سایت 15 خرداد 42 به بهانه سی و ششمین سالگرد درگذشت آیتالله سید محمود طالقانی، گفتوگویی با فرزندشان، سید مهدی طالقانی انجام داده است. این گفتوگو توسط میرزا باقر علیاننژاد صورت گرفت؛ تدوین کننده کتاب «از آزادی تا پیروزی» که شامل روزشمار تفصیلی زندگانی و مجموعه اعلامیهها، پیامها، سخنرانیها و مصاحبههای آیتالله سید محمود طالقانی از 8 آبان تا 22 بهمن 1357 و گزارش تصویری از زندگانی ایشان، از تولد تا رحلت است. بخش نخست گفتوگوی سایت 15 خرداد 42 با فرزند مرحوم آیتالله طالقانی، همزمان با سالگرد در گذشت ایشان منتشر شد (http://www.15khordad42.ir/?page=interview&id=68) که شامل مرور و بررسی سرگذشت و مبارزات آیتالله طالقانی تا آستانه پیروزی انقلاب اسلامی است. اینک بخش دوم این گفتوگو پیش روی شماست.
پایگاه انقلاب
● آیتالله طالقانی زندان قصر بودند تا 8 آبان 1357؛ حدوداً 10 شب بود که ایشان آزاد میشود و فکر کنم یکی از برادرهایتان، حسین آقا میروند ایشان را به خانه میآورند. ظاهراً کسالت هم داشتند. از اینجا به بعد منزل آیتالله طالقانی به یکی از کانونهای اصلی انقلاب و شاید بشود گفت پایگاه اصلی انقلاب تبدیل میشود.
بله، ما را از آنجا به یک خانة دیگر انتقال میدهند.
● قبلش خانهتان کجا بود؟
قبلش همان پیچ شمیران بود.
● همان خیابان تنکابن که الان کتابخانه شده.
بله، بعد که آقا آزاد شد دیدیم اصلاً جای زندگی نیست، ما نمیتوانیم آنجا باشیم، جمعیت میآید، میرود، آقا میخواهد برایشان صحبت کند. چون من هم با خانوادهام در همین خانه زندگی میکردیم. مجبور میشویم با جمع 6-5 نفری بیاییم در یک آپارتمان 80 متری دو اتاقه که برای حاج خلیل رضایی بود. منتها برای مصاحبهها و جلساتی که آقا داشت، یک خانهای بود در خیابان ایران، آپارتمانی نبود و حیاط هم داشت، جلساتش را آنجا میگذاشت، همانجا هم ایشان فوت کرد.
● منزل آقای چهپور؟
بله حاج علی چهپور.
● که پدر یکی از عروسهای آقای طالقانی بود.
پدرخانم محمدرضای ماست.
● آنجا مستقر میشود.
مستقر نمیشود، آنجا فقط برای مصاحبهها و... میرفته؛ همان شب به خاطر اینکه سفیر شوروی و سفیر ایران به آن خانه برای ملاقات آقا رفته بودند، ایشان به منزل نمیآید چون دیروقت بوده و همان جا میماند و همان شب در آن خانه فوت میکند و حالا یکسری انتقادات و اشکالات اینجا هست که اینها هنوز برای کسی حل و فصل نشده.
اعلامیه را میخواندند، یکی هم مینوشت
● بعد از 8 آبان که آزاد میشوند، روزهای مختلف، ضمن اینکه شما خودتان هم تشریف داشتید، 200 هزار نفر، 300 هزار نفر از جاهای مختلف تهران به دیدنشان میآیند، از بازار تهران میآیند که معمولاً از بالکن همان خانه سخنرانی میکردند.
بالکن نه، دو تا اتاق بود، ما بالکن به آن صورت نداشتیم. یک اتاق بالا بود که از آن اتاق استفاده میکردند. چون جمعیت در خانه جا نمیشدند، میآمدند از پنجره طبقه بالا برای مردم صحبت میکردند. منتها هر روز عصر برای یک عده. اعلامیههای امام، اعلامیههای خود آقا، اینها همه از کانال این خانه رد میشد. یعنی از پاریس مثلاً زنگ میزدند میگفتند امام این اعلامیه را داده، میخواندند یکی هم مینوشت. بعد دوباره مثلاً احمد آقا [خمینی] زنگ میزد اعلامیه را برایشان میخواندند، تأیید میشد، بعد از تأیید برای چاپ میرفت. یکسری اعلامیه هم بود که خود آقا تهیه میکرد. بعد برنامههای راهپیماییها بود، برنامة خاموشی نقاط مختلف تهران بود که با اعتصابیون سازمان برق تهران هماهنگی داشتیم، یا مثلاً اعتصابیون روزنامهها و... بود، اینها اعتصابیون بودند، حقوق هم میخواستند. ما در راهپیماییها تقاضای پول از کسی نکرده بودیم، ولی مردم خودشان در این راهپیماییها کارتنهای مقوایی میبردند، این کارتنها را میآوردند خانه میدیدیم پر از پول است و ما دو سه تا آدم استخدام کرده بودیم که اینها پولها را میشمردند. ما حقوق این اعتصابیون و کارمندهایی که حقوق نمیگرفتند را از این محل پرداخت میکردیم.
● آن موقع که آیتالله طالقانی عضو شورای انقلاب شد، میشود گفت ایشان انقلاب را از تهران هدایت میکردند. درست است؟
بله، شورای انقلاب را هم خود مرحوم طالقانی پیشنهاد داده بود. خیلی وقت مانده بود به انقلاب، آقایان ملیون را دعوت میکند، روحانیون را دعوت میکند، میگوید کنار هم بایستید، یک شورایی برای انقلاب تشکیل دهید. منتها قبل از اینکه این شورا پا بگیرد، میگویند امام دستور داده یک شورای انقلاب درست شود، افرادش هم اینها باشند.
