندگى مجلس شوراى اسلامى و عضويت در نخستين مجلس خبرگان رهبرى، از جمله مشاغلى است كه آيتاللّه شيخ صادق خلخالى برعهده داشت. وى سپس به تدريس در حوزه علميه قم پرداخت و در آذر 1382 درگذشت.
حاشيه بر عروهالوثقى، تقريرات فقه و اصول و برخى مكتوبات سياسى ـ اجتماعى از جمله آثار ايشان است.
اين گفتوگو در پانزدهم ارديبهشت 1372 انجام شده است.
سياستهاى ضددينى رژيم پهلوى
قبل از اينكه نهضت 15 خرداد پيش بيايد، دستگاه جبار، به سركردگى محمدرضا پهلوى آماده شد تا به هر ترتيبى، مظاهر دين اسلام و قرآن و مدنيت را در ايران نابود كند و به تمام معنا راه را براى فرنگى مآبى، فرهنگ غربى و بىبندوبارى باز كند. البته در دوره رضاخان نيز تا حدى از اين كوششها شده بود. مسئله كشف حجاب از زنها و تغيير خط فارسى، از اين دسته كوششها بود كه نمونههايى از آن را در تركيه و به دستور آتاتورك انجام داده بودند. در واقع آتاتورك هم مىخواست به هر شكلى كه شده، ملت تركيه را با اسلام بيگانه سازد؛ ديديم كه آتاتورك اجازه داد تا انجمنهاى فراماسونرى، مكتبهاى الحادى و اخلاق و زندگى غربى در سراسر تركيه، بهخصوص استانبول و آنكارا برقرار شود.
در ايران ما نيز رضاخان را تشويق كردند تا براى هماهنگى و به اصطلاح از بركردن درس خود در اين زمينه، با آتاتورك ملاقات كند. بنابراين رضاخان به استقبال آتاتورك رفت. به ياد دارم كه در آن ملاقات، رضاخان كلاه فرنگى به سر گذاشت و با وضع و ژست فرنگيها با آتاتورك ديدار كرد. آنوقت هر دو به سلامتى همديگر جامهاى شرابشان را به هم زدند و نوشيدند.
وقتى رضاخان از تركيه برگشت، مصمم شد تا براى از بين بردن حجاب اسلامى زنها، بستن دَرِ مساجد، تخريب حسينيهها، جلوگيرى از روضهخوانى و منبر رفتنها و خلاصه جلوگيرى از فعاليت آخوندها و مجتهدين، دست به كار شود. به شكلى كه وقتى تعدادى از مراجع مانند: مرحوم آقاى نائينى، مرحوم آقاى سيدابوالحسن اصفهانى، مرحوم حاج آقا حسين قمى، حاج آقا نوراللّه اصفهانى و تعداد ديگرى از مراجع از اصفهان و نجف به قم آمدند و مىخواستند با مرحوم حاج شيخ عبدالكريم حائرى متحد شوند، اسباب و وسايل را چنان درست مىكردند تا اين علما را از ايران بيرون برانند و دوباره به نجف تبعيد كنند. از طرفى حاج آقا نوراللّه اصفهانى كه در اين زمينهها بسيار پىگير بودند، در جريانى، شب مىخوابند و صبح مردم با مرگ ايشان روبهرو مىشوند. در نظر بگيريم كه مرحوم مدرس كه با رضاخان درافتاد، اصلاً مسائل اقتصادى و موضوع ثروت مطرح نبود. رضاخان مىديد كه يك آخوند يك لاقبا مانند مرحوم مدرس در مقابل او ايستادگى مىكند، تمام نقشههاى شوم حكومتش را در ميان مردم برملا مىكند و مردم را آگاه مىسازد. به همين دليل تصميم مىگيرد تا مدرس را هم از مجلس ايران و هم از صحنه سياست كشور حذف كند. پس شبانه به خانه مدرس مىريزند و او را دستگير مىكنند. اول او را به قلعهاى در سيرجان مىفرستند و پس از مدتى از سيرجان به كاشمر تبعيد مىكنند. بعد هم آنجا، رضاخان در يكى از روزهاى ماه رمضان دستور مىدهد تا به ايشان زهر بدهند و به اصطلاح خودش از شرّ مدرس راحت شود.
روحانيت، سد آهنين در برابر نفوذ بيگانگان
اين مسائل به دليل اين بود كه ـ كم و بيش ـ موضوع دين و امر به معروف و مسئله يك انقلاب عظيم اسلامى در ميان مردم مطرح بود و كسانى كه در اين چراغ روغن مىريختند و مىخواستند اين چراغ هميشه روشن و تابناك بماند، معممين بودند. در سراسر ايران، علماى طراز اول و مراجع تقليدمان بهخصوص آنها كه در نجف بودند، نمىخواستند ايران را به اين راحتى آسانى از دست بدهند و زير دست و پاى فرهنگ غربى و بىبندوبارى بيندازند. البته اين تز را در كشورهايى مانند مصر، سوريه و مراكش هم تا اندازهاى پياده كرده بودند و تا حدودى هم موفق بودند؛ ولى آنطور كه بايد و شايد و مطابق ميل آنها به انجام نرسيده بود و باز هم مىديدند كه در كشورى مثل ايران، بهخصوص در ايام محرم و ماه مبارك رمضان، مسجدها پر مىشود، ملاها بالاى منبر مىروند و درباره اوضاع مملكت، روش مملكتدارى و دين و ديانت صحبت مىكنند. روحانيت، همه اين نابسامانيها، اوضاع وخيم و همه مظالم را از ناحيه دولت و دستگاه مىديد و براى مردم افشا مىكرد. البته هيچكس بهصراحت نمىگفت كه شاه، امالفساد است، ولى هنگام بيان مطالب، با كنايه و اشاره مىفهماندند كه در رأس اين كشور يك آدم بىبند و بار، مفسد، ماجراجو و حيف و ميل كن قرار دارد. آدمى كه هيچگونه تقيّدى به آداب و رسوم ملى ندارد، تا چه رسد به رعايت كردن قوانين دينى! روحانيت سعى مىكرد تا جايى كه ممكن است اين آدم از ميان برداشته شود.
رحلت آيتاللّه بروجردى
پيش از اينكه نهضت 15 خرداد آغاز شود، جريانى در ايران اتفاق افتاد كه به خيال خام دستگاه تبهكار، تا اندازهاى موفقيتى براى پيشبرد مقاصد ضددينى و ضدمردمىاش بود و آن هم رحلت مرحوم آيتاللّه العظمى بروجردى، مرجع شيعيان جهان بود كه در قم اتفاق افتاد. وقتى كه آقاى بروجردى مرحوم شد، سراسر ايران تقريبا تكان خورد. البته در زمان پيشهورى و غلام يحيى هم بر اثر مرگ مرحوم سيدابوالحسن اصفهانى در نجف حركت و غلغلهاى در سراسر ايران و بهخصوص آذربايجان اتفاق افتاد؛ حركتى كه به هيچ وجه خوشايند روسها نبود كه مىخواستند آذربايجان را از ايران جدا كنند. در واقع آن ماجرا اثر اندكى داشت، ولى حركتى كه پس از فوت آيتاللّه بروجردى اتفاق افتاد، داراى انعكاس بسيارى بود. به اين ترتيب، دستگاه فرصت را مناسب ديد تا به مقابله برخيزد. آنها پيش خودشان فكر مىكردند كه تقريبا اوضاع براى اجراى آمال و آرزوهاى فرنگى مآبانه مناسب است.
با توجه به اينكه خود شاه هم در سوئيس بزرگ شده بود، تمايل بسيارى براى غرب زده كردن ايران داشت. افرادى كه دستاندركار اين جريان بودند، نمىخواستند از آداب و رسوم ايرانى، از دين اسلام و از قرآن، كوچكترين اثرى در مغزشان باقى بماند. آنها شاه را با پول ايران و با ثروت باد آورده پهلوى به سوئيس فرستاده بودند و در آنجا روش يك زندگى كاملاً غربى را با همان كيفيتى كه در غرب مرسوم است، به او آموخته بودند. براى همين، وقتى به ايران برگشت، هيچگونه رسوم ايرانى در او وجود نداشت.
به اين جهت، شاه هم مىخواست آرزوهاى خودش را اجرا كند. رحلت آقاى بروجردى هم تقريبا به نظر آنها، كمك به همين جريان بود. پس دست به كار شدند. ديگر مرجعى هم به خيال آنها در ايران وجود نداشت، در نجف هم كسى نبود. با خودشان گفتند كه حالا زمان اجراى نقشههاى ما است.
ماجراى انجمنهاى ايالتى و ولايتى
در نخستين گام پس از فوت مرحوم بروجردى، رژيم ماجراى انجمنهاى ايالتى و ولايتى را به وجود آورد. اصلاحات ارضى راه انداخت. سپاههاى مختلفى مثل سپاه بهداشت، سپاه دانش و از اينطور چيزها درست كرد تا به كلى مردم ايران را بىمحتوا كند.
به محض آغاز اين نقشهها، به وسيله علماى اسلام، جلسههاى متعددى در قم تشكيل شد. تشكيل دهنده اصلى اين جلسهها و محور اساسى همه اين ايستادگيها در مقابل دستگاه خودكامه نيز به تشخيص خود آنها، حضرت امام خمينى(1) بودند. در منزل حاج آقا مرتضى حائرى و در بعضى منازل ديگر، چند جلسه تشكيل شد، دو، سه جلسه هم در منزل خود حضرت امام تشكيل شد و نتيجه آن، تلگراف زدن علما به شاه بود. علما اول تصميم داشتند تا همگى براى شاه تلگراف بفرستند، ولى براى اين كار، سليقهها مختلف بود. بعضيها مىگفتند القاب را از عنوان شاه برداريم. بعضيها مىگفتند نه شاه بايد القاب خودش را داشته باشد. به همين جهت آقايان مجبور شدند تا هر كدام جداگانه تلگرافى براى شاه بفرستند.
اولين تلگراف را حضرت امام براى شاه فرستادند. قرار بود پس از امام آقايان ديگر هم بلافاصله تلگراف بزنند. اما وقتى تلگراف امام ارسال شد، آنها بعد از سه روز، تلگراف زدند و تلگراف آقايان هم خيلى ملايم بود. به اين ترتيب، چون دستگاه هم درك مىكرد كه از ميان اين تلگرافها كدام يك كوبندهتر و محكمتر و كدام يك ملايمتر است، درصدد ايجاد تفرقه برآمد تا به اين شكل ميان علما و مراجع، جدايى ايجاد كند.
