سید حسین پرتو
صبح روز قبل از طلوع آفتاب،از خانهام در قم بیرون آمدم و قصد تشرف به حرم مطهر حضرت فاطمهء معصومه(س)و بعد هم تهیهء صبحانه داشتم،از اینکه میگویم تهیهء صبحانه چون دقیقا به خاطر دارم بعضی روزها برای صبحانه نان سنگک تازه تهیه میکردم.آن روز هم به همین منظور از خانه بیرون رفتم اما دیگر تا شب به خانه برنگشتم.وارد خیابان ارم که شدم دیدم مرحوم شهید آیت الله حاج آقا مصطفی رضوان الله تعالی علیه با جمعی از طلاب حوزهء علمیهء قم که حدودا ده دوازده نفر می شدند از سمت منزلشان به سمت حرم مطهر در حال حرکتند.احساس کردم حرکت،حرکت معمولی نیست چون به جای اینکه از توی پیادهرو حرکت کنند دقیقا از وسط خیابان حرکت میکردند.بگونهای که وقتی کسانی که توی پیادهرو بودند متوجه ایشان میشدند آنها هم میآمدند وسط خیابان، در نتیجه به تعداد این جمع افزوده میشد.با دیدن آن صحنه بنده نیز به سمت آنها رفتم.چهرههای آنان نشان میداد که مسئله مهمی اتفاق افتاده است.وقتی سئوال کردم کسانی که نزدیک ایشان بودند با چشم اشکآلود به مسئله دستگیری حضرت امام اشاره کردند.
بنده هم مثل بقیه در کنار ایشان قرار گرفتم و سلامی عرض کردم و دیگر بدون هیچ سئوال و جوابی به سمت حرم حرکت کردیم.
فکر میکنم نزدیکیهای حرم،حاج آقا مصطفی به قصد دیدار آیت الله نجفی مرعشی رحمة الله علیه به سمت منزل ایشان رفتند.بنده هم با جمع زیادی از مردم به حرم حضرت معصومه وارد شدیم.
قبل از طلوع آفتاب،تقریبا صحن مطهر حضرت فاطمهء معصومه(س) مالامال از جمعیت شد بطوری که،توی رواقهای اطراف،حجرهها و ایوان آئینه جمعیت موج میزد و تعداد زیادی از خواهرها نیز بودند. بتدریج افرادی که کفنپوش از منزلشان بیرون آمده بودند وارد صحن شدند.
ابتدا همه متحیر بودند و در فکر فرو رفته بودند که چکار بکنند. شعاهایی میدادند و با ذکر صلوات آمادگی خودشان را برای شهادت و فداکاری اعلام میکردند.طولی نکشید که مرحوم آقای اشراقی داماد حضرت امام رضوان اللّه تعالی علیه وارد صحن مطهر شدند و با ورود ایشان قهرا همه منتظر بودند که ایشان برای جمعیت صحبت کنند.
مرحوم اشراقی رحمت اللّه علیه وارد یکی از رواقهای حرم شد و روی سکویی ایستاد و بلندگویی در اختیارش قرار گرفت.
وی گفت من قبل از دستگیری حضرت امام با ایشان صحبتی داشتم مطلب-و یا فکر میکنم گفت وصیت-ایشان را مطرح میکنم،شما خودتان تصمیم بگیرید.بیان ایشان باعث شد که دیگر بطور کلی سکوت محض تمام صحن مطهر را فراگرفت.نفسها در سینه محبوس شد حتی زمزمهای هم بگوش نمیرسید همه منتظر سخن ایشان بودند.گفتند: «چند روز قبل از دستگیری ایشان از ساعت 4 بعد از ظهر افرادی را که ما میشناختیم و کاملا مورد اطمینان بودند از تهران به قم مشرف شدند و خدمت آقا رسیدند و عرض کردند که ساواک از طرف رژیم،امشب تصمیم دارد که شما را دستگیر کند،و ما بعد از اینکه مطمئن شدیم که اینها یک چنین برنامهای دارند لازم دیدیم که خدمت شما برسیم و این مطلب را عرض کنیم شاید تدبیری اندیشیده بشود که اینها چنین موفقیتی پیدا نکنند.
