وى پس از پيروزى انقلاب اسلامى به عنوان نماينده مردم ابهر در مجلس شوراى اسلامى انتخاب شد و در اولین دوره حضور در مجلس، به عضويت در كميسيون اصل 90 قانون اساسى و رسيدگى به سؤالات درآمد. در زیر خاطرات سالهای آغازین نهضت امام خمینی (ره) را از زبان وی بازگو می کنیم
حركت روحانيان در مقابله با حكومت، قبل از 15 خرداد
پس از آنكه دولت استعمارى سابق با اسلام و علما به مخالفت برخاست، علما در مقابل آن ايستادند. بزرگان نجف، قم، مشهد و شهرستانهاى ديگر، گاهى دستجمعى و گاه به تنهايى اعلاميههايى در انزجار از حكومت وقت و روشهاى نابخردانه و خلاف اسلام آن صادر مىكردند. آقايان منبريها و وعاظ هم در اين امر مهم با آنها همكارى كرده، به روشنگرى در ميان مردم مىپرداختند. بنده هم يكى از منبريهايى بودم كه در سخنرانيهايم از دولت وقت و روشهاى نكوهيدهاش انتقاد مىكردم.
يادم مىآيد روزى در مسجد تركهاى بازار تهران براى حضور در مجلس ختمى از من دعوت شد، هنگام ورود به مسجد، صاحب مجلس به من گفت: «شهربانى از من التزام گرفته است كه واعظ حاشيه نرود و از دولت نيز انتقاد نكند، پس خواهش مىكنم شما هم قول بدهيد كه چيزى نگوييد، والاّ من گرفتار زندان مىشوم.»، گفتم: «ان شاءاللّه مصلحت شما را حفظ مىكنم.».
وقتى بالاى منبر رفتم، ديدم آنجا وسط بازار با وجود آن همه جمعيت، فرصت خوبى براى انتقاد است و اگر اين فرصت را از دست بدهم، حيف است، لذا پس از صحبتهاى ابتدايى گفتم: «شهربانى از صاحب مجلس التزام گرفته كه فقط كسى را اينجا دعوت كند كه [از دولت] انتقاد نكند. او هم مرا از اين موضوع مطلع كرده است، ليكن من از نظر وجدان و وظيفه شرعى، خود را موظف مىدانم كه پارهاى از مطالب را به حساب خودم بيان كنم.». بعد از اين مقدمه، شروع كردم به انتقاد كردن و مجلس پس از ساعتى پايان يافت.
گفتنى است آن سال در دهه عاشورا، مجالس فراوان بود و من در مدرسه معير و در مساجد ديگر بازار و خارج از بازار به منبر مىرفتم.
دستگيرى
ساعت 12 شب دوازدهم محرّم به منزل آمدم و چون غذا نخورده بودم، اهل منزل برايم غذا آوردند. در آن ايام اغلب به خانوادهام هشدار مىدادم كه امكان گرفتارى من هست و آنها را به صبر سفارش مىكردم و هميشه مىگفتم: «ما قدمى براى خدا برداشتهايم، پس بايد به لوازم كار خود پايبند باشيم.»، خلاصه مشغول غذا خوردن بودم كه زنگ در به صدا درآمد. وقتى كه اهل منزل پشت در رفتند و سؤال كردند، معلوم شد كه مرا مىخواهند. از پلهها پايين آمدم، در اين هنگام با سه ـ چهار مأمور روبهرو شدم، گفتند: «بفرماييد برويم.»، من هم عمامهام را بر سر گذاشتم، عبايم را پوشيدم و در حالى كه دوباره اهل منزل را به صبر و شكيبايى سفارش مىكردم به راه افتادم.