بعضى از تلگرافها خيلى كممطلب و گنگ بود. اما تلگراف امام هم كوبنده و هم پرمطلب و پرمحتوا بود. به همين دليل، دستگاه دقيقا متوجه شده بود كه محور اصلى مبارزه چه كسى است. در نتيجه به ساير مراجع آنچنان كارى نداشتند، چون مىدانستند كه ساير مراجع از حدود صادر كردن اعلاميههاى ملايم تجاوز نمىكنند. در واقع برايشان مسلم شده بود كه حضرت امام فقط به صادر كردن اعلاميه اكتفا نمىكنند و با صدور هر اعلاميهاى مردم را به قيام و شركت در مبارزه و تظاهرات ضدرژيم، دعوت مىكنند. دستگاه از اين شكل مبارزه خيلى واهمه داشت، در واقع درست هم تشخيص داده بود. پس آنها به هر طريقى كه بود مىخواستند امام را آرام كنند. مىبينيم كه وقتى علم به عنوان نخستوزير معرفى مىشود، شاه به يكى از اين آقايان مىگويد كه اينها كارى به علم ندارند، اينها با من كار دارند، و اين هم درست بود.
امام كارى به علم نداشتند و علم را فقط نوكر خود فروخته شاه مىدانستند. البته خود شاه هم به نظر امام نوكر امريكاييها و اروپاييها بود، ولى به هر حال شاه نوكر بزرگ و اصلى محسوب مىشد و خودش اين را خوب مىفهميد.
سرانجام كار به آنجا رسيد كه علم نتوانست در مقابل مردم ايستادگى كند و شكست خودش را اعلام كرد. به اين ترتيب، موضوع انجمنهاى ايالتى و ولايتى را باطل شده اعلام كرد و مدتى بعد، از نخستوزيرى كنار رفت.
سفر شاه به قم
شاه قبل از رفتن به قم سر قبر نادرشاه افشار در مشهد رفت و به علماى قم بد گفته بود. حتى گفته بود: «كى مىخواهد دخترها را به سربازى ببرد؟ اين دروغ است!» بعد هم با كنايه به حضرت امام و علماى ديگر قم بد گفته بود كه اينها در مقابل اصلاحات من ايستادگى مىكنند. اما باز هم ديد كه اين حرفها دردى را دوا نمىكند. آنجا جمعيت خيلى كمى حضور داشتند. براى همين مقدمات را فراهم كردند تا شاه به قم برود. وقتى شاه به قم رفت ما هم در شهر بوديم و از نزديك در جريان اين سفر قرار داشتيم. اغراق نكردهام اگر بگويم بيشتر از دو سه نفر از مردم قم در آن سخنرانى شركت نداشتند. يك نفر اهل علم هم نبود، از مردم عادى هم كسى نبود. تا حدى كه همان روزها در مجله فكاهى توفيق نوشتند كه هر چه با ذرهبين هم نگاه كرديم يك نفر اهل قم ميان آنها ديده نمىشد. حقيقت هم همين بود. اصلاً از اهالى قم كسى نبود.
به هر حال مسئله بر سر اصلاحات ارضى بود. يك اصلاحات كاملاً مصنوعى كه فقط كاغذبازى داشت. عدهاى كاغذ مىدادند و كاغذ مىگرفتند (حواله ملكيت). اما هنوز كه هنوز است، هيچكدام از آنها كه حواله ملكيت گرفتند صاحب زمين نشدند. كاملاً ساختگى و ظاهرى بود. آنهم براى اينكه موقعيت شاه را تثبيت كنند. سفر شاه هم دقيقا به همين دليل بود كه يعنى شاه مىخواهد به زيارت حرم حضرت معصومه سلاماللّه عليها بيايد و او متدين شده، نماز مىخواند و از اين نوع بازيها و فريبكاريها.
ماجراى رفراندوم و فريبكاريهاى رژيم
شاه در ششم بهمن 1341 شخصا دست به كار شد و به عنوان آزادى زنان در ايران، مواد ششگانهاش را عنوان كرد. در واقع ديگر خودش به ميدان آمد. حضرت امام هم در جلسهاى فرمودند: «اين ديگر علم نيست كه هركسى بخواهد يك تلگراف جداگانه بفرستد و اعلاميه جداگانه صادر كند، ما بايد باهم باشيم و در مقابل رژيم شاه وحدت كلمه داشته باشيم تا بتوانيم كارهايمان را انجام بدهيم». به اين ترتيب، در همين جريان نيز بار ديگر تأييد شد كه يگانه محور براى مبارزه با شاه، خود امام هستند.
در تهران مقاومتى بود، اما دست آخر به شكست كشيده شد. عدهاى از علماى قم كوتاه آمدند. جاهاى ديگر هم به همين صورت بود. عدهاى مردم و مبارزين را دعوت به سازش مىكردند. عدهاى از متحجرين و مقدس مآبها هم از قبيل: حاج عباسعلى، دار و دسته حلبى و انجمن حجتيه(2) در بالاى منابر صراحتا مىگفتند كه مملكت شاه مىخواهد. نمىشود كه مملكت شاه نداشته باشد. مورچهها هم شاه دارند، مارها شاه دارند، موريانهها و پروانهها شاه دارند، ما هم بايد شاه داشته باشيم. حتى بعضيها در قم مىگفتند الاغها شاه دارند و نمىشود مملكت شاه نداشته باشد. پس اگر اين شاه هم ضعيف است، وليعهد كه هست! دستگاه هم تا حدودى اين اوضاع را دريافته بود. براى همين از يك سو دست به كشتار مردم مىزد و از سوى ديگر به فكر سازش با علما مىافتاد. براى مثال، دارالتبليغ اسلامى را ظاهرا به وسيله آقاى شريعتمدارى راه مىاندازند، ولى آقاى آزمون، رئيس كل و وزير اوقاف، چندين مرتبه از آن مؤسسه ديدن مىكند. اين هم در حالتى بود كه امام يا در زندان يا در تبعيد بودند. پس اين چه مفهومى داشت؟ آيا غير از اين بود كه دستگاه مىخواست از اين طريق مردم را اغوا كند و بگويد كه ما طرفدار دين و ديانت هستيم؟ حتى كسان ديگرى هم در اين بازيها و اغواگريها شركت مىكردند. مثلاً آقاى هيراد و ديگران مستقيما از دفتر شاه مىآمدند و در دارالتبليغ شريعتمدارى شركت مىكردند و عكس و گزارش تهيه كرده و مىبردند.
غير از اينها مسائل ديگرى هم بود؛ براى مثال از يك سو مبارزين و جوانان مسلمان، براى مبارزه با رژيم شاه و خارجيها، سالهاى سال زندان و شكنجه را تحمل مىكردند و تعداد بىشمارى سر به نيست مىشدند، اما از طرفى مىبينيم كه ديبا، يعنى مادر فرح به نجف مىرود و در خانه داماد يكى از آقايان ـ كه من نمىخواهم اسمش را ببرم ـ با كيف پر از پول به بعضى از آخوندهاى كلاش، كمك مالى مىكند و اينها را به سوى خودش مىكشاند. حالا در آنجا چادر و چاقچور سر مىكند و به حرم مىرود. بعد از آن هم مىبينيم كه آقاى هويدا سر و كلهاش در نجف پيدا مىشود. آن هم هويداى بهايى كه تا به حال اهل نجف رفتن و اينجور كارها نبود! و آيا غير از اين است كه مىخواستند مردم را اغوا كنند؟ اين دقيقا شگرد دستگاه بود و يك قسمت از اين برنامهها را علم به عهده داشت. تا آنجا كه در توان داشت مضايقه نكرد.
حضرت امام مىفرمودند: «مردم رفراندوم نمىخواهند. مردم موافق رفراندوم نيستند. مردم حرفهاى شما را قبول ندارند چرا كه هيچ گونه خلوص نيتى در حرفهاى او نمىبينند». همينطور هم بود. مردم آنطور كه بايد و شايد در رفراندوم شركت نكردند. البته عدهاى از ادارهايها شركت كردند، اما آنها هم براساس دستور مافوقهايشان مجبور به اين كار شدند. امام از اين رفراندوم، با عنوان رفراندوم شاهانه ياد مىكردند و مىگفتند: «شاه كه يكى از متمولترين افراد جهان است، چرا خرج رفراندوم را از جيب خودش نمىپردازد؟ مگر نه اينكه اين رفراندوم به نفع خود اوست؟ چرا مىخواهد از بيتالمال مردم هزينه رفراندوم را تأمين كند؟» امام اين مسئله را ضمن نامهاى كه به آقاى سيدعلىاصغر خويى نوشته بودند، عنوان كردند و اين كاملاً آشكار مىكند كه حضرت امام هم مثل مردم ايران با اين رفراندوم شاهانه مخالف بودند. در واقع رفراندومى هم در كار نبود، بلكه شاه مىخواست از اين طريق، براى خودش وجههاى درست كرده و حكومت ظالمانهاش را توجيه كند.
امام و اصلاحات ارضى
اينكه گفته شود روحانيت و در رأس آن امام خمينى با تقسيم اراضى مخالف بودند، صحيح نيست. امام در چندين جلسه ـ بهخصوص در يك جلسه كه من خودم حضور داشتم ـ فرمودند كه اصلاحات ارضى جاى خود، ولى اگر بخواهيم اصلاحات ارضى را مطرح كنيم بايد تقسيم ثروت را هم مطرح كنيم. يعنى نه اينكه تنها آنها كه زمين دارند، زمينهايشان تقسيم بشود، بلكه ثروتمندان شهرها هم بايد ثروتهايشان تقسيم شود. به اعتقاد امام بعضى از اين ثروتمندان، چپاولگرىشان بيشتر از خانها است. سخن امام اين بود. در واقع امام با يك اصلاحات همهگير و همهجانبه موافق بودند نه اينكه تنها يك قسمتى را بردارند و بكوبند و يك عده ديگر بارور بشوند و ثروتشان زياد گردد؛ يا آنها كه صاحب هتل بودند، صاحب متل بودند، صاحب بيمارستان بودند يا صاحبخانههاى كذايى، در تهران يا در ساير شهرها همچنان ثروتمند باقى بمانند. به نظر ايشان، چنين اصلاحاتى، اصلاحات همگانى نبود. امام اول اين مطلب را عنوان كردند.