این خبر را آقایان ساعت چهار آوردند و تشریف بردند.باز یکی دو ساعت بعد یک گروه دیگر از تهران خدمت آقا رسیدند و آنها هم همین مطلب را تأکید کردند و اصرار داشتند که امشب آقا منزلشان را تغییر بدهند. بهرحال اینها هم رفتند.
غروب و بعد از غروب همچنین اخباری بدست ما رسید و خدمت آقا عرض شد.
تا اینکه دقیقا ساعت دوازده شب بود.دیدیم در خانه را کوبیدند خانمی خودش را معرفی کرد در را باز کردیم همان حدود ساعت دوازده شب روی شناختی که نسبت به این خانم داشتیم ایشان خدمت آقا شرفیاب شد.
خود و همراهانش را که از تهران آمده بودند معرفی کرد و گفت که ما با تعدادی از افراد الآن از تهران رسیدیم چون محیط امنی نبود و مأمورین، اطراف منزل شما بودند آنها نتوانستند وارد شوند،امشب به یقین،مأمورین اطلاعات از تهران تصمیم گرفتهاند که شبانه شما را دستگیر کنند و پیشنهاد ما این است که امشب شما منزلتان را تغییر بدهید.»
الآن نمیدانم که مرحوم اشراقی اسم آن خانم را برد یا نه بنده هم آنروز در فکر این نبودم که اسم وی را در خاطر داشته باشم ولی خوب است که بررسی بشود این خانم هم شاید حیات داشته باشند در این مورد اطلاعات بیشتری بدانند.
حضرت امام هم از این احساس مسئولیت آن خانم که ساعت دوازده شب حتی با محدودیتی که مأمورین آنوقت برای ورود به خانه حضرت امام بوجود آورده بودند،خیلی قدردانی کردند.
مرحوم آقای اشراقی اظهار داشت:ما دیدیم بدون اینکه آقا بدون آنکه کمترین تغییری در برنامههای خودشان بدهند طبق معمول ساعت یک بعد از نیمه شب در همان اتاق که هر شب بودند آمادهء استراحت شدند.
من خدمت ایشان رسیدم و عرض کردم آقا شما با خبرهایی که پی در پی و مکرر از ساعت چهار بعد از ظهر تا اکنون از تهران رسیده مطمئن نشدهاید به اینکه امشب رژیم شاه تصمیم دستگیری شما را دارد؟فرمودند:بله یقین دارم.
عرض کردم خوب،حالا که یقین دارید پس اجازه بدهید محل استراحتتان را تغییر بدهیم به منزل همسایه تشریف ببرید.
فرمودند:یقین پیدا کردم به این مسئله.ولی ما هم تصمیم خودمان را گرفتهایم قدمی را که در این راه برداشتهایم تا آخرین لحظه حیاب ادامه خواهیم داد.بعد از دستگیری اگر زنده بودیم به راه خودمان ادامه میدهیم اگر ما را از پا درآوردند و به شهادت رسیدیم مردم خودشان میدانند پس تا زندهایم به راهمان ادامه میدهیم و هر لحظهای هم که به شهادت رسیدیم وظیفهمان را انجام دادهایم و بعد از آن دیگر تکلیف به عهدهء خود مردم است.»
بعد از شنیدن بیان حضرت امام به نقل از مرحوم اشراقی،صدای گریهء جمعیت یکپارچه بلند شد.این صدای شیون و گریه چند دقیقه همینطور بصورت یکپارچه و مستمر ادامه داشت.بعد کفنپوشها بلند شدند و آمادگی خودشان را برای شهادت اعلان کردند.به همین صورت،دیگر جمعیت منتظر نشد که تصمیم گیرنده چه کسی است؟و نظر آقای اشراقی چیست؟چه کسی رهبری این حرکت را به عهده میگیرد.همینطور مثل سیل از درب جنوبی صحن مطهر بیرون آمدند و به سوی پل آهنچی حرکت کردند و از آنجا به سمت راهآهن براه افتادند.مردم تصمیم داشتند کلانتریها را خلع سلاح کنند.عدهای دیگر میگفتند که ما پیاده به سمت تهران میرویم.