● البته نام افراد آن اول مخفی بود، خودشان میدانستند و با هم فعالیت میکردند.
ما تا آخر هم و بعد از فوت مرحوم طالقانی هم نمیدانستیم رئیس شورای انقلاب ایشان بوده. بعد از فوت ایشان روزنامهها نوشتند. ولی تا موقع انقلاب این شورا مخفی بود، در خانههای افراد جلساتش تشکیل میشد، بعد شد شورای انقلاب.
● بله، یعنی رسمیت پیدا کرد و بعد که دولت موقت آمد، فعالیت شورا تمام شد. یک دوره هم اعتصاب مطبوعات بود که اعلامیهها در دانشگاههای مختلف توزیع میشد و مردم در جریان حوادث انقلاب قرار میگرفتند. من در خبری دیدم که آقای علی موسوی گرمارودی، شاعر، ملاقاتی با آیتالله طالقانی بعد از آزادی از زندان داشتند. آیتالله طالقانی به ایشان میگوید: الان وظیفة مهم تو آن است که شعارها و سرودهای پشتبامها و خیابانها را بسازی و در میان مردم بپراکنی. یعنی بحث فرهنگی هم پیش میآید.
خیلیها برای سرودها و شعارها مراجعه میکردند. یک موقع همین سرودی را که آقای رویگری خواندند، فردا یا پسفردایش دیدم آقای شهریار قنبری و آقای شماعیزاده آمدند دم خانه، گفتند آقا چرا از ما کمک نمیگیرید؟ مگر ما نمیتوانیم؟ به ما بگویید ما سرود بسازیم، ما هم میتوانیم. آن موقع هنوز نرفته بودند. گفتیم هر کس دوست دارد برود و بسازد، ما به اینها هم نگفتیم، اینها خودشان سرود درست کردند، شما هم خودتان بروید و بسازید.
محرم سال 1357
● محرم سال 1357 که حکومت نظامی بود، مردم بالای پشتبامها میرفتند و شعار اللهاکبر میگفتند. در خبرها ما دیدیم به توصیة آیتالله طالقانی بوده. چیزی در ذهنتان هست؟
گهگاهی مردم خودجوش میرفتند، گهگاهی هم ایشان توصیه میکردند بروند. ولی مهمترین اعلامیة ایشان که قبل از انقلاب داد، اعلامیه راهپیمایی روز تاسوعا بود؛ 19 آذر 1357 که همزمان با روز جهانی حقوق بشر بود. از چند روز قبلش ایشان گفت: من میخواهم چنین روزی خودم اعلامیه بدهم، آقایان دیگر هم بیایند این اعلامیه را امضا کنند. به آقایان دیگر وقتی پیشنهاد شد گفتند این کار بسیار خطرناک است. حکومت نظامی است، فلان است و شما هم این کار را نکنید. ساواک هم فشار آورد که ایشان اعلامیهاش را پس بگیرد، حتی آمدند ایشان را دستگیر کنند ببرند، ایشان هم گفت: آقا مثل دفعات قبل نیست که به من بگویی پاشو برویم، من بگویم ساک را بردار برویم. الان نمیآیم. جمعیت هم همیشه در این کوچه پر بود. گفت: میتوانید، من را از وسط این جمعیت کشان کشان ببرید، والّا من خودم با پای خودم نمیآیم. ساواکیها ناامید شدند و رفتند. ساواک تا روز 21 بهمن از ایشان گزارش داده. ایشان وقتی میبیند دوستان هم زیر بار امضای اعلامیه نمیروند، مینویسد: شخص من از منزلم واقع در پیچ شمیران، حرکت میکنم به سمت خیابان انقلاب و دوست دارم جمعیت باشد. منتها شعارها، اعلامیهها در جهت نهضت باشد. صبح روز تاسوعا، من یادم است در پیچ شمیران بودیم. به من گفت: برو در خیابان ببین جمعیت آمده یا نه. من وقتی آمدم سر کوچه اصلاً بریدم، دیدم در این خیابان انقلاب و این کوچهها جمعیت پر است. گفتم: آقا پر از جمعیت است، چه دارید میگویید؟ یک فولکس استیشن هم بنده آورده بودم برای اینکه مسیر طولانی بود و اگر ایشان در راه خسته شد از این ماشین استفاده کنند. من [در این مصاحبه] گفتم که آقای کمرهای آدم سیاسیای نبود، این بنده خدا هم آمده بود. خیلی از روحانیون غیرسیاسی هم حضور داشتند که بعدها گرفتار شدند.
● این تظاهرات یک جنبة مذهبی هم داشت.
بله، اینها آمده بودند و یادم هست آقای کمرهای را اول سوار آن ماشین کردیم. آقا گفت: این بنده خدا پیرمرد است، اول سوارش کن. یک فولکس استیشنی بود که یادم است در راه فولکس از کار افتاد، ولی مردم میرفتند بالای این فولکس، بلندگو به دست شروع میکردند به شعار دادن. نمازی که ایشان در میدان آزادی، روز تاسوعا خواند، تصاویرش هست. آقای مرتضاییفر اذان و اقامه میگوید. صدر بلاغی [سید صدرالدین محمد تقی بلاغى نائینی] و یکی دو تای دیگر هم پشت سر ایشان ایستاده بودند. از روحانیون هیچ خبری نیست. حالا خیلیها میگویند نه، جامعه روحانیت مبارز، اعلامیه دادند، ولی هیچ کدامشان در آن نماز نیستند. اصلاً کسی اعلامیه نداد، ایشان خودش به تنهایی اعلامیه را داد. این تظاهرات به خوبی انجام شد و درگیری هم نشد و جمعیت این جوری شرکت کرد. جمعیت تهران، من فکر کنم آن موقع 6-5 میلیون و یا 5-4 میلیون بوده، فکر کنم دو میلیون بیشتر شرکت کرده بودند. میبینند چنین جمعیتی شرکت کرده، عاشورا اعلامیه میدهند. البته تظاهرات عاشورا خیلی وسیعتر شد. این تظاهراتها نقاط اصلی ریزش رژیم بود.