اراجيف دشمن
از سويى عنوان مىشد كه مراجع به اين جهت مخالف اصلاحات ارضى هستند كه مالكان زمين به آنها خمس و سهم امام مىدهند، اما طبقات ديگر، نه. از قضا هميشه برعكس مىشد. فئودالها با اينكه داراى دهات عديدهاى بودند و ثروت بيكرانى داشتند، هيچوقت وجوهاتشان را نمىدادند. براى مثال آقايانى مانند پاكزاد و آنهايى كه اراك و جاهاى ديگر، زمينهاى زيادى داشتند، يا قشقاييها كه مالك و ثروتمند درجه يك بودند، هيچ وقت وجوهاتى به اين آقايان ندادند و اين عكسِ ادعاى عوامل رژيم را مىرساند كه براى خراب كردن علما مطرح مىكردند. برعكس، همينهايى كه از راه اصلاحات ارضى، زميندار شدند، چه كاسبهاى جزء و چه پولدارتر، هميشه وجوهاتشان را به آقايان مىدادند. حتى آن زمان به خانه آقايان رفت و آمد مىكردند. مردم مىآمدند وجوهاتشان را مىدادند. مردمى كه تقريبا تهىدست بودند و زندگى درست و حسابى نداشتند؛ ولى با همه اينها، يكپنجم (مازاد) درآمدشان را حساب مىكردند و از درآمد سالانهشان به آقايان مىدادند. پس اين درست نيست كه بگوييم چون خوانين وجوهاتشان را به امام و ساير مراجع مىدادند، مراجع با اصلاحات مخالفت كردند. هيچ وقت چنين نبوده است، نه علماى نجف با پول خوانين زندگى مىكردند، نه علماى قم و نه علماى شهرستانهاى ديگر!
از سويى بعضيها مىگفتند كه امام يك كينه و عداوت خصوصى با شاه داشته است. اما هيچ وقت چنين چيزى نبود. حتى در زمان آقاى بروجردى حضرت امام دوبار به دستور ايشان با شاه ملاقات كردند و پيامهاى آقاى بروجردى را درباره جريانهاى مشهد و جاهاى ديگر و نيز تغيير قانون اساسى به شاه گوشزد كردند. حتى خودشان فرمودند كه من دوبار به كاخ مرمر، نزد شاه رفتم. هيچ وقت اين طور نبود كه كينه و عداوتى خصوصى در بين بوده باشد. چه عداوتى؟ آقاى خمينى مرجع تقليدى بودند كه در قم زندگى مىكردند و آن زمان هم كه نهضت آغاز شده بود ـ به پيروزى هم نرسيده بود ـ ايشان يك روحانى سنگين و يك مدرس عالى مقام حوزه بودند و هيچگونه كينه شخصى هم در ميان نبود.
كينه شخصى از كجا حاصل مىشود؟ كينه شخصى از راه اشتراك ملكى، ارثى، مالى و اشتراك موقعيتى بهوجود مىآيد. در حالى كه حضرت امام يك روحانى بودند و محمدرضا هم شاه يك مملكت بود. هيچگونه منافع هم در ميان نبود تا نزاعى در بگيرد و كينه شخصى ايجاد شود.
گاه مبارزه مراجع را در نهضت 15 خرداد، به مبارزهاى براى به دست آوردن پست و مقام دولتى نسبت مىدادند. ولى آقايان مراجع در اين نهضت، چنين چيزها را اصلاً مدنظر نداشتند كه براى مثال يكى نخستوزير، يكى رئيس جمهور يا يكى رهبر شود. اين چيزها اصلاً در ميان نبود. اينها فرعيات قضيه بهحساب مىآمد. البته واضح است كه وقتى نهضت پيروز شد و مردم ايران خواستار جمهورى اسلامى شدند، پس از ايجاد جمهورى اسلامى، قهرا گردانندگان اين جمهورى اسلامى (رئيس جمهور، رئيس قوه قضائيه و رهبر) هم از ميان متدينين و مسلمانان بودند. اين مسئله ربطى به دلايل پيدايش نهضت ندارد. يعنى عطش رسيدن به مقام دولتى به وجود آورنده نهضت 15 خرداد نبود.
در واقع آن زمان هيچگونه اشتراك منافعى ميان علما و دولتيها، چه در دادگسترى و چه در جاهاى ديگر، وجود نداشت. حتى اينكه مىگفتند چون دست علما از دادگسترى كوتاه شد، آنها دست به قيام زدند، از اساس نادرست است. مگر آخوندها از ناحيه دادگسترى رشوهگير بودند تا حالا كه دست آخوندها از دادگسترى كوتاه شد، عليه شاه قيام كنند؟ افرادى كه آن زمان در دادگسترى بودند ـ چه در زمان وزارت داور، چه بعدها ـ بيشتر آخوندهاى بىسواد بودند و آخوندهاى حسابى، هيچكدام در دادگسترى نرفتند. اصلاً مراجع تقليد و علماى بزرگ، رفتن به دادگسترى را عار مىدانستند و براى خودشان ننگ بهحساب مىآوردند. آنها مىگفتند چون حكومت اسلامى نيست، اگر ما به آنجا برويم، نمىتوانيم كارى بكنيم. در اصل، مبارزه روحانيت با رژيم شاه ريشهدارتر از اين حرفها بود. بر اثر اين مبارزه پىگير و دامنهدار، سياست امريكا در ايران شكست خورد. سياست فراماسونها، فرنگى مآبها، درباريها و نفتخورها، شكست خورد و همه چيز به دست مردم افتاد.
در جريان انجمنهاى ايالتى و ولايتى، آن كسى كه در رأس كار قرار داشت، در ظاهر علم بود. آنها در اين جريان، شكست خوردند و ايستادگى مردم را بهخوبى ديدند؛ چه در تهران و چه در ساير شهرستانها ـ بهخصوص در قم ـ آنها كاملاً متوجه شدند كه مردم با تغييرهاى لايحه انجمنهاى ايالتى و ولايتى مخالفند. پس از شكست رژيم در اين جريان، راحتترين كار از سوى دستگاه، اين بود كه شكست را متوجه شخص علم بكنند و به شاه مصونيت بدهند. آنها سعى كردند چنان وانمود كنند كه شاه مورد هجوم مردم نيست؛ از اينرو تمام كاسه، كوزهها را بر سر علم شكستند و در ظاهر شاه بود كه دستور داد انجمنهاى ايالتى و ولايتى را لغو بكنند. اما نيت اصلى آنها بيرون كشيدن شاه از زير ضربههاى مهلك مبارزين بود.
پس از مشاهده اين شكست، شاه بر آن شد تا در عوض اين شكست، يك پيروزى بهدست بياورد. بنابراين، در ماجراى شش بهمن، خودش به شكل مستقيم، پايش را جلو گذاشت. او فكر مىكرد اگر علما با علم مبارزه مىكردند، با او مبارزه نمىكنند. حال آنكه قضيه برعكس شد. يعنى دقيقا وقتى پاى شاه به ميان آمد، كاملاً آشكار شد كه طرف مبارزه علما، خود شاه است. براى همين مبارزه با شخص شاه را شروع كردند.
اما شاه ديگر در اينجا تمكين نكرد. حالا فكر مىكردند كه يا بايد مخالفين از بين بروند، يا اينكه شاه نابود شود. اين بار خود شاه دست بهكار شد و به هر طريقى كه بود، مواد ششگانهاش را به تصويب رساند. اين مواد ششگانه در مجلس تصويب شد و مخالفين آن، از جمله حضرت امام و ديگران را گرفتند و به زندان انداختند و يا به خارج تبعيد كردند.
ماجراى مدرسه فيضيه
پيش از جريان دوم فروردين، يعنى ماجراى حمله به مدرسه فيضيه، حضرت امام در روز 29 اسفند، به مسجد اعظم رفتند و سخنرانى بسيار مفصلى عليه دستگاه و عليه شاه كردند. ايشان در آنجا اعلام كردند كه ما عيد نداريم. اين صحبت براى دستگاه بسيار سنگين بود. دستگاه مىخواست چنان وانمود كند كه اصلاً اتفاقى نيفتاده، تنها چند نفر عالمنما آمدند حرفهايى زدند و بعد حركتشان بهوسيله حكومت خنثى شد و از بين رفتند. عيد هم سر جاى خودش است. سيزده نوروز هم سر جاى خودش است و آب هم از آب تكان نخورده. ولى وقتى امام خمينى فرمودند ما عيد نداريم در مسجد اعظم، عدهاى مثل حاج حسين كشور ـ كه حالا هم زنده است ـ فرياد زدند، پيراهنهايشان را درآوردند و گفتند: «ما پيراهن مشكى مىپوشيم!» پيراهن مشكى هم با خودشان آورده بودند. سپس پيراهنهاى مشكىشان را پوشيدند، به خانه آقايان علما رفتند و همه جا، پرچمهاى سياه زدند. بعد هم سراسر قم، از پرچم سياه پر شد.
آن وقت كماندوها به دستور شاه حركت كردند و به قم رفتند تا خانه علما را ـ بهخصوص بيت امام ـ بكوبند. در كوچه يخچال قاضى قم، كوچههاى تنگ و باريكى وجود دارد، مردم هجوم بردند به آن كوچهها، اما آنجا گنجايش آن همه جمعيت را نداشت. در پشتبامها جا نبود. زنها و مردهاى زيادى آمده بودند. ساواكيها هم خودشان را رساندند و به آنجا حمله كردند. امام مرا مأمور كردند تا فرمايشاتشان را به اطلاع مردم برسانم. من هم به ميان جمعيت رفتم و با صداى بلند گفتم: «مردم به اين خانه پناه آوردهاند، اينجا نه قورخانه است، نه پادگان. كسى در اينجا تفنگ هم ندارد. به غير از تعدادى كتاب هم چيز ديگرى اينجا نيست. كتابها هم همگى درباره مسائل فقهى و اصولى است، اگر كسى بخواهد اينجا حركتى بكند و سر و صدايى راه بيندازد، من به همراه اين مردم حركت مىكنم و مىروم به صحن مطهر حضرت معصومه سلاماللّه عليها و در آنجا حقايق را با مردم در ميان مىگذارم». اين شد كه آنها نتوانستند خودشان تصميم بگيرند كه چه كار كنند؛ براى همين با تهران تماس گرفتند تا پيام را به تهران مخابره كنند و جواب بيايد. مجلس تمام شده بود و مردم به خانههايشان رفته بودند. اما درست ساعت 30 /11 جواب مثبت از تهران رسيد، اينكه برويد و خانهها را خراب كنيد، هر چه باداباد. آنها آمدند و ديدند كه در كوچهها ديگر خبرى نيست. مردم رفته بودند و كوچهها كاملاً خلوت بود. به اين ترتيب، آنها خودشان را آماده كردند براى اينكه عصر به مدرسه فيضيه حمله كنند.