از چهار راه راهآهن،جمعیت راه خودش را ادامه میداد که ریوهای ارتش از پادگان منظریه رسیدند. شاید نیروهای نظامیای که این مأموریت ار به آنها داده بودند فکر میکردند همینکه با این رعب و وحشت وارد بشوند و تیراندازی هوایی بکنند جمعیت متفرق میشوند.
ولی برای اولین مرتبه بود که ما دیدیم ملت شریف و نجیب و ایثارگر و شهادت طلب قم حقا تصمیم خودشان را برای یکسره کردن کار یا از پای درآوردن دشمن یا شهادت خودشان گرفته بودند.مأمورین اقدام به تیراندازی هوائی کردند،ولی دیدند که جمعیت وسط خیابان ایستاده میخواهد راه را به روی آنها ببندد در اینجا آنها سعی میکردند خودشان را از وسط جمعیت نجات بدهند.
اینها با تیراندازی هوایی و با آخرین سرعت-از سمت تهران که همان پادگان منظریهء قم بود-از وسط جمعیت عبور کردند و مردم هم شعار میدادند و سنگ بسوی آنها پرتاب میکردند و چوبهای خیلی ضخیمی که همراهانشان داشتند-که نمیدانستم از کجا آورده بودند-میانداختند،به این منظور که شاید بتوانند ریوها را متوقف و سرنشینانش را خلع سلاح کنند.
لذا آنها هم سعیشان بر این بود که فقط خودشان را از بین جمعیت بیرون بکشند.در هر حال شاید بیش از چهل،پنجاه ریو همه مسلح از وسط جمعیت عبور کردند که یکی از جیپهایی که اینها را هدایت میکرد و فرماندهی آنها را به عهده داشت وسط جمعیت واژگون شد.
اما اینکه سرنشینان آن به چه سرنوشتی مبتلا شدند دیگر جمعیت بقدری زیاد بود که ما نفهمیدیم به کجا کشیده شد.
این تیراندازی باعث شد که جمعیت از اینکه راهش را بسمت تهران ادامه بدهد منصرف شد.زیرا پادگان منظریه در سر راه آنها قرار داشت و آنها هم یقینا میخواستند راه را بر مردم ببندند.جمعیت کمکم برگشت و بطرف چهار راه،راهآهن و از آنجا بسمت مرکز قم و پل جلوی مسجد امام حسن مجتبی(ع)-که به بازار منتهی میشود-حرکت کرد.
ابتدای جمعیت به یک کلانتری در نزدیکی همین پل رسیده بود.ظاهرا انتهای این خیابان قبل از رسیدن به پل،دست راست که در گذشته بنام خیابان ایستگاه معروف بود چون منتهی میشد به ایستگاه،یک کلانتری بود که جلوی آن کلانتری تیراندازی شدت گرفت و بیشتر این ریوها رفتند نیروهایشان را جلوی آن کلانتری پیاده کردند ولی در عین حال نتوانستند آنجا،راه را بر روی مردم ببندند.
نیروها عقبنشینی کردند ولی یک تعدادی داخل همین خیابان ایستگاه به شهادت رسیدند.آنجا تیراندازی شدیدی انجام گرفت که تعدادی زمینگیر شدند.من خودم با یک تعدادی که توی پیادهرو بودیم خوابیدیم روی زمین،بعد که بلند شدیم دیدیم کنار ما یک نفر به شهادت رسید است. بنده شاهد بودم بجای اینک جمعیت با دیدن این شهید،پا بفرار بگذارند پیکر پاک وی را روی شانه گرفتند و دو مرتبه بسمت پل مسجد امام حسن مجتبی(ع)حرکت کردند.
