گفت‌وگو/خبر

در آن نیمروز سوزان - گفتگو با سید عزالدین حسینی زنجانی

سید عزالدین حسینی زنجانی


نقل حوادث و رویدادهای مهم تاریخ معاصر با گویش کسانی که در متن این وقایع بوده‏اند بسیار مستند و ارزشمند خواهد بود.

از آنجا که بسیاری پانزدهم خرداد ماه 1342 را نقطه عطف شروع قیام خونین و اسلامی مردم ایران می‏دانند بر آن شدیم تا با یکی از چهره‏های حاضر در متن این رویداد دیدار کرده و حوادث 15 خرداد را با رویکردی نو و همراه جزئیات آن از زبان وی بشنویم.

زنجانی از اولین شاگردان درس فلسفه امام(ره) و علامه طباطبایی(ره) فرزند آیت‏الله آقاسیدمحمود امام جمعه زنجانی از شاگردان برجسته آخوند ملاقربانعلی زنجانی پیشوای مشروعه‏خواهان زنجان است که در زمینه فقه و اصول به درجه اجتهاد نایل و صاحب رساله می‏باشد. ایشان خاطرات بکری از دوران بازداشت علما در وقایع 15 خرداد دارند که ما را نیز در آن، اینچنین سهیم کردند؛

برای آغاز لطفا در مورد مسائل منتهی به بازداشتتان در جریان قیام 15 خرداد و مطالبی که در زندان می‏گذشت اگر خاطراتی دارید بیان بفرمایید؟

بنده از خوانندگان گرامی متشکرم که وقتشان را صرف مطالعه این قطعات عبرت‏آموز تاریخ می‏کنند. ان شاء الله خدا، هم برای مصلحت و نفع گوینده و هم خواننده این قضیه را اتمام بفرماید.

اما مقدمات زندانی و گرفتارشدن ما در 15 خرداد ، از اینجا بود که این آریامهر ملعون، موضوع تقسیم اراضی را در زمان مرحوم آیت الله‏العظمی بروجردی شروع کرد، تا ببیند که عکس‏العمل چی می‏شود. بعد از وفات ایشان که در وفاتش هم اظهار جزع و تاثر مردم خیلی عجیب بود. یعنی تمام کشور ایران حتی در تهران، مسیحی‏ها و بقیه مذاهب هم انصافا خوب عزاداری کردند. آن وقتی که جو از وجود مبارک مرحوم آقای بروجردی، خالی شد، رژیم با عجله بحث تقسیم اراضی را شروع کرد و تا حدی هم موفق شد؛ ولی علما و مراجع ساکت ننشستند و به وسیله اعلامیه‏ها، مخالفت خود را ابراز داشتند حتی از نجف مرحوم آیت الله العظمی آقای خویی اعلامیه دادند که عبارت شریفشان این بود که من حاضرم این خون ناقابل خودم را در زیر ریشه درخت اسلام بریزم و مفتخر باشم. احتمالا این اعلامیه‏ها در نزد فرزند ما جناب حجة الاسلام و المسلمین آقای حاج سید محمد که در زنجان هستند، موجود باشد. ما هم شروع کردیم با شدت به مخالفت کردن و تعقیب این مطلب که این کار مشروع نیست.

آیا در آن موقع در زنجان ساکن بودید؟

بله. از قم برگشته بودم و برای اقامه وظایف در زنجان بودم.

و امام جمعگی؟

بله. البته امام جمعگی منصبی نبود. بلکه جد اعلای ما از باب اینکه رایشان عبارت از اقامه جمعه بود نمازجمعه را برگزار می‏کردند و ما هم بر همان رویه باقی مانده بودیم.

آن زمان معمولا شبها پس از نماز مغرب و عشا در مسجد با رفقا می‏نشستیم و صحبت می‏کردیم. با گسترش فعالیت‏هایم رئیس شهربانی زنجان که بسیار هتاک و بی‏باک بود و اسم عجیبی هم داشت به نام سید نورالدین عادل یک شب به مسجد آمد. صحبت شد و گفتم این خلاف شرع و خلاف قانون است. شما نباید اراضی مردم را بردارید و این کارها را بکنید

به رئیس شهربانی فرمودید؟

بله. العیاذبالله او هم خواست بگوید که قرآن کهنه شده است ولی من الحمدلله به او یک تودهنی زدم. البته او هم نمی‏توانست کاری بکند ولی خیلی عقده مرا در دل گرفت. از فضل خدا خیلی شاکرم که آنها جرات نداشتند با ما مقابله کنند.