عصر از سوى آيتاللّه گلپايگانى، مراسم روضهخوانى برقرار شد. بنابراين من و آقاى هاشمى رفسنجانى، به مدرسه فيضيه رفتيم و ديديم يك نفر بالاى منبر، مشغول سخنرانى است. ما هم با صحبتهاى او موافق نبوديم. ايشان حاج آقا انصارى بود. بعد از حاج آقا انصارى هم وقتى آقاى آلطه مىخواست بالاى منبر برود، ما بيرون آمديم، اما نرسيده به منزل امام، يعنى درست به اندازه صد متر مانده به منزل ايشان، شنيديم كه صداى مسلسل مىآيد. چند دقيقه گذشت كه يك عده از طلبهها دويدند، به ما رسيدند و گفتند كه مدرسه فيضيه را به رگبار بستهاند. تقريبا از ساعت 4 بعدازظهر تا ساعت 8 شب، صداى تير مىآمد. مأمورين به مدرسه فيضيه ريختند و اعلاميهها و پوسترها را پاره كردند. همه طلبهها را زدند و زخمى كردند، نعلينها و عمامهها لگدمال شد، تا حدى كه فرداى آنروز، در حياط مدرسه فيضيه، حدود پانصد عمامه، نعلين، عبا و لباده افتاده بود.
زنان قمى اجتماع كردند. مأمورين وقتى اوضاع را ديدند، حتى درِ مدرسه فيضيه را بستند. آن وقت كشتار عظيمى اتفاق افتاد و در حدود شش يا هفت نفر از طلبهها و غيرطلبهها كشته شدند. ولى بعد دستگاه دم برنياورد. البته وقتى طلبهها اوضاع را چنين ديدند، هرههاى طبقه دوم مدرسه فيضيه را خراب كردند و با همان آجر پارهها افتادند به جان كماندوها، به حدى كه يكى از اين كماندوها كشته شد. مأمورين لباس طلبهاى را درآوردند و به او پوشاندند، يعنى اين جسد يك طلبه است. در واقع عمال رژيم مىخواستند از اين طريق به كماندوها روحيه بدهند! آن روز دستگاه با همه توانش به ميدان مقابله با مبارزين آمده بود.
در همان زمان، صداى امريكا، صداى بىبىسى و صداى شوروى به شدت با هم هماهنگ بود، آنها همگى مىگفتند عدهاى از آخوندهاى قم كه طرفدار مالكها و فئودالها هستند، جلو اصلاحات شاه، را گرفته و مانع مىشوند تا شاه اصلاحات ارضى را اجرا كند. هم شوروى، هم امريكا و هم دولتهاى اروپايى با شاه موافق بودند. در واقع هيچ كدام از دولتهاى خارجى با ما موافق نبودند و غير از خود ملت ايران، كسى نبود كه همراه نهضت باشد.
چهلم شهداى مدرسه فيضيه
در روز چهلم شهداى مدرسه فيضيه، امام خمينى تلگراف بلندبالا و پرمحتوايى در پاسخ به علماى تهران فرستادند. دو يا سه روز پيش، علماى تهران با تلگرافى به امام، اظهار همدردى كرده بودند و نوشته بودند كه ما براى هرگونه جانفشانى در كنار شما حاضريم. به اين ترتيب، دو يا سه روز بعد، امام يك تلگراف تهيه كردند و براى آقاى سيدعلىاصغر خويى ـ كه از پيرمردهاى تهران و از علماى بزرگ و از رفقاى امام بود ـ فرستادند. البته در اصل حقش بود كه امام تلگراف را به آقاى بهبهانى بزنند، اما چون آقاى بهبهانى در بعضى جاها حرفهايى زده بود و امام ديگر رابطهاش را با او به كلى قطع كرده بودند، براى همين تلگراف را براى آقاى سيدعلىاصغر خويى فرستادند؛ به اين مضمون: «با تشكر از علماى اعلام تهران، عرض مىشود كه اينها با شعار جاويدشاه به مدرسه فيضيه حمله كردند، مردم را كشتند و از بين بردند».
به هر حال اين اعلاميه، اعلاميه بسيار پرمحتوايى بود كه من آن را از سوى امام براى آقاى خويى مخابره كردم، سپس رونوشت آن را چاپ كردم و در همه جا پخش شد. اين اعلاميه، از اعلاميههاى معروفى است كه حضرت امام صادر كرده بودند. به اين ترتيب، پس از ماجراى دوم فروردين، باز هم امام ساكت ننشستند، اما در اين تاريخ، عدهاى از علما به امام اعلام كردند كه ما فقط تا اينجا مىتوانستيم همراه شما باشيم و پس از اين، ديگر نمىتوانيم همراه شما بياييم. امام هم در جواب علما فرمودند، تازه مبارزه از اينجا شروع شده، حال كه آنها وارد ميدان شدهاند و شروع كردند به كوبيدن ما، ديگر نبايد آرام بگيريم. به اين ترتيب، پس از ماجراى مدرسه فيضيه، اعلاميههاى حضرت امام لحن تندتر و كوبندهترى پيدا كرد. اما از آن تاريخ به بعد، ما ديگر از ساير علما، اعلاميههاى چندانى نديديم؛ هر چه بود اعلاميههاى حضرت امام بود و بس.
عاشوراى 1342
در آستانه محرم سال 42 كه هنوز امام را دستگير نكرده بودند، ايشان دستور دادند كه دستههاى عزادار، رنگ سياسى به خود بگيرند و مطالب و شعارهايشان را تغيير دهند. تا پيش از عاشوراى آن سال، هميشه دستههاى سينهزنى تهران كه از جنوب تهران حركت مىكردند، از ميدان امينالسلطان مىآمدند و از جلو بازار دور مىزدند و باز به محلههاى خودشان مىرفتند. اما آن سال پيش از 15 خرداد، يعنى در روز عاشورا، همه دستهها از ميدان امينالسلطان و سه راه امين حضور،حركت كردند و پس از سرچشمه از مقابل مجلس سابق حركت كردند و به ميدان انقلاب رفتند. سپس از خيابان انقلاب (شاهرضا) به طرف قصر رفتند و به خيابان فلسطين (كاخ) رسيدند. وقتى جمعيت به كاخ مرمر رسيد، مقابل كاخ مرمر شروع كردند به شعار دادن: «تا كى تو دارى شر و شور، يابن مرجانه/ كاخت كنيم زير و زبر، يابن مرجانه» يا «فيضيه قتلگاه/ قم شده كربلا/ شد موسم يارى مولانا الخمينى»(3). تا ساعت دو بعدازظهر، حركت دستهها طول كشيد. بر اثر همين حركتها بود كه رژيم فهميد قضيه بالاتر از اين حرفها است و وارد ميدان شد. سردستههاى اين جريانها هم از خود ميدانيها بودند.
در رأس اين مردم نيز دو يا سه نفر قرار داشتند. يكى حاجى نورى، پيرمردى متدين بود، ديگرى حاج اسماعيل رضايى تفرشى و نفر سوم، طيب حاج رضايى كه مأمورين رژيم تا به آخر هم نفهميدند كه اين دو نفر با هم نسبتى ندارند. حتى مىگويند كه حاج اسماعيل رضايى در بند داد مىزد و مىگفت: «بابا اصلاً ما از دو تيره مختلف هستيم. من اهل تفرش هستم و طيب اهل تهران. ربطى به هم نداريم!» اما مأمورها خيال مىكردند اين دو نفر باهم پسرعمو هستند يا با هم نسبتى دارند.
حاج اسماعيل رضايى، فردى بسيار متدين و مؤمن بود، انسانى بسيار خودساخته كه اهل نماز و روزه بود و وجوهاتش را هم مرتب به امام مىپرداخت. اما در مقابل، آقاى طيب چنين نبود. او ابتدا از لاتهاى تهران بود، ولى بعدها به تدريج از سوى آقاى حاج اسماعيل رضايى، ساخته شده بود. طيب پيش از آشنايى با حاج اسماعيل، از آنهايى بود كه وقتى جسد رضاشاه را از قاهره آوردند، به همراه شعبان بىمخ، به مراسم تشييع جنازه او رفته بود. او اصلاً با شعبان بىمخ يكى بود. بعد هم ميان او و شعبان بىمخ (جعفرى) اختلاف افتاد.
به هر حال گردانندگان بخشى از تظاهرات مردم در عاشورا، همين سه نفر بودند. آن روزها، مردمى كه در مراسم عزادارى شركت مىكردند و عليه رژيم شاه شعار سر مىدادند، به خيلى چيزها نياز داشتند، غذا مىخواستند، خرجى مىخواستند، لباس و زنجير مىخواستند و تمام اينها را حاج اسماعيل رضايى، طيب حاج رضايى و حاجى نورى تهيه مىكردند. اين شد كه هر سه را دستگير كردند و به زندان آوردند. آن زمان، هنگام دستگيرى اينها، ما خودمان در عشرتآباد زندانى بوديم كه باخبر شديم، نصف شب سه نفر را به زندان آوردند. سپس معلوم شد اين سه نفر، طيب، حاجى نورى و حاجى اسماعيل رضايى بودند. صبح پيش از اذان ديديم كه اين سه نفر آمدند به حياط زندان و از حوض كوچك آنجا وضو گرفتند و نماز خواندند. بعدها هم كه ما را از آنجا آزاد كردند و امام را به زندان عشرتآباد آوردند، امام مىگفتند، آنها را شكنجه كرده بودند و فشار زيادى به آنها آوردند تا بگويند كه آقاى خمينى به آنها پول داده است. آنها هم مىگفتند: «خير، ما خودمان به آقاى خمينى پول داديم، نه اينكه آقاى خمينى به ما پول داده باشد. ما وجوهات خود را به آقاى خمينى مىدهيم، چون ايشان مرجع تقليد ما هستند». هر چه هم گفتند، فايده نكرد تا اينكه سرانجام، دو نفر از اينها بر سر عقيدهشان بالاى دار رفتند ولى تسليم خواستههاى دستگاه نشدند. مسائلى مانند اين مىرساند كه نهضت 15 خرداد، نهضت خودجوشى بود و اجانب و بيگانگان، دخالتى در اين جريان نداشتند.
گروههاى سياسى در نهضت 15 خرداد
پرسشى كه درباره جريانهاى 15 خرداد پيش مىآيد، اين است كه آيا ساير گروههاى سياسى هم با اين نهضت، موافق بودند يا خير؟ مردم عادى با اين نهضت موافق بودند و هميشه پشت سر امام حركت مىكردند. حتى وقتى امام را از قم به تهران بردند، در قم حدود 400 نفر زن و مرد بوسيله تيراندازى مستقيم مأمورين ساواك و شهربانىچيها از بين رفتند. وقتى مردم در 15 خرداد فهميدند كه امام را گرفتهاند، قيام كردند. در تهران هم قيام شد، بهخصوص در ميدان شاهپور كه اكنون وحدت اسلامى است، عدهاى آمده بودند تا ميوه بفروشند، آنها از اهالى اراك و تفرش بودند و پس از دستگيرى امام به قيامكنندگان ملحق شدند. عده زيادى هم از اين جمعيت از بين رفتند. آن كسى هم كه در صف مقدم مبارزه بود، با اصابت تيرى كشته شد. اين عده، افراد از خود گذشته و باايمان بودند، ولى هيچ وقت افراد سياسى و افرادى از جبهه ملى، حزب مردم، حزب توده و مانند اينها در ميان مردم نبودند (درباره اعضاى نهضت آزادى اطلاع چندانى ندارم).
