بیژن حاجمحمدرضا (حاجرضایی)
بخش نخست گفتوگو با بیژن حاجمحمدرضا (حاجرضایی)، فرزند شهید طیب حاجرضایی پیش از این با نشانی http://15khordad42.ir/show.php?page=interview&id=46 در سایت 15 خرداد 1342 منتشر شد؛ گفتوگویی که در آستانه پنجاهودومین سالگرد قیام 15 خرداد صورت گرفت و در برنامهای قرار داشت که به همین مناسبت و با عنوان «آینه نهضت(1552)» از سوی دفتر ادبیات انقلاب اسلامی در روزهای دهم تا دوازدهم خرداد 1394 برگزار شد. در بخش نخست در جریان نحوه دستگیری و زندانی شدن طیب حاج رضایی قرار گرفتیم و در ادامه، بیژن حاجمحمدرضا (حاجرضایی) از سرگذشت پدر در آن روزها میگوید.
محاکمه
یک خیابانی در قسمت غربی پادگان عشرتآباد [پادگان ولیعصر(عج) اکنون] هست که به موازات پادگان بالا میرود تا به آن بیمارستان میرسد. آن بیمارستان الان شعبه مبارزه با مواد مخدر شده، ولی آن زمان یک سری ساختمان به عنوان زندان ساخته بودند و محل دادگاهشان هم خود پادگان عشرتآباد، درست داخل میدان بود. یعنی شما از طریق میدان که داخل پادگان تشریف میبردید، (البته الان تغییر دادند) شاید 20 قدم فاصله بود تا دفتر دادگاه. آقای تیمسار دولّو قاجار (اگر اشتباه نکنم) که بعداً سمتش به فرماندهی حوزه نظام وظیفه تغییر کرد- سرلشکر هم شده بود- آن موقع سرهنگ 2 بود و به علاوه دادستان دادگاه تجدید نظر هم بود. دادگاه اولشان به ریاست آقایی به نام سرهنگ قانع برگزار شد، که ما هیچ شناختی از ایشان نداشتیم. دادگاه اول اینها را محاکمه کرد. ظرف 10 روز دادگاه دوم برگزار گردید و ریاست آن را آقای سرتیپ حسین زمانی بر عهده داشت. آقای سرهنگ دوم مهدی رحیمی که بعد سرلشکر رحیمی شد و حکومت نظامی تهران در سال 57 را بر عهده داشت و بعد هم اعدام شد، در آن دادگاه قپه جدیدی گرفت و سرهنگ تمام شد که میآمدند به ایشان تبریک میگفتند و یک سرهنگ دیگری که اینها به عنوان مستشاران دادگاه بودند.
در آن دادگاه 5 نفر محکوم به اعدام شدند و البته توضیحات بیمعنا بود. دادگاه یک نمایشی از دادگاه بود نه رسیدگی کننده به وقایع. 5 نفر از این آقایان محکوم به اعدام شدند؛ مرحوم پدرم و آقای حاج اسماعیل رضایی و یک آقایی به نام حاج عبدالله نقاش که ایشان هم آن قسمت انتهایی میدان خراسان، بعد از بیسیم نجفآباد آن موقع ساختمانسازی میکرد، و دو نفر دیگر از این آقایان. بقیه آن 17 نفری که دستگیر شده بودند هم به زندانهای طویلالمدت محکوم شدند. آقای تیمسار بهارمست و یک آقای سرهنگی، این دو نفر وکیل انتخابی ما بودند که به اصطلاح دفاع میکردند ولی خط قرمز داشتند و تا جاهایی میتوانستند دفاع کنند. بقیه هم وکلای متعددی داشتند که در یکی از عکسهایتان اینجا [در نمایشگاه «آینه نهضت»] دیدم که جلسه دادگاه را دارید، آقایان متهمین به اضافه وکلایشان را. ما از صبح کارمان شده بود رفتن به دادگاه و یک میز جدایی هم برای خبرنگارها گذاشته بودند. روز اول چند خبرنگار بودند، ولی روزهای بعد هیچ کس شرکت نمیکرد، ما هم میرفتیم روی میز خبرنگارها مینشستیم. برای همه اینها حکم واخوانی شد و (همانطوری که گفتم) دادگاه دومی بلافاصله 10 روز بعدش به عنوان دادگاه تجدید نظر تشکیل شد. در دادگاه تجدید نظر باز پدرم و مرحوم حاج اسماعیل رضایی هر دو به اعدام محکوم شدند، از آن سه نفر یکی به نام حاج عبدالعلی نقاش، اصلاً آزاد شد! از اعدام به مرحله آزادی؛ یعنی حکمها اینقدر خندهدار بود. بقیه هم از 3 سال و 4 سال و 7 سال داشتیم تا 15 سال [حبس]. محمد عروس [باقریان] هم جزو کسانی بود که زندان ابد به او دادند و بعد به او تخفیف داده شد [آن هم] 15 سال، 8-7 سال هم بندرعباس زندانی کشید و خدا رحمتش کند؛ جوان بسیار شایستهای بود.