تا خيابان كميل كه آن وقت باباييان نام داشت، پياده آمديم. آنجا سوار يك ماشين جيپ شديم و حركت كرديم. داخل ماشين، مأمورها از من نشانى آقاى عابدى، يكى از منبريها را پرسيدند، ولى من اظهار بىاطلاعى كردم. البته آنها قانع نشدند و مرا تا نزديكى خانه ايشان بردند و پىدرپى از من مىپرسيدند: «كدام كوچه است؟ كدام در است؟ و...»، از لابهلاى صحبتهايى كه مأموران در داخل جيپ مىكردند، شنيدم كه يكى از آنها به ديگرى مىگفت: «رفتهاند قم، آيتاللّه خمينى را دستگير كنند.»، از اين جمله فهميدم كه دستگيرى روحانيان سراسرى بوده، قرار است امشب حضرت امام را بازداشت نمايند.
در زندان موقت شهربانى
در مقابل در بزرگ شهربانى كل، وقتى از جيپ پياده شدم، جيپ ديگرى هم ايستاد و يك روحانى از آن پياده شد. وقتى دقت كردم، ديدم مرحوم شهيد مطهرى است. ما را به اتفاق وارد شهربانى كردند. اول، در يك اتاق، هويت ما را پرسيدند و آن را يادداشت كردند، سپس درى را باز كردند و گفتند: «از اينجا برويد.». ما كه از همهجا بىخبر بوديم، وقتى داخل شديم، يكدفعه با جمع زيادى از واعظان و منبريها مانند آقايان فلسفى، اسلامى، طباطبايى و بزرگان ديگر روبهرو شديم، با ورود ما، دوستان اظهار سرور و شادى كردند و تمام نگرانيها و دلهرهها زايل شد، چون همه دوستان با هم و در كنار هم بوديم.
آن شب تا صبح، بىوقفه، واعظان و خطيبان را از تهران و اطراف مىگرفتند و به آنجا مىآوردند؛ از جمله سيّدبزرگوار و سالخوردهاى را از حرم حضرت عبدالعظيم آوردند، وقتى ايشان وارد شدند، خيلى افسرده و پريشان حال به نظر مىآمدند، اين سيّد بزرگوار بلافاصله پس از ورود به آنجا، دو زانو رو به قبله نشستند. من خدمتشان رسيدم، سلام كردم و دليل ناراحتيشان را جويا شدم، گفتند: «وقتى مأموران به خانه ما ريختند، ايجاد رعب و وحشت كردند، از آن جهت نگران هستم.».
در آن چند روزى كه آن بزرگوار پيش ما بودند، بيشتر اوقات رو به قبله مىنشستند و غذاى زندان را هم نمىخوردند. البته بيستوچهار ساعت كه گذشت، مأموران متوجه اين موضوع شدند و استثنائا به ايشان اجازه دادند كه از غذاى خارج زندان استفاده كنند. خوشبختانه مدت زندان ايشان طولانى نشد و بيش از هفت ـ هشت يا ده روز آنجا نماندند.
در آن مدت بزرگان ديگرى را هم آوردند؛ مثلاً مرحوم طباطبايى قمى با فرزندانشان، مرحوم حاج شيخ عباس، مرحوم حاج ميرزا على، مرحوم اعتمادزاده، آقا شيخ محسن و... خلاصه خيلى از منبريها بودند و تعدادمان به چهل تا چهلوپنج نفر مىرسيد.
محل زندان ما، محوطه قرنطينه شهربانى بود؛ يك فضاى تنگ و كوچك براى آن همه جمعيت، چيزى كه براى ما خيلى سخت بود، عكس گرفتن با شمارهاى بود كه بر گردنمان مىانداختند، حتى مرحوم حاج شيخ عباس اسلامى مانع شده بود، ولى مأموران به او گفته بودند: «اگر قبول نكنى، محاسنت را مىتراشيم.»، به خاطر همين تهديد، ايشان هم قبول كرده بودند.