شبى كه ـ در 15 خرداد ـ امام را دستگير كردند، ما شاهد بوديم كه از سوى جبهه ملى، آقاى اللهيار صالح سخنگوى جبهه ملى، كنار پاكروان آمد و در تلويزيون اعلام كرد كه جبهه ملى كارى به اين كارها ندارد. اصلاً جبهه ملى از همان اول هم خودش را از صف مردم جدا كرده بود و از همان جا هم به بدبختى افتاد. آن زمان، دكتر شايگان در امريكا و اللهيار صالح در ايران بود. اما ديگر اعضاى جبهه ملى كه در ايران بودند، هيچ كدام چه در 15 خرداد و چه در زمان تبعيد امام به تركيه، كوچكترين كارى كه مطابق ميل اين مردم باشد، انجام ندادند. اين مردم متدين كوچه و بازار، در جنوب و اطراف تهران بودند كه قيام كردند!
اعتقاد بنده درباره نهضت آزادى، اين است كه پيش از انقلاب، آقايان بازرگان، طالقانى، سحابى و عده ديگرى كه به زندان هم رفتند، به واقع خلوص نيت داشتند و اهل مبارزه بودند. به دليل دين اسلام و قرآن، به زندان رفتند، مبارزه كردند و مبارزاتشان هم در آن زمان چشمگير بود. آن روزها من گاهى براى ديدن آنها به زندان مىرفتم. آن زمان، آقاى منتظرى هم همراه ايشان در زندان قصر بود. من به ديدن آنها مىرفتم. آقاى طالقانى هم آنجا بود. به خوبى مىديدم كه آنها به غير از خدمت به اسلام، نيت ديگرى نداشتند. البته بعدها مشخص شد كه نرمشى در سياست دارند كه آن زمان ما نمىتوانستيم با آنها همگام باشيم. براى مثال، عقيده آنها اين بود كه كسى نبايد اعدام شود حتى هويدا. حتى كسان ديگرى كه در رأس رژيم خونخوار شاه بودند و اين همه مردم را كشتند و از بين بردند! به اعتقاد آنها، حتى افرادى مثل ارتشبد نصيرى، ربيعى و خسروداد هم نبايد اعدام مىشدند و مثل اروپاييها اعتقاد به اعدام نداشتند. مىگفتند اين افراد جنايتكار را بايد عفو كنيم. البته در اعتقاد آنها هيچ گونه سوءنيتى وجود نداشت، بلكه فقط اعتقادشان اين بود.
اين اعتقاد ما برعكس اعتقاد آنها بود و خلاف آنها فكر مىكرديم. امام هم با ما موافق بودند. ايشان در مراحل مختلف و در فرازهايى از سخنانشان، دادگاههاى انقلاب اسلامى را تأييد كردند و اين تأييدها مىرساند كه امام با ما موافق بودند. به اين ترتيب، در مواردى اينچنين، مثل اعدامهاى دادگاههاى انقلاب، امثال آقاى بازرگان و اعضاى نهضت آزادى، با روش امام مخالف بودند. مثلاً آنها با اشغال لانه جاسوسى مخالف بودند، يا با جنگ به اين صورت موافق نبودند. يا حتى گاهى سازمان منافقين را تأييد مىكردند و... .
هيئتهاى مؤتلفه
وقتى هيئتهاى مؤتلفه تشكيل شد،(4) امام آنها را تأييد و تقويت كردند. البته كمك حضرت امام فقط كمك روحى بود، نه كمك مالى. اعضاى هيئتهاى مؤتلفه در آغاز، انسانهاى بسيار خوب و مؤمنى بودند. بعدها عدهاى فرصتطلب هم پيدا شدند كه البته نه از هيئتهاى مؤتلفه بودند و نه اصلاً در اين نهضت دخالتى داشتند. غير از اين، آنها در جريان مبارزههاى نهضت نبودند و عقلشان هم هيچ به اين مسائل نمىرسيد. با اين همه، آنها با اينكه نه زندان رفتند، نه تبعيد شدند و نه شكنجه ديدند، ادعا كردند كه از هيئتهاى مؤتلفه بودهاند. يا مثلاً عدهاى بودند كه با فداييان اسلام مخالفت داشتند، مثل حاج ابوالقاسم رفيعى كه آن زمان از اعضاى فداييان اسلام بود. او بعدها گرفتار شد و رفت به زندان و فداييان اسلام را لو داد و چقدر هم عليه آنها حرف زد. عليه فداييان اسلام فعاليت كرد. پروندههايش نيز موجود است. يا آقاى كرباسى كه مدير روزنامه نبرد ملت بود، او و همكارانش در همين روزنامه نبرد ملت، عليه نواب صفوى و مرحوم واحدى، مطالبى نوشتند. حتى عكس مرحوم واحدى و نواب صفوى را به شكل موش و خرگوش جلو ارتشبد زاهدى كشيدند. عليه فداييان اسلام سرمقاله نوشتند كه براى مثال فلان سيد بهنام ميرلوحى ـ كه در واقع از بستگان مرحوم نواب صفوى بود و نام كاملش «ميرلوحى نواب صفوى» بود ـ در فلان مسجد منبر رفته و مسجد را ملوّث و نجس كرده است. آنها اين مسائل را براى خوشايند زاهدى نوشتند و پس از اينكه انقلاب پيروز شد، آمدند و وارث خون فداييان اسلام شدند! داد زدند كه ما فداييان اسلام هستيم. دست بر قضا آقاى ميناچى هم كه آن زمان در وزارت ارشاد بود، كوتاه نيامد و عليه اين آدمها جزوهاى منتشر كرد و مطالبى با اين مضامين نوشت: «اينها وقتى نواب زنده بود، با نواب دشمن بودند. وقتى مرحوم واحدى زنده بود، با او مبارزه مىكردند. حالا هم مىخواهند خودشان را بيندازند وسط سفره. در حالى كه در زمان شاه با زاهدى همكارى مىكردند و براى از بين بردن فداييان اسلام فعاليت داشتند!» به اين ترتيب، كمكم پته آنها روى آب ريخته شد. ديگر نتوانستند فعاليتشان را ادامه بدهند.
به هر حال، عدهاى فرصتطلب بودند كه هم در هيئت مؤتلفه و هم در جريان فعاليتهاى فداييان اسلام، دستبهكار شده بودند. آنها حتى با آزموده ـ دادستان كل ارتش ـ ساختند و اعضاى فداييان اسلام را لو دادند و به اين ترتيب، اين افراد انقلابى و مسلمان را به نابودى كشاندند. خودشان ماندند و كمكم پولدار شدند و مكنتى به دست آوردند، بعد هم سعى كردند تا پس از پيروزى انقلاب، از اين نمد، براى خودشان كلاهى بسازند، اما خوشبختانه موفق نشدند.
مهاجرت علماى تهران
پس از اينكه در 15 خرداد، امام را گرفتند و به تهران بردند، حركت در قم شروع شد و طلاب علوم دينى اين شهر برخاستند و به خانه علما رفتند. حاج آقا مصطفى ـ پسر حضرت امام ـ آن زمان در قم بود و هنوز دستگير نشده بود. ايشان پس از 15 خرداد دستگير شد.
ما هم در آن زمان، زندان بوديم و وقتى بيرون آمديم، دريافتيم كه اتفاقى افتاده و براى هجرت علما به تهران مقدماتى ساختهاند. هر چه كردند آقاى گلپايگانى حاضر به مهاجرت نشد(5) آقاى شريعتمدارى مهاجرت كرد. آقاى نجفى هم همينطور و از علماى شهرستانها هم حدود 100 نفر به تهران مهاجرت كردند. براى مثال: آقاى صدوقى از يزد آمدند، آقاى دستغيب از شيراز، آخوند ملاعلى از همدان، آقاى جليلى از كرمانشاه، و...
اين جلسهها يا در منزل آقاى «حاج ميرزا عبداللّه چهل ستونى» بود يا در منزل ديگر كه خود علما دعوت مىكردند. در آن مجالس، اين علما شركت مىكردند: آقاى خوانسارى، آقاى سيدابوالحسن رفيعى قزوينى، آقاى نجفى، آقاى شريعتمدارى، آقاى ميلانى، آقاى خسروشاهى، آقاى صدوقى، آقاى حاج روحاللّه كمالوند، آقاى كفعمى، حاج آقا باقر قمى و آقاى علوى بروجردى (داماد آقاى بروجردى). اين علما همگى در جلسهها شركت مىكردند و براى آزادى امام به رژيم فشار مىآوردند. چندين بار هم آقاى پاكروان را خواستند و در جلسه با او صحبت كردند. به او گفتند: «شما عدهاى را گرفتهايد، بردهايد به زندان و شكنجه كردهايد. اينها از فرق سر تا ناخن پاهايشان سياه شده». آقاى پاكروان ابتدا باور نمىكرد. بنابراين يك نفر از آن زندانيهاى كتك خورده را به او نشان دادند. پاكروان گفت: «من تأسف مىخورم. چرا بايد اين جورى بشود؟ من مىروم و اين مطلب را به شاه مىگويم!»
خلاصه آن قدر فشار آوردند تا باعث شد كه حضرت امام را از زندان آزاد كنند. ايشان را اول به قيطريه، منزل آقاى روغنى بردند و آنجا زير نظر گرفتند. پس از سه چهار ماه امام را بردند به منزل يك تاجر ترك كه خانهاش را موقت محل اسكان امام قرار داده بود. دوباره فشارها زياد شد و كمكم به شكلى درآمد كه ديگر هيچگونه سختى به امام وارد نمىشد.
مدتى گذشت و رژيم علما را مجبور كرد تا به شهرهايشان برگردند. به اين شكل كه عدهاى را با ايجاد رعب و وحشت، وادار به اين كار كرد. به هر حال، همه علما به شهرهايشان بازگشتند به غير از علماى خرمآباد، از جمله «حاج آقا عيسى». اينها در برابر فشار رژيم ايستادگى كردند و به شهرهايشان برنگشتند، تا اينكه زمستان شد و ماندن در تهران ديگر براى آنها بسيار دشوار بود. اين شد كه حضرت امام از محل حصر خود، حاج آقا مصطفى را فرستادند تا از ايشان دلجويى كند. به اين ترتيب پس از دريافت پيام امام خمينى علماى خرمآباد هم به شهرشان رفتند و هجرت علما به تهران، با به دست آوردن نتايجى بسيار ارزشمند به پايان رسيد.
