حجتالاسلام سيّدمحمد كوثرى فرزند سيّدعلىاكبر، سال 1307 در قم به دنيا آمد. وى تحصيلات علوم دينيه را تا لمعه در محضر آيتاللّه العظمى بروجردى، آيتاللّه حسين نورى و امام موسى صدر ادامه داد. خاطرات ايشان از عاشوراى 1342 و حضور در كنار حضرت امام خواندنى است. وى در 1380 درگذشت. حجه الاسلام آقای حاج سید محمد کوثری ذاکر معروف قم از سالها قبل روضه خوان خاص امام خمینی (مدظله العالی) بود و همیشه در آغاز محرم و مواقع دیگر در حسینیه جماران در محضر امام روضه می خواندند.
آنچه پيش رو داريد، خاطرات وى از سالهاى خوف و خفقان است كه در تاريخ 14 تير 72 از طريق مصاحبه در منزلشان انجام شده است.
وقايع مدرسه فيضيه
هر سال، بيست و پنجم شوال كه روز شهادت آقا امام صادق عليهالسلام است، از طرف آيتاللّه گلپايگانى در مدرسه فيضيه، مراسمى اجرا مىشد، چون در مدرسه فيضيه، طلبهها درس مىخواندند، اين مجلس در آنجا برگزار مىشد. آن سال هم بعدازظهر، اين مراسم برگزار شد، خود آقا هم تشريف آورده بودند، در بين منبرها، صداى صلواتهاى بىجايى از ميان جمعيت بلند شد، نه از ملت مسلمان، بلكه از همان كماندوها. آن روز آقاى آل طه و آقاى انصارى سخنران بودند، آقاى آل طه قبلاً منبر رفته بود، بيشتر بين منبر آقاى انصارى سروصدا كردند، ايشان «بسماللّه» را گفت، خطبه منبر را هم گفت، تا شروع به خواندن حديث از قول حضرت امام صادق عليهالسلام كرد، يك مرتبه شصت ـ هفتاد و يا هشتاد نفر از اين طرف مجلس صلوات فرستادند، ايشان متعجب شدند كه قضيه چيست؟! بعد قدرى ساكت شد، دوباره تا شروع كردند، از ده ـ بيست يا سى نفر، صداى صلوات بىمورد بلند شد، وسط حديث و صلوات فرستادن؟! بعد يك مرتبه از آن طرف صدايى بلند شد كه «چرا اينجا نشستهاى و مرا مىزنى؟»، اين جورى سر و صدا ايجاد كردند، كماندوها بين خودشان مىگفتند: «به من مىگويى بنشين و منبر گوش كن!» بعد در همان جا به جان هم افتادند، به حدى كه آقاى انصارى مجبور شد از منبر پايين بيايد و داخل يكى از اين حجرهها برود.
به همين صورت با فرستادن صلوات شروع كردند و بعد تعداد زيادى چوبهاى تراشيده بيرون آمد؛ مثل چوبهايى كه دست پاسبانها بود، البته از باتوم بلندتر، چماق بود و با آنها طلبهها و غيرطلبهها را مىزدند، هركسى را كه مختصر محاسنى داشت مىزدند و مرتبا مىگفتند بگوييد: «جاويد شاه، جاويدشاه».
هركسى را كه گير مىانداختند، عمامهاش را مىكشيدند، نعلينش را مىكشيدند، قبا را از تنش درمى آوردند، به اين بهانه كه بگوييد: «جاويدشاه» يك وضعيتى به وجود آمده بود، از بالاى طبقه دوم مدرسه فيضيه، چند نفر را با سر پرتاب كردند و كشتند و هيچ كس هم نفهميد قضيه چيست؟ اين كارها براى چيست؟
آيتاللّه العظمى گلپايگانى را داخل يك حجره، آقاى انصارى ـ خدا رحمت كند اين بزرگوار را كه منبرش همه ذكر حديث بود در آنجا و آقاى آل طه را آنطور!
يادم مىآيد آقايى به نام علمى بود كه مىگفتند خيلى مقدس است، اين بنده خدا نقل مىكرد كه آن روز داخله حجرهاى پناه گرفته بوده، دو ـ سه نفر از اين كماندوها ايشان را پيدا مىكنند و چماق را بلند كرده، تهديد مىكنند كه «بگو! جاويد شاه»، ولى او حال اين را نداشته كه جاويد شاه بگويد يا نگويد، بنده خدا سه يا چهار سال پيش مرحوم شد.
