سید امیر اعظم میر شجاعی
هم در لحن کلامش می توانی طعم دلچسب روزهای خوش دیرین را حس کنی و هم در عمق نگاهش. بخصوص زمانی که خاطراتش به روزهای صمیمیت با مرحوم حاج سید احمد خمینی می رسد. و چه جالب که این دوستی در سالهای 1340 تا 1343 در صمیمی ترین دوره خود بوده. خاطراتی که با حوادث تاریخی آن سالها گره خورده اند. سید امیر اعظم میر شجاعی امروز در حالی خاطرات خود را مرور می کند که سالهاست با دوست خود وداع کرده. او دل پری از روزگار دارد و خاطراتش بسیار بیشتر از آن چیزی است که اینجا با هم مرور می کنیم. به قول خودش هنوز هم که هنوز است هر چند وقت یک بار، به بهشت زهرا می رود و ساعتها با یار دیرینه خود درد دل می کند. اما آنچه که در ادامه می خوانیم نگاهی است به خاطرات دوران دوستی سید امیر اعظم میرشجاعی از روزهای اوج دوستی در سالهای 1340 تا 1343.
پانزدهم خرداد: آقای میرشجاعی، خوشحال می شویم که در ابتدا با شما بیشتر آشنا شویم.
میرشجاعی: من سید امیراعظم میرشجاعی هستم، در فامیل من را به اسم مستعار محمد صدا میزنند. من متولد 14 /6 /1327 در قم، محله چهاربندان نزدیک محله یخچال قاضی هستم. محل ما با منزل حضرت امام(ره) فاصله زیادی نداشت. از کوچه ها که با دوچرخه می رفتیم، در عرض یکی دو دقیقه به منزل حضرت امام می رسیدیم
پانزدهم خرداد: آیا این همجواری و هممحلی باعث شد شما با خانواده حضرت امام و حاج احمد آقا آشنا شوید یا دلایل دیگری هم برای آشنایی داشتید.
میرشجاعی: البته مرحوم حاج سید احمد آقا در دبیرستان حکیم نظامی - که الان تبدیل شده به دانشگاه امام جعفر صادق - در کلاس یازدهم ادبی درس می خواندند و من هم در همان دبیرستان کلاس هشتم را می گذراندم. آن زمان تا کلاس نهم را سیکل اول میگفتند. ما بالطبع در دبیرستان با هم سلام و علیک عادی را داشتیم و این را هم بگویم که همه به او احترام میگذاشتند. اما دوستی ما در ورزش عمیقتر شد و این بر می گردد به اواخر دهه 1330. آن زمان آقای بروجردی که در قید حیات بودند و خیلیها امام(ره) را به درستی نمیشناختند. البته ما میشناختیم خود علماهم میشناختند. ولی آن طور که مردم آقای گلپایگانی و آقای مرعشی نجفی را میشناختند، امام را نمیشناختند. امام خمینی نماز [جماعت] نمیخواندند ولی آقای گلپایگانی در مسجد بالا سر نماز میخواند، آقای مرعشی نجفی در حرم حضرت معصومه (س) نماز میخواندند.
پانزدهم خرداد: پس شما در همان دبیرستان حکیم نظامی با مرحوم سید احمد خمینی دوست شدید. درست است؟
میرشجاعی: نه. قبل از دبیرستان.باشگاه شاهین تهران آن زمان در قم هم شعبه داشت. من در باشگاه شاهین هم ایشان را می دیدم. من چپ پا بودم و فوتبال خوبی داشتم سید احمد آقا هم فوتبال خیلی خوبی داشتند. ما معمولا همدیگر را در زمین فوتبال می دیدیم. قم هم دوتا زمین فوتبال بیشتر نداشت. یکی این زمینی که الان به نام شهید حیدری در قم هست، آن زمان به نام غَرَقی بود و باشگاه شاهین در آن تمرین می کرد، یک زمین فوتبال هم در حکیم نظامی بود. دبیرستان حکیم نظامی که ما تحصیل میکردیم، دوره رضاشاه تأسیس شده بود، تنها دبیرستانی بود که زمین فوتبال داشت. جشنهای آن زمان مثل جشن روز چهارم آبان، تولد شاه و نهم آبان تولد فرزندش، همه در مدرسه حکیم نظامی برگزار می شدند. ما هیچ وقت نمیرفتیم ولی فردایش اسممان را میخواندند. مخصوصاً ما که در فوتبال بودیم و در این جشنها بین سیکل اول و دوم مسابقه میگذاشتند، مثلاً از اول سال دبیر ورزش میآمد بازیکنهای خوب را انتخاب میکرد. حتی لباسش را هم میگرفتیم ولی نمیرفتیم. البته نمیگفتم به خاطر شاه نمیآیم، میگفتم مریض بودم. ولی خودشان میدانستند که من چه خلقیاتی داشتم و زیر حرف زور نمیایستادم.