خود شاه را در رامسر دیدیم
این دو نفر محکوم به اعدام شدند و ما هم حرکت کردیم، همه جا رفتیم، صحبت هم کردیم. زاهدی هم تازه مرده بود؛ پدر اردشیر زاهدی داماد شاه، حتی در مجلس ختم او شرکت کردیم، فرح دیبا هم در آن جلسه حضور داشت. عریضههای متعددی دادیم که آقا این نمایش است، این اصلاً ربطی ندارد. اینها همه تلاشی بود که باید میکردیم ولی به هیچ کدام از اینها پاسخی داده نشد. آخرین بار خود شاه را در رامسر دیدیم. کاخ رامسر رفته بود. من و مادرم و یکی از عموهایم به آنجا رفتیم و از نزدیک با ایشان صحبت کردیم، مطالب را شنید، آقای هیراد نامی در آن تاریخ رئیس دفترش بود، به او گفت یک ترتیبی بدهید این پرونده بایگانی بشود حالا بایگانی از نظر ما این بود که پرونده جمع شود، از نظر ایشان شاید [منظورش این بود] اصلاً کار تمام بشود.
بعد از دادگاه تجدید نظر تقریباً 15 روز، دو هفته بعدش ما هم در حال تقلا بودیم که یک جوری این داستان را به سرانجام برسانیم که حکم را اجرا کردند. در صبح جمعه یازدهم آبان ساعت حدود 6 صبح در همان هنگ 1 زرهی که پادگان عباسآباد میشود. جنازه را نمیدادند! ایشان یک وصیتنامه در صبح روز جمعه که ما به دیدنش رفته بودیم با خط خودش نوشت که الان وجود دارد. وصیتنامه دیگری توسط قاضی عسگر تهیه شد. در آن تاریخ ، یک روحانی به عنوان قاضی عسگر داشتند، ایشان میآمد. وصیتنامه دیگری تهیه شد و او هم امضا کرد البته با خیلی ناسزا گفتن به تشکیلات دربار و باز شبش اجازه دادند به عنوان آخرین خواسته خانوادهاش را ببیند که مادرم و آن همسرشان رفتند، با یکی از عموهایم. ما دیروقت بود نمیتوانستیم در آن ساعت آنجا باشیم.
ما از شب تا صبح جلوی در همان پادگان، جلوی در قهوهخانه نشسته بودیم چای میخوردیم و منتظر بودیم چه اتفاقی میخواهد بیفتد. البته من به تنهایی نبودم، خیل عظیمی از جمعیت بود که آنجا اصلاً از زمین میجوشید. همه هم ناراحت بودند، متأسف بودند و میخواستند در این رابطه کمکی کنند. ساعت حدود 5 دقیقه به 6 بود، یک افسری با کلاهخود آهنی، انگار که میخواست به جبهه برود، از در پادگان آمد و رو به مردم کرد و گفت: «بروید! تمام شد، امروز اتفاقی نمیافتد، چون ساعت از 6 گذشته است و فجر دمیده است» و چه و چه و از این قبیل مزخرفات... سعی کرد مردم را متفرق کند. ما هم صحبتهای ایشان را که شنیدیم اثر داشت، فکر کردیم دارد راست میگوید. ما سریع با خوشحالی خودمان را به خانه رساندیم، من بودم و دایی بزرگترم که به خاطر اینکه من تنها نباشم آنجا بود. آمدیم که خبر خوش بدهیم که امروز این مسأله اتفاق نمیافتد، افتاده برای فردا؛ دیدیم مادرمان نیست و اینها همه منزل عموی بزرگتر من طاهر جمع شدند که با مرحوم پدرم هر دو تنی بودند؛ از یک مادر و یک پدر. من هم خیلی خسته بودم. یک هالی داشتیم، یک دستشویی(روشویی) دیواری [در آن] بود، زیر همان دستشویی سرم را تکیه دادم خوابم برد.