حتی یادم است که مثلا اداره اوقاف به خلاف، از موقوفات، عشریه (یک دهم درآمد) می‏گرفتند. یک‏بار رئیس اوقاف راجع به موقوفه‏ای که در زنجان داریم به من تلفن کرد که آقا پس یک دهم (عشریه) سهم اوقاف چه می‏شود؟ کاملا یادم است که گفتم: فضولی نکن. او هم هیچ چیز نمی توانست بگوید. الحمدلله

از آن به بعد رئیس شهربانی خیلی مواظب من بود تا این که جریان اعلامیه علما پیش آمد و فعالیت رژیم برای زندانی کردن آقایان شروع شد. البته به من می‏گفتند اینها درصدد هستند که شما را زندانی کنند لذا چند روز به حال اختفا به منزل مرحوم عمویم، که خدا رحمتش کند، رفتم.

اعلامیه آقایان در چه زمینه‏ای بود؟

راجع به اینکه این بر خلاف شرع است حتی آقا سید احمد خوانساری.

تقسیم اراضی؟

بله. تقسیم اراضی خلاف شرع است و خیلی تند اعلامیه صادر می‏کردند تا این که من گفتم چقدر در منزل عمو بمانم و مزاحمت ایشان را فراهم کنم؟ پا شدم آمدم به منزل خودمان. همین که ظهر از نماز به منزل برگشتم و قبایم را درآوردم که استراحت کنم، در پانزده خرداد 42، یک دفعه آمدند گفتند که رئیس شهربانی سید نورالدین عادل در بیرونی است.

در آن موقع همه اسناد مربوط به تلگراف تبریک به مرحوم طالقانی و تفصیل فعالیت‏هایی که در منبر و غیر منبر انجام داده بودم در جیبم بود.

تلگراف آقای طالقانی مربوطه به چه بود؟

ایشان با ما از زمان مرحوم والد رفیق بودند یعنی نزد مرحوم آقا، تلمذ می‏کردند. و حتی در مقدمه کتاب تنبیه‏الامه و تنزیه الملّة نیز از ایشان تجلیل به عمل آوردند. در هر حال ایشان در مبارزه خیلی گرم بودند و تازه از زندان بیرون آمده بودند لذا من آزادی ایشان را تبریک گفتم و جواب تبریک در جیبم بود.

من به بیرونی آمدم و به خاطر این که نشان دهم که نترسیده‏ام و نسبت به مساله بی‏تفاوت هستم عبایم را نپوشیدم و حتی دکمه قبا را هم نینداختم.

نه او سلام کرد نه من و البته به مسخره گفت:

این وقتکم الله بالخیر. خواستم عبور کنم، دیدم او هم با کمال بی‏حیایی به دنبال من راه افتاد و آمد به اندرونی.

همان عادل؟

بله، و خانواده هراسان آمد و خواست به عموی من که (خدا رحمتش کند) پیرمرد بود و بزرگ فامیل ما محسوب می‏شد تلفن بکند. آن موقع تلفن‏ها هندلی بود. عادل گفت: آی‏آی! به تلفن دست نزن، او خیال می‏کرد من می ترسم. به بیرون نگاه کردم دیدم بله پشت بام و حیاط همه پر از پاسبان است. سوال کردم (تعبیر«ممکن» را به کار نبردم بلکه گفتم:) «مانعی» ندارد من رختم را عوض بکنم؟ عرض کردم که او کینه هم به ما داشت. گفت: نمی‏شود و پشت سر من آمد که مبادا من از آن‏جا فرار کنم! من هم عمدا بدون اینکه جیب‏هایم را از آن کاغذها خالی کنم، آمدم دم در، دیدم که یک جیپ آنجا آماده است و یک رئیس کلانتری هم بود. در جلو ماشین سه نفر نشستند و عقب هم من و آن رئیس کلانتری سوار شدیم.

جناب عالی هم متوجه بودید که این مدارک در جیبتان است؟

بله. بله اصلا به من برمی‏خورد که او خیال کند من ازش می‏ترسم. واقعا کار خدا بود، بعد آمدیم و سوار شدیم در خرداد ماه هوا گرم بود، و چون اینها از مردم می‏ترسیدند، زمانی را انتخاب کرده بودند که مردم نفهمند، چون مردم دو ساعت بعدازظهر معمولا استراحت می‏کنند. توی جیپ که نشستیم آقا این اصلا مجال نداد. و به سرعت رفت. طوری حرکت می‏کرد که سر من می‏خورد به سقف. سر خودشان هم می‏خورد.

و به سمت تهران می آمدند؟

بله. طوری بود که این رئیس کلانتری که آدم خوبی بود این طوری نشسته بود.