● امام خمینی(ره) هم اطلاعیه میدهند؛ این تظاهرات عاشورا و تاسوعا یک رفراندوم برای رد حکومت پهلوی و تأیید جمهوری اسلامی است. تا 22 بهمن هم هر موقع امام دارد گزارشی میدهند یا اعلامیهای میدهند، اشارهای به این تظاهرات میکنند. البته بعداً تظاهرات اربعین هم باشکوه برگزار شد که آن موقع خیلی روال فرق کرده بود، انقلاب خیلی پیشروی کرده بود، مطبوعات هم دوباره در چرخه انتشار بودند. کاری که آیتالله طالقانی در این موارد انجام میداد مهم است. همچنین برای قضیة نفت که آن موقع مردم مشکل داشتند. حکومت پهلوی هنوز سقوط نکرده بود، اما به سرهنگ عزیزالله امیررحیمی یک حکم میدهد یا به کسان دیگر حکمهای مختلف در تهران میداده که کارهای مختلف ادارات دولتی را بروند و انجام دهند. باز سخنرانی معروفی در شب اربعین در مسجد هدایت داشتند که گفته بودند: «انقلاب اسلامی ایران جهان را تغییر میدهد.» از این سخنرانی چیزی در خاطرتان هست؟
نه، من آن شب نبودم.
● تظاهرات اربعین چه؟ چیزی خاطرتان هست؟ 29 دی 1357 بوده.
ببینید ما اصلاً هر کداممان یکسری درگیریهای خاص داشتیم. من مثلاً مسئول رسیدگی به تیرخوردهها و مجروحین بودم. یک تعدادی بیمارستان را زیر پوشش خودمان آورده بودیم و یکسری افراد از خودگذشتهای بودند. خدا رحمت کند یک تعدادی فوت کردند، اینها سر از جان نمیشناختند. در این درگیریها میرفتند و کارشان این بود اگر کسی تیر میخورد، اینها را بکِشند بیاورند. با بیمارستانهای خاصی مذاکره میکردیم، صحبت میکردیم. با مدیر بیمارستان صحبت میکردیم که اینها را بستری کنند، به ساواک هم لو ندهند که بیایند بگیرند و ببرند. درگیریهای این جوری داشتیم. یا مثلاً منزل مرحوم طالقانی منحصر به خانة پیچ شمیران نمیشد. فکر کنید اطرافش چند تا خانة خالی بود، در این خانهها مردم، مایحتاج مردم تهران را از شهرستانها میآوردند. از کردستان نان و از جنوب خرما میآوردند و از جاهای مختلف کامیون کامیون. حالا بعضی شهرها خودشان مشکل داشتند، بشکههای نفت و گازوئیل برمیداشتند میآوردند در این خانهها انبار میکردیم، باید بین مردم توزیع میشد. یکسری گرفتاریهای این جوری داشتیم و واقعاً کسی را نداشتیم کمکمان کند؛ ما بودیم و خانة پیچ شمیران.
● هر 10 فرزند آقای طالقانی در دورة انقلاب فعال بودند؟
[همه] غیر از مجتبی؛ پسرها بیشتر فعال بودند. آقا به مجتبی گفته بود بنشین در خانه کار خاصی انجام نده، ولی هر 4-3 تایمان به شدت مشغول بودیم. البته من مثلاً تا دو، سه سال بعد از فوت آقا هم آن گروه امداد و کمک را داشتم و به افراد مختلف سرویس داده و کمکشان میکردیم. بحث مجروحین این داستان گذشته بود و آمده بود روی بحث افرادی که احتیاج داشتند به بستری شدن و بیمارستان رفتن؛ بودجه نداشتند. تا چند ماهی بعد از جنگ [تحمیلی عراق علیه ایران] هم کمک می کردیم، بعد سنگاندازی کردند و بستیم درش را.
● در مورد تحصن روحانیون در دانشگاه تهران؛ 8 بهمن رفتند مسجد دانشگاه تهران متحصن شدند، آقای طالقانی هم در این تحصن بود تا اینکه امام خمینی 12 بهمن 1357 به ایران تشریف آوردند و این تحصن پایان یافت.
البته قبل از اینکه امام تشریف بیاورند، یک برنامهای بود. حدود هشتم یا نهم بهمن، قرار شد یک هواپیمایی از ایران به پاریس برود و امام را بیاورد. ما هم به اتفاق آقا رفتیم فرودگاه مهرآباد، بچههای اعتصابیون ایرانایر و هواپیمایی ملی و... هم آمدند و برنامهریزی کردند که برویم. منتها راه را بستند و گفتند برج مراقبت خراب است و هواپیما پرواز نمیکند. خلاصه نگذاشتند ما برویم. دو، سه ساعتی هم معطلمان کردند نگذاشتند برویم. قرار بود که این جوری به اتفاق آقا ما برویم و امام را بیاوریم که آن برنامه به هم خورد.
نصیحت به ماموران حکومت پهلوی
● آقای طالقانی در فرودگاه و در همان ایام سخنرانی داشتند که بعد هم تقریباً یک کشتاری اوایل بهمن در همان میدان انقلاب شد و از بالای ساختمان ژاندارمری به مردم تیراندازی کردند.