پانزدهم خرداد: از مختصات کلاسهایتان در دبیرستان بگویید.
میرشجاعی: بله. جالب بود که کلاسهای ما هم روبروی همدیگر بود من پنجم ادبی بودم و ایشان هشتم ادبی. اما روبروی هم بودیم. خسرو گلسرخی همکلاس حاج احمد آقا بود. فرهاد گلسرخی همکلاس من بود. اینها در اصل شمالی بودند، پدرشان به قم انتقال پیدا کرده بود.
اینها برنامههایی هم داشتند. مثلا خسرو گلسرخی سر یک امتحانی که حاضر نمیشد یا نمیتوانست بیاید جوّ به پا میکردند. ولی حاج احمد آقا مخالف این کارها بود. و جالب این است که ایشان با ما انس پیدا کردند. معمولا من از دبیرستان با دوچرخه که داشتم میرفتم، می گفتم احمد آقا من از این طرف میروم، او هم پشت سر من میایستاد و میرفتیم. و اینطوری رفاقت ما بیشتر شد. زمانی هم که تمرین داشتیم، سیکل اول و دوم را با هم میانداختند تمرین میکردیم، آخرش همه با لباس ورزشی میآمدیم یک حمامی در خیابان صفاییه بود، آنجا میرفتیم، وقتی هم بیرون میآمدیم هر بار یک نفر باقی را آب هویج مهمان میکرد.
پانزدهم خرداد: این برای چه سالی است؟
میرشجاعی: این موضوع برای سال 38 یا 39 است. چون سال 40 آقای بروجردی به رحمت خدا رفت، و 41 برنامه اصلاحات ارضی بود.
پانزدهم خرداد: برمیگردیم به همان سال 39؛ همان دوره ای که شما با مرحوم سید احمد خمینی صمیمی شدید.
میرشجاعی: بیشتر در فوتبال با هم بودیم. یک بار به من گفت ما نفهمیدیم تو چه کارهای؟! چون دست من در کشتی شکست. گفت تو کشتی میگیری، فوتبال بازی میکنی، پینگپنگ!! اما فوتبالت خیلی خوب است، ول نکن. جالب این بود که آن زمان یک بازی فوتبالی بود که باید اعضای اصلی شاهین به اصفهان میرفتند، شب چهارشنبه به قم آمدند و ماندند. و یک بازی هم با بزرگسالان شاهین قم انداختند. ما که نبودیم، تیم بزرگسال بود، حاج احمد آقا بازی میکرد، کاظم رحیمی بازی میکرد. حاج احمد آقا، شیرزادگان را کلافه کرده بود. برای تیم شاهین تهران دو تا از قم انتخاب کردند یکی کاظم رحیمی بود، یکی حاج احمد آقا بود که البته نرفتند.