ماجراى 15 خرداد هم، همان زمانى كه ما در زندان بوديم، اتفاق افتاد. ما صداى تيرهايى را كه شليك مىشد، مىشنيديم و چون از همهچيز بىخبر بوديم، طبعا موجب نگرانيمان مىشد. در آن مدت ده ـ پانزده روز به ما خيلى سخت گرفتند، به طورى كه حتى اجازه نمىدادند، به برخى از آقايان كه رژيم غذايى داشتند، يك قرص مسكّن هم برسد.
ملاقات آيتاللّه خوانسارى با روحانيان زندانى
يك روز آمدند و گفتند: «قرار است شخص بزرگى پيش شما بيايد، لباسهايتان را بپوشيد و حاضر باشيد.»، ولى نگفتند آن شخص كيست، بعد ما را از محوطه زندان به سالنى كه از قبل در آن صندليهايى چيده شده بود، منتقل كردند. در آن شرايط بىخبرى، همگى قرار گذاشتيم كه اگر حرفى پيش كشيده شد، جناب آقاى فلسفى جواب بدهد.
طولى نكشيد كه مرحوم آيتاللّه آقا سيّداحمد خوانسارى وارد شد. معلوم شد مراد از آن شخصيت بزرگ، ايشان بود، با ديدن آن بزرگوار، اظهار ادب كرديم و ايشان هم از همگان احوالپرسى كرد، سپس جناب آقاى فلسفى گفت: «ما از اينكه در اينجا گرفتار شدهايم، ناراحت نيستيم، ولى با قوانين زندان و رفتار بعضى از مأموران مشكل داريم، چون اجازه نمىدهند، حتى يك قرص به افراد مريض برسد و رابطه ما را با برون به كلى قطع كردهاند.».
آقاى فلسفى در ميان صحبتهايش مأموران را نيز تهديد كرد و گفت: «خوب است اين آقايان كمى هم به فكر خودشان باشند، چون ممكن است يك وقت خود آنها هم گرفتار زندان شوند و چنين مشكلاتى برايشان پيش بيايد.».
ديدار حضرت آيتاللّه آقا سيّداحمد خوانسارى فقط به احوالپرسى خلاصه شد و ايشان تشريف بردند، ولى بعد از آن، سختگيرى مأموران بيشتر شد. يكى ـ دو روز بعد دستورى از طرف دولت صادر شد كه براساس آن خانوادهها مجاز شدند، براى ما غذا بياورند و همچنين به خود ما هم اجازه دادند كه از بيرون زندان چيزهايى تهيه كنيم، به اين ترتيب تقريبا يك رفاه نسبى ايجاد شد، با اين شرايط، چهلوسه روز در زندان بودم تا اينكه قرار منع تعقيب صادر شد و مرا آزاد كردند.
در زندان جلسههايى تشكيل مىداديم. جناب آقاى فلسفى موضوعهايى را مشخص مىكرد و هر كس داوطلبانه خود را براى بحث درباره يك موضوع آماده مىكرد؛ مثلاً يك نفر در مورد تقوا صحبت مىكرد، ديگرى در مورد موضوعى ديگر و به همين صورت، البته آقاى فلسفى مراقب بود كه كسى حاشيه نرود.
يكبار هم حدود پنجاه ـ شصت نفر از پيشنمازهاى تهران را دستگير كردند و پيش ما آوردند، اما به جز يكى ـ دو نفر كه چند روزى در زندان ماندند، بقيه را يك شب نگه داشتند و بعد به تدريج آزاد كردند.
شايعهاى كه همه را نگران كرد
آن روزها شايعهاى را در جامعه پخش كرده بودند كه داخل زندان به گوش ما نيز رسيد؛ شايعه از اين قرار بود كه مىخواهند سه يا چهار نفر را بكشند: جناب آقاى فلسفى، آيتاللّه امام خمينى، آقا شيخ بهاءالدين محلاتى و آيتاللّه قمى، ولى خوشبختانه با اقداماتى كه بيرون از زندان صورت گرفت، الحمدللّه موفق نشدند.