بله. تقریباً هر شب آقا سخنرانی میکرد. خیلی از شبها ایشان در حکومت نظامی، همین آقای چهپور را صدا میکرد میگفت: برویم توی خیابان. میگفت: آقا حکومت نظامی است. میگفت: باشد، برویم ببینیم چه خبر است. گهگاه میدید کسی در حکومت نظامی با مردم برخورد میکرد، سرهنگ را صدا میکرد میگفت: بیا اینجا ببینم، چرا این کار را میکنی؟ شروع میکرد به نصیحت کردن و خیلیها تحت تأثیر قرار میگرفتند. خیلی از اوقات هم بود که خود خانة مرحوم طالقانی آن زمان تحت نظر بود؛ یعنی از صبح تا غروب. بعضی وقتها هم خیلی سختگیری شده و حکومت نظامی بود، ماشینهای حکومت نظامی میآمدند و دم در خانه میایستادند؛ پیچ شمیران و سر کوچه. یک کامیون و دو سه تا جیپ میآمدند میایستادند که اتفاقاً یکی از روزها رفتم دیدم کامیون خالی است، در جیپ هم یک سرباز بیشتر نیست. گفتم: چه شده، اینها ول کردند رفتند! دیدم همه آمدهاند توی خانه و آقا دارد برای اینها صحبت میکند: ... [شاه] رفتنی است، شماها خودتان را گیر نیندازید. این بیچارهها سر به زیر نشسته بودند و میگفتند: آقا ما چه کنیم؟ مأموریم. خانة پیچ شمیران شاخص بود، چون تمام سربازهایی که از پادگانها فرار میکردند، میآمدند آنجا اسلحه و لباسشان را تحویل میدادند، آنجا یک دست لباس میگرفتند. خیلیهایشان نمیخواستد به خانههایشان بروند، چون میگفتند ممکن است دنبال ما بیایند. بعضی جاها را ما در نظر گرفته بودیم، از همان خانههایی که اطراف بود، اینها را اسکان میدادیم. به همین خاطر ما قبل از اینکه انقلاب شود، تعداد زیادی اسلحه در اختیارمان بود و وقتی ما این منزل را به شهرداری تهران واگذار کردیم، بازسازی آن را شروع کردند. طبقه سومش دفتر کار ما بود. یک روزی مهندس شهرداری ما را صدا کرد گفت: آقای طالقانی بیایید پایین. گفتیم: چه شده؟ گفت: این آشپزخانه را ما یک کلنگ زدیم 100 تا تفنگ ریخته پایین. گفتیم: آقا نترس، چیز خاصی نیست، از قبل اینجا بوده، جاهای دیگر هم ممکن است باشد. یک انباری داشتیم گفتیم: توی آن هم هست و همین جوری خرد خرد طی این سالیان اسلحهها یکی یکی از در و دیوار این خانه بیرون آمد.
● از این اسلحهها اصلاً در جریان انقلاب استفاده شد؟
نه، چون انقلاب شد و دیگر نیازی نبود.
● منظورم قبل از انقلاب است.
قبل از انقلاب شاید بعضیها میگرفتند، ولی برنامهای برای استفاده از آنها نبود. ولی انقلاب که شد بسیاری از اسلحههای پادگانها را آورده بودند؛ به همان امدادی که من داشتم، در یک زیرزمین. واقعاً شانس آوردیم روی هوا نرفتیم. همه جور اسلحه و نارنجک و چیزهای مختلف میآوردند توی آن زیرزمین میریختند. ما هم کاری نمیتوانستیم بکنیم. از توی پادگانها بیرون میآوردند و میریختیم توی این زیرزمین تا ببینیم بعدا چه کار میتوانیم بکنیم. منتها بعدش ما اینها را تحویل سپاه [پاسداران] دادیم.
حکومت نظامی 21 بهمن
● در 21 بهمن 1357 حکومت نظامی را اول بعدازظهر گذاشتند، بعد یک دفعه اعلام کردند 4 بعدازظهر که امام خمینی(ره) اطلاعیه دادند مردم به حکومت نظامی توجه نکنند و توی خیابانها بریزند. یک روایتی هست از طریق ساواک یا کسان دیگر که آقای طالقانی به امام خمینی(ره) تلفن زده که: من شنیدم شاید بخواهد کشتاری بشود و امام گفتند: نه...
اطلاعیه را خود آقای طالقانی نداده بود. آن اطلاعیه را بعداً مشخص شد مرحوم علیبابایی از دفتر آقای طالقانی داده بود. یعنی آن سربرگ برای آقای طالقانی بوده، اطلاعیه مال ایشان نبود. ولی بعد از اینکه اطلاعیه داده میشود، خود امام با آقا صحبت میکنند و امام میگویند نه چیزی نیست، خیالت راحت باشد.
● بعدها آقای طالقانی در خاطراتشان گفتند: با امام صحبت کردم، گویا از غیب الهام گرفتند، دلم آرام گرفت.
بله، هر دو پشت تلفن گریه کردند.
● روز 22 بهمن انقلاب پیروز میشود. اولین نامهای که آقای طالقانی بعد از پیروزی انقلاب مینویسند، به همان سرهنگ امیررحیمی بوده که مأمورش میکنند برود ساختمان مرکزی ساواک و از اسناد ساواک حفاظت کنند.
همین حکم آقای طالقانی باعث میشود این اسناد میرود یک جایی و محفوظ میماند.
● آقای امیررحیمی در قسمتهای مختلفی دیده میشوند، آقای طالقانی به او اطمینان داشته و مأموریت به او میداده است. چه شناختی از او داشتند؟
اینها همان سال 1342 در دادگاه نظامی محاکمه شدند. دادگاه نظامی هم باید وکلایش نظامی میبودند. هر نظامیای هم قبول نمیکرد بیاید برای اینها (متهمین سال 1342) وکیل شود، بعداً برایش دردسر میشد. سرهنگ رحیمی برای خودش ابهتی داشت. ولی اینها همه میآیند؛ ایشان بوده، یک عده دیگر بودند، سرهنگ نجاتی بود، سرهنگ بهارمست بود؛ اینها همه میآیند وکیل مدافع این آقایان میشوند و در نهایت بعد از محاکمه، همة اینها زندانی میشوند. بعد از انقلاب به اینها اطمینان کردند، اولین فرماندة ژاندارمری ایران، سرهنگ امیررحیمی میشود.