وقتی به انتهای پل رسیدیم چون شهربانی سابق هم سر چهار راه بازار،مقابل مسجد امام حسن مجتبی(ع)واقع شده بود نیروهای شهربانی و اکثر قریب باتفاق نیروهای کمکی که از پادگان منظریه آمده بودند و از بین جمعیت عبور کرده و سر چهار راه مستقر شده بودند راه را بر مردم بستند و جمعیت نتوانست دیگر بسمت شهربانی حرکت بکند لذا قبل از رسیدن به مسجد امام حسن مجتبی(ع)مردم راه خود را بسمت حرم حضرت معصومه(س)ادامه دادند که مجددا آتش سنگین تیراندازی دشمن راه را بر آنها بست و از آنجا جمعیت متفرق شدند و ما هم دیگر نتوانستم از سر پل به راه خودمان ادامه بدهیم.
بنده به خاطر دارم،یکماهی بیشتر از این جریان نگذشته بود که یکی از براداران عزیز طلبه را که هم بحث ما در درس اصول حضرت آیت الله وحید خراسانی بود در قم دیدم.
ایشان به من گفتند که:حاجی بعد از درس شما را ببینم کاری داشتم.
من بعد از بحث خدمتشان رسیدم(اسمشان را فراموش کردم ولی میدانم ایشان الآن ساکن مشهد مقدس هستند.) ایشان گفتند بعد از جریان 15 خرداد من در تهران،در منطقهای در کرج رفتوآمد زیادی داشتم.در یکی از روزها یک سرهنگی در جای خلوتی از کرج مرا دید و به من گفت من مطلبی دارم،و میخواستم این مطلب بازگو بشود ولی امروز بصورت سر نگهداری بشود تا در آینده در تاریخ این ملت ثبت بشود.
آن سرهنگ گفته بود که ده،پانزده روزی است که رفتوآمد شما را به اینجا دیدم و به شما تقریبا اطمینان پیدا کردم که مطلبم را با شما در میان بگذارم و من در این فکر بودم که این مطلب را که میخواهم امروز به عنوان ودیعه بگویم،به کسی گفته بشود که به عنوان سر در سینهء خودش نگاهدارد.خواهش من این است که در درجهء اول برای حفظ جان من و در درجهء بعد هم برای حفظ جان خودتان این مطلب را اخلاقا و شرعا برای کسی بازگو نکنید که جان من به خطر نیافتد.
آن سرهنگ گفته بود:در شب دستگیری حضرت امام در قم،من یکی از کسانی بودم که عدهای از این نیروها تحت امر من بودند.تصمیم بر این بود که خیلی آرام بدون هیچ سر و صدایی آقا دستگیر بشود که همسایهها باخبر نشوند و مسئلهای ایجاد نشود.لذا قبل از اذان صبح با یک نیروی قابل ملاحظهای، نردبانی گذاشتیم واز این نردبان یک تعدادی خودشان را به پشتبام منزل حضرت امام رساندند از آنجا هم دوباره نردبان را گذاشتند توی خانه رفتند پایین و آمدند در خانه را باز کردند.
به محض اینکه ما وارد شدیم داخل حیاط خانه حضرت امام دیدم یک پیرمردی آمد به سمت ما.یکی از افراد ما با مشت ایشان را انداخت روی زمین.هنوز این پیرمرد صدایش در نیامده بود که دیدم پنجرهء اطاق باز شد و حاج آقا روح الله گفت،اگر با خمینی کار دارید من هستم این پیرمرد بیچاره چه گناهی کرده؟ما از این شهامت،این رشادت،این جسارت اصلا متحیر ماندیم و شرمند شدیم.سعی کردیم قبل از اینکه حضرت امام،اطاقشان را ترک کنند ما خودمان را به اطاق ایشان برسانیم.فکر میکردیم الآن ایشان مثلا از این اطاق-به حساب ما-پا بفرار میگذارند. لذا ما با عجله رفتیم به سمت اطاق،در را که باز کردیم دیدیم ایشان، خیلی آرام و بدون هیچ اضطرابی لباسشان را پوشیدند و عمامهاشان را هم بر سرشان گذاشتند و عبایشان را دارند میاندازند روی دوششان،مثل اینکه خودشان به اختیار خودشان دارند بیرون میآیند.لذا ما بدون اینکه برخوردی بکنیم ایستادیم،دیدیم نعلینهایشان را پوشیدند از پلهها آمدند بیرون به سمت حیاط ما همینجور تعجبزده و متحیر دنبال ایشان حرکت میکردیم که ایشان جلوی در خانه که رسیدند،یکمرتبه دیدیم مکثی کردند و دو مرتبه به سمت اطاق برگشتند،ما فکر کردیم که ایشان پشیمان شدهاند از اینکه با ما بیایند.لذا بالافاصله دستور دادیم همه گلنگدنها را کشیدند و راه را بر ایشان بستیم.