با احترام؟

بله. خیلی با احترام. اصلا مرعوب شده بود. من دیدم این بیچاره خودش را باخته است. چون آدم بسیار خوبی بود، عیب ندارد اسم او را ببرم گفتم آقای عطایی شما که سیگاری هستید و این طور ناراحتید چرا سیگار نمی کشید؟ گفت: آقا درحضور شما من چطور سیگار بکشم؟ گفتم بابا سیگارت را بکش.

این را که من گفتم نفر جلویی گفت ایشان چه کار کند، او مامور است و المامور معذور. گفتم اگر این منطق درست باشد تمام مجرمین حتی آنهایی که در جنگ سیدالشهداء شرکت کردند آنها هم معذورند. چون آنها هم مامور بودند، سر خود که نیامده بودند. این هم به عقیده من کبرایی است که استعمار برای گول زدن مردم انداخته است. چطور المامور معذور؟ همه مسئولند و همه باید جواب سوال بدهند. او هم که دید نخیر سنبه پرزور است هیچی نگفت و ماست‏ها را در کیسه کرد.

هنوز از قزوین نگذشته بودیم که ماشین ایستاد و مرا در یک کلانتری بردند. آن هم خیلی خبیث بود. دید من هیچ ناراحت نیستم و نشاط دارم گفت: حالت چطور است؟

رئیس کلانتری پرسید؟

بله. رئیس کلانتری قزوین سوال کرد. گفتم: بسیار خوبم. گفت: حالا از آن آبها خوب میل می کنید می فهمید که چه خبر است. این تعرض را کرد و ما نشستیم و بعد راه افتادیم. آنها طوری با عجله می‏رفتند که مرتب سرها به سقف جیپ می‏خورد. خوشبختانه سقف از آهن نبود والا سری برایمان نمانده بود!

غروب به زندان شهربانی در خیابان سپه (= امام‏خمینی) که آن وقت باغ ملی بود وارد شدیم و سایر آقایان هم همانجا زندانی بودند.

همان محلی که بعدها به زندان کمیته مشترک ضدخرابکاری تبدیل شد؟

بله. از دور یک نفر از همشهریان را آنجا دیدم که تازه می‏خواست در شهربانی استخدام بشود. او آدم خوبی بود و از باب دلسوزی هی پشت دستش می‏زد یعنی که این هم رفت آنجایی که عرب نی‏انداخت.

بعد مرا بردند بالا و دیدم تمام روسای شهربانی آنجا نشسته‏اند من هم نشستم البته با کمال بی‏اعتنایی. یک جوان که خیلی هم قلمدانی و نستعلیق حرف می‏زد،گفت ملتزم می‏شوید که آنچه از شما سوال می‏شود راست بگویید؟ خیلی رسمی سخن می‏گفت انگار دیکته می‏گوید من گفتم از دو حال خارج نیست یا من دروغگو هستم یا راستگو. اگر راستگو باشم که دیگر التزام لازم نیست. دروغگو هم باشم هر قدر التزام بدهم فایده ندارد. او برای حرفم جواب نداشت. گفت: آخوندیش نکن! به هر حال سوالاتی کردند و جواب دادم. حالا من ناراحتم زیرا هنوز نماز هم نخوانده‏ام.

سمتش چه بود، بازجو بود؟

نمی دانم. با این که جوان بود ولی ظاهرا عنوان رئیس داشت. رفقا باید اسمش را به یاد داشته باشند.

بعد مرا آوردند به جایی که تمام پاسبانها آنجا بودند. جایی که مثلا با نوبت آنجا از هم جدا و تقسیم می‏شدند.

من که نشستم این بدبخت‏ها، شروع کردند به مسخره‏ای که من خطابش نبودم بلکه اساس دین را هدف قرار داده بود مثلا می‏گفتند ان‏شاءالله، امام زمان می‏آید درست می کند.

بعد برای من یک ساندویچ آوردند و من که گرسنه بودم آن را خوردم.

آرام آرام این پاسبان‏ها پا شدند رفتند. آنجا کاملا خالی شد. ناگهان صحنه عجیبی دیدم واقعا خدا در مقابل آن شقی‏ها چه خلق کرده است! دیدم یک جوان خیلی با تکبر و بی‏اعتنا آمد پهلوی من گفت: سلام علیکم. آقا نوکرتم، دستت را می بوسم پایت را می بوسم. تکان که نخورده‏ای؟ گفتم: ان شاءالله تا حال تکان نخورده‏ام. امیدوارم ان شاء الله بعدا هم نخوریم ان شاءالله. گفت: آقا تکان نخوری‏ها! پشت من را ببین. پشتش را که باز کرد به طوری شلاق زده بودند که اصلا جای پوست سفید نمانده بود همه‏اش ریخته بود ولی خیلی شجاع بود. بدون اینکه اصلا خم به ابرو بیاورد.