● انتخابات رفراندوم جمهوری اسلامی هم داشتیم که آیتالله طالقانی کاملاً با این رفراندوم موافق بود؛ روزهای دهم و یازدهم فروردین 1358.
به اتفاق رفتیم توی همین خیابان سرچشمه رأی دادیم.
● یک نکتهای هم بود؛ 15 فروردین همین سال بیمارستان امیراعلم را بیمارستان آیتالله طالقانی نام گذاشتند که ایشان اعتراض میکند ...
ایشان به من گفت: ببخشید برای چه به نام من؟ یک بنده خدای دیگری، یک خیّری آمده یک بیمارستان درست کرده به اسم اوست، برای چه اینها میخواهند اسم او را بکَنند، اسم من را بگذارند. برو این تابلو را بکَن بگذار کنار، همان تابلوی امیراعلم را بگذار؛ که هنوز که هنوز است امیراعلم مانده.
● در مورد قضیة 23 فروردین 1358؛ بازداشت آقا مجتبی و ابوالحسن و همسر آقا مجتبی. خانم آقا مجتبی فلسطینی بودند؟
عراقی بوده، ولی در فلسطین فعالیت داشته است. با گروههای فتح و اینها ارتباط داشتند. آنجا با هم آشنا میشوند.
● آیتالله طالقانی اعتراضی داشتند، از تهران خارج شدند و بعد هم برگشتند. در مورد این بازداشت آیتالله طالقانی ناراحت شده بود. منظورش این بوده اگر پسر من جرمی مرتکب شده، چرا از طریق دادستانی اقدام نکردید؟ البته این قضیه با آزادی پسر آیتالله طالقانی حل میشود.
همان شب آزادش کردیم.
● البته تبعاتی داشت که آیتالله طالقانی رفت شمال و برگشت.
من به شمال بردمشان. چون ایشان خیلی ناراحت بود، عصبانی بود، گفت: من نمیخواهم تهران بمانم، میخواهم به شمال بروم. من هم به شمال بردمشان. جالب است اینها زمانی که زندان قصر بودند، یک عده از متهمین عادی را توی زندانهای سیاسی ریختند که سیاسیها را اذیت کنند. این متهمین عادی همه جذب اینها شدند، شدند مرید اینها. این عادیها اکثراً وضع مالیشان خوب بود. قاچاقچی و... بودند، در زندان هم خوب پول خرج میکردند. رئیس زندان و اینها، همه را داشتند(یعنی با پول خریده بودند.) اینها وقتی میآیند در زندان سیاسی، زندانیهای سیاسی وضعشان بهتر میشود. چون پول میدادند، خرج میکردند. یکی از اینها که آن موقع به قاچاق و... متهم بود و 20 سال به او حبس داده بودند، بعد از انقلاب در همان شلوغیها سراغ ما آمد. گفت: آقا ما داریم به این تظاهرات – آن موقع تظاهرات قانون اساسی میشد، آن هم به نفع رژیم [پهلوی]– و... میرویم تا اینها را به هم بریزیم. من هم فلانیام که با آقا در زندان بودم. بعد دیدیم یک مشت شر دنبالش هستند. گفتم: کجا بودی؟ گفت: ما با آقا زندان بودیم، ولی الان ما داریم آنجا [تظاهرات]را به هم میریزیم. اگر ما را دستگیر کردند، هر اتهامی به ما زدند بدانید دروغ است. ما رفتیم آنها را به هم بریزیم. رفتند. در تظاهرات، و انقلاب هم کمک کردند. اتفاقاً این بنده خدا شمال یک ویلایی داشت، من به فکرم رسید چون آقا به من گفت: من میخواهم شمال بروم، گفتم: با همین بابا بروید. به او هم زنگ زدم، گفتم تو برو توی باغت بنشین، هیچ کس هم نفهمد ما داریم آنجا میآییم. ما داریم با آقا میآییم آنجا. بیچاره ذوق زده شد. گفت: آقا، راست میگویی؟! گفتم: بله، برو آنجا. ما آقا را بردیم آنجا و به هیچ کس هم نگفتیم. بعد از 7-6 روز گفتند: احمد آقا [خمینی] آمده تهران بست نشسته در خانه که آقا کجاست، من میخواهم ببینمش.
● در همین ایام تظاهرات هم میشد.
تظاهرات میشد. شمال هم که بودیم، آقا را سوار میکردیم میرفتیم توی شهسوار میگشتیم. میدیدیم تظاهرات میکردند. آقا میگفت: چه خبر است؟ گفتیم: برای شما دارند تظاهرات میکنند. احمد آقا آمده بود خانه نشسته بود که من را ببرید پهلوی آقا. بچهها هم در تهران نمیدانستند کجا رفتهایم. من به برادر کوچکم گفتم: ایشان را سوار میکنی، بعد هم به او نمیگویی کجا میروی. بیاورش آنجا، حالا اگر موافقت شد، صحبت میکنیم ببینیم چه میشود. آمد، دو سه روز ماند و پس از صحبت و اینها، آقا گفت: برویم؟ گفتیم: برویم. مستقیم رفتیم قم.
● دیداری با امام و بعد هم سخنرانی داشتند.
بله، سخنرانی در فیضیه.
