جلالالدين آيتاللهزاده شيرازى، فرزند آقا شيخ جعفر مجتهد محلاتى و برادر آیت الله شیخ بهاءالدین محلاتی، به سال 1290 ق در شيراز به دنيا آمد. تحصيلات ابتدايى را در دبستان شريعت به پايان برد. سپس براى فراگرفتن علوم دينى از محضر درس آقايان حاج حكيم، شيخ احمد دارابى، شيخ محمدعلى موحد حكيم و شيخ محمدرضا بهرهمند شد. وى مدتى براى تحصيل دروس اصول فقه و حكمت الهى در محضر آقايان شيخ ميرزا حسن قاضى عسكر و آقا سيدصدرالدين كوپايى در اصفهان به سر بُرد. پس از آن كفايهالاصول و سطوح فقه و اصول را نزد آقا ميرزا محمدعلى شاهآبادى تكميل كرد. آغاز فعاليتهاى سياسى ايشان عضويت در جبهه ملى ايران بوده كه از اعضاى اولين كنگره جبهه ملى ايران در 4 دى 1341 به شمار مىرفت. در بيستويكمين دوره مجلس شوراى ملى از طرف جبهه ملى به عنوان نامزد معرفى شد، اما پس از مدتى به علت فرمايشى بودن انتخابات آن را رد كرد. در ادامه خاطرات وی از حوادث سالهای 1341 و 1342 شیراز را با هم مرور می کنیم. این خاطرات طی مصاحبه ای که در سال 1372 با ایشان انجام شد، روایت شدند:
بنده راجع به حوادث 15 خرداد، آنچه در خاطرم دارم به عرض مىرسانم. ابتدا موضوعى مربوط به 5 الی 6 ماه قبل از 15 خرداد است. محمدرضا شاه مخلوع براى مواد ششگانه، كه به اصطلاح انقلاب سفيد نام گرفت، سخنرانى وقيحانهاى در قم كرد و در آن علماى حوزه علميه قم را به «شپشوها» تعبير كرد. شناعت اين سخنرانى به حدى بود كه در تجديد سخنرانى ناچار شدند اين جمله را حذف كنند. اين مواضع رابطه دولت و شاه را با روحانيت، فوقالعاده تيره كرد. بعدا به فكر التيام افتادند. سرلشكر پاكروان رئيس كل ساواك وقت به شيراز آمد و تقاضاى ملاقات با مرحوم آيتاللّه محلاتى كرد. اين ملاقات در منزل حاج شيخ مجدالدين (1) با حضور سرهنگ هاشمى، رئيس ساواك، انجام گرفت. پاكروان به آيتاللّه محلاتى گفت: «دولت لزوم التيام به روحانيت را احساس كرده و تشخيص داده است تنها شخصيتى كه در ايران مىتواند اين نقش را انجام دهد، حضرت عالى هستيد، من آمدم حضور شما كه تقاضا كنم به تهران تشريف بياوريد و با شاه ملاقات كنيد و موجبات اين التيام را فراهم آوريد.» آيتاللّه محلاتى اولين جوابى كه داد، اين بود كه: «شاه برود پشت بلندگو و از طريق راديو بگويد اين اقدامى كه راجع به مواد ششگانه، مخصوصا اصلاحات ارضى شد، در صلاحيت من نبوده و در صلاحيت روحانيت است كه تشخيص بدهند درست است يا نه، اگر تعهد كنيد.» اين جواب منفى را از ايشان شنيد و در همان ملاقات به آقاى شيخ مجدالدين گفته بود: «شما عازم سفر اروپا نيستيد؟ و احتياج به ارز نداريد؟» به خيال خودش مىخواست رشوهاى بدهد، كه البته از ايشان هم جواب منفى شنيده بود و با يأس و نااميدى شيراز را ترك كرد.