او را نشناختید؟

نه آن وقت در آنجا نشناختم. بعد که آمدیم باز سوالاتی کردند و من هم هیچ اعتنا نکردم که مثلا بترسم که این کاغذها در جیبم ممکن است خطر داشته باشد و آنها را پیدا کنند و این دلیل بشود علیه من، مخصوصا نامه آقای طالقانی.

بالاخره به زندانی آمدیم که آقایان آنجا حضور داشتند. هنوز مرحوم لنکرانی و آقای مطهری نیامده بودند. اما آقای فلسفی بود و همچنین عده زیادی از مردم ساوه که برای یاری نهضت آمده بودند. اینها مثلا ساداتی بودند که اغلب آنها آنجا کشته شده بودند و بقیه را آورده بودند. یکی از آن پاسبان‏های سبیل کلفتِ عجیب دم در ایستاده بود، در را باز کرد و من را داخل بند انداخت، همه خواب بودند.

آن مردم اهالی ساوه بودند یا ورامین؟

شاید ورامین بود. بعد آنجا که رسیدم آنها شام را خورده بودند من باقی‏مانده شام را خوردم یادم نمی‏رود شام سبزی‏قورمه بود ولی خورشش آن‏قدر رقیق بود که به آب کر شباهت داشت. و گویی غسل کردن در آن جایز بود. چون گرسنه بودم قدری از آن را خوردم. آن پاسبان‏ها نیز همچنان خیلی محکم ایستاده بودند. آنگاه من پا شدم وضو گرفتم و نمازم را خواندم، کسی که در آنجا آن وقت بیدار شد حضرت آیت‏الله ناصر مکارم بود. که آن موقع در بحبوحه جوانی بودند. من آن وقت ایشان را نمی‏شناختم.

صبح شد و آقایان بیدار شدند و سوال کردند تازه چه کسی آمده؟ و ریختند سر من. مثل همان که در روایت هست وقتی یک مرده‏ای می‏آید به برزخ، مرده‏ها می ریزند از او می‏پرسند در دنیا چه خبر؟ اینها هم همان طور ریختند، گفتم: حالا تشریف داشته باشید، آن که یادم می‏آید عرض می‏کنم.

در آن‏جا بودیم که پشت سر هم این طلبه‏ها و کسانی را که مخصوصا تازه ازدواج کرده بودند، می‏آوردند آنها هم جزع و فزع می‏کردند چون هیچی ندیده بودند.

در کنار زندان یک چهار دیواری بلندی بود که سقف نداشت و مثلا به آن حیاط می‏گفتند امکاناتی هم نداشت.

چند نفر زندانی بودند؟

معدلش شصت نفر بودند و برای هر نفر مقدار بسیار کمی فضا وجود داشت.

آنجا بودیم تا مرحوم آقای لنکرانی آمد. که آمدنش هم عجیب بود. دیده بودید خیلی قد رسایی داشت و از آن لباسهای معمولی آخوندی نمی‏پوشید. لباده کوتاه می‏پوشید. نوعا این قسم لباسها هم مال دولتی‏ها بود. من خدمت آقای فلسفی نشستم گفتم که آقا این قاضی عسگر کیست که آورده‏اند؟ گفت: نه آقا، قاضی عسگر نیست. آشیخ حسین لنکرانی است. من دیدم همه بلند شدند. و ایشان هم آمد و یک سیگار برداشت و با کمال وقار و بی‏اعتنایی کشید و فضا هم همان طور خمود و خاموش بود و جزع و فزع باطنی کاملا سایه افکنده بود. اصلا کسی حرف و کلامی به زبان نمی‏آورد و صحنه کاملا خاموش بود. ایشان شروع به صحبت کرد و گفت آقایان را خاموش و ساکت می‏بینم، ملول می‏بینم. طلبه و سکوت؟! من یک فرعی دارم. و از کتاب خلاف شیخ که همراه آورده بودند. فرعی را عنوان کردند. به قول سعدی: خامان مجلس به جوش. اصلا کاملاً فضا را تغییر داد. همه ایشان را مرحوم مطهری هم بعد از ما آمدند و گفتند که برای من گهگاه و به تناسب اوضاع از بیرون به عنوان تحفه هندوانه خواهند آورد. و طوری هماهنگ کردیم که در بیرون زندان جریان‏ها را در کاغذی بنویسند و ماهرانه در هندوانه قرار دهند و طوری جاسازی کنند که اصلا معلوم نشود که کاغذ در هندوانه است. و به این طریق اخبار مهم بیرون زندان به ما می‏رسید. مثلا ما از این طریق متوجه شدیم که آقای میلانی به عنوان اعتراض تصمیم داشته‏اند به تهران تشریف بیاورند و رژیم هواپیمای ایشان را ؟؟؟؟؟ است.می‏شناختند و من هم شناختم.