اين مهاجرت، غير از آثار بسيار باارزش كه آن زمان براى نهضت اسلامى داشت، نشان داد كه علما و مراجع، برخلاف اختلاف عقيدهاى كه ممكن بود داشته باشند، در برخى مسائل اساسى، داراى اشتراك نظر هستند و هرگاه دين و ديانتشان اقتضا كند، مىتوانند با اتكا به وحدت كلمه، هدف مشتركى را دنبال كنند. شايد موارد اين چنينى بود كه باعث شد مردم ايران، بهخصوص جوانان ما، هر چه بيشتر از مراجع و علماى اسلام پيروى كنند و گرد آنها جمع شوند و در نهضت اسلامى شركت كنند. همين اشتراك منافع و وحدت كلمه، سرانجام نهضت اسلامى ايران را در برابر رژيم سلطنت به پيروزى رساند.
آزادى امام در فروردين 42 و سفر به قم
روزى از روزهاى فروردين خبردار شديم امام به قم تشريف آوردهاند. سراسيمه و خوشحال، به خدمت امام رسيديم. حياط خانه و تمام كوچه يخچال قاضى، چراغانى شده بود. حضرت امام نشسته بودند و مردم دسته دسته مىآمدند و خدمت ايشان مىرسيدند. ايشان چيزى نمىگفتند، تا اينكه طلبهها جمع شدند و جشن بزرگى در مدرسه فيضيه برپا كردند. اين جلسه خيلى خوب و باشكوه برگزار شد و آن روز، آقاى خزعلى و آقاى على حجتى كرمانى صحبت كردند.(6)
تا امام به قم آمدند، به سرعت سرمقالهاى در روزنامه اطلاعات چاپ شد، به اين مضمون كه حضرت آيتاللّه خمينى و حاج آقا حسن قمى، انقلاب ششم بهمن شاه را تأييد كردهاند و گويا براى همين هم آنها از زندان آزاد شده و به قم و مشهد رفتهاند. فردا شب همان نوشته روزنامه اطلاعات را خدمت امام بردند. ايشان تا مطلب را خواندند، گفتند: «چه كسى با شاه موافقت كرده؟ چه كسى با انقلاب شاه موافقت كرده؟ من فردا عليه اين موضوع مفصلاً صحبت مىكنم».
وقتى امام متوجه شدند كه كلامى دروغين بهنام ايشان در روزنامه اطلاعات درج شده، ابتدا به آقاى صالحى كرمانى گفتند شما با مسعودى، مدير روزنامه اطلاعات رابطه داريد، برويد به او بگوييد اين چه غلطى است كه كردى؟ مسعودى هم پيغام داده بود كه سلام مرا به آقاى خمينى برسانيد و بگوييد كه من اينكار را نكردهام، بلكه عين اين نوشته را مأمورين سازمان امنيت آوردند و گفتند اين بايد درج شود. امام هم فرمودند كه آقاى مسعودى آدم ثروتمندى است، مىتواند استعفا بدهد. چگونه اجازه مىدهد كه ديگران به نامش چنين اعمالى را انجام بدهند؟
روزى كه امام قصد سخنرانى داشتند، خبر به سازمان امنيت رسيد و آقاى سرهنگ مولوى به قم آمد. نزديك ظهر بود. من هم در آن جلسه بودم. امام هنوز نيامده بودند كه سرهنگ مولوى آمد آنجا نشست. وقتى امام آمدند، همه به احترام ايشان بلند شديم. آقاى لاهوتى، من و آقاى ابطحى بوديم، تقريبا هشت يا نه نفر در آن اتاق بوديم. سرهنگ مولوى به امام گفتند: «بنده آمدم براى دستبوسى جنابعالى. ما دوست داريم همينطور باشد كه شما مراجع باشيد و ما هم مقلد شما. حالا مطلبى را روزنامه اطلاعات نوشته، شما فكر كنيد اصلاً ننوشته. خواهش مىكنم زياد هم پاپيچ نشويد!»
امام گفتند: «بالاخره ما هم يك وظيفه شرعى داريم. حرف شما درست اما ما بايد به وظيفه شرعىمان عمل كنيم!» صحبتها خيلى مختصر و خلاصه برگزار شد، نه چاى آوردند و نه جلسه خاصى بود. يك نفر از ساواكيها هم عبايى روى دوشش انداخته و ايستاده بود. سرهنگ مولوى هم تقريبا ناراضى از مجلس بيرون رفت، چون متوجه شد كه امام قانع نشدهاند. امام مصمم بودند كه به خبر كذب اطلاعات جواب بدهند.
فردا در مسجد اعظم قم، امام منبر رفتند و در اثناى فرمايشاتشان گفتند: «چه كسى با شاه موافقت كرده؟ برنامههاى انقلاب شاهانه را چه كسى تأييد كرده؟ اگر خمينى موافقت كرده باشد، مردم خمينى را از قم بيرون مىكنند!» و اين حرفها براى رژيم خيلى سنگين بود. آنها در مقابل اين مسئله سكوت كردند. چنين تصور كردند كه حالا ايشان از زندان آزاد شده، مسئلهاى هم گفته، ولى نبايد واكنشى نشان بدهيم. آنها مىخواستند كارى كنند تا برخوردهاى سياسى به همين جا ختم شود.
شروع درس مسائل مستحدثه
در اين زمان، عوامل رژيم همه جا مىنشستند و درباره علما سخنچينى مىكردند. از جمله اينكه مىگفتند: اصلاً اينها مىخواهند مملكت را خراب كنند و مردم را بدبخت كنند. اينها مىخواهند دست مردم را از علم و معرفت كوتاه كنند. امام هم براى اينكه از اين مسائل جلوگيرى كنند، مسائل مستحدثه را بيان كردند و از اين طريق، بسيارى از جوسازيهاى عمال رژيم، عليه علماى اسلام خنثى مىشد.
امام مسائل جديد و ضرورى روز مردم را در مسائل فقهىشان با دليل و مدرك عنوان مىكردند و جواب مىدادند. غرض امام از بيان مسائل مستحدثه اين بود كه مسئله انگ ارتجاعى بودن را به دين و علماى دين خنثى كنند.
كاپيتولاسيون
احياى كاپيتولاسيون، يعنى مصونيت مستشاران نظامى امريكا و بستگانشان در ايران، مسئلهاى بود كه به لحاظ قضايى، دادگسترى ايران را به كلى مضمحل مىكرد و از بين مىبرد.
امام در اين باره هم ساكت ننشستند و بلافاصله پس از اينكه قانون كاپيتولاسيون را در مجلس تصويب كردند، به مخالفت برخاستند. به اين ترتيب پس از نه روز امام را گرفتند و به بورسا تبعيد كردند. در همين نامههايى كه در ميان اسناد لانه جاسوسى امريكا وجود دارد، آمده است كه: اين سيد را فرستاديم به غرب تركيه كه آب خنك بخورد و از شرش هم خلاص شديم.
آنها مىخواستند ديگر اثرى از دين و ايمان و قوانين مذهبى و دستورات الهى در ايران باقى نماند. در اين گيرودار، عدهاى از مقدس مآبها، مساجد را خالى كرده بودند و ديگر به مسجد نمىرفتند. اما به جاى آنها جوانهايى پرشور و غيرتمند، دسته دسته به مساجد مىآمدند و در مبارزه حضور داشتند. به اين ترتيب مساجد شكل جديدى به خود گرفت و كانون مبارزه شد. درست آنچه امام مىگفتند. ايشان چه وقتى كه در بورسا بودند و چه آن وقتى كه در نجف، بهصورت خيلى متراكم، اعلاميه صادر مىكردند و در نوارهاى متعددى كه از ايشان به صورت مخفى پخش مىشد، به مردم انرژى مىدادند. به همين صورت، مردم كمكم همبستگى نشان دادند و استقامت كردند.
چرا تركيه؟
رژيم همواره نسبت به امام عقده و كينه داشت، آنقدر كه پيوسته درصدد بود تا به هر طريقى امام را يا ساكت و يا سر به نيست كند. بنابراين در پى فرصتى مىگشتند تا نقشه خود را عملى سازند.
جلسه مجلس شوراى ملى (آن زمان) تا ساعت 11 شب طول كشيد. در آن جلسه، گويا عدهاى از نمايندگان در خواب بودند كه منصور، نخستوزير وقت كه قبلاً در مورد اين قانون [كاپيتولاسيون] به امريكاييها قول داده بود، سرانجام توانست آن را بهتصويب مجلس برساند. وقتى حضرت امام (كه ظاهرا بهدستور منصور و در زمان نخستوزيرى او آزاد شده بودند) عليه اين قانون صحبت كردند، عدهاى به منصور گفتند: ديدى كسى كه تو آزادش كردى، حالا عليه تو و قانونى كه خودت بهتصويب رساندهاى، حرف مىزند؟
به اين ترتيب، دستگاههاى اطلاعاتى امريكا، تركيه و سازمان اطلاعات و امنيت ايران دست بهكار شدند تا حضرت امام را از ايران به تركيه تبعيد كنند. چرا به تركيه؟ براى اينكه تركيهايها هم كينهاى از امام به دل داشتند؛ ايشان در يكى از نطقهايشان گفته بودند: «اين آتاتورك خبيث...» پس آنها مىخواستند از آن ناحيه هم، نخودى در اين آش بيندازند، يعنى در بورساى تركيه، جايى براى اقامت امام در نظر بگيرند. اما دليل تبعيد امام همان نطق معروف ايشان در منزلشان واقع در يخچال قاضى، در تاريخ چهارم آبان، پس از تصويب قانون كاپيتولاسيون، بود.
ايشان در آن سخنرانى بسيار پرشور، با صراحت خطاب به شاه فرمودند: «اين مردك، باز هم دست از كارهايش برنمىدارد، به خيالش در مملكت هيچكس نيست كه در مقابلش ايستادگى كند». وقتى امام اين سخنان را گفتند ناگهان طلبهها زدند زير گريه و آنچنان آشوبى درگرفت كه هيچكس گمان نمىكرد. آن روز من و حاج آقا مصطفى به تهران رفته بوديم، براى همين در مراسم حضور نداشتيم و قضايا را دو روز بعد از افراد ديگرى شنيديم.
آنها (مأموران رژيم) نوار سخنرانى امام را براى مطالعه بردند. حتى مىگفتند شاه هم اين سخنان را گوش داده و درست بعد از شنيدن اين حرفها، سه ركن سازمان سيا، ميت(7)، و ساواك(8) تصميم گرفتند تا امام را از ايران به خارج تبعيد كنند؛ به همين دليل نيمههاى شب، به خانه امام ريختند و ايشان را گرفتند. حضرت امام كليدها و مهرى كه در جيبشان داشتند، به خانمشان داده بودند و به خانمشان گفته بودند: «اين كليدها و مهر پيش شما بماند، اينها آمدهاند كه مرا ببرند».