بعد از اين جريانات، منبريها بهخصوص آنهايى كه براى تبليغ مىرفتند مشاهداتشان را، در همه جا نقل مىكردند كه اين جور جفا كردند، اين جور جنايت كردند نسبت به طلبهها، نسبت به آيتاللّه گلپايگانى، نسبت به آقاى انصارى واعظ معروف ايران، چنين كردند، اين بازگو كردنها در همه جاى كشور، آرامآرام به عقدهاى از طاغوت در دل مردم تبديل شد و همين طور آهستهآهسته مرتبا ادامه داشت. بعد قضيه حضرت امام كه پيش آمد، ديگر از هر جهت، جبهه ايمان و زهد و تقوا، كه طرف حضرت امام باشد، به آنها مىچربيد. يواشيواش طاغوتيها و ساواكيها و هر آنچه كه در ارتباط با حكومت شاه بود، هر روز بيشتر از روز پيش رو به اضمحلال رفت و در نهايت به اين صورت كه همگى يادمان هست، درآمد؛ «ديو چو بيرون رود، فرشته درآيد.».
وقايع شب عاشوراى 1342
آغاز حركت امام، مخالفت با انجمنهاى ايالتى و ولايتى بود. طاغوت مىخواست، آنچه را كه مىخواهد، اعمال كند و همه چيز با نظر خودش باشد. حضرت امام از همان موقع، حالت قيام به خود گرفت و براى تهران پيامى فرستاد، ولى آنها گوش نكردند. تا آنجايى كه من در نظر دارم، حضرت امام آماده شد كه روز عاشورا در مدرسه فيضيه سخنرانى كند.
آن زمان بيشتر شبهاى دهه عاشورا، حضرت امام به تكيهها و حسينيههاى قم تشريف مىآوردند، از جمله همين حسينيه چهل اختران كه محله قديمى خود ما بود، متصدى آنجا هم مرحوم حاج على چهل اخترانى بود. حضرت امام شب عاشورا به حسينيه چهل اختران تشريف آوردند، بنا بود ابتدا در منزل حاج على آقا كه دايى و پدرخانم من است، چايى و ميوهاى ميل كنند، ولى جمعيت مهلت نداد كه امام به منزل ايشان برسند، لذا در صحن چهل اختران روى سكويى كه به آن «طاقنما» مىگفتند، نشستند.
آن شب، اين جمعيت در صحن چهل اختران زير خيمه امام حسين چه كرد! صداى حسين، حسين اين مردم، نيمى از شهر را پر كرده بود. امام بزرگوار از اين فريادهاى يا حسين مردم، بسيار منقلب شد و آنچه را كه بايد از علاقه مردم در چهل اختران و نيز از علاقه حاج آقا چهل اخترانى و پسرانش نسبت به خود دريافت كرد.
وقتى حضرت امام مىخواستند تشريف ببرند، باز مردم مهلت نمىدادند و از روى علاقه مىخواستند دست آقا را ببوسند، پاى آقا را ببوسند، لذا با زحمت زياد، جمعيت را اين طرف و آن طرف كنار زديم تا آقا از صحن چهل اختران خارج شدند و داخل ماشين تشريف بردند.
وقايع روز عاشورا
صبح عاشورا بود كه آقاى حاج آقا شهاب اشراقى، داماد حضرت امام به من تلفن كرد و گفت: «كوثرى! امروز بعدازظهر (يعنى روز عاشورا) حضرت امام از ساعت سه يا چهار بنا دارند به مدرسه فيضيه تشريف بياورند و آنجا سخنرانى كنند، تو هم حتما بيا و چون عصر عاشورا و روز عزادارى است، در مقدمه فرمايشات آقا، ذكر مصيبت كن! بعد امام بيانات خودشان را شروع مىكنند.»، ما هم گفتيم، نيم ساعت زودتر برويم تا وقتى حضرت امام تشريف مىآورند در خدمت باشيم و يك ربعى روضهاى بخوانيم.