در زندان من با عده‏ای دیگر ـــ که بعدا آقای مطهری هم اضافه شد ـــ خدمت آقای فلسفی بودم. بعد از 2ــ3 روز احساس کردم که اینها پیش خودشان بنای نماز جماعت را می‏گذارند و می‏گویند حالا که این همه جمعیت است چرا جماعت نخوانیم؟ من هم هیچ متوجه نبودم بعد نگو اینها همگی آمدند و به آقای فلسفی گفتند شما از طرف همه از فلانی بخواهید که بیایند برای اقامه جماعت.

یعنی از جناب عالی؟

بله و آقای فلسفی گفتند که آقایان این طور می گویند. شما الحمدلله خیلی... من گفتم آقای فلسفی، خود شما چرا امامت نمی کنید؟ گفت: من هر گناهی را کردم اما امام جماعت نشدم. ایشان به شوخی در هر حال، همه ما حتی مرحوم مطهری، بالاتفاق اقامه جماعت کردیم. مرحوم لنکرانی صف اول می‏ایستاد. چه بسا بعضی اوقات اقامه هم می گفت. آن خلوص نیتش را عرض می کنم.

بازتاب ورود مرحوم لنکرانی به بازداشتگاه بعد از آن خمودی و ملولی چه بود؟

خیلی مفید بود. اصلا همه روح دیگری پیدا کردند. نشاط خیلی زیادی ایجاد شد.

البته در میان ما افراد نابابی هم بودند که بازداشتشان ربطی به موضوع سیاسی نداشت و به علت دیگری آنها را زندانی کرده بودند. ولی از من سوال نکنید که اسمشان چه بود؟ به عقیده من آقایان را عمدا با آنها زندانی کرده بودند که عنوان روحانی را خراب کنند به هر حال آنها هم بعدا به جزایشان رسیدند.

من با آقای مطهری خیلی مانوس بودم. چون استاد هر دو ما مرحوم علامه طباطبایی بود. ولی در زندان بیشتر مانوس شدیم ایشان گفتند فلانی مایل هستید که با هم بحث علمی داشته باشیم؟ گفتم: بله از خدا می‏خواهم. چرا اینجا عاطل و باطل بگذرد؟ آقای مطهری همراه خود مثنوی آورده بود من به ایشان گفتم که حاضرم در تمام ابیات مثنوی معین کنم که هر اشاره به کدام حدیث است؟ ایشان خیلی خوش وقت شدند و من هم این کار را کردم. [حالا نمی‏دانم آن مثنوی کجاست [ایشان نیز با کمال تواضع و بزرگواری یادداشت می‏کرد.

در این میان خدا یک سیدی را رساند به اسم آقای ابطحی که پیشکار آقای بهبهانی بود که به نوبه خودش در تفریح واقعا اعجوبه بود مثلا بعد از شام ادای پیرزن‏های سبزوار را در می‏آورد و به قول خودشان شلیک خنده حاضران بلند می‏شد.

روزی ایشان گفت که من بایستی بین آقایان آشتی بدهم. و این در حالی بود که آقایان با هم خیلی اتحاد داشتند. در میان ما یکی بود که سری طاس داشت و همیشه هم اوقاتش تلخ بود و در گوشه‏ای می‏نشست. البته او امام جماعتی بود که جرمش سیاسی نبود. آقای ابطحی گفت همه باید با این آقا آشتی کنند. همان طور مثل عروس او را گرداند و گرداند تا به من رسید. من گفتم: آقا والله من به خدمت ایشان ارادت دارم. گفت نمی‏شود آقا شما هم باید با ایشان مصافحه کنید. خلاصه که همه سر ایشان را ماچ و معانقه کردند و از آنجا که سنی هم از ایشان گذشته بود، آقای ابطحی می‏گفتند باید حتما مصافحه کنید.

از جهت دستشویی خیلی ناراحت بودیم. مثلا برای این همه جمعیت دو حلقه مستراچ وجود داشت در این شرایط از تبریز هم عده‏ای را آوردند و اضافه کردند. جوری شد که ظهرها هم که افراد می‏خوابیدند باز شلوغ بود. دوستان هم این مطلب را دیگر ول نکردند آن‏چه از شوخی و... بلد بودند برای اینکه تجدید حال بشود بیان می‏کردند تا در اثر این شوخی‏ها روزی رئیس زندان، وقت خواست و آمد و با آقای فلسفی ملاقات کرد.