اما یک اتفاقی در سال 1341 افتاد که صمیمیت ما را بیشتر کرد و آن هم حرکتی بود که من در مدرسه کردم و باعث شد اسمم روی تابلوی مدرسه بخورد و من یک ماه از مدرسه اخراج شود. شاه یکی دو روز قبل از انقلاب سفید به قم آمده بود تا سخنرانی کند و به اصطلاح دل مردم را بدست بیاورد. از دبیرستان ما هم چند نفری را انتخاب کرده بودند که روبروی درب حرم حضرت معصومه برای خوش امد گویی به شاه بایستیم و سخنرانی را گوش کنیم. یعنی از کلاس ما هفت نفر را انتخاب کردند که این افراد باید روز سخنرانی شاه جلوی شاه میایستادند، باید سرود میخواندیم، حتی من تمرین سرود هم کردم. یک اکیپی درست کرده بودند که ما جلوی شاه سرود بخوانیم. خوب باز هم ما نرفته بودیم، به ما رسانده بودند که این حرکت شما جنبه سیاسی دارد، شما همین طوری به دبیرستان نیایید. گفتم پس چه کار کنیم؟ یک شکستهبندی بود به نام آقا جواد که پای آقای بروجردی را جا انداخت. ما پیش او رفتیم و گفتیم جریان این است. گفت هیچ اشکالی ندارد. یک جعبههای تختهای بود مخصوص گز کرمانی بود، آقا جواد با این تخته پای من را زخم کرد، به من گفت طاقت داری؟ گفتم بله. بعد با زرده تخممرغ و زردچوبه مثل پایی که شکسته باشد، پای من را بست و شب قبلش هم به منزل ما آمد گفت که اگر پرسیدند چه شده، بگویید فلانی زمین خورده پایش شکسته. پای من را بست و من منزل خوابیدم طوری که از دبیرستان میآمدند به من سر میزدند. تا دو ماه من خیلی حواسم جمع بود که صاف راه نروم.
پانزدهم خرداد: اسم سید احمد آقا هم در آن لیست بود؟
میرشجاعی: نه، اسم سید احمد آقا در هیچ جایی نبود. اصلاً جرأت نمیکردند. بخصوص اینکه از سال 1340 به بعد امام(ره) بین مردم خیلی محبوب و مشهور شدند. اکیپ های مختلف از شهرستانها به دیدن ایشان می آمدند و ما هم بین اینها به اندرونی خانه امام می رفتیم اکیپی از شهرستانها میآمدند، از آذربایجان میآمدند. از اصفهان می امدند. خوب ما شاهد بودیم که چه جمعیت هایی برای دیدن امام و به یخچال قاضی رفت و آمد می کردند. این دوستی صمیمانه تر شد تا اینکه حوادث سال 42 اتفاق افتاد و من به واسطه همین دوستی توانستم از نزدیک شاهد آنها باشم بخصوص سخنرانی حضرت امام در عاشورای سال 42.
پانزدهم خرداد: شما روزی که امام در قم سخنرانی داشت، آنجا بودید؟
میرشجاعی: بله. از بالای پشت بام صحن حرم حضرت معصومه (ی)به خوبی شاهد اتفاقات بودم. از همان ابتدایش که حضرت امام را با یک فولکس آوردند. یک فولکس بود که طاقش جمع میشد، گردن کلفتهای تهران و قم جمع شده بودند و یک حلقه دورش زده بودند.
پانزدهم خرداد: این گردن کلفتها چه کسانی بودند؟
میرشجاعی: از تهران و قم بودند. ما دقیقا پشت بام، بالای سر حضرت امام بودیم که سخنرانی کردند و حتی شاه را هم نصیحت کردند. یادم هست که حضرت امام میگفت کاری نکن که گوش ولیعهدت را ببُرند کف دستت بگذارند.
پانزدهم خرداد: سید احمد آقا آن موقع کنار شما بود؟
میرشجاعی: نه، پایین خدمت آقا، بغل منبر بود. اما ما با کمک و هماهنگی سید احمد آقا به پشت بام حرم رفتیم. ما شب عاشورا نذری داشتیم. وقتی به حاج سید احمد آقا نذری می دادم با من هماهنگ کردند که فردایش کجا بروم. شب عاشورا که نذری را به ایشان دادم، گفتند فردا «آقا جون» یک صحبت خیلی مهمی را در صحن حضرت معصومه با مردم دارند. شما ساعت فلان، فلان جا باش. یک جایی در ایوان طلای حرم حضرت معصومه قرار گذاشتیم، یک نفر را هم به نام حسن بنّا با خودم بردم. از آنجا راهپلههایی داشت که به گلدستهها راه داشت، از آنجا هم به مدرسه فیضیه راه داشت.
پانزدهم خرداد: یعنی از آن موقع میدانستید که امام(ره) میخواهد سخنرانی مهمی انجام دهد.