عصر عاشورا از هر در مدرسه فيضيه كه خواستيم داخل بشويم، نشد؛ جلو هر در صد نفر، دسته دسته ايستاده بودند و نمىگذاشتند كسى داخل يا خارج شود، همه اين چند درى كه مدرسه فيضيه دارد، چه در ميدان آستانه، چه در دارالشفا و چه درهاى ديگر، از هر طرف كه رفتيم نشد وارد شويم. داخل مدرسه هم پر از جمعيت بود، ولى نمىگذاشتند، آنهايى كه داخل هستند بيرون بيايند، كسى را هم نمىگذاشتند داخل شود، لذا به در حرم و صحن حضرت معصومه سلاماللّه عليها آمديم، ديديم مىتوانيم بيانات امام را بشنويم. بلندگوهاى خيلى مجهزى كار گذاشته بودند.
يكى از آشنايان ما كه در كار برق و بلندگوها بود، بعدا براى من نقل كرد كه «من احتمال مىدادم آن روز برق شهر را قطع كنند تا نگذارند امام صحبت كند، ولى ما چند تا باترى آورديم و پايين منبر گذاشتيم، بلندگوها را هم دو كليده كرديم و از يكى از آقايان هم خواستيم كه آنجا بماند تا اگر برق شهر قطع شد، سيمها را به آن باتريهاى زير منبر وصل كند، همانطور هم شد و يك مرتبه برق قطع شد، ما هم بلافاصله سيمها را به باتريها وصل كرديم، صداى امام دوباره بلند شد، كماندوها نفهميدند چه شده است و قضيه چيست؟ برق شهر كه قطع شده است، پس امام چطور از بلندگو صحبت مىكند؟!»
صداى امام در صحن شنيده مىشد كه خطاب به شاه مىفرمود: «اى شاه! كارى نكن كه مردم مثل پدرت از تو هم متنفر شوند، كارى نكن كه گوش تو را بگيرند و از اين مملكت بيرون كنند، كارى نكن كه جمعيت به تو اعتراض كند.».
آن روزها مگر كسى مىتوانست به شاه تعرض كند؟ بهجز آن ايمان صددرصد خالص حضرت امام كه از هيچ چيز، ابدا وحشت نداشت؛ «كارى نكن كه من گوش تو را بگيرم و از اين مملكت بيرون كنم.»، حضرت امام به اين نحو شروع كرد و سخنرانى بسيار داغ و عجيبى فرمود كه همهاش اعتراض به حكومت و دولت و شاه بود، خلاصه اينكه «اين ملت، يك ملت مسلمان است، آن چيزى كه مىخواهد قرآن است، آن چيزى كه مىخواهد ولايت اهل بيت است، اين قدر به حفظ بيتالمال بىاعتنايى نكنيد، والاّ به حساب همه شما خواهد رسيد.».
مردمى كه در صحن حضرت معصومه سلاماللّه عليها بودند و سخنرانى را مىشنيدند، منقلب شدند، لرزه بر اندامشان افتاده بود كه امام اين قدر با صراحت لهجه صحبت مىكند.
حضرت امام يك ساعت و شايد هم قدرى بيشتر از يك ساعت، صحبتهايى فرمودند و بعد از منبر پايين آمدند كه تشريف ببرند، كماندوها جرئت نكردند جلو امام را بگيرند؛ عده زيادى اطراف امام را گرفته بودند، جوانهاى حزباللهى با ماشين يا درشكه، ايشان را به طرف منزل قديمىشان در يخچال قاضى همراهى كردند.
وقايع 15 خرداد در قم
روز پانزدهم خرداد، وقت سحر بود كه پاسبانى از اهالى همين چهل اختران كه ذاتا آدم خوبى هم بود، آمد و يواشكى به آقاى حاج على چهل اخترانى گفت: «ديشب هنگام اذان صبح، امام را بردند.» تا اين خبر رسيد، نمىدانم به چه نحوى به فاصله تقريبا يك ربع يا بيست دقيقه، تمام شهر متوجه شد كه امام را بردهاند. از شمال، جنوب، شرق و غرب قم فرياد «يا مرگ، يا خمينى» بلند شد و مردم در حالى كه به صورتشان به بدنشان گل ماليده بودند، به طرف صحن مطهر حضرت معصومه سلاماللّه عليها راه افتادند. مرحوم حاج على به همراه همين هيئت پايين شهر و چهل اختران قيام كرد، ايشان در جلو و ما هم پشت سرشان، عده زيادى هم از زن و مرد به همراه ما، عدهاى از خانمها زير چادرهايشان اسلحه گرفته بودند كه اگر لازم شد به مردها بدهند تا مردها همان جا با طاغوت و كلانترها و درجهدارهاى آن زمان، مبارزه را شروع كنند، زنها به چادرهايشان گل ماليده بودند، مردها به سرهايشان گل ماليده بودند و همگى «يا مرگ، يا خمينى» مىگفتند.
