مصاحبه با جعفر شجونی
شور و هیجان مبارزه در وجود امثال شهید منتظری،زندگی او را با فراز و نشیبهای خواندنی و جالبی همراه میسازد.حجت الاسلام شجونی که هنوز روحیه و نشاط جوانی از خلال گفتههای طنزآلودش به چشم میخورد،از منظر ویژه خود به شرح ویژگیهای او پرداخته که چون همیشه خواندنی است. از کجا و چه زمانی با شهید منتظری آشنا شدید؟ آشنایی و ارتباط من با شهید محمد منتظری به سالهای 34 تا 37،پس از شهادت نواب صفوی،زمانی که طلبهای 22،23 ساله بودم برمیگردد.من ایشان را در قم از زمان طلبگیاش میشناختم.او با سایر طلبهها فرق و روحیه خاصی داشت و از جوانان و طلاب بسیار خروشنده،اهل مطالعه و سیاست بود و افکار به خصوصی داشت.بسیارتیزبین بود و همه چیز را زیر نظر داشت.به عنوان مثال من شخصا ریزترین مسائل زندگیام را در حجره رعایت و حتی نمک و فلفل مصرفیام را حساب میکردم،ایشان هم اینگونه بود. وقتی مختصر سهم امامی که به من تعلق میگرفت به او میدادم،میگفت:«از تو میگیرم،اما از بابام نمیگیرم.» میپرسیدم:«چرا از بابات نمیگیری؟»ایشان به پدرش اشکال میگرفت و میگفت:«پدرم در خانه حمام ساخته،مگر همه طلبهها حمام دارند که او چنین کاری کرده است؟»به من علاقه و محبت خاصی داشت. شهید منتظری به قول معروف قدری داغ و در مبارزات سرآمد بود،اما در مبارزه هم داغ میکرد،طوری که اواخر کمی با شهید بهشتی بگو مگو و اختلاف پیدا کرد.
همانطور که میدانید در 15 خرداد سال 42 تعدادی از روحانیون دستگیر شدند که شهید منتظری هم جزو دستگیر شدگان بود.ایشان چه فعالیتهایی داشت که دستگیر شد؟
ساواک هر شخص پرتحرکی را تحت نظر داشت.ایشان روحانی متفاوتی بود و با سایرین فرق داشت.او لقمه درست برمیداشت و اهل یک گونی اعلامیه بود.یعنی یکی دو اعلامیه پخش نمیکرد،بلکه اعلامیهها را به تعداد زیاد در سطح وسیعی توزیع میکرد.پس از آنکه به خارج از کشور رفت،همراه خود دو گونی کتاب «ولایت فقیه»برده بود.ضمنا فکر نمیکنم موقع رفتن گذرنامه داشت،بلکه با توجه به اینکه تحت تعقیب ساواک بود،از طریق مرز از ایران خارج شد.وقتی عوامل ساواک در 15 خرداد به حوزه ریختند تا همه را بگیرند،من لباس آخوندیام را در سفره نان پیچیدم و در حیاط زیر دیگ مسی گذاشتم تا دیده نشود و خودم از دیوار فرار کردم.محمد جزو آتشپارهها بود و هرجا که میرفت دائما تحت نظر و تعقیب ساواک بود و بدنه مملکت و نظام ستم شاهی را به آتش میکشید.حتما خودش در خاطراتش به این موارد اشاره کرده است.