میرشجاعی: بله میدانستیم. اصلا انگار خیلی از مردم می دانستند. چون در قم معمولا عصر عاشورا خلوت می شد و مردم تا ساعت 3 و 4 بعد از ظهر، دیگر به خانه های خودشان رفته بودند. اما آن روز جمعیت صحن حرم بر عکس همیشه در حال ازدیاد بود و امام(ره) هم درست در بعد از ظهر عاشورا سخنرانی داشتند.
پانزدهم خرداد: از فضای سخنرانی برایمان بگویید. واکنش مردم چه بود؟
میرشجاعی: یادم هست که وسط سخنرانی دو سه نفر از آدمهای شاه صلوات فرستادند، ولی مردم ساکتشان کردند. اوایل حتی مردم را هم از این صحبتهای کوبنده خوف گرفته بود. اما کم کم شور بین مردم افتاد. یادم هست که در میان صحبتهای حضرت امام مردم زار زار گریه میکردند. امام وقتی که میخواست از منبر پایین بیاید گفت: ای علما که ساکت نشستید، شما در برابر خدا مسئولید، مسئولیت ما این است که ارشاد کنیم، امر به معروف کنیم. علمایی که نشستهاید چیزی نمیگویید، همه مسئولیم. به شاه هم بی احترامی نمیکرد. میگفت این آقا محمدرضا را دارم نصیحت میکنم، پدرت را فلان جا بردند و ... خیلی صحبتها. که فردایشو حضرت امام را دستگیر کردند و بردند. من حتی نوار سخنرانی را از یک نفر به راحتی گیر آوردم، به راحتی هم از دست دادم.
پانزدهم خرداد: بعد از دستگیری امام (ره) دوستی شما و سید احمد آقا ادامه داشت یا خیر؟
میر شجاعی: صد البته. من حتی خاطرم هست روزهایی را که سید احمد آقا به ملاقات حضرت امام در تهران می رفتند و بر می گشتند قم. درست یادم هست یک روز توی زمستان 1342 بود. از حاج احمد آقا پرسیدم، آقا قرار بود بیاید، نیامد! چه شد؟ چیزی نگفت. ما رفتیم دوچرخهمان را برداریم، گفتم آسید احمد از این طرف میروی؟ گفت بله و همراه من شد. توی راه دوباره پرسیدم و ایشان با ناراحتی گفت: ما رفتیم ملاقات آقاجون، گفتیم چرا نمیآیی؟ اما ایشان حتی صحبت نکردند.
پانزدهم خرداد: کجا به ملاقات ایشان رفتند؟
میرشجاعی: تهران، طرفهای شمیران بود. گفت ایشان صحبت نکردند که صدایش را ضبط کنند، روی کاغذ نوشت: بنده را آزاد کردند و گفتند برو، من در جواب به اینها گفتم هر کس مرا از قم آورده، دوباره به قم برمیگرداند. چون اگر شخصا برای رفتن اقدام بکنم، فردا از طریق رادیو و تلویزیون اعلام میکنند که آقای خمینی فرار کرده، یا فراریاش دادند. همه اینها را روی کاغذ نوشته بود.
پانزدهم خرداد: روزی که امام(ره) را به قم آوردند، خاطرتان هست؟
میر شجاعی: بله. کوچهای که منزل امام بود همه چراغهایش را با سنگ شکسته بودند، کوچه باریکی بود که ما با دوچرخه میآمدیم. کوچه سهراهی مانند بود که خانه ما سر سهراهی بود. ما سه چهار نفر بودیم، نوه داییم بود و یک فردی بود به نام محمد. داشتیم با هم صحبت میکردیم که دیدیم دو تا سواری مشکی چهار در آمدند و رفتند به منزل امام و سریع برگشتند. من سایه ای از حضرت امام پشت شیشه های ماشین اولی دیدم. ساعت 5 /10، 11 شب بود. آنقدر به شدت دنده عقب آمدند که اگر کنار نرفته بودیم ما را زیر میکردند. ما که نگاه کردیم به هم گفتیم این آقا نیست که آوردند؟ آقا به حاج احمد آقا هم گفته بود که آنهایی که من را بردند، خودشان هم من را برگردانند. من جلو رفتم دیدم امام بود که آمد. درهای قدیمی کلون های زنانه و مردانه داشت، وقتی داشت در میزد من آقا را دیدم، رفتم او را بوسیدم و فریاد زدم محمد،آقا آمده. من رفتم به مادرم بگویم که بیاید، دیدم زن و مرد پابرهنه و چادر از سر افتاده دارند به سمت آقا میآیند. من وقتی به خانه رسیدم دیدم در خانه باز است و برقها روشن. مادرم هم نیست.