عصر شانزده خرداد، بنده به منزل آمدم. يكى از دوستان به نام آقاى نجابتى به من خبر داد كه آيتاللّه خمينى را دستگير كردند. البته به نظر من خيلى عجيب بود و قابل قبول نبود كه روز عاشورا در بحران احساسات مردم، يك مرجع روحانى را تبعيد كنند. آن شب، من به منزل مرحوم اخوى (مرحوم آيتاللّه محلاتى) آمدم. جمعيت زيادى هم براى كسب تكليف آمده بودند. راديو را هم با خود بردم. سخنرانى پاكروان ساعت 8 پخش شد او گفت: «من مكرّر توصيه مىكنم كه التيامى بين روحانيت و دولت به وجود آيد و براى اين منظور هم سفرى كردم و با يكى از شخصيتهاى روحانى مذاكره كردم ولى همكاران من معتقد به شدت عمل بودند، من از آنها پيروى نمىكردم. اما وقتى كه از آن سفر نتيجهاى نگرفتم، احساس كردم كه شدت عمل لازم است.» در همان مصاحبه، يكى از خبرنگاران از پاكروان سؤال كرد كه آيا به جز آيتاللّه خمينى كسان ديگرى هم دستگير و يا تبعيد خواهند شد؟ پاكروان جواب داد: «بله. در شهرستانها هم عدهاى هستند كه بايد دستگير شوند و...» من يقين كردم كه آن شب به سراغ اخوى (آيتاللّه محلاتى) خواهند آمد، آن شب تا ساعت يازده در منزل اخوى بودم. با يكى از سران اصناف بهنام حاج ولدان، صحبت شد كه برنامه فردا چيست؟ مرحوم حاج ولدان گفت: «هر برنامهاى خودتان تصميم مىگيريد، اجرا كنيد، ما نخواهيم بود.» موقع خداحافظى با مرحوم اخوى عدهاى آمدند و گفتند كه امشب اينجا مىخوابيم تا از ايشان محافظت كنيم. گفتم اين كار را نكنيد كه همه با مسلسل مواجه مىشويد.
ساعت دوازده به منزل آمدم و استراحت كردم 2 ساعت از نصف شب گذشته بود كه ناگهان صدايى من را از خواب بيدار كرد. اول تصور كردم كه آمدند خبر دستگيرى آيتاللّه محلاتى را به من بدهند. ولى وقتى برخاستم و چشمم را باز كردم، ديدم حياط پر از كماندو است. آنها مسلح به مسلسل بودند، شخصى با يك پاسبان آمد كنار بستر من و گفت: «برويم». من فقط يك لباده به تن داشتم و يك پيراهن و زيرشلوار. با آنها از منزل بيرون رفتيم در خيابان زند، ميدان مولا، بنده را سوار يك جيپ كرده، يك كاميون سرباز هم عقب سر ما بود. يك مأمور ساواك به همراه سرگرد دستغيب كه مأمور دستگيرى بود، كنار ما، جلو ماشين نشسته بودند. با توكل به خدا حركت كرديم. هيچ وحشت و نگرانى در خودم احساس نمىكردم، آمديم فرودگاه، ماشين ما برخلاف معمول از آن خيابانى كه برمىگردند، به سوى فرودگاه رفت، نه از خيابانى كه معمولاً ماشينها مىروند، وسط اين خيابان كه رسيديم يك مرتبه صداى ايست بلند شد و چند تا سرباز، به زانو نشستند و دست بردند به گلنگدن كه من تصور كردم ديگر كار تمام است. اما فورا سرگرد دستغيب از ماشين بيرون جهيد و گفت كه كاميون سرباز را مگر نمىبينيد؟ اينها برخاستند و گفتند كه همينجا باشيد، ماشين جيپ ما تا قبل از طلوع فجر همانجا وسط خيابان متوقف ماند و بعد از طلوع فجر ما را به كنار آن ساختمانى كه حاجيها از آنجا حركت مىكنند، (سمت راست ميدان فرودگاه) بردند. من همهاش در فكر مرحوم اخوى بودم و نگران حال ايشان. يك مرتبه چشمم به ايشان افتاد كه در يك جيپ هستند و افسران شهربانى هم دور تا دور ماشين ايشان را گرفتهاند. نشاطى كه آن وقت به من دست داد در عمرم به من دست نداده بود كه ايشان را سالم زيارت كردم. ايشان فرمودند: «مىخواهم نماز بخوانم» وقيحانه به ايشان گفتند كه نماز ممنوع. بعد از چند دقيقه گفت احتياج به دستشويى دارم. گفتند: «بفرماييد پايين»، آمد و يك پارچ آب براى ايشان آوردند بعد ايشان فرمودند: «حالا كه آمديم پايين نماز را هم مىخوانيم.» گفتند: «بخوانيد». بنده هم كه داخل جيپ بودم و خواستم نماز بخوانم، سربازى كه عقب بود، توصيه كرد كه همينجا توى ماشين نماز بخوانيد، نماز شما قبول است. ناچار شدم همانجا نماز بخوانم. بعد ما را داخل يك هواپيماى «داكوتا» بردند. در هواپيما علاوه بر مرحوم اخوى، آقا حاج شيخ مجدالدين، آقاى آسيدهاشم دستغيب كه دهانش پر از خون بود و دستمالش را هم جلوى دهانش گرفته بود و آقاى مصباحى (2) كه من اول ايشان را نشناختم، نيز بودند. هواپيما در فرودگاه قلعهمرغى به زمين نشست. از آنجا ما را به شهربانى برده، اسامى را ثبتنام كردند. بعد از آن به عشرتآباد منتقل شديم. در عشرتآباد، سرگرد افراسيابى، معاون ساواك شيراز هم حضور داشت. عمامه اخوى را وقيحانه از سرشان برداشتند و ايشان را به يك سلول بردند. هر يك از ما را هم به يك سلول جداگانه بردند. حتى من قرآن خواستم، اجابت نكردند. عينكم را خواستم، اجابت نكردند. ولى بعدا يك سرباز ترك تبريزى كه معلوم بود معتقد است، تماس گرفت و يك قرآن براى من آورد. البته اول كه من را آنجا بردند، فقط يك پتوى سربازى به هر يك از ما دادند و شب را روى آن پتو خوابيديم. صبح افسر فرمانده زندان كه آمد، دستور داد براى ما تشك آوردند. مدتى آنجا بوديم، تا يك روز من ديدم در زندان به صدا درآمد، رفتم جلو، در كه باز شد، ديدم آيتاللّه آقاى حاج سيداحمد خوانسارى، اعلىاللّه مقامه، كه اولين روحانى تهران و بلكه از روحانيان طراز اول ايران بودند، وارد شدند. من اول تصور كردم كه ايشان را هم آوردهاند به زندان انداختهاند، هى مىگفتم: «بفرماييد، بفرماييد» ايشان نگاهى كردند، سپس رفتند. (3)
در زندان كه بوديم، شب هنگام يك افسر آمد، تمام پردههاى حصيرى را پايين انداخت، درها را محكم بست و گفت كه هيچكس مجاز نيست به بيرون نگاه كند. بعد آقاى حاج شيخ مجدالدين خواست يك نگاه قاچاقى به بيرون بيندازد كه صداى اعتراض نگهبان بلند شد. بعد به ما گفتند كه حضرت آيتاللّه خمينى را از سلطنتآباد به عشرتآباد آوردهاند ولى هيچ اجازه ملاقاتى ندادند، حتى به مرحوم اخوى (آيتاللّه محلاتى).
يك روز آمدند و گفتند كه شما بايد بياييد ساواك مركزى، نماينده آقاى شريعتمدارى مىخواهند به ملاقات شما بيايند. در اين مدتى كه ما زندان بوديم، هر هفته سرلشكر پاكروان با آقاى شريعتمدارى و آيتاللّه ميلانى كه از مشهد آمده بودند، ملاقات مىكرد و راجع به آزادى ما صحبت مىكردند. آشيخ غلامرضايى گفت: «پاكروان در اين ملاقات گفته بود تمام حوادث فارس زير سر آيتاللّهزاده است و بايد اعدام شود»، گفتم: «اشكالى نداره در راه خدا حاضريم اعدام شويم».