وقتی شهید منتظری به عراق رفت،ساواک بسیار حساس شد چون دور و بر امام بود.وقتی قصد داشتیم همراه امام از نوفل لوشاتو به ایران بیاییم،چون ساواک شهید منتظری،حمید روحانی و مرحوم صداقتنژاد را به عنوان مبارزین چریکی میشناخت و در تعقیب آنها بود و احتمال داشت در هواپیما یا فرودگاه دعوا یا درگیری پیش بیاید،به همین خاطر من گفتم:«هر جا که شهید منتظری برود،من هم باید بروم.»آن موقع از فرانسه به پاریس دو پرواز انقلاب بود.در هواپیمای اول امام و همراهانشان و در هواپیمای دوم علاوه بر انقلابیون،تعدادی مسافر ایرانی هم بودند.ابتدا من و سه نفری که به اسامیشان اشاره کردم تصمیم گرفتیم سوار هواپیمای اول که حضرت امام هم در آن بودند، شویم،اما دیدیم ملیگراها بیش از ما حرص میزنند و به ما اعتنا نمیکنند.همه تلاششان این بود که سریعتر سوار شوند و نزد امام بنشینند و همراه ایشان به ایران باز گردند.ما هم به قول معروف،سر قوز افتادیم و محمد گفت:«من با این هواپیما نمیآیم.»من هم گفتم: «من هم نمیآیم.»شهید منتظری گفت:«ببین جناح ملی چقدر حرص میزنند که با این هواپیما بروند. اینها دنبال ریاستند.میخواهند به پست و مقام برسند و هر لحظه خودشان را به امام نشان بدهند.من با این هواپیما نمیروم.»من به دلیل دیگری از پیشنهاد محمد استقبال کردم،چون آقایان ملّیون پس از آنکه برای خود جا گرفتند و نشستند،بیرون آمدند و به ما گفتند: «آقایان ما هشت جای خالی داریم.شما میتوانید بیایید و بنشینید.»در آنجا من و محمد به آنها گفتیم:«ما با این پرواز نمیآییم.»در حقیقت از روی لجبازی ای کار را کردیم وگرنه عاشق امام بودیم و قبل از حرکت و پرواز هم در کنار ایشان بودیم.
بنابراین ما با هواپیمای دوم به ایران آمدیم و چه کارها که در هواپیما نکردیم.معمولا در هواپیما برگهای به نام مانیفست(لیست مسافران،بارها و محموله در پرواز)به همه مسافران میدادند تا آنها مشخصات خود نظیر نام،نام خانوادگی،شغل شماره تلفن و... را بنویسند.در این پرواز هم میخواستند این لیست را بین مسافران توزیع کنند تا آنها آن را پر کنند و تحویل دهند.قبل از پخش کردن آن بین مسافران،ما چهار نفر جلو رفتیم و همه برگهها را گفتیم و بالای برگهها عبارت«کشور شاهنشاهی ایران»را خط زدیم و به جای آن«حکومت اسلامی ایران»نوشتیم.همانطور که گفتم میان آنها مسافران عادی هم بودند،یعنی همه مثل ما انقلابی نبودند.آنها برای ملاقات اقوام، فرزندان یا دانشجویانشان به پاریس رفته بودند و حالا قصد داشتند به ایران باز گردند.از میان آنها عدهای از روی ترسشان و تعدادی هم به دلیل مخالفتشان بسیار ناراحت شدند وبه ما پرخاش کردند که چرا این کاغذها را خط میزنید؟برایشان ناراحت کننده بود که بالای کاغذهایشان خط خطی شده و کلمه شاهنشاهی خط خورده بود.آنها میگفتند:«حالا خمینی رفته، ببینیم بعد چه میشود.»ما میگفتیم:«نه،آقای خمینی رفته و حتما جمهوری اسلامی میشود.»در نایت پس از بحث و گفتگو پذیرفتند مشخصاتشان را در آن برگهها بنویسند.خلبان هواپیمای دوم خیلی آقایی کرد، چون دو بار ما را دور بهشت زهرا گرداند.آنجا مملو از جمعیت بود.اطلاع نداشتم آن موقع امام در بهشت زهرا حضور داشتند یا خیر.میانه راه تا میدان آزادی هم ازدحام جمعیت بود.وقتی از کنار برج شهیاد(آزادی) عبور کردیم،روی آسفالت دستههای گل،لنگه کفش، شال گردن،کلاه،اورکت،لباس و...زیادی ریخته بود، چون وقتی مردم به دنبال ماشین امام حرکت میکردند، در این میان کفش،کلاه و وسایلشان میافتاد،شلوغی و ازدحام بهقدری بود که نمیتوانستند برگردند و آنها را بردارند و از خیر آنها میگذشتند. پس از مشاهده این صحنهها به فرودگاه رسیدیم و از هواپیما پیاده شدیم.من مید انستم گذرنامههای بعضی از ما مشکل دارد.وقتی گذرنامهها را یکییکی به گیشه میدادیم،مأموران ابتدا به لیست افراد ممنوعالورود و ممنوعالخروج نگاه میکردند و سپس گذرنامهها را ممهر میزدند.ابتدا گذرنامه خودم را دادم.آن مأمور نگاهی به لیست و سپس به من کرد و آن را مهر زد.بعد که گذرنامه محمد را دادم،مأمور به لیست نگاهی انداخت و آن را مهر نزد.میگفت:«این آقا!آخه...»ما گفتیم: «آخه ندارد.مهر بزن!»او هم مرتب آخه آخه میکرد و مهرنمیزد.در این میان من دستم را دراز کردم و به او گفتم:«ببین»یقهات را میگیرم و از همین سوراخ شیشه تو را بیرون میکشم.مرد ناحسابی!در این مملکت انقلاب شده است.»او گفت:«اینها ممنوعالورودند.» گفتم:«فضولی موقوف!حرف نزن.یااللّه!گذرنامه همه را مهر بزن.»او هم که دید ما مصمم به دعوا هستیم، گذرنامه همه این چریکهای فراری را که ساواک به خونشان تشنه بود،مهر زد.قبل از آنکه از ایران خارج شوم با هیلمنی که داشتم تا فرودگاه آمده بودم و زمانی که با دوستان وارد پارکینگ شدیم،دیدم هیلمن هنوز همان جاست.به خاطر ندارم دقیقا چند روز خارج از ایران بودم.در این مدت ابتدا به نوفل لوشاتو،سپس در لندن به منزل یکی از دوستان رفتم و بعد از آن دوباره به پاریس و نوفل لوشاتو و بعدا به ایران بازگشتم. خلاصه با هل دادن و هر زحمتی که بود ماشین را روشن کردیم و راه افتادیم.ما از فرودگاه به بهشت زهرا نرفتیم،بلکه هر کس به منزلمان رفتیم.