به در صحن حضرت معصومه سلاماللّه عليها كه رسيديم، از آن دور، يكى از آقايان گفت: «از چهل اختران و پايين شهر هم آمدند.»، هيجانى در مردم به وجود آمد. مردم اين دسته و هيئت را ديده بودند كه همه ساله روزهاى عاشورا با چه شورى عزادارى مىكند، براى مردمى كه آنجا بودند اين خبر، مثل اين بود كه كمك به آنها رسيده باشد، ديگر فرياد «يا مرگ، يا خمينى» صحن حضرت معصومه سلاماللّه عليها را از جا برداشت.
سپس اعلام شد بهتر است به طرف پل آهنچى و خيابان تهران يعنى خيابان امام فعلى برويم. ملت بىتاب و گريان بود، لذا با فرياد «يا مرگ، يا خمينى» از صحن بيرون ريختند. ما هم همراه جمعيت از درصحن حضرت معصومه سلاماللّه عليها ـ سه راه موزه ـ خارج شديم و قدرى در خيابان، جلو رفتيم، تا روى پل آهنچى هم رفتيم، جمعيت از پل گذشت و آن طرف پل تا كوچهاى كه به آن كوچه آبشار مىگفتند، رسيد. آنجا يك مرتبه متوجه شدند كه اتوبوسهاى ارتش مىآيند و مسلسل هم روى آنها سوار كردهاند، مردم هنوز فرياد «يا مرگ، يا خمينى» مىكشيدند كه يك دفعه تيراندازى هوايى شروع شد تا مردم متفرق شوند، ولى متفرق نشدند و داخل كوچه آبشار رفتند، سربازها هم پشت سرشان آنجا مردم را در تنگنا قرار دادند. بعضى به خانهها هجوم بردند، ولى ديگران كه با درهاى بسته روبهرو شدند، گير افتادند. اولين شهداى 15 خرداد از پل آهنچى به آن طرف تا داخل كوچه آبشار شهيد شدند، شايد حدود پانصد يا ششصد نفر در آنجا به شهادت رسيدند، يا زخمى شدند، مردم در آنجا، خيلى وضع پريشانى پيدا كردند. يك عده هم به طرف خيابان امام كنونى، خيابان تهران آن موقع رفتند و در آنجا باز مورد حمله واقع شدند كه عدهاى هم در آنجا به شهادت رسيدند. در اينجاها، يعنى كوچه آبشار و خيابان امام، شهيد و زخمى زياد بود و خون زيادى جارى شد.
انعكاس خبر دستگيرى حضرت امام و حادثه 15 خرداد در منابر
بعد از اين انقلاب، عنوان سخنرانيهاى منبريها و وعاظ، دستگيرى امام بود و اينكه چه كردند و اعتراض به حكومت و دولت و هشدار دادن به آنها كه اگر چنين باشد و اگر امام را نگه داريد، باز اين صحنهها شروع خواهد شد. اين حرفهاى همه ما منبريها و روضهخوانهابود دستگيرى امام، سخن روز شده بود.
خروج مخفيانه حاج على چهل اخترانى از كشور
حاج على آقا چهل اخترانى را از همان روز دوازدهم خرداد كه به صحن مطهر حضرت معصومه سلاماللّه عليها ريختيم، نشان كرده بودند تا بگيرند، لذا ايشان مخفى بود، تا اينكه من خودم به راهآهن قم رفتم تا برايشان بليت خرمشهر تهيه كنم.