● بعد بحث انتخابات ریاست جمهوری در ایران در سال 1358 شروع شد، سازمان مجاهدین خلق آمد آیتالله طالقانی را معرفی کرد برای ریاست جمهوری.
هم سازمان مجاهدین هم دو سه تا گروههای دیگر بودند. گفتند: آقای طالقانی رئیس جمهور بشود. آقای دکتر جلالی یک مصاحبه با ایشان دارد که میگوید: آقا، الان چند روزی است بعضی از گروهها گفتند شما بهتر است کاندیدای ریاست جمهوری بشوید. ایشان هم حرفش این است که: من سه چهار روز است خوابم نبرده که این خبر را به من دادند! بعد میگوید: آقا ما روحانی هستیم، ما خیلی هنر بکنیم باید به مسجد برویم چهار پنج تا آدم تربیت کنیم. ما اگر توانستیم این کار را بکنیم به خواستهمان رسیدهایم. اگر عرضه آن کار را نداشتیم عیبی ندارد، آن وقت میتوانیم برویم رئیسجمهور شویم.
● همان موقع آیتالله طالقانی رد کرده بود. گفته بود روحانیت قصد احراز ریاست جمهوری را ندارد. شما هم گفتید.
همان زمان آقای [صادق] خلخالی و آقای [آیتالله] بهشتی هم کاندیدا شده بودند که بعد از مصاحبه آقا، اینها استعفا میدهند و کنار میکشند.
روزهای آخر
● بعد میرسیم به 3 مرداد 1358، امام خمینی(ره) آیتالله طالقانی را به عنوان امام جمعه تهران انتخاب میکنند. 5 مرداد اولین نماز است. نکته جالب این است، نمازهایی که آیتالله طالقانی اقامه کردند، در دانشگاه تهران بود و یکی هم در بهشت زهرا(س) بود در سالگرد 17 شهریور. در گزارش روزنامههای همان ایام آمده، در هر نماز حدوداً دو میلیون نفر شرکت میکردند. این نشان میدهد آیتالله طالقانی جذب حداکثری داشته و گروههای مختلف جذب انقلاب بودند.
ما خودمان؛ دانشگاه را کنترل میکردیم. در خیابان بلوار کشاورز جمعیت به نماز میایستادند تا نزدیک خیابان ولیعصر، یعنی جمعیت این طوری برای نماز میآمد. بعضی وقتها که میخواستیم آقا را برای نماز به دانشگاه بیاوریم، کلا با انبوه جمعیت شرکت کننده مشکل داشتیم و نمیدانستیم چطور ماشین را راهنمایی کنیم تا از جمعیت رد شود و بیاید.
● آن موقع هم مرداد ماه بود و اوج گرما...
بله، مردم خودشان داوطلبانه میآمدند آب روی مردم میریختند. بعد هم اصلاً جایگاهی برای نماز جمعه و امام جمعه و اینها نبود. ما یک کانتینر گرفته بودیم، یک نردبام خیلی بدی هم داشت، یکی میایستاد بالا دست آقا را میگرفت، یکی از پشت سر آقا را هل میداد میبردیم بالای کانتینر. اصلاً یک چیز عجیب و غریبی بود. اولین نماز جمعه را، فکر میکنم شاید بعدیاش را هم این آقای مسعود کیمیایی، کارگردان فیلمبرداری میکرد. آقای احمد نجفی هم دستیارش بود. میآمد آنجا دوربین را میگرفت.
● 12 مرداد هم ایشان که برای مجلس خبرگان قانون اساسی کاندیدا شده بود، به عنوان نفر اول مردم تهران با همان حدود دو میلیون رای، یعنی تمام آنهایی که نماز جمعه میآمدند، رأی آورد.
دو میلیون بیشتر بود و با نفر دوم فکر میکنم حدود هفتصد هزار نفر اختلاف داشت.
● در این مجلس آیتالله طالقانی معمولاً روی زمین مینشست، دلیل آن را به شما گفته بود؟
بله، بحث این بود که آقا، جای ما اینجاها نیست. نباید بیاییم اینجا بنشینیم. به همین خاطر هم یک موقع روی زمین مینشست، البته روی صندلی هم مینشست. مثلاً آقای جعفر سبحانی گفت: یکی دو دفعه آمد پهلوی من نشست. جای خاصی برای ایشان بود، منتها ایشان سر جای خاصی نمیرفت، هر جا میدید صندلی خالی است مینشست.
● 19 مرداد سال 1358 آیتالله طالقانی سومین نماز جمعه را در تهران اقامه کرد. مراسم شبهای قدر را هم برگزار کرد، در 23 مرداد سال 1358. در این مراسم هم حدود دو میلیون حاضر بودند. در کاخ سعدآباد این مراسم را برگزار کردند. دلیل انتخاب کاخ سعدآباد چه بود؟
آقای ملکی دعوت کرده بود؛ مسئول کمیتة [انقلاب] شمیرانات شده بود از طرف آقای مهدویکنی. [مانند] قصة مسجد همت بود در تجریش که آقا قبل از انقلاب هم آنجا صحبت میکرد. به کاخ سعدآباد دعوتشان کرده بودند که آن مراسم در آنجا باشد. مراسم [ساعت] دو شب بود و ما دو شب آنجا رفتیم.
● بیستویکم و بیستوسوم رمضان بوده که آیتالله طالقانی هم گفت: انقلاب ما از مسجد شروع شده و باید در مسجد ادامه پیدا کند. اسلام نه کمونیسم است، نه سوسیالیسم است، نه کاپیتالیسم. اسلام، اسلام است، اسلام است با همه ابعادش.
سخنرانی خیلی خوبی داشت، جنبههای مختلفی در آن مطرح شد، سخنرانیشان خیلی جالب است.