درباره مخالفتهای شهید منتظری با لیبرالها،چه زمانی که نماینده مجلس بود و چه بعد از آن توضیحاتی بدهید. شهید منتظری از جمله کسانی بود که از همان ابتدا عقیدهای به لیبرالها نداشت،چون تاریخ زمان مصدق و مسائل مربوط به آن را مطالعه کرده و در عین حال از ما تیزبینتر بود.من چون با اعضای نهضت آزادی و به قول معروف ملّیون در زندان بودم،به مدت یک سال به آنها عقیده داشتم،اما پس از آن با آنها نه تنها رابطهای نداشتم،بلکه سلام و علیک هم نمیکردم. آنها اهل صفا و وفا نبودند.سوابق لیبرالها زیاد است.
حتی خودشان هم به یکدیگر اعتقادی نداشتند و با هم اختلاف داشتند.آنان از ثمره کار فدائیان اسلام استفاده و بعد آنان را زندانی کردند.همینطور کار آیت اللّه کاشانی را از ایشان گرفتند و بعدها ایشان را خانهنشین کردند.در سال 41،42 که با آیت اللّه طالقانی،دکتر شیبانی،دکتر سحابی و مهندس بازرگان در زندان بودیم.در بند ما صندلیای بود که شبهای چهار شنبه بعضی اوقات آیت اللّه طالقانی،گاهی شیبانی،گاهی اوقات سحابی،برخی مواقع بازرگان و گاهی هم من روی آن مینشستیم و راجع به مسائل مختلف صحبت میکردیم.به خاطر دارم یک بار ضمن این صحبتها بازرگان به مصدق حمله کرد و گفت:«اگر ذرهای آبرو برای مصدق باقی مانده،به دلیل سقوط اوست و الا چنانچه میماند هیچ کاری نمیتوانست بکند.» و در ادامه به مصدق بد و بیراه گفت.همه سکوت کرده بودیم.من پرسیدم:«آقای بازرگان!چرا؟»پاسخ داد:«چون کابینه ایشان یکپارچه نبود و کادر مجهزی نداشت.وزیر جنگ سر بر بالین شاه داشت.وزیر دارایی از دربار بود،بنابراین نمی توانست حکومت تشکیل دهد.این آبروی مانده به خاطر سقوط اوست. هر کس سقوط کند مردم تا چند صباحی او را دوست دارند.» روایت است هر کسی دیگری را ملامت کند خود به آن درد مبتلا میشود.همینطور هم شد.