آن موقع آقاى مشرف، سرگرد مشرف كه در حال حاضر مدير كتابخانه آيتاللّه العظمى نجفى است، رئيس پليس راهآهن قم بود، من به آنجا مراجعه كردم تا پنج يا شش بليت تهيه كنم، نگفتم براى چه كسى، فقط گفتم چند نفر از خويشاوندان بنا دارند به خرمشهر بروند، بعد آمدم و بليتها را به آقايان دادم. اين وقايع در زمستان سال 42 اتفاق افتاد. شب بعد، حاج على آقا و همراهانشان با يك برنامه خاصى، خانه به خانه حركت كردند و چون نمىخواستند در ايستگاه قم سوار شوند، مخفيانه تا ايستگاه دوم يا سوم بعد از قم رفتند.
آن موقع در خرمشهر، مرد بسيار خوبى به نام آقا شيخ سلمان خاقانى از علماى خرمشهر بود كه مىگفتند هر شب ده ـ پانزده نفر را صلواتى به كربلا مىفرستد، حاج على آقا و خانواده و پسرانشان را هم ايشان به آن طرف مرز رد كرد، نمىدانم يك رابطى، چيزى داشت كه فرستاده بود و گفته بود: «آقايان را فورا به آن طرف برسانيد و رسيدش را براى من بياوريد.»؛ يعنى به آن طرف مرز به قهوهخانه سيّدعلى حكاك برسانيد. وقتى به آن طرف مرز رسيده بودند، تازه ساواك خبردار شده بود كه اينها رفتهاند.
ساواك در تعقيب حاج على چهل اخترانى
آن زمان، تقىزاده نامى معاون ساواك قم بود، ساواكى خيلى عجيبى بود و همه حرفها را درهم و برهم مىگفت، اين شخص، درجهدارهاى ساواك را خواسته بود و شروع كرده بود به توهين كردن كه «با اين همه دم و دستگاه ما و ساواك، حالا كه حاج على رفته است، به من مىگوييد كوثرى اينها را به آنجا فرستاده است، چرا بايد بگذاريد اينها اين جور فرار كنند؟».
منزل حاج على آقا در نجفاشرف در صد قدمى منزل حضرت امام بود، در همان جايى كه به آن «شارعالرسول» مىگفتند. در اين چند سال هم كه امام در نجف تشريف داشتند، ما رفت و آمدى كرديم و هر دفعه به خدمت حضرت امام مىرفتيم با هم بوديم.
يك روز امام به آقاى چهل اخترانى فرمودند: «به اين زوديها، به ايران نرويد!»، ايشان عرض كردند: «چرا؟» امام فرمودند: «آن موقع كه من در قيطريه بودم، يك سرهنگ خبيث بود كه گاهى مىآمد و مىپرسيد: «امرى نداريد؟»، يك روز از من سؤال كرد: «اين سيّدعلى چهل اخترانى كيست؟» گفتم: «سيّد بسيار خوبى است و داراى خانواده است و از سادات است.»، او هم سرى تكان داد.
از اين فرمايش امام معلوم مىشود، پرونده محكم بوده است و منظور امام اين بوده است كه حواست جمع باشد، چنين سؤالى از من پرسيده شده است.
مراسم روضهخوانى در نجفاشرف، منزل امام
بعضيها مىپرسند: «چه خاطرهاى از امام داريد؟» خاطره هركس از ديد خودش است، خاطرات ما هم از روضهخوانى خودمان است. اين خاطره را من در چند جا گفتهام، از تلويزيون هم پخش كردهاند، گويا چند سال پيش داماد من، آقاى حائرى ـ امام جمعه شيراز هم در راديو گفته بود كه «روضهخوان امام تا به اسم امام حسين نرسيد، حضرت امام گريه نكرد.»، مطلب اين طور بود كه ما تا بيست روز پس از شهادت حاج آقا مصطفى در قم بوديم، مىخواستيم براى چهلم در نجف باشيم. آقاى اشراقى داماد حضرت امام به من تلفن كرد كه بياييد اينجا، به منزلشان رفتم، گفت: «شنيدهام مىخواهيد به كربلا و نجف برويد؟» گفتم: «بله!» اين دفعه هم با مرحوم حاج على آقا بوديم، پنج يا شش نفر، گفت: «شنيدهام كه حضرت امام براى حاج آقا مصطفى گريه نكرده است، اين از نظر روانى درست نيست كه چنين پدرى براى چنان پسرى گريه نكند!» حاج آقا مصطفى، از نظر فضل، واقعا عجيب بود، سپس ادامه داد: «امام با آهنگ صداى تو آشناست، آنجا كه رسيديد، كارى كنيد كه امام گريه كنند.».