البته مأمورين ساواك همينطورى كه پاكروان هم گفته بود بنده را عامل قضاياى فارس مىدانستند چون من در تحوّل فكرى مردم فارس نقش مؤثّرى داشتم و در سخنرانيهايى هم كه قبل از قيام كردم (در منزل مرحوم اخوى و در مسجد مولا نطقهاى حادّى مىكردم) يادم هست يكى دو ماه بعد از اينكه شاه، ثريا را طلاق داده بود و دربار، اعلاميهاى صادر كرد كه بر طبق مصلحت ملّت ايران، اين كار انجام گرفته است. من از ولايتعهد يزيد صحبت مىكردم كه معاويه، يزيد را كه به ولايتعهدى منصوب كرد، بهانه او اين بود كه براى مصلحت ملّت مسلمان اين كار را مىكنم. اتّفاقا در آن مجلس فرمانده لشكر هم كه يك افسر زرتشتى بود، حضور داشت. اين حرف را كه من زدم برخاست و بدون خداحافظى رفت. نطقهاى من همه جا، كنايه به دستگاه و انتقاد از اوضاع بود. البته من را به عنوان يك تندرو و به اصطلاح خودشان يك حادثهجو يا ماجراجو مىشناختند. بالاخره در زندان من يك عبا پوشيدم و ناچار شدم يك شال هم دور سرم بپيچم و مثل يك روحانى به ساواك مركزى رفتم. آنجا سرهنگ مولوى رئيس ساواك تهران تا من را ديد، تعجب كرد و گفت: «اسم مباركتان چيست؟» گفتم: «آيتاللّهزاده» از آقايان ديگر سؤال نكرد، چون مىدانست روحانى هستند، خوب من با لباس روحانى آمده بودم. بعد برگشتيم به بازداشتگاه و سيزده روز در سلول بوديم. اول ماه صفر آمدند، ما را بردند. چند تا افسر مسلح و سرباز مسلح آنجا نگهبانى مىدادند، آقاى آشيخ غلامرضايى هم بود. آقاى حاج شيخ مجدالدين (محلاتى) و آسيدهاشم (دستغيب) را هم آزاد كردند و اينها را به ملاقات سرلشكر پاكروان برده بودند. حاج شيخ مجدالدين مىگفت: پاكروان كه من را ديد، چون قبلاً هم در شيراز من را ديده بود، گفت: «آقا بنا نبود شما را توقيف كنند، اشتباه كردهاند، بدكارى كردهاند» بعد يك شماره تلفن جعلى به ايشان داده بود كه هرگونه مطلبى داريد، با من صحبت كنيد. بعد پاكروان به آقاى حاج شيخ مجدالدين گفته بود: «شنيدم عمويت مىخواهد آخوند بشود، ها؟ يك سال دربند چاقوكشها او را زندانى مىكنم.» چون پاكروان ناراحت شده بود كه من با اين تندروى و سوابق سياسى، حالا مىخواهم روحانى هم بشوم. اين ممكن بود براى آنها زيان بيشترى داشته باشد، به همين دليل تهديد كرده بود. آقاى شيخ مجدالدين هم گفته بود: «اشكالى نداره ايشان حاضرند (زندان بروند)».