یعنی زندانبان وقت خواست؟

بله زندانبان، که افسری بود. آمد و ایستاد و خیلی هم خوب صحبت کرد و گفت. ما هر جور زندانی آورده بودیم اما از سنخ شما هیچی نداریم، آخر این چه وضعی است شما دارید؟ این همه خنده این همه تفریح، بعد مقداری ملامت کرد که من یادم است قدری به آقای مکارم برخورد. و همین که او بیرون رفت، ایشان رو کردند به بقیه و گفتند: که آقا من حاضر بودم که زمین شکافته بشود و مرا ببلعد. این چه وضعی است دارید؟

برای این که تمام وقت ما با تفریحات نگذرد، آقای فلسفی گفتند: آقایان بیایید یک کلاس وعظ و خطابه برگزار کنیم. در اینجا که کتاب نداریم، موضوعی را معین می‏کنیم شما هر شب در مورد آن فکر کنید حتما این قدر محفوظات دارید که آنها را مرتب کنید فردا همه می‏نشینیم و گوش می‏دهیم و من هم که به این فن واردم، آن خطاهایی که از شما صادر شده می‏نویسم و متذکر می‏شوم. همه قبول کردند. از جمله [خدا رحمت کند] شهید هاشمی‏نژاد که سن خیلی کمی داشت. یک روز عصر برای سخنرانی نام نویسی کرد. البته همه با یک نظر تقریبا تحقیری نگاه کردند. آقای فلسفی چون او را می‏شناخت و شاید هم منبرشان را دیده بود این ضرب المثل را ـــ که من تا آن موقع نشنیده بودم ـــ گفت که فلفل نبین چه ریزه بشکن ببین چه تیزه. ایشان با آن سنشان انصافا فردا کاملا از عهده بیرون آمدند. مایه اعجاب بود.

خیلی اوقات مرحوم مطهری نطق و صحبت می‏کردند.

بقیه هم سخنرانی می‏کردند. یک سیدی را هم آورده بودند که بیچاره گرفتار مالاریا و تب نوبه بود. و در آن گرما تب می‏کرد و لرز او را می‏گرفت. ایشان هم داوطلب شدند.

برای سخنرانی؟

بله با همان حال بیماری، زرد و لاغر اندام. ایشان هم یک روز مانند بقیه عبا را پوشید و خیلی مرتب شروع کرد به صحبت کردن. آقای فلسفی هم یادداشت می‏کرد و به تناسب هر شخص، ایراد را، هم لطیف می‏گفت و هم خنده‏دار و ملیح. مثلا در مورد ایشان گفتند: خطابه شما بسیار خوب بود اما لاغر و زرد که هستی خیلی هم خشک ایستاده بودید و حرکت نمی‏کردید، آدم خیال می‏کرد یک جنازه دارد صحبت می کند. خوب یک دستی حرکت می‏دادید.

خلاصه این برنامه هم با این وضعیتش برگزار می‏شد تا این‏که یک روز اعلام کردند آقای حاج‏سیداحمد خوانساری می‏آید. یک رئیس شهربانی در زنجان بود که با ما هم آشنا بود. ابتدا او به عنوان مقدمه آمدن آقای خوانساری وارد شد و ایستاد. این مامور مرا کاملا می‏شناخت و حتی در دوران نوجوانی در آن وقت‏ها که من موفق بودم و صبح زود برای اقامه نماز صبح می‏رفتم...

در زنجان؟

بله در زنجان. او بعضی وقت‏ها که گشت داشت سر کوچه ما می‏ایستاد و توفیق خدا را به من خیلی تمجید می‏کرد که در این سن شما در این وقت صبح می‏روید به نماز ولی چون بیچاره می‏ترسید، مثل این‏که با من اصلا آشنا نیست. من هم هیچ آشنایی ندادم.

خلاصه آماده شدیم برای ملاقات با آقای حاج‏سیداحمد.

غذای زندان نامناسب بود فقط برای آقای فلسفی (و بعدا برای آقای مطهری استثنائا از منزل خودشان غذا می‏آوردند. ایشان هم تقسیم می‏کرد. مثلا کباب از منزل آورده‏اند می‏دید حالا خودش بخورد یا به رفقایش بدهد؟ غرض، یکی از اشکالات هم این بود که چرا نمی‏گذارند از منزل غذا بیاید. آقای حاج‏سیداحمد تشریف آوردند ما هم عبا و... را مرتب پوشیدیم. در آن اتاق خاص، سخنگو هم آقای فلسفی بودند. ما هم نشستیم.