● بعد هم 26 مرداد بود که چهارمین نماز جمعه ایشان بود، اولین روز قدس هم برگزار شد که بیانیه داده بود. گفته بود: «مسئله بیتالمقدس مسئلهای نیست که مربوط به مسلمانان و مسیحیان باشد، بلکه مربوط به انسان آزاد دنیاست. باید همه مسلمانان جمع شوند و دفاع از بیتالمقدس، دفاع از حریم خداست.» روی قضیه بیتالمقدس، حساسیت را تا بعد از پیروزی انقلاب هم داشت. 16 شهریور هم که غسالخانه جدید بهشت زهرا(س) افتتاح میشود، آیتالله طالقانی در آنجا حضور داشت. حالا این به نقل از مادر شماست که میگوید: «من به همسرم گفتم اولین کسی هستم که در این مرکز باید مرا بشویید.»
ایشان که خودش میرود غسالخانه را افتتاح کند، به غسال میگوید: من را خوب بشویی! من اولی هستم؛ که همان هم میشود.
● 16 شهریور هم که چون سالگرد 17 شهریور نزدیک بوده، نماز جمعه را در بهشتزهرا(س) اقامه میکنند. عکسهای این موضوع هم هست. شب فوت هم دیدار با سفیر شوروی در تهران بوده و آقای مجتهد شبستری و ...
آقای مجتهد شبستری در شوروی سفیر بود، به همراه سفیر شوروی در ایران آمده بود.
● شما آن شب آنجا بودید؟
نه نبودم.
● از فرزندان کسی آنجا بوده یا نه؟
مادرم که مشهد رفته بود. من دو روز بود رفته بودم خارج که بلافاصله برگشتم...
● سابقه بیماری هم داشتند؟
من تنها کسی در 10 تا بچة آقا هستم که تمام میراث بیماری را از پدر و پدربزرگ و جد پدری، مادر و مادربزرگ و جد مادری ارث بردم. قند و اوره و چربی و فشار خون و قلب و همه را من دارم. برای آقا به این صورت حاد نبود، قندش هم خیلی بالا نبود، دارو هم به آن صورت نمیخورد، با رژیم و اینها مراعات میکرد. [به] بیمارستان ایرانشهر، هر یکی دو ماه یک بار میبردمشان ایشان را میخواباندیم چکاپ میکردیم؛ تحت نظر بودند. اول هم که از زندان بیرون آمدند، بردیمشان بیمارستانی،اسمش یادم رفته، مال همین دوستان بازاری بود، [آن را]اداره میکردند، دکتر دیالمه آنجا بود. [ایشان] را چند روز آنجا بردیم، منتها اینقدر داستانها و کارهای انقلاب زیاد بود، آقا گفت: من بیمارستان نباید باشم، باید بیایم وسط مردم. از بیمارستان بیرون آمد. ولی وسط کار، ما ایشان را بیمارستان میبردیم و چکاپ میکردیم.
● بعد از درگذشت آیتالله طالقانی، امام خمینی(ره) هم پیامی دادند و خانواده آیتالله طالقانی رفتند قم دیدار با امام. این در خاطرتان هست؟
بله، رفتیم قم، نشستیم، صحبت کردیم. گفتیم که آقای طالقانی فوت کرده، بهتر است بیایید تهران. چون آقای طالقانی که بودند ایشان رفته بود قم. گفتیم: بهتر است به تهران بیایید. ایشان آن موقع نپذیرفت، ولی بعد تشریف آوردند.
● شما بنای خاصی را نخواستید برای مقبره ایشان؟
شهرداری پیشنهاد کرد که بیاییم یک گنبد و بارگاه درست کنیم. سال 1358 مهندس محمد توسلی شهردار تهران بود. گفت: یک بنایی درست کنیم. بچههای ما یک نامه نوشتند که کلاً آقا خیلی اعتقادی به این گنبد و بارگاهها نداشته، اینها را خیلی درست نمیدانسته. حالا آقای علیبابایی گفته یک درخت خرمایی، یک درخت زیتونی، سر مزار ایشان باشد. ایشان خودش اعتقادی به این چیزها نداشت، ما هم مخالفت کردیم. حالا ما دو سال پیش یک مقداری در مزار ایشان تغییرات دادیم، دیدیم برادرهای دیگر صدایشان درآمد.
● شورایی کار نکرده بودید؟
نه، من خیلی شورایی کار نمیکنم. مدیرعامل بهشتزهرا گفت: تغییراتی بدهیم؟ گفتم: بده. گفت: یک لوح هم بگذاریم؟ گفتم: بگذار. برادرها گفتند: آقا لوح گذاشتید، میشود همان گنبد. گفتم: یک لوح آنجا گذاشتند، نوشتند کی به دنیا آمده، کی فوت کرده. لوح را گنبد حساب می کنید؟!
● به نظر میرسد با توجه به جایگاهی که آیتالله طالقانی در انقلاب داشته، حداقل باید نمادهایی از ایشان در جاهای مختلف ساخته شود، حالا یا در دانشگاه تهران یا بهشتزهرا(س) یا مسجد هدایت.
باز ما با نماد هم مشکل داریم. مثلاً یک مجسمهای پارسال میخواستند در کرج درست کنند، همه بچهها مخالفت کردند. من مخالف نبودم، ولی بچههای دیگر مخالفت کردند. یا جاهای دیگر خواستند [کاری در این زمینه انجام دهند]، گفتند: نه، آقا مخالف مجسمه بوده.
● بنیادی برای نشر آثار و اندیشهها چه؟
من خودم جداگانه یک کارهایی میکنم. مثلاً تفسیر «پرتوی از قرآن» را با همکاری شهرداری و [موسسه] تاریخ معاصر تصحیح و دوباره چاپ کردیم. بعضی کتابهای ایشان را دوباره چاپ کردیم و دادیم بیرون؛ الان نشر شرق آنها را دارد [چاپ میکند.]