زنده نگه داشتن نام امام پس از تبعيد
در مرحله دوم كه آيتاللّه العظمى امام خمينى دستگير و به تركيه تبعيد شدند، من به منزل جناب آقاى فلسفى رفتم، عده ديگرى هم آنجا بودند. همه مىخواستند بدانند كه چاره چيست و چه بايد كرد، هر كس نظرى مىداد، من گفتم: «بايد كارى كنيم كه جناب آيتاللّه خمينى تنها نمانند. بهتر است سر و صداها نخوابد و زندانها از ما پر باشد. ما بايد در هر مشكلى كه پيش مىآيد، با هم باشيم.».
چند روز بعد، جناب آيتاللّه ميلانى اعلاميه داد و خطاب به منبريها فرمود: «در منبرها از آيتاللّه خمينى نام ببريد، مبادا اين كار را ترك كنيد و نام ايشان از ذهنها خارج شود، تا مىتوانيد از ايشان نام ببريد تا مردم ايشان را فراموش نكنند.». آيتاللّه العظمى ميلانى يكى از كسانى بود كه منبريها را به اين كارها تشويق مىفرمود.
دوباره در زندان
وقتى آيتاللّه العظمى امام خمينى در تركيه در تبعيد بهسر مىبردند و مردم كمكم داشتند، ماجراها را فراموش مىكردند، ما طبق دستور آيتاللّه ميلانى، خاطرات گذشته را تجديد مىكرديم و نام امام را در منبرها ذكر مىكرديم، مردم هم در حمايت ايشان شعار مىدادند و صلوات مىفرستادند.
اوضاع به همين منوال بود تا اينكه ماه مبارك رمضان فرا رسيد. آن سال، من بعد از نماز ظهر و عصر در مسجدى در خيابان خوش، منبر مىرفتم.
روز يازدهم ماه مبارك، مأموران براى توقيف من به آن مسجد آمدند، در آن لحظه من پشت بلندگو در حال سخنرانى بودم، لذا به جمعيت گفتم كه آمدهاند تا مرا دستگير كنند. مجلس به هم خورد و مردم مرا تا منزل بدرقه كردند و نگذاشتند مأموران به هدفشان برسند، اما شب همان روز مرا در مسجد اسكندرى واقع در خيابان اسكندرى دستگير كردند و به زندان شهربانى بردند.
شب اول، پيش معتادها زندانيم كردند. آن شب ديدم كه آن بىچارهها چه حالتهايى دارند؛ يكى از آنها كج افتاده بود و مىلرزيد، ديگرى از درد فرياد مىكشيد، آن يكى حالت غش داشت و يك نفر ديگر كه مىتوانست حرف بزند، مىگفت: «من با هزار و يك دليل، خدا را محكوم مىكنم.» و از اين حرفها، خلاصه شب عجيبى بود.
فرداى آن روز، مرا به زندان قزلقلعه منتقل كردند. در آنجا با تعداد زيادى از دوستان مواجه شدم، از جمله آيتاللّه شيخ حسين غفارى ، آقاى مهدوى خراسانى، مرحوم محلاتى و عدهاى ديگر، تا آخر ماه رمضان آنجا در حبس بودم، ولى بعد از ماه مبارك مجددا ما را به زندان شهربانى منتقل كردند و تا هشتم ماه محرّم در آنجا نگه داشتند و اينبار براى ما پرونده درست كردند.
رسيدگى به پروندههاى ما كه حدود سيزده نفر بوديم، تا هشتم ماه محرّم طول كشيد. مرحوم آيتاللّه حكيم در هشتم محرّم در نامهاى كه به مرحوم آشتيانى مرقوم فرموده بود، تلويحا اظهار كرده بود: «ميل دارم زندانيها آزاد شوند.»، در اين نامه حتى از بعضى اشخاص مانند آقا شيخ حسين جعفرى نام برده بودند، اين نامه سبب آزادى ما از زندان شد، ولى از آنجايى كه براى ما پروندهسازى كرده بودند و حتما مىبايست محاكمه مىشديم، به ما گفتند: «شما را موقتا آزاد مىكنيم، به اين شرط كه براى محاكمه حاضر شويد.»