داستان مفصل است، اول به كربلا رفتيم، مىخواستيم روز بعد به نجف برويم تا عيد غدير را در نجف باشيم، از كربلا تا نجف شصت يا هفتاد كيلومتر بيشتر راه نيست، گفتيم به زيارت حضرت اميرالمؤمنين عليهالسلام مىرويم و خدمت حضرت امام هم تسليت مىگوييم و عصر هم برمىگرديم.
به منزل حضرت امام رفتيم، ايشان در نجف كه بودند، براى اينكه اشتغال داشته باشند، در مسجدى به نام مسجد شيخ انصارى، به نظرم شيخ انصارى بزرگ باشد، درس و مباحثه را شروع كرده بودند، طلبههاى زيادى هم پاى درس ايشان مىآمدند.
در راه مسجد به ايشان عرض كرده بودند كه «آقا! كوثرى و چهل اخترانى آمدهاند.»، فرموده بودند «باشند، من زودتر برمى گردم.»، بعد براى درس و مباحثه تشريف برده بودند.
خانههاى نجف كوچك است و اتاقهاى كوچكى هم دارد، امام كه از پلهها بالا آمدند ما فهميديم كه ايشان تشريف مىآورند. من و ابوى، حاج على آقا و پسرانشان، آقا حاج حسن و آقاى حاج عبدالحسين، پنج ـ شش نفرى يك مرتبه از جا بلند شديم و براى تسليت در حال گريه دستشان را بوسيديم، يك مرتبه من ياد حرف مرحوم اشراقى افتادم كه گفته بود «امام با آهنگ صداى تو آشناست و با صداى تو گريهاش مىگيرد.»، امام كه نشست، من اين آيه شريفه را خواندم «هر كس براى رضاى خدا و براى دين هجرت و سفر كند و خارج از وطن مرگ او را دريابد، فقط خدا مىداند كه چه ثوابى بر او است و چه ثوابى كسب كرده است.»، شروع كرديم و با حال گريه، روضه خوانديم، ولى امام راست نشسته بود و گريه نمىكرد، هر چه كرديم و هر ترفند روضهخوانى به كار برديم، امام گريه نكرد تا به اينجا رسيديم كه عرض كردم: «حضرت امام! آه صاحب درد را باشد اثر، تا كسى مصيبتى نبيند نمىداند كه آن مصيبت چقدر دردآور است، حالا شما خوب به سوز دل سيّدالشهدا رسيدهايد؛ وقتى كه بر بالين حضرت علىاكبر عليهالسلام فرمود كه علىالدنيا بعدك العفا»، تا اسم امام حسين عليهالسلام را بردم، دستشان داخل جيب رفت و دستمال را پيدا كرد و شروع به گريه كردند، بعد من روايتى خواندم، ديگر حسابى و با صداى بلند گريه مىكردند. روايتى ابوحمزه ثمالى دارد كه آمد خدمت امام صادق عليهالسلام عرض كرد: «آقا جان! چه جورى جدت امام حسين عليهالسلام را زيارت كنم؟»، حضرت دستوراتى داد؛ بالاى سر اين جور، پايين پا اين جور، سه مرتبه صورت را روى قبر حضرت علىاكبر عليهالسلام بگذار، همانطور كه جدت امام حسين عليهالسلام سه مرتبه صورت و... در اين روايت نقل است كه هر دفعه امام حسين عليهالسلام بيانى داشت، يك بار «علىالدنيا بعدك العفا» مىخواند و بار ديگر چه و بار سوم...
اين روايت را خواندم و ديگر جلوى خودم را گرفتم، قلب ايشان را در نظر داشتم، ولى آقا همينطور مرتب گريه مىكرد و اشك مىريخت تا اينكه دستمال را برداشت، چشمانش سرخ شده بود، ايشان اصلاً براى پسر خودش گريه نكرد تا به سوز دل امام حسين عليهالسلام نرسيده بودم، گريه نبود. در حسينيه جماران مىديديد، تا ما شروع مىكرديم، اين شانههاى مبارك بالا مىرفت و...
آقا با آهنگ صداى من خيلى آشنا بود، من سى و سه سال برايشان روضه خواندم.