يك شب جمعه، در حالى كه بنده و مرحوم اخوى و آقاى دستغيب در زندان بوديم (بقيه آزاده شده بودند) بنده و مرحوم اخوى براى نماز مغرب ايستاده بوديم. متوجه شدم به اتاق نگهبانها تلفن كردند. صداى تلفن آمد، يكى از نگهبانها آمد، ديد مرحوم اخوى نماز مىخوانند، برگشت. من متوجه شدم كه پيامى راجع به ما دارد، نماز كه تمام شد، آمد و گفت كه آقا دستور دادند آقاى آيتاللّه محلاتى آزاد هستند. ولى آقاى آيتاللّهزاده و آقاى دستغيب بايد باشند. البته من متوجه شدم كه ايشان اشتباه كردهاند، اينطور نيست كه آقا آزاد باشند و ما توقيف باشيم. مرحوم آقاى اخوى گفتند: «اگر بنا هست آقاى دستغيب را اينجا بازداشت نگه دارند، من هم نمىروم و اينجا خواهم ماند». چند دقيقه گذشت همان نگهبان آمد و گفت: «آقا من اشتباه كردم آقاى آيتاللّهزاده و آقاى دستغيب آزادند و آيتاللّه محلاتى بايد اينجا بمانند. (4) حالا يك مقدار صبر كنيد تا وسيله برايتان بيايد يا وسيله بگيريد و خودتان برويد». ساعت دوازده ماشين آمد من و آقاى دستغيب بعد از توديع با آقاى اخوى سوار شديم و به خيابان شوش، منزل يكى از علما به نام آقاى نورى رفتيم. مرحوم آقاى دستغيب از من سؤال كرد: «شما چه مىكنيد؟» گفتم: «من همين فردا به شيراز مىروم. چون كار زراعتى دارم بايد بروم و به زراعتم برسم». ايشان هم گفتند: «من به مشهد مىروم». البته با اطلاعاتى كه از امور قضايى داشتم، انتظار داشتم كه از ما التزام عدم خروج از حوزه قضايى بگيرند ولى هيچ التزامى نگرفتند، گفتند شما آزاديد. فردا صبح از دوستان پرسيدم كه آيا متهمين را بدون محاكمه آزاد مىكنند؟ رأى نمىدهند و التزام نمىگيرند؟ اين ممكن است؟ گفتند: «بله امكان دارد».
به سمت شيراز حركت كردم، آمدم شيراز پس از 2 روز، يك مأمور ساواك به منزل آمد و گفت: «آقاى سرهنگ هاشمى، رئيس ساواك وقت شما را احضار كردهاند». رفتم آنجا، خودش نيامد معاونش آمد و گفت: «شما چطور آزاد شديد؟» گفتم: «شب آمدند گفتند شما آزاديد»، گفت: «هيچ تعهدى، چيزى از شما نگرفتند.» گفتم: «نه» باز رفت گزارش داد و بعد از گزارش آمد و گفت كه سرهنگ مىگويد، شما الآن بايد به تهران مراجعت كنيد وگرنه بازداشت مىشويد. گفتم: «الآن مراجعت مىكنم.» دوباره به تهران آمدم. (اين عرايض را كه به تفصيل عرض كردم، براى پى بردن به وضع خراب دستگاه آن وقت است) پيغام دادند براى سرلشكر بازپرس كه رفتم، جريان را گفتم.
دادستان به بايگان گفت: پرونده آيتاللّهزاده را بياوريد. مدتى طول كشيد، گفت: «اسمى از آيتاللّهزاده نيست. يك نفر هست به نام جلالالدين انشاءاللّهزاده. گفتم: «همين است پرونده را بياور»، پرونده را آوردند و گفتند شما تعهدى نداشتيد. گفتم: «ساواك شيراز گفته، برگرديد از تهران اجازه بگيريد.» گفت: «برويد بازپرسى لشكر گارد.» رفتم در يك مؤسسه ديگر، آنجا گفتند: «تعهد عدم خروج از حوزه قضايى از شما گرفتهاند؟» گفتم: «نه»، تلفن كرد به شعب مختلف، گفتند كه يك همچنين چيزى در پرونده نيست. ضمن تلفن گفت: «در فلان نامه محرمانه هم نگاه كنيد.» گفتند كه منعكس هست ولى تعهد، وجود خارجى ندارد گفت: «آقا شما به ايشان بگوييد بيايد اينجا، تعهدى به تاريخ همان شب بدهند، و ما اجازه بدهيم به شيراز برگردند.