این برادر عزیز روحانی که برای بند تعریف میکردند تعبیرشان این بود که آن سرهنگ میگفت:آقا مثل اینک مگسی جلوی راهشان باشد و بخواهد این مگس را از سر راهشان بردارند همینطوری بیاعتناء به ما با دستشان اشاره کردند که بروید کنار ما هم که تصمیم نداشتیم از جلوی ایشان دور بشویم، ولی دیدیم ایشان اصلا توجهی به این همه نیرو با اسلحههای آماده ندارد.
در آن لحظه تمام آن اراده و تصمیمی که ما گرفته بودیم که یک قدم نگذاریم ایشان به سمت جلو پیش بروند اصلا مثل مومی که آب بشود یا مثل روغنی که روی زمین بریزد همینطور وا رفتیم و همه خود به خود کنار رفتیم،و ایشان به راه خودشان ادامه دادند.بعد دنبال ایشان رفتیم که ببینیم که ایشان چکار میخواهند بکنند.اما ارادهء این مرد خدا بر ارادهء همهء ما که تصمیم گرفته بودیم یک قدم ایشان پیش نروند غلبه پیدا کرد بگونهای که ما دیگر هیچ اختیاری از خودمان نداشتیم و ایشان با کمال اراده و اختیار به راه خودشان به هر سمتی که میخواستند میرفتند.
دیدیم ایشان از پلههای اتاقی که آنجا استراحت میکردند بالا رفتند و وارد اتاق شدند و در دولابچهای را باز کردند و چیزی را برداشتند که سفید بود ما احساس کردیم کفنشان را برداشتند یا پارچهء سفیدی را به عنوان کفن.بهرحال عمامهء ایشان مشکی بود.ایشان عمامه برنداشتند چیزی که برداشتند سفید بود و ما برای خودمان اینطور محرزشد که ایشان کفنشان را برداشتند و به محض دیدن این صحنه همهء ما نزدیک بود اسلحههایی که توی دستمان بود از دستمان بیفتد.این اندازه در مقابل عظمت روحی و اراده و شهادت طلبی و از خودگذشتگی این مرد خدا بیاختیار شدیم که دیگر توانایی شلیک کردن که نبود هیچ،بلکه دستهایمان میلرزید و ایشان دو مرتبه با کمال صلابت و آرامش خاطر از اتاق بیرون آمدند و با کمال بیاعتنائی به ما به سمت در حیاط و ماشینی که جلوی خانه برای منتقل کردن ایشان از منزل به سمت تهران ایستاده بود حرکت کردن و خودشان تشریف بردند توی ماشین.
دوست طلبهء ما میگفت تعبیر سرهنگ این بود که ما در داخل ماشین میلرزیدیم و هراسناک بودیم.ایشان وقتی این حالت را دیدند به ما تسلای خاطر میدادند.1
آن سرهنگ گفت آنچه وصیت من بود این است که بدانید،خمینی یعنی پیروز،خمینی یعنی مرد شکستناپذیر و خمینی یعنی مردی که نه تنها به پیروزی بلکه به تمام اهدافش خواهد رسید.»