● جز کتاب، میتواند فیلم هم باشد...
الان برای خیلیها فیلم ساختند. ببینید مثلاً برای مرحوم دکتر [محمد] قریب یک فیلم درست کردند. دکتر قریب از دوستان نزدیک خود آقا بود، ولی اصلاً هیچ اسمی از خود طالقانی در مجموعة دکتر قریب نیامده. در صورتی که بنده که الان حضور شما نشستم، جانم را مدیون دکتر قریبم. بچه بودم، مننژیت گرفتم و اصلاً کسی هم تشخیص نداد. آقا قم بود، از قم آمده دیده حال من بد است و رو به موتم، خلاصه دیده تنها چاره این است که به دکتر قریب زنگ بزند. به دکتر زنگ میزند میآید خانه میگوید: این دارد میمیرد، ولش کردی؟ ما را به مرکز کودکان میبرد و دو سه روز میخواباند. بعد دوباره به خانه میآورد. پنیسیلین مفصلی به ما تزریق میکند و خلاصه نجاتمان میدهد. خیلی نزدیک بود با مرحوم آقا. یا مثلاً وقتی که ایشان از زندان درمیآیند سال 7-1346، دکتر قریب یک ویلایی داشته در کلاچای شمال، اینها را دعوت میکند میبرد آنجا...
● آیتالله طالقانی اجتهاد داشت. در نامه علما، وقتی سال 1342 دستگیر میشود، هست. در انتخابات خبرگان هم شرکت میکند و اجتهادش قطعی است. چرا اصلاً دنبال رساله نبود؟
سال 1316 که قم را رها میکند و به تهران میآید، میگوید: احساس کردم که من بیشتر با جوانها باشم لازمترم. دنبال مرجعیت و اینها بهتر است نباشم. اینجا مؤثرترم.
● ویژگیهای شاخصشان، یکی ظلمستیزی بوده، یکی ایستادگی در برابر ظلم؛ جذب جوانان، حقشناسی و مهمتر از همه همان مردمداریشان هم بوده. ویژگی شاخص آیتالله از نظر شما چیست؟
ایشان ته قضیه را دیده بود، یعنی اینکه میگفت: آخر سر این است که میخواهند من را بکشند، میخواهم بمیرم، بالاتر از این که دیگر نیست. آن قضیه را به جان خریده بود، به خاطر همین هم وقتی مثلاً مأمور ساواک دنبالش میآمد ببردش، ناراحت نمیشد که میخواهند [ایشان را] ببرند. میگفت: آخر[ش این است که] میبرند من را میکشند. بنابراین التماس نمیکرد، میگفت: آقا آن چمدان را بردار برویم. دستور میداد. این قضیه که این از خودگذشتگی را کرده بود، باعث میشد که خیلی جاها زبانش برای خیلیها دراز بود. آقای احمد احمد تعریف میکرد، میگفت: آقای منتظری در زندان مریض بود، یک بار خیلی حالش بد بود. میگفت: ما هر چه رفتیم دنبال مسئول بند و اینها که بیایید این بنده خدا حالش بد است، هیچ کس نیامد. فقط یک بار رفتیم به آقای طالقانی گفتیم این بنده خدا حالش بد است، ما چه کار کنیم؟ آقای طالقانی گفت: برو رئیس زندان را صدا کن بیاید. گفت: برو صدایش کن بگو طالقانی میگوید بیا. 5 دقیقه نکشید دیدیم رئیس زندان و بازجو و... خبردار آمدند جلوی در زندان، گفت: آقای منتظری را میبرید بهداری، مداوا میکنید میآورید. آنها هم بردند. یا ما که میرفتیم ملاقات در زندان اوین، ملاقاتهای ما در چادرهای مختلفی بود، در این چادرها ملاقات میکردیم. مثلاً خانواده آقای منتظری در یک چادر، خانواده آقای هاشمی در یک چادر، ما هم در یک چادر. در این چادرها یک مأمور سربازجو میآمد میایستاد که ببیند چه چیزی گفته میشود، چه چیزی رد و بدل میشود. رسولی میآمد بالای چادر آقا، ما تا میرفتیم تو، آقا میگفت: رسولی تو اینجا چه کار میکنی؟ میگفت: آقا وظیفهام است. میگفت: وظیفه چیست، برو بیرون. او آقا، آقا میگفت. میگفت: آقا، آقا ندارد برو بیرون وایسا. او هم میگفت: چشم آقا. میرفت بیرون. ته قضیه برایش این بود که تمام است. به خاطر همین هم به کسی باج نمیداد، حرفش را میزد و از کسی هم ترسی نداشت و حرف ایشان برد داشت، یعنی واقعاً جا میافتاد.
● چندین کلمه و شما هر چه به خاطرتان میآید بگویید... فلسطین...
دغدغة طالقانی بود.
● امام خمیني(ره)...
آقای طالقانی به عنوان یک رهبر مقتدر قبولش داشت.
● ساواک...
عامل دست اسرائیل و امریکا، ولی بیشتر اسرائیل بود.
● محمد مصدق...
انسان واقعاً وطنپرست.
● زندان قصر...
محل امن!(با خنده)
● سازمان مجاهدین خلق...
شکیلاتی که اولش با یکسری آدم از خود گذشته شروع شد و عاقبتش رسید به یک عده آدم وطنفروش.
● مسعود رجوی...
آشغال!
● پرتوی از قرآن...
یک تفسیر قرآن بسیار خوب.
● مسجد هدایت...
پایگاهی برای هدایت مردم.
● مهدی بازرگان...
یک رفیق نازنین.
● 15 خرداد...
یک حرکت به سوی انقلاب.
تعداد بازدید: 6450