بعدها کابینه دولت موقت مهندس بازرگان هم یکپارچه نبود.استاندارش یکی کوملهای و دیگری منافق بود.هر یک از آنها هم میبایست امکانات را به همگروهیهایشان میدادند. در جریان گروگانگیری جاسوسان امریکایی،این افراد بیش از همه لجبازی و کارشکنی کردند.اصولا با امام (تصویرتصویر) همخوان نبودند و ما چون آنها با شاه مبارزه میکردند، به آنها احترام میگذاشتیم.یک بار در منزل من،مرحوم بازرگان در حضور شخصیتهایی چون آقایان مطهری، بهشتی،موسوی اردبیلی و مهدوی کنی گفت:«اگر کسی پشت اعلامیه را امضا کند چه فایدهای دارد؟ یکی به آن آقایی که به درخت سیب تکیه داده بگوید: «آقا که آنجا نشستهاید و میگویید شاه باید برود...شاه باید برود.مگر شاه میرود؟اگر شاه برود،امریکا هم باید برود.مگر میتوان امریکا را از این مملکت بیرون کرد؟»مهندس بازرگان معتقد بود ما نباید با استعمار مبارزه کنیم،بلکه باید با استبداد مبارزه کنیم،یعنی شاه بماند،اما سلطنت کند نه حکومت.با توجه به انیکه من صاحبخانه بودم و میبایست آن روز 120 نفر را ناهار میدادم،گفتم:«آقای بازرگان!شما فرض کن این ستون درخت سب و امام هم به آن تکیه داده است. اگر من بروم و به ایشان بگویم:«آقا!تا کجا میخواهی پیش بروی؟»به من نمیگوید:«فضولی موقوف!من رهبرم.من مرجعم.چه ربطی به تو دارد؟»در حقیقت قصدم از بیان این خاطره این بود که بگویم اینها چنین عقیده و نظری داشتند.مثلا مصدق میخواست صنعت نفت ایران را ملی کند،حال چه با حضور شاه و چه بدون حضور او.او حتی دست همسر شاه را هم میبوسید.از اینرو این اشخاص کسانی نبودند که در دل شهید منتظری جایی داشته باشند،چون او از ما داغتر و تندتر بود. از دیگر مصادیق مخالفتهای لیبرالها این بود که سال اول در مجلس قصد داشتیم نام«مجلس شورای ملی»را به مجلس شورای اسلامی»تغییر دهیم.آن را به رأی گذاشتیم.ملّیون مخالفت کردند و رأی ندادند و به عنوان اعتراض از مجلس بیرون رفتند.به آقای بازرگان گفتم:«آقا!چرا شما در مجلس رأی نمیدهید تا نام آن مجلس شورای اسلامی شود؟»او پاسخ داد: «هنوز که اسلامی نشده است.چرا اسم آن را اسلامی بگذاریم؟»گفتم:«در دنیا رسم است که اول نامگذاری میکنند،سپس آن را به فال نیک میگیرند و همان را ادامه میدهند.»گفت:«نه آقا!اینطوری نیست.»گفتم: «چرا اینطوری هست.پدرتان که نام شما را مهدی گذاشتند،از اول مهدی بودی؟پدرتان این اسم را بر شما گذاشتند تا وقتی بزرگ شدی راه مهدی را بروی.» بازرگان به من گفت:«خب دیگر!آقای شجونی است. کاری نمیشود کرد.»این سخن آن خدا بیامرز بود.او میگفت:«اینجا اول باید اسلامی شود و سپس نامش را مجلس شورای اسلامی بگذاریم.»من گفتم:«نه آقا!ما اول اسم میگذاریم.آن کس که نام پسرش را حسن یا علی و یا دخترش را فاطمه میگذارد،در واقع میخواهد وقتی آنها بزرگ شدند،راه آن بزرگان را در پیش گیرند.»شما همین اول بسم اللّه مخالفت میکنید که نباید مجلس شورای اسلامی شود،باید شورای ملی باشد.» در ادامه مخالفتها وقتی شهید بهشتی لایحه قصاص را مطرح کرد،باز هم آنها اعتراض کردند و بد و بیراه گفتند،حتی در مجلس،معینفر جلوی میز من آمد و شکمش را جلو آورد و با گردن کلفتی گفت: «شجونی!»گفتم:«بله.»پرسید:«شما این سید محمد حسینی را میشناسید؟اصلا کی هست؟»گفتم:«نه، نمیشناسم.سید محمد حسینی کسیت آقا؟»گفت: «همینکه میگویند بهشتی!»گفتم:«آیت اللّه بهشتی را میگویید؟»گفت:«بله.»گفتم:«حالا سید محمد حسینی شده است و من ایشان را نمیشناسم؟شما چه غرضی با ایشان دارید؟مگر لایحه قصاص را از جیبش در آورده؟«و لکم ی القصاص حیاة یا اولوالالباب»در قرآن آمده است.»لیبرالها،ملیون و اعضای نهضت آزادی با لایحه قصاص مخالف بودند. شما اشاره کردید شهید منتظری داغ بود.آیا پیش آمده بود که در مواردی از امام جلو بزند یا خیر؟ اصولا این شهید منتظری بود که اصطلاح«خط»را مثل خط امام،خط رهبری یا اینکه فلانی در خط امیریکاست مرسوم کرد،چون سایرین در چنین مسائلی نبودند.او مرسوم کرد،چون سایرین در چنین مسائلی نبودند.او مسلما خط امام را میپسندید و به امام اشکال نداشت. اما چند صباحی با شهید بهشتی اختلاف پیدا کرد.حتی اسم او را راسپوتین گذاشته بود که البته بعدها متوجه اشتباهش شد و با هم آشتی کردند و به همین دلیل هم به دفتر حزب جمهوری اسلامی رفت و همانجا در حادثه هفت تیر همراه شهید بهشتی و سایرین به شهادت رسید.