در یمین و یسار آقای حاج‏سیداحمد خوانساری مامورهای ساواک عینک زده ایستاده بودند و ایشان هم غیر از یک احوالپرسی اجمالی اصلا کلمه‏ای به زبان نیاوردند.

آقای فلسفی گفتند که حضرت آیت‏الله شما در فقاهت متخصص هستید اما در جریان‏های سیاسی، ما ورود داریم در هیچ جا معمول نیست زندان سیاسی را این طور تحت فشار بگذارند. چرا اجازه نمی‏دهند که از منزل آقایان غذا بیاورند؟ همچنین آقای فلسفی اضافه کردند که در میان این آقایان کسانی هستند ـــ و به عنوان مثال مرا اسم بردند ـــ که بعد از این که ایشان را دستگیر کردند زنجان می‏خواست تعطیل شود. این چه وضعی است؟ و خیلی انتقاد کرد. این را گفت و آقای خوانساری هم نه «لا» گفتند و نه «نعم». پا شدند و رفتند و اثر آن ملاقات این شد که اجازه می دادند غذا بیاورند.

بعد اینها که آنجا بودند خیال می‏کردند ما که مثلا این عنوان امام جمعگی را داریم لابد هر روز غذای ما مثلا خورش فسنجان و کباب است، در حالی که منزل ما آنجا نبود. فقط آن وقت همشیره ما در تهران بود و آنها هم همه می‏ترسیدند.

دوستان منتظر بودند مثلا که غذای من یک غذای عالی اما دیدند که خیر غذای من هم متعارف است. گفتند آقا ما انتظار دیگری داریم. گفتم نخیر. همین است دیگر، من چکار کنم؟

روزی ناگهان آمدند آقای فلسفی را خواستند، فلسفی رفت. بعد از او آقای لنکرانی را خواستند، لنکرانی هم رفت، اینها کارکشته بودند. نفر سوم من بودم. من که رفتم در آن اتاق مخصوص، دیدم رئیسشان یک ورقه‏ای را جلوی من گذاشت و گفت شما امضا بکن. من هم از همه جا بی خبر آن را امضاء کردم حالا آقایان هم فکر می کنند من می‏دانم که باید این را به هر وسیله‏ای که هست امضاء نکنم. به محض این که برگشتم آقای فلسفی گفت: امضا که نکردید؟ گفتم: چرا من امضاء کردم. گفت: امضاء کردی؟ گفتم: بله. نگو مفاد آن ورقه این است که اینها علیه سلطنت مشروطه قیام کردند و باید اعدام بشوند. گفتم: دیگر گذشته است و هر طور که می‏خواهد بشود.

یک روز هم مرا بردند تا با یک شماره روی سینه از من عکس بگیرند.

آن عکس خدمتتان هست؟

زنجان باید باشد. البته این بدبخت‏های خسرالدنیا و الآخرة فقط بر دیگران ریاست می‏کنند معمولا هر کسی که انگشت نگار است باید بگوید: آقا این استامپ، انگشتت را بزن. ولی او اکتفا نمی‏کرد مثلا انگشت من را می برد بالا و می‏کوبید به آن. تا آن مقدار فضیلتی که از دست او برمی‏آید فوت نشود. به هر حال عکس‏ها را انداختند.

بعضی اوقات هم ما را ردیف می‏کردند برای رفتن به حمام. ظاهرا دو یا سه مرتبه ما به حمام رفتیم.

اخوی مرحوم ما هم از بازداشت من خیلی ناراحت بود.

آقای دکتر سید نورالدین مجتهدی؟

بله. عمویی هم داشتم همه شان به رحمت خدا رفتند. آنها به اخوی فشار می‏آوردند که یاالله زود باش فلانی ناراحت است چرا اقدام نمی‏کنی؟ ایشان چون ارتشی و طبیب مخصوص اطفال آزمون بود به هر وضعی که بود، استثنائا توانست وقت ملاقات بگیرد و در آنجا در حضور شخصی که ظاهرا سرتیپ بود. با اخوی دیدار کردم.

اخوی گفت که از زنجان آمدند و برای شما پول آورده‏اند. اوضاع مالی آقای طالقانی هم خیلی خراب است. آن وقت آقای طالقانی مشهور نبود. من به ایشان گفتم هر چه پول آوردید بدهید آنجا. من الان احتیاجی ندارم. ایشان هم همین کار را کرد.