به اين ترتيب، آنها حضرت امام را با خودشان بردند. در جريان دستگيرى دوم امام، خانواده ايشان در قم بودند. ولى در جريان دوم فروردين خانم امام با حاج آقا مصطفى در كربلا بودند. حاج آقا مصطفى مىگفت: «روز دوم فروردين ما وارد گمرك شديم. ديديم مردم ريختند دور و بر ما و پرسيدند، جريان از چه قرار است؟ گفتيم ما كه خودمان هنوز نمىدانيم جريان از چه قرار است، خود من هم مختصر خبرهايى شنيدهام. مردم گفتند مأمورين رژيم ريختند و مدرسه فيضيه را خراب كردند».
حاج آقا مصطفى بعدها به من گفت: «وقتى خبر را از مردم شنيدم، آنچنان دلهرهاى به من دست داد كه اصلاً نفهميدم چطور از پلهها بالا رفتم». به هر ترتيب، در جريان آن سخنرانى تند، رژيم كاملاً دريافت كه حضرت امام به هيچ عنوان در مبارزاتشان انعطافپذير نيستند، زيرا تا آن روز هيچكس آنچنان صريح و قاطع، به شاه توهين نكرده بود. براى همين، آنها تصميم گرفتند كه امام را به تركيه بفرستند. پس از مدتى هم پاكروان به عراق رفت و در نجف با حسنالبكر ملاقات كرد. در اين ملاقاتها كه در دو جلسه انجام شد، آنها ترتيبى دادند كه امام را از تركيه به نجف ببرند. به اين ترتيب، آنها حضرت امام را از بورسا به استانبول بردند و از آنجا هم با هواپيما به فرودگاه شهر كاظمين و از كاظمين به نجف، منتقل كردند كه اقامت حضرت امام در نجف حدود دوازده سال طول كشيد!
بازتاب 15 خرداد 42 و 13 آبان 43
در روز 15 خرداد، مردم كوچه و بازار بيرون ريختند و از محلههاى دور و نزديك در خيابانها جمع شدند. ما در قم ديديم كه چه قيامتى برپا شد. حتى دخترها علم برداشته و دشنه زير چادرهايشان داشتند. آن روز مردم شور و حال عجيبى داشتند و قيامتى برپا بود. اما به عكس در 13 آبان، وقتى امام را بردند، كوچهها و خيابانهاى قم پر از پاسبان بود. كماندوها همه جا جمع بودند. براى همين واقعيت است كه آب از آب تكان نخورد.
اما مگر در اين مدت چه اتفاقى افتاده بود؟ مگر مردم آن روز با مردم 15 خرداد فرق كرده بودند؟ حقيقت اين است كه حركت مردم در 15 خرداد خودجوش بود. اما اين بار، علمايى مثل آقاى شريعتمدارى با حركت دوم امام موافق نبودند. به امام هم پيغام داده بودند كه اگر شما حركت كنيد، ما ديگر دنبالهروى شما نيستيم. پس شرايط فرق مىكرد. كماندوها خيلى زياد بودند. حدود ده هزار تا بيست هزار نفر كماندو در تمام كوچه پس كوچههاى قم، مراقب اوضاع بودند. آقامصطفى هم ـ كه در غياب امام محور بود ـ در خانه آقاى نجفى دستگير كرده بودند. بنابراين در 13 آبان، حركت چشمگيرى از سوى مردم قم، مشاهده نشد. البته طلبهها بعدها بار ديگر خودشان را يافتند و به فكر مبارزه افتادند. يعنى يك ماه بعد از آن جريان، آنها مرتب جلسه برقرار مىكردند و به عنوان خواندن دعا، اسم امام و حاج آقامصطفى را مىبردند. آنها به هر شكلى نمىگذاشتند سر و صدا خاموش شود و جامعه حالت رخوت، سستى و تسليم به خود بگيرد.
طلبهها در ماجراهاى بعد نيز نقش بسيار اساسى داشتند. آنها باعث شدند كه مردم قم، دوباره به صحنه بيايند. اين كارها تا 22 بهمن 57 كه قيام مردم به پيروزى رسيد، ادامه يافت و مردم از شر شاه و شيطانهاى ديگر، راحت شدند.
رهبرى حضرت امام خمينى در آغاز مبارزه
واقعيت اين است كه امام به عنوان يك روحانى آگاه و بيدار، درك مىكردند كه منويات رژيم شاه چيست و نقشههاى آنهايى كه در پشت اين دستگاه ايستاده بودند، از چه قرار است. امام به درستى دريافته بودند كه قصد رژيم از اين سياستها از بين بردن دين، ديانت، اسلام و قرآن است. ما مىديديم كه پس از فوت مرحوم آيتاللّه بروجردى، ساواك، خانه آقاى بروجردى را به تمام معنا اشغال كرده بود. حتى چاى بدههاى منزل هم از ساواكيها بودند! ما تا آن روز آنها را نديده بوديم، اما آن روز مىديديم. من از كسى سؤال كردم: «اينها كيستند؟» گفت: «اينها مأموران ساواك هستند».
آنها همه امور را قبضه كرده بودند و امام مىدانستند كه اين قبضه كردن يك خانه نيست، بلكه قبضه كردن يك مملكت است كه دقيقا از زير نظر گرفتن منزل يك مرجع تقليد شروع شده بود. آنها حتى تلفنها و نامههاى آقاى بروجردى را در كنترل داشتند و اعلاميههايش را سانسور مىكردند. حتى اگر مجال مىيافتند، در منازل تمام مراجع هم اين سانسور و كنترل را برقرار مىكردند. امام دريافته بودند كه اين سانسور، اولين قدم است.
آن روزها با اينكه حضرت امام تب داشتند و از نظر جسمى ناخوش بودند و در امامزاده قاسم بهسر مىبردند، وقتى علم روى كار آمد، زودتر از هركسى، به قم آمدند. تقريبا اوايل شهريور و هوا خيلى گرم بود. امام هيچ وقت اوايل شهريور به قم نمىآمدند؛ اواخر شهريور مىآمدند و درس را شروع مىكردند. اما اين بار به دليل اينكه مىديدند نوكرى به نام علم روى كار آمده است، زودتر به قم آمدند. مىدانستند كه علم منوياتى دارد و نمىخواهد ديگر مسئله منبر، مسجد، قرآن و مسئله نماز وجود داشته باشد. آشكار بود كه امام آمده بود تا عليه اينها عمل كند.
امام در اولين جلسهاى كه تشكيل دادند، گفتند خطر بالاتر از اين حرفها است. اينها قصد دارند در غياب آقاى بروجردى، مسائلى را در ميان مردم مطرح كنند و ما بايد ايستادگى بكنيم. البته عدهاى از آقايان مراجع هم با امام موافق بودند. بيشتر طلاب با روش و حركت امام موافق بودند و پشت سر ايشان حركت مىكردند. آنها تا آخر هم پشت سر امام ايستادند.
يك روز ـ در منزل امام واقع در يخچال قاضى ـ كماندوها دور تا دور منزل ايشان جمع شدند و همه چيز را زير نظر داشتند. امام خطاب به اطرافيان خود گفتند: «هيچ كس اينجا نماند، چون اگر اينها بريزن، شما را مىزنند و لت و پار مىكنند، آن وقت من بايد تا آخر عمر ناراحت باشم». همه رفتند و تنها من، شهيد مهدى عراقى و آقاى حاج محمود لولاگر، مانديم. كمى بعد وقتى امام ديدند كه ما سه نفر، هنوز در حياط ايستادهايم، گفتند: «شما چرا نمىرويد؟» گفتم: «ببينيد آقا، تا اينجا مربوط به شما بود. شما بفرماييد كه اين آقايان بروند اما من نمىروم. من مىخواهم اينجا بمانم تا هم سرنوشت من معلوم شود و هم سرنوشت شما».
امام هم سرشان را پايين انداختند و رفتند. ديگر هم چيزى نگفتند. بعدها يكى دو بار اين ماجرا را براى ديگران تعريف كردند. گفتند كه اينها آدمهاى محكمى بودند و هيچوقت ما را تنها نگذاشتند. اين جريان، به بعد از ماجراى دوم فروردين 1342 برمىگردد.
پس از ماجراى مدرسه فيضيه هم كه من چوب و چماق تهيه كرده بودم تا اگر مأمورها حمله كردند، ما هم با آنها مقابله كنيم، بعضيها از جمله آقاى لواسانى، دستور دادند كه بروم و دَرِ خانه امام را ببندم. خودشان هم رفتند و در خانههايشان را بستند. اما امام با عصبانيت گفتند: «برويد دَرِ خانه من را باز كنيد و گرنه من خودم مىروم و دم در مىنشينم». اين كارها از ريزهكاريهاى رهبرى حضرت امام بود. در هيچ كدام از دورههاى مبارزه، حضرت امام كوچكترين انعطافى در برابر رژيم نداشتند و همواره مخالف سرسخت و غيرقابل انعطاف شاه بودند. هيچ وقت هم عقبنشينى نمىكردند. در تمام اعلاميهها هدف مستقيم حضرت امام، و طرف حمله ايشان، هميشه شخص شاه بود.(9)
اما ساير علما و مراجع، چنين نبودند. آنها معمولاً خطابشان غيرمستقيم بود. يا معمولاً از ضمير مجهول براى خطابشان استفاده مىكردند. مثل اينكه: «عدهاى به مدرسه فيضيه حمله كردند و طلبهها را كشتند...» حال اينكه آن عده چه كسانى بودند و قاتل طلبهها چه كسى بود، اشارهاى نمىكردند. يا اينكه در نهايت، خطابشان به هيئت حاكمه يا «دستگاه» بود نه خود شاه.
از اين جهت است كه رفتار حضرت امام در مبارزه را، فقط مىتوان با رفتار حضرت سيدالشهدا، امام حسين عليهالسلام مقايسه كرد. حضرت امام حسين عليهالسلام به دليل هدفشان و به خاطر اسلام، با اينكه در مكه بودند و با اينكه همه حجاج مىخواستند به منا، عرفات و مشعر بروند، راهشان را كج كردند و به كربلا رفتند. چرا؟ چون فقط براى اسلام مبارزه مىكردند. وقتى پاى اسلام در ميان باشد و مسئله، مسئله دفاع از دين باشد، نبايد به مدينه، منا، عرفات و مشعر، اهميت داد. بلكه بايد به كربلا رفت و همان جا هم در راه دين به شهادت رسيد و حضرت امام حسين عليهالسلام با شهادتشان راه را هموار كردند.