پس از انقلاب،مدتی بحث شکنجه زندانیان در زندانهای جمهوری اسلامی مطرح شد،از اینرو هیئتی برای تحقیق و بررسی در اینباره تشکیل شد که شهید منتظری هم عضو آن هیئت بود.آیا راجع به این جریان مطلبی به یاد دارید؟ همان طور که گفتم در دوره اول مجلس شورای اسلامی شهید منتظری هم نماینده مجلس بود.به عنوان نمایندهای از مجلس به همراه پنج نفر دیگر برای تحقیق و بررسی قضیه شکنجه در زندانهای جمهوری اسلامی انتخاب شد.آنها میبایسم تحقیق میکردند که آیا در زندانهای جمهوری اسلامی شکنجه هست یا خیر.این گروه تحقیق و گزارشهایشان را هم ارائه کردند.پس از آن به طور خصوصی از شهید منتظری پرسیدم:«محمد جان!میدانی که ما در زژیم قبل بسیار شکنجه شدیم.آیا در نظام جمهوری اسلامی هم شکنجه هست؟»او پاسخ داد:«نه.من رفتم و تحقیق کردم،شکنجه نیست.»خودم شخصا چنین عقیدهای دارم کسی که بمبی را گذاشته یا در بمبگذاریهای جاهای مختلف از جمله کردستان نقش داشته است، اگر قاضی تشخیص دهد به عنوان تعزیر هفت،هشت شلاق به او بزنند تا اقرار کند و اگر اقرار نکرد 15 تا 20 ضربه شلاق به او بزنند،شکنجه محسوب نمیشود. خدایی ما شکنجههایی که در رژیم پیشین در ساواک شدیم،در نظام جمهوری اسلامی ندیدیم و باور هم نمیکنیم.در ضمن آقای منتظری هم از طرف مجلس مأمور تحقیق و بررسی این موضوع بود و من هم که به طور خصوصی از او پرسیدم.تصریح کرد که چنین چیزی نیست. آیا راجع به قضیه لیبی و امام موسی صدر مطلبی به خاطر دارید؟ آن زمان سعی میکردند از لیبی و قذافی کمک بگیرند که بعدا آقای رفیقدوست توانست آن کار را درست کند و برای ایران دعوت شد.
به خاطر ندارم که در این سفرها شهید منتظری هم بود یا خیر.میبایست به عکسها نگاهی بیندازم.در این سفرها من،مهندس سیفینان و ابوالفضل موسوی تبریزی تأثیرگذار هم بودیم.قذافی از ما سه نفر خوشش آمده بود و ما را به منزلش برد.به هر صورت قذافی خوبیهایی هم داشت.او هفت،هشت سال زودتر از ما انقلاب کرده و توانسته بود انقلابش را حفظ کند.به این دلیل که شاه گفته بود:«قذافی دیوانه است»،مردم او را سبک گرفته بودند.من راجع به صدام از او پرسیدم.او میگفت: «صدام عدو عراق و عدو ایران.» و درباره خودش میگفت:«پشت من موسی بن جعفر است.من شیعه و سید هستم.»و روایتی هم از موسی بن جعفر نقل کرد. به ما گفته بودند هر کس درباره امام موسی صدر با قذافی صحبت کند،او عصبانی میشود.من مخصوصا راجع به امام موسی صدر از پرسیدم تا عکس العملش را ببینم.او عصبانی نشد و به من گفت:«شما بعد از ظهر مهمان جلّود هستید،از او بپرسید.»وقتی امام موسی صدر از لیبی رفت، گرفتار سانحه شد.حتی از ایران گروهی را برای تحقیق بیاورید تا در اینباره تحقیق کنند و بر شما ثابت شود دستی که امام موسی صدر را ربود،اهل لیبی نبوده است.زمانی که او قصد داشت از لیبی به ایتالیا برود،مفقود شد.قذافی چنین سخنانی را به ما گفت.از یک سو خانواده امام موسی صدر میگفتند:«نه،ایشان را در زندان دیدهاند که بسیار پیر شده است.»