توجه حضرت امام به سوگوارى اهل بيت
از زمان مرحوم آيتاللّه بروجردى حضرت امام اين عنايت را به حقير داشتند كه هر موقعى ايام فاطميه يا محرّم و صفر در منزلشان، برنامه سوگوارى اهل بيت عليهالسلام برپا مىشد، به حاج آقا مصطفى مىفرمودند و ايشان هم به من مىفرمود: «امام فرموده است به كوثرى بگوييد، لازم نيست هر شب دعوت كنيم، وقتى اينجا برنامهاى هست خودش بيايد.»، ما هم خدمت ايشان مىرفتيم، و اين بود تا حضرت آيتاللّه العظمى بروجردى به رحمت خدا رفت.
آن زمان، اين مراسم در همين منزل قديمى در يخچال قاضى برپا مىشد. امام در اتاقى كه مشرف به حياط بود، مىنشست، عدهاى از فضلاى رتبه يك حوزه هم مىآمدند؛ مثل علامه طباطبايى، حاج آقا محمد يزدى، آقاى قاضى و ديگران، دور اتاق پر مىشد، من هم به همراه مرحوم ابوى و آقا شيخ قوام، پيشنماز كنونى حسينيه صفائيه مىرفتم و بيست دقيقهاى مىخوانديم و زود تمام مىشد.
اين اواخر كه خدمت امام مىرسيديم و دستشان را مىبوسيديم، دو ـ سه تا سؤال از من مىپرسيد، مىفرمود: «آقا! ابوى شما به چه حال است؟» مىگفتم: «آقا! پاهايشان ياراى آمدن ندارد، سلام رساندهاند.» مىفرمود: «شما هم حتما يادتان باشد كه سلام مرا به ابوى برسانيد.»، بعد مىپرسيدند: «حاج آقا چهل اخترانى به چه حال هستند؟»، اين اواخر ايشان ديگر نمىتوانستند راه بروند، عرض مىكردم: «آقا! ايشان را كهولت و پيرى گرفته است، سلام رسانيدهاند.» مىفرمود: «سلام مرا هم به ايشان برسانيد.»، بعد مىفرمود: «امسال عزادارى به چه نحوى انجام شد؟»، بيشتر روى اين قضيه تكيه داشت، عرض مىشد: «آقا جان! از نفس با بركت شما خيلى پرهيجان و پرشور برگزار شد.»، دو يا سه مرتبه مىفرمود: «الحمدللّه» از عزادارى پرشور سيدالشهدا عليهالسلام خشنود مىشد، خودشان مىفرمودند «راهپيماييها را از دستهجات عزادارى جدا كنيد. همان دستهجات سنتى، همان سينهزدنهامان، حسين حسين گفتنها باشد. ماهر چه داريم از عاشورا داريم، از تاسوعا داريم، از قيام امام حسين عليهالسلام داريم، اگر قيام امام حسين عليهالسلام نبود، ما هم نمىتوانستيم كارى بكنيم.».
هميشه اصرار داشتند كه ما روز عاشورا خدمتشان برسيم. علم امام هميشه كارساز بود، مىگفتند: «شما به حرفهاى بعضى از اين منافقين كه مىگويند، امام حسين فتح كرده و پيروز شده است، پس فتح و پيروزى كف زدن لازم دارد، پايكوبى لازم دارد و گريه لازم نيست، توجه نكنيد.»؛ اين عمل امام كه روز عاشورا آن بالا روى زمين مىنشست، جوابى به اين حرفها بود؛ روزهاى عاشورا صندلى در كار نبود، امام دستور مىفرمودند كه يك پتو را چهار تا پهن مىكردند و روى آن مىنشستند و من تا اين پايين شروع به روضهخوانى مىكردم، گريه ايشان شروع مىشد، آن هم با چه سوز و گدازى! با چه حال عجيبى! واقعا اين گريه امام مشتى بود بر دهان منافقان كه مىگفتند: «امام حسين عليهالسلام فتح و پيروزى داشته است، پس بايد كف زد.»، امام بزرگوار كه شروع به گريه مىكردند، منافقان را سنگر به سنگر عقب مىزدند و آنها هم نمىتوانستند اقدامى بكنند.
علی باقری، خاطرات پانزده خرداد؛ قم(دفتر دوم)، ویراست دوم، تهران، دفتر ادبیات انقلاب اسلامی، 1388
تعداد بازدید: 5405