حضرت امام خمينى هم همينطور بودند. ايشان جانشان را در كف دستشان گذاشته بودند و هر آن در انتظار اين بودند تا كسى بيايد و ايشان را بكشد. حال مىخواهد در قم باشد، در زندان عشرتآباد، يا زندان سلطنتآباد، براى امام فرقى نداشت. امام خودشان را براى همه اين مسائل آماده كرده بودند. هميشه بىباكانه مسائل را مطرح مىكردند، كارى هم نداشتند كه پس از اين جريانها، چه مىشود. امام پيه اعدام شدن را هم به تنشان ماليده بودند، چرا؟ چون مسئله مرگ را براى خودشان حل كرده بودند. براى همين مبارزاتشان هم درخشان بود.
به اين ترتيب، مردم كه نيت حضرت امام و خلوص ايشان را درك كرده بودند، پشت سر ايشان ايستادند و از شهرهاى بزرگ گرفته تا دهات، روستاها و آلونكها، همه پشت سر امام ايستادند و قيامى به وجود آوردند كه در تاريخ همتا نداشت و ندارد.
پيكهاى حضرت امام به شهرستانها
در مورد پيكهايى كه در دوران نهضت 15 خرداد، حضرت امام به شهرستانها مىفرستادند، واقعيت قضيه اين است كه ايشان يك پيك خصوصى براى شهرستانها تعيين نكرده بودند. عدهاى خودشان را موظف مىدانستند كه نزد امام رفته و مىگفتند، براى مثال ما مىخواهيم به شيراز برويم. امام هم مىفرمودند، حالا كه مىرويد اين مطلب را هم در آنجا بگوييد يا اين اعلاميه را ببريد. طلبهها هم مىبردند. يعنى به اين شكل نبود كه امام اعلاميههاى خصوصى را به اشخاص خاصى بدهند، بهطورى كه ديگران اطلاع نداشته باشند. همه چيز روشن و واضح بود. ما چون تقريبا به امام نزديك بوديم و از اطرافيان نزديك امام محسوب مىشديم، جريانها را خوب مىدانستيم. امام هيچكس را به عنوان پيك خصوصى در نظر نگرفته بودند. اگر هم كسى بگويد كه من پيك خصوصى امام بودم، بايد شاهد بياورد.(10)
اعلاميه نُه نفر از علما
در جريان صادر كردن اعلاميهها، امام شهامت فوقالعادهاى داشتند. آن زمان معمولاً اعلاميهها را من چاپ مىكردم و خدمت امام مىبردم. يك شب به امام گفتم: «كماندوها اين دور و برها زيادند. ممكن است شما را كه بردند، اعلاميهها را هم ببرند. آن وقت دوباره نمىتوانيم اعلاميه چاپ كنيم». امام هم فورا عبايشان را ـ كه يك عباى تابستانى بود ـ درآوردند و تمام اعلاميهها را داخل آن عبا گذاشتند؛ سپس عبا را بستند و به سكينه ـ كلفتشان ـ دادند و گفتند: «اين را ببريد پشت بام و يك سنگ هم بگذاريد رويش». او عبا و اعلاميهها را طورى كه انگار بچه به بغل دارد، گرفت زير بغلش و برد روى پشت بام و دو تا هم سنگ گذاشت رويش و برگشت. به اين ترتيب ما خيالمان راحت شد.
در جريان امضاى آن اعلاميه نُه نفرى معروف هم كه عليه شاه صادر شده بود، امام ثابت كردند كه از ساير مراجع شهامتشان بيشتر است. آن اعلاميه را اين افراد امضا كرده بودند: «آقاى لنگرودى»، «آقاى حاج شيخ عبدالنبى»، «آقاى گلپايگانى»، «آقاى محقق»، «آقاى طباطبايى»، «آقاى حاج ميرزا هاشم آملى»، «حاج آقا مرتضى حائرى» و «آقاى شريعتمدارى». اما در آغاز، براى امضاى اين اعلاميه، لازم بود همه مراجع در مجلسى جمع شوند و مذاكره كنند. بيشتر آقايان عذر مىآوردند و مىگفتند جلسه در خانه ما نباشد. اما امام گفتند: «برويد و همه آقايان را دعوت كنيد بيايند خانه ما». من نيز همه را به خانه امام دعوت كردم. آقايان آمدند و در اتاق نشستند. ما نمىفهميديم در آن اتاق چه صحبتى شد؛ تا اينكه تقريبا نزديكيهاى غروب، جلسه تمام شد. وقتى همه آقايان رفتند، امام مرا صدا زدند و گفتند: «اين اعلاميه است. اين را مىبرى تهران و چاپش مىكنى».
البته قبل از رفتن من به تهران، مسائلى هم پيش آمد از جمله اينكه خدمتكار يكى از آقايان به منزل امام آمد و گفت: آقا بنده را فرستاده تا به آقاى خمينى بگويم كه ايشان مايل نيستند امضايشان پاى اين اعلاميه باشد. امام هم كه گمان مىكردند من رفتهام، به او گفتند: اعلاميه حالا ديگر اينجا نيست، آن را بردهاند به تهران تا چاپش كنند.(11)
به هر ترتيب، مقدمات حركت به تهران را فراهم كردم. نماز مغرب و عشا را خواندم. سپس پسرم محمد را برداشتم. اول اين اعلاميه را به كتش دوختم تا نزد خودم نباشد. بعد يك سوارى گرفتم و راه افتاديم. در سوارى، يك ساواكى طرف راستم و يك ساواكى هم در طرف چپم نشسته بود. محمد توى راه استفراغ كرد. من مىترسيدم مبادا اعلاميه از بين برود. به هر ترتيب همانطور كه استفراغ را پاك مىكردم، اعلاميه را زير كت پسرم جابه جا كردم. ساواكيها كه من آنها را مىشناختم، شروع كردند به غرغر كردن. گفتم: «آقا چه خبر است خوب بچه استفراغ مىكند ديگر، چه بايد كرد؟» خلاصه، اعلاميه را بردم و چاپ كردم. فرداى آنروز هم فرزند يكى از علما به بازار تهران آمد و مرا ديد. آنجا به من گفت: «آقا گفته من راضى نيستم». گفتم: «از چى راضى نيست؟» گفت: «از اعلاميه». گفتم: «من اصلاً چيزى درباره اعلاميه نمىدانم، بچهام مريض شده آمدهام براى معالجه». به هر صورت، امام در مورد صدور اعلاميهها خيلى حساس بودند و بسيار محكم عمل مىكردند. حتى به ياد دارم كه مىگفتند، اگر همه را هم هنگام پخش اعلاميه دستگير كنند، ما نبايد كارمان را متوقف كنيم. حتى اگر شده خودمان بايد دست به كار پخش اعلاميهها شويم. هر چه باشد، پاسبانها ما را كه نمىتوانند دستگير كنند.
پىنوشتها:
...........................................
۱- البته آن زمان به عنوان «امام» مطرح نبودند. بلكه بعدها كه ايشان در نجف حضور داشتند، به عنوان «امام» يعنى پيشوا، معرفى شدند.
2- منظور، بيان ديدگاه اين جريان فكرى در ارتباط با رژيم پهلوى است نه اظهار مطالب ياد شده در سالهاى نخستين دهه چهل.
3- بعدها مىگفتند كه شاه، خودش به اين شعارها گوش مىداده است.
4- سابقه تشكيل هيئتهاى مؤتلفه به نيمه دوم 1341 و بعد از ماجراى انجمنهاى ايالتى و ولايتى باز مىگردد.
5- برخى، دليل مهاجرت نكردن آيتاللّه گلپايگانى را «ضرورت حضور در حوزه براى حفظ كيان آن» ذكر مىكنند و عدهاى نيز دليل آن را كارشكنى آقاى شريعتمدارى مىدانند. متأسفانه تلاش ما براى مصاحبه با آيتاللّه گلپايگانى در زمان حيات ايشان به ثمر نرسيد.
6- آنجا براى نصب عكس امام و علماى ديگر و اينكه عكس امام چطور نصب شود، اختلافاتى پيش آمد. عدهاى مىگفتند عكس امام را بالاتر بزنيم و عكس ساير مراجع را به رديف، پايينتر از عكس امام و عدهاى مخالف بودند. تا اينكه سرانجام، عكس امام به تنهايى بالاى تمام عكسها نصب شد و عكس ساير مراجع هم پايين.
7- نام اختصارى سازمان اطلاعات تركيه است.
8- نام اختصارى «سازمان اطلاعات و امنيت كشور»
9- اگر چه از نظر امام خمينى منشاء همه جنايتهاى رژيم، شخص شاه بود، ولى در آغاز نهضت براى اتمام حجت، خطاب به دستگاههاى مختلف رژيم، از جمله نخستوزير، از آنها مىخواست از كردههاى ضداسلامى دورى كنند.
10- پيكهاى حضرت امام در سالهاى نخستين دهه چهل را مىتوان به دو گروه كلى تقسيم كرد. گروه نخست طلاب، روحانيان و معتمدينى كه به زيارت حضرت امام نايل شده آنگاه عازم سفر به ديار خود مىشدند كه معمولاً مقدارى از اعلاميههاى آن حضرت را همراه خود مىبردند و در منطقه مورد نظر توزيع مىكردند. گروه دوم افرادى بودند كه به خصوص از سوى حضرت امام خمينى مأمور مىشدند تا برخى نامهها و پيامهاى ايشان كه به عنوان افراد خاصى در مراكز استانها و شهرستانها نوشته شده بود به دست آنها رسانده و متقابلاً پاسخ آنها را به آن حضرت منتقل نمايند. بنابر تحقيقات انجام شده، اين قبيل نامهها به حدود صد پيام مىرسد كه گردآورى آنها مجموعه گرانبهايى از اسناد مبارزات اسلامى اين ملت و رهبريهاى داهيانه و روشنگر امام خمينى است.
11- يكى از بزرگان، به امام گفته بود، من پاى اعلاميه را امضا نمىكنم، مىترسم مرا بگيرند و اعدام كنند، آن وقت زن و بچهام بىسرپرست و گرسنه مىمانند. امام هم گفته بودند شما اعلاميه را امضاء كنيد، اگر اتفاقى افتاد خرج زن و بچه شما را من مىدهم. به اين ترتيب ايشان هم اعلاميه را امضاء كردند. آقاى حاج ميرزا هاشم آملى مىگفت: «اعلاميهها را خود امام مىنوشتند و ما امضا مىكرديم».
علی باقری، خاطرات پانزده خرداد؛ قم(دفتر اول)، ویراست دوم، تهران، دفتر ادبیات انقلاب اسلامی، 1388
تعداد بازدید: 7692