اخوی برای خلاصی من خیلی ملاقات‏ها کرده بود. بالاخره من یک روز دیدم که آمدند و مرا سوار یک ماشین خیلی مرتب کردند و بردند. من احتمال می‏دادم که مرا ببرند و در جای خیلی مبهمی سر به نیست کنند و هیچ کس هم خبر نشود. باید اقرار بکنم در آن وقت ترسیدم. به راننده گفتم ممکن است بگویید مرا کجا می‏برید؟ گفت: الآن می گویم. قدری هم گذشت. همین طور الآن می‏گویم، الآن می‏گویم، تا رسیدیم مقابل یک ساختمان. که بعدا فهمیدم آنجا، هسته ساواک است و محل کار پاکروان آنجاست.

سرلشگر پاکروان؟

بله. هوا هم بسیار گرم بود. پله‏ها را بالا رفتیم، دری باز شد. یک سرتیپ نشسته بود. سرهنگی هم به او گزارش می‏داد. خدا آقای دستغیب را رحمت کند، آن سرهنگ شروع کرد به انتقاد از دستغیب اما مقصودش من بودم.

آقای دستغیب هم آنجا بود؟

نه. آن سرهنگ گفت که این آقایان قدر خودشان را نمی‏دانند. این‏ها عنوان دارند. چه ارزشی دارد که آنجا تبلیغات می‏کنند و خودشان را به زحمت می اندازند؟ البته این حرف‏ها را به عنوان آقای دستغیب می‏زد ولی در واقع به من می‏شنواند.

سرهنگ که اینها را گفت دیگر وقت تمام شد و البته وقتی من وارد شدم او کت نداشت اما فورا کت پوشید و...

یعنی از باب احترام کت پوشید؟

بله.

آن سرتیپ یا سرهنگ؟

سرتیپ.

اسمش را نمی دانید؟

نخیر. سپس همراه او رفتیم، دری باز شد داخل شدیم، معلوم شد پاکروان آنجاست. خیلی احترام کرد، فوق‏العاده، می‏دانید تربیت شده اروپا و ایتالیا بود. بالاخره عذرخواهی کرد. او گفت من باید زنجان بیایم و خدمت شما برسم، و از این دلجویی‏ها کرد من تازه فهمیدم که اعدام نخواهم شد. و آنگاه آزاد شدم و بیرون آمدم و مستقیما منزل همشیره رفتم. آنها هم که مرا دیدند خیلی خوشحال شدند.

البته به تدریج همه علما هم آزاد شدند و رفت‏وآمد ما با آنها خیلی زیاد شد. تا اینجا فعلا یادم است.

وعده دادید که اسم آن فرد شکنجه شده را بفرمایید قصه او چه شد؟

او طلبه‏ای بود به نام مشکینی در عراق [نه این آقای مشکینی در قم]. جنازه ایشان را آوردند و انداختند.

یعنی شهیدش کردند؟

نخیر. جان سختی او را می گویم. به شدت او را شلاق زده بودند. ابتدا گفت: آقا من الآن حال ندارم بذله‏گو صحبت کنیم. صبح که حالش کمی جا آمد معلوم شد که او هم مثل ابطحی است و شروع کرد به تفریح و ادای خانمهای میدی عرب را در می‏آورد.

میدی یعنی چه؟

میدی یعنی روستایی. همان‏ها که می‏آمدند در نجف و کربلا نوحه‏خوانی می‏کردند. این عین آنها ادا درمی‏آورد.

یعنی با وجود آن شکنجه‏هایی که شده بود؟

بله! بعدا دیگر خوب شده بود.

پیامدهای آن متنی که شما پیرامون قیام علیه سلطنت امضاء کردید چه بود؟

والله من چیزی نفهمیدم.

از آقایان نظیر مرحوم لنکرانی در ایام حبس در آن خطابه‏ها و سخنرانی‏ها خاطره دیگری دارید؟

ایشان خطابه و سخنرانی نکرد.

چه خاطره دیگری دارید؟

خاطره همان عظمت مقام روحی آقای لنکرانی است. ایشان خیلی هم به من محبت پیدا کردند و صف اول جماعت می‏ایستادند بعدا هم که جدا شدیم و آمدیم بیرون، پیغام داده بودند که دلم برای فلانی پرپر می‏زند، زود بیایید و من هم رفتم خدمتشان.

از لطف شما خیلی متشکریم.


مجله زمانه - خرداد 1382 - شماره 9
 
تعداد بازدید: 6876



آرشیو گفت‌وگو/خبر

نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی:

جدیدترین مطالب

پربازدیدها

© تمامی حقوق برای پایگاه اطلاع رسانی 15 خرداد 1342 محفوظ است.