منظره عجیبی بود. من نمی دانم اینها از کجا خبردار شده بودند. نمی دانید مردم با چه حول و شتابی می دویدند. تا من به منزلمان برسم، کل محله یخچال قاضی و خیابانهای اطرافش پر شده بود از مردم. طوری که جای تکان خوردن نبود. تا اردیبهشت سال بعد هم اوضاع به همین منوال بود گروههای مردم بود که به دیدن امام(ره)می آمدند و می رفتند.
دو سه روز بعد از حاج احمد آقا سؤال کردم که چطوری آقا را آوردند؟ گفت چطور مگه؟ گفتم وقتی پدر شما از ماشین پیاده شد، اولین کسی که او را بوسید من بودم، ولی وقتی رفتم به مادر و خواهرم اطلاع دهم که بیایند، دیدم همه دارند میآیند، مگر ایشان را با سواری آوردند؟ گفت نه، با هلیکوپتر وسط جاده اصفهان آورده بودند از آنجا با سواری آوردند. گفتم پس این جمعیت از کجا فهمید؟ گفت نمیدانم! این برای من خیلی تعجبآور بود.
پانزدهم خرداد: اگر اشتباه نکنم. یک خاطره ای هم داشتید از رفتن به منزل امام در همان روزها؟
میر شجاعی: بله. بین منبرهای اول و دوم(15 خرداد و 13 آبان) بود. فکر می کنم به همین روزهای بعد از آزادی بر می گردد. یک روز زنگ آخر فوتبال داشتیم، فهمیدم که حاج احمد آقا کفش ندارد، من کفشهایم را به او دادم و رفتم. ایشان 20-10 روز من را ندید. چند بار دم کلاس آمده بود اما من را ندید. یک روز جلوی مدرسه حکیم نظامی من را دید، گفت مچت را گرفتم. گفتم چه شده؟ گفت من 10 روز هست این کفش را میخواهم به تو بدهم و تو را ندیدم. خلاصه ما با او به منزل حضرت امام رفتیم. از در که وارد شدیم دست راست یک اتاق بود، اتاق اندرونی هم جلوتر، که یک پنجره داشت و امام آنجا مینشست و سخنرانی میکرد.
پانزدهم خرداد: شما به همان اتاق کنار پله ها رفتید؟
میرشجاعی: بله، نشستیم و خدمهشان چای آورد با یک بشقاب گز. هنوز آفتاب بود، غروب نشده بود، من دیدم آقا آمد وضویش را در حیاط درونی گرفت. من بلند شدم سلام کردم، اشاره کرد که راحت باش. به احمد آقا رو کرد گفت احمد آقا پسرعمویت را فراموش نکن (با گریه). آقا رفت و من نشستم دیدم حاج احمد آقا پیدایش نیست. بعد دیدم یک دستمال ابریشمی پر از یک سری وسیله روی طاقچه گذاشت.
پانزدهم خرداد: منظور از پسر عمو، این بود که شما سید هستید؟ از کجا فهمیدند شما هم سید هستید؟
میرشجاعی: تعجب من هم در این است. حاج احمد آقا آمد دید من حال بدی دارم. گفت چه شده؟ گفتم یک سؤالی از تو دارم، به آقا گفته بودی من سید هستم؟ گفت نه، جریان چیست؟ گفتم هیچی. داشتم میرفتم که کفشها و دستمال را به من داد، دیدم هفت هشت تا جعبه گز اصفهان توی دستمال گذاشته و به من داد. با خنده به حاج احمد آقا گفتم پس من سال به سال میآیم کرایه کفشها را میگیرم.(با خنده)
بعد از آن روزها بود که دیگر جریان کاپیتولاسیون و دستگیری دوم حضرت امام پیش آمد که به ترکیه تبعید شدند و بعد از مدتی هم کل خانواده ایشان از ایران رفتند به سمت ترکیه و عراق. تجدید دیدار ما هم افتاد به 15 سال بعد در تهران.
تعداد بازدید: 4932