اما سید حسن نصر اللّه میگفت:«من فکر نمیکنم امام موسی صدر زنده باشد. او توسط موساد از بین رفته است.»حتی شایع بوده که ایشان را در وانی پر از اسید قرار دادند،طوری که همه استخوانهایش هم آب شده بود. اگر راجع به فاجعه هفت تیر خاطرهای دارید بفرمایید. من تا آن روز به دفتر حزب جمهوری اسلامی واقع در خیابان سرچشمه نرفته بودم.بیشتر به مدرسه شهید مطهری(سپهسالار سابق)میرفتم.آیت اللّه بهشتی، آقای باهنر،آیت اللّه خامنهای و آقای هاشمی رفسنجانی هم به آنجا میآمدند و معمولا سران حزب را در آنجا ملاقات میکردم.چون مشغول کاری در کرج بودم نمیتوانستم به تهران بروم.آنها برایم به کرج نامه مینوشتند و میگفتند که،«شما هم در کرج حزب جمهوری اسلامی تشکیل دهید و فلان جا بروید.»به هر صورت با وجودی که نمیتوانستم شخصا کاری انجام دهم.به کسانی که از طرف آقای باهنر نامه آورده بودند کمک میکردم.روز هفتم تیر که شبش آن فاجعه رخ داد،در مجلس بودم و با مرحوم فردوسیپور قدم میزد.به ایشان گفتم:«آقای فردوسیپور!امروز خیلیها با من تماس گرفتند که به دفتر حزب جمهوری (تصویرتصویر) اسلامی بروم.آقای بهشتی چه کار دارند که مرتبا زنگ میزنند؟»ایشان گفت:«امروز به من هم با اینکه هر هفته به دفتر حزب میروم،بسیار تأکید کردند که به آنجا بروم.تو میآیی؟»من جواب دادم:«امروز یک گرفتاری دارم و باید بعد از ظهر به کرج،حوزه انتخابیه و بعد به طالقان و چند جای دیگر بروم.»پرسیدم:«آیا تو میروی؟»جواب داد:«بله،من میروم.حالا بیا با هم پایین برویم و ناهار بخوریم.»همیشه در مجلس با هم قدم میزدیم.به زیرزمین رفتیم و پسا از صرف ناهار بالا آمدیم و از هم خداحافظی کردیم.
این بنده خدا و چند نفر دیگر فردا یا پس فردای آن روز با لباس سفید و بدن سوخته و پانسمان شده به مجلس آمدند تا اکثریت در مجلس حضور داشته باشند و مجلس رسمیت داشته باشد و کارها با توجه به شرایط حساس و مهمی که در پیش بود ادامه یابد.در هر صورت منافقان پیش از حادثه به همه ما زنگ میزندند و میگفتند:«آقای بهشتی فرموده حتما به دفتر حزب بیایید که مسئله مهمی است.»و به خیال خودشان میخواستند همه را بکشند و نظام را بیصاحب و بیسر و سامان کنند.به کوری چشمشان مجلس دوباره پا گرفت و با اکثریت نمایندگان رسمیت یافت و ما هم به کارمان در مجلس ادامه دادیم.
در پایان لازم است بگویم شهید منتظری همیشه برای ما شاخص،دلاور و یک مبارز نستوه بود و همه او را دوست داشتند.در حال حاضر هم که میبینید خیابانها،مدارس و مؤسسان زیادی به نام ایشان است و ما خیلی ضرر کردیم که امثال او را از دست دادیم و به سوگش نشستیم.قبل از آنکه آقای منتظری پدر ایشان خانهنشین شوند،برای مراسم یادبود هفت تیر به قم،دفتر ایشان دعوت میشدم و منبر میرفتم. در این میان از شهید بهشتی و سایر شهدای هفت تیر هم یادی میکردم.پدر ایشان به دلیل رفاقتی که با پسرشان،محمد داشتم و میدانست محمد به من علاقه داشت و با من دوست بود،برای یادبود شهدای هفت تیر مرا هم دعوت میکرد.خداوند شهید منتظری را رحمت کند.
مجله شاهد یاران، آبان 1388، شماره 48
تعداد بازدید: 4800