يك روز خدمت آيتاللّه محلاتى در كرج بودم، رئيس ساواك كرج آمد آنجا و گفت كه اعلىحضرت بعد از افتتاح مجلس، امر فرمودهاند كه همه آقايان به شهرهايشان مراجعت كنند شما بايد به شيراز برويد. اخوى شما هم كه اينجا بودند اجازه مىخواستند بروند. بعد از آزادى، وقتى كه وارد شيراز شديم كنترل شديد بود، چون اغلب، من در مزرعه كه نزديك ارسنجان بودم، مشغول كار بودم. آنجا هم مأموران پاسگاه مراقب بودند و شديدا من را كنترل مىكردند.
بعد از قضيه اصلاحات ارضى و انجمنهاى ايالتى و مخالفت روحانيان، افكار مردم بيدار شد و نسبت به مسايل سياسى آگاهى بيشترى پيدا كردند. اصلاحات ارضى متأثر از فشار امريكا بود. وقتى كه كندى به رياست جمهورى امريكا انتخاب شد، شاه به او تبريك گفت. به گفته مطّلعين، گفتند كندى جواب شاه را نداد، تا شاه به اجراى اصلاحات ارضى گردن نهاد. در آن زمان، در شيراز حوادثى رخ داد كه يكى از اين حوادث قيام عبداللّه خان بود كه مرحوم اخوى هم به ايشان كمك مالى مىكردند. چون آيتاللّه محلاتى قيام عليه دولت را مشروع مىدانستند.
مرحوم اخوى در پاسخ بعضيها كه گفته بودند آيتاللّه محلاتى در قضاياى مخالفت با دولت اقدام مؤثّرى نمىكنند، نامهاى به آيتاللّه ميلانى نوشته بودند و در آن اشاره كرده بودند كه به قدرى اقدام من چشمگير است كه دولت من را عامل انقلاب عشاير مىداند در حالىكه چنين نيست. اين نامه را يكى از اعضاى استاندارى كه رابط بود شب به منزل برده و فتوكپى كرده بود و فتوكپى نامه به دست سرلشكر پاكروان افتاد.
به خاطر دارم كه يك روز صبح به منزل مرحوم آقاى اخوى رفتم. مرحوم آقاى دستغيب هم آنجا بود اخوى فرمودند: «خوب شد شما آمديد.» حبيباللّه شهبازى كسى را فرستاده اينجا و گفته من امروز مىتوانم ستاد لشكر را خلع سلاح كنم. البته حبيب شهبازى جزء عشاير نبود، در فيروزآباد يك كارمند ثبت بود. بعد عدهاى را دور خودش جمع كرد، شد عشاير. او اين قدرت را نداشت كه ستاد لشكر فارس را خلع سلاح كند. آقا از من پرسيدند: «چه كار كنيم؟» گفتم: «اصلاً جوابش را ندهيد، نامه هم برايش نفرستيد، به او بگوييد ما در اين كار با شما هم نظر نيستيم.» چون نامه به دست مأموران دولت مىافتاد. علاوه بر اين، من اطلاع داشتم يك نفر به نام شيخ عيسى كه يك فرد معمم بود از طرف ساواك، جاسوسِ خانه حبيب شهبازى بود، بالاخره اينها براى اينكه به امريكا بفهمانند شاه چقدر به قضيه اصلاحات ارضى اهميت مىدهد، 5 ـ 6 نفر از سران عشاير را در شيراز اعدام كردند.
۱ـ حجتالاسلام شيخ مجدالدين محلاتى فرزند مرحوم آيتاللّه شيخ بهاءالدين محلاتى.
2- حجتالاسلام سيدمجدالدين مصباحى.
3- جهت اطلاع بيشتر. ن. ك: خاطرات حجتالاسلام شيخ مجدالدين محلاتى.
4- ن. ك. خاطرات حجتالاسلام سيدمحمدهاشم دستغيب.
جليل عرفانمنش، خاطرات پانزده خرداد؛ شیراز، ویراست دوم، تهران، دفتر ادبیات انقلاب اسلامی، 1387
تعداد بازدید: 5005