بعد از ايام دهه اول محرّم، ما را مجددا براى محاكمه اظهار كردند. در آن زمان، دادگاه در كنار باغ ملى بود، وقتى به آنجا رفتم، ديدم براى هر كدام از ما يك وكيل تسخيرى تعيين كردهاند، ما با آن مخالفت كرديم و گفتيم: «ما زبان داريم و خودمان از خودمان دفاع مىكنيم.»، ولى آنها با استناد به قانون مىگفتند كه شما بايد وكيل تسخيرى داشته باشيد. وكلاى تسخيرى هم به ما تذكر مىدادند كه شما به تقاضاى آيتاللّه حكيم آزاد نشدهايد و اين محاكمه، صورى است، پس كوتاه بياييد تا ظرف دو ـ سه روز اين قضيه فيصله يابد.
ما سيزده نفر با هم مشورت كرديم و در آخر، نظر همه بر اين شد كه چون براى اولينبار قرار است، اسم آيتاللّه العظمى خمينى در دادگاه مطرح شود، پس بهتر است كارى كنيم كه قضيه طولانى شود، به همين دليل محاكمه بيستوپنج روز طول كشيد و ما از خودمان دفاع كرديم و در نهايت من به اندازه روزهايى كه در زندان بودم، به حبس محكوم شدم و چون همان مدت را قبلاً در زندان گذرانده بودم، آزاد شدم، بقيه هم به جز دو نفر يعنى جناب آقاى سيّدشجاعى و يك نفر ديگر كه به شش يا هشت ماه زندان محكوم شده بودند، همگى آزاد شدند.
مقاومت روحانيان از 15 خرداد 42 تا بهمن 1357
روحانيان در اين مدت هيچجا از خود ضعف نشان ندادند و از حقوق مسلم خود و اسلام و دين دفاع كردند و با كمال روسفيدى، سربلندى و شهامت، زندانها را پشت سر گذاشتند و به لطف خداوند متعال، آن زحمتها و فعاليتها به ثمر رسيد، طاغوت سرنگون شد و نظام جمهورى اسلامى برقرار گرديد.
در اين مدت، من چند بار بازداشت و چند بار هم ممنوعالمنبر شدم. در اين مواقع، اغلب به آقاى فلسفى متوسل مىشدم، ايشان هم سفارش مىكرد و رفع منع مىشد.
من در تمام اين پانزده سال ممنوعالخروج از كشور بودم، حتى چند بار مقدمات مكه رفتنم را فراهم كردم، ولى وقتى پروندهام به شهربانى مىرفت، ثابتى، رئيس ساواك در زندان شهربانى، ممانعت مىكرد، در نتيجه پانزده سال از زيارت خانه خدا و سفر به خارج محروم بودم.
در اين مدت عدهاى از همفكران ما در زندان بودند و اين امتياز را داشتند كه هيچوقت اظهار ضعف نمىكردند، براى مثال رفقا در همان زندان اول در ايام محرّم، روضه مىخواندند، اما وقتى كار به گريه مىكشيد، جناب فلسفى مىگفت: «گريه نكنيد، چون آنوقت اينها مىگويند كه دارند به حال خودشان گريه مىكنند و امام حسين عليهالسلام را بهانه كردهاند.»، لذا روضه خوانديم، ولى زياد گريه نمىكرديم، مبادا چنين توهمى پيش بيايد. بهخصوص كه آن سالها اداره گذرنامه، نزديك زندان بود و امكان داشت كه مردم صداى ما را بشنوند.
علی باقری، خاطرات پانزده خرداد؛ قم(دفتر دوم)، ویراست دوم، تهران، دفتر ادبیات انقلاب اسلامی، 1388
تعداد بازدید: 5304