ملاحظه:
متن گزارش ریاست ساواک قم از دستگیری امام خمینی در 15 خرداد 1342
از ادارهء شهربانی قم وزارت کشور تاریخ 20 /03 /1342 به ادارهء اطلاعات شهربانی کل کشور شهربانی کل کشور شماره:891 /5 موضوع:دستگیری خمینی شهربانی قم پیرو شمارهء 819 /5 15 /3 /42 ساعت 30 /2 دقیقه صبح روز 15 /3 /42 سرکار سرهنگ بدیعی رئیس ساواک قم تلفنا به اینجانب اطلاع داد که برای مذاکراتی فورا به ساواک بروم پس از رفتن به ساواک مشاهده شد سرکار سرهنگ مولوی نیز با عدهای از مأمورین ساواک تهران در آنجا هستند. موضوع دستگیری خمینی مطرح گردید.تا با تبادل نظر یکدیگر انجام گردد -سرکار سرهنگ مولوی اضافه کرد از طرف تیمسار ریاست کل دستور شفاهی دارم که در این مورد راهنمایی و همکاری کنید.چون از چند روز قبل در حدود صد نفر از اهالی قریه جمکران گارد محافظ خمینی را تشکیل داده بودند.و در وقایع دوم فروردین تا چند روز پس از آن خمینی شبها در منازل مختلف بیتوته میکرد.چنین تصمیم گرفته شد که خانهء او و دامادش و پسرش دفعتا تحت مراقبت قرار گرفته تا در صورتیکه در یکی از منازل نبود فرصت مخفی شدن یا فرار نداشته باشد.ضمنا برای اینکه جلب توجه نشود ابتدا منزل خمینی و دو منزل دیگر توسط گارد ساواک تهران و به راهنمایی مأمورین این شهربانی و ساواک شناسایی شد و برای اینکه هیچگونه ابهامی وجود نداشته باشد کروکی منزل خمینی و دو نفر دیگر توسط شهربانی در اختیار مأمورین ساواک تهران گذارده شد.سپس سرهنگ مولوی اظهار داشتند من شخصا در شهربانی خواهم ماند تا چنانچه احتیاجی به شرکت گروهان سرباز باشد بموقع داخل در عمل شوند و رئیس ساواک قم و رئیس شهربانی در میدان جلوی بیمارستان اول کوچه منزل خمینی باشند و با اینجانب در شهربانی ارتباط داشته باشند تا در صورت لزوم گروهان هم داخل عمل شود-
ساعت 30 /3 صبح عدهای2مأمور ساواک تهران بطور متفرقه3به اتفاق راهنمایان ساواک قم و شهربانی به منزل خمینی و دو منزل دیگر موردنظر اعزام گردیدند و خمینی را که در منزل دامادش بود دستگیر نموده و با فولکس به ساواک قم تا جلوی بیمارستان و از آنجا با اتومبیل سواری که از تهران به همین منظور آمده بود حرکت دادند در جریان دستگیری فقط یک نفر در منزل خمینی قدری مجروح و یکنفر که قصد داد و فریاد داشته دستگیر و از داد و فریاد او جلوگیری و پس از دستگیری خمینی آزاد شد و پیشبینی میشد که در منزل خمینی عدهای مستحفظ وی باشند لیکن در موقع دستگیری غیر از دو نفر مزبور در منزل او کسی نبوده در منزل دامادش که خود وی دستگیر شد اشخاص متفرقهای دیده نشدند و افراد موردنظر که در مسجد سلماسی که در نزدیکی منزل خمینی است بیتوته نمود بودند که متوجه دستگیری وی نشدند ضمنا خمینی در آن موقع بیدار و لباس پوشیده حاضر و خود را معرفی نمود که روح الله من هستم به دیگران کاری نداشته باشید بعد از اینکه خمینی به ماشین سواری ساواک تهران منتقل شد آقای مولوی نیز از شهربانی رسیده و پشت سر سواری مزبور با عده گارد ساواک به تهران عزیمت نمودند-
رئیس شهربانی قم
پی نوشت:
(1).برای اطلاع بیشتر، ر.ک.به بررسی و تحلیلی از نهضت امام خمینی جلد اول ص 468 تا 473.
(2).در اصل:عدههای.
(3).در اصل:تفرقه.
مجله پانزده خرداد ، بهار 1375 ، دوره اول، شماره 21
تعداد بازدید: 5358