پدرت را کشتند!
ساعت حدود 9 صبح بود دیدم صدای گریه میآید. چشمم را باز کردم دیدم مرحوم مادربزرگم روی پلههایی که به طبقه بالا میرود نشسته و دارد به خواهر کوچک من قَنداغ میدهد و گریه میکند و برای خودش زبان گرفته. بلند شدم گفتم: «چه اتفاقی افتاده؟» گفت: «هیچی مادر بلند شو زودتر، من دلم نیامد از خواب بیدارت کنم، پاشو پدرت رو کشتند!» برای من اصلاً غیرمفهوم بود چون افسر آنجا گفت ساعت 6 [است]، فجر دمیده است، نمیکشیم. اینها از یک طرف بود، این مسئله کشتن هم از یک طرف. به سرعت خودم را به منزل عمویم رساندم. کوچهای داشتیم از خیابان پاک به سمت [میدان] خراسان به نام کوچه آجیلی، ابتدای کوچه آجیلی از طرف میدان خراسان منزل عمویم بود. آمدیم آنجا دیدیم بله همه هستند و عزاخانه است. در خیابان آمدیم دیدیم انگار تعطیل است، یک حالت خاصی بود، همه مردم در وسط خیابان پیاده راه میرفتند، تنها وسیلهای که حرکت میکرد دوچرخه بود و موتورهای قدیم؛ نمیدانم شما دیدید یا نه، بعضیهایشان روی دوچرخه سیستم موتور هم میگذاشتند که اینها حرکت میکرد، مثل موتورهای فعلی نبود. آمدم به میدان خراسان. بدتر بود و با سیل جمعیت حرکت کردیم. آن موقع جنازهها را در مسگرآباد سابق میآوردند. (بعد از [خیابان] اتابک که الان فرهنگسرای خاوران شده.) آنجا زمین بسیار وسیعی بود و درختهای بلند و غسالخانه مرکزی تهران آنجا بود. با خیل جمعیت ما رفتیم. آن روز هم ممانعتی نمیکردند که بچه برود تو... نرود تو، در غسالخانه باز بود و هر کس میخواست داخل میرفت. از لای جمعیت به جلو رفتم، چون قَدم نمیرسید که بخواهم از دور نگاه کنم. رفتم جلو دیدم بله مرحوم پدرم است و حاج اسماعیل رضایی. حاج اسماعیل رضایی، خدا رحمتش کند جثه کوچکی داشت و این تیرهایی که خورده بود تقریباً میشود گفت بدن ایشان را پوکانده بود، دستها آویزان بود، یک طورِ خیلی ناهنجار. پدرم هم که از رو خوابیده بود حدود سی تا [یا] بیست و چهار، پنج تا سوراخهای بزرگ روی تنش بود و تیر خلاصی هم که توی سرش زده بودند باعث شده بود چشم سمت راستش پر از خون باشد، آن یکی چشم هم کمی خونریزی کرده بود. بر و بچههای بازار آمدند چند نفری خودشان لخت شدند و شروع کردند به شستن اینها.
● حال درونی شما چطور بود؟
نمیدانم، اصلاً قابل توصیف نبود، نه میتوانستم گریه بکنم، نه حوصله این را داشتم به چیزی فکر کنم، یک چیزی را میدیدم که برایم غیر قابل تصور بود. من اصلاً فکر نمیکردم یک آدمی بتواند آدم دیگری را بکشد! البته میشنیدیم. آن موقع روزگار، روزگارِ دیگری بود، ولی اینکه آدمی را بگیرند چند تا تیر بزنند... اصلاً حالت منقلبی داشتم که فقط نگاه میکردم. امیر، پسرعموی من که تفسیر فوتبال میکند، آمد داخل. حالش به هم خورد و بلافاصله بردندش بیرون، ولی مثل اینکه ما آنجا هر چه رگ و پی بود خدا حذفش کرده بود و فقط ناظر بودم! سنگها را خالی کردند، بچهها لخت شدند و شروع به شستن اینها کردند. شاید 5 بار اینها خلعت شدند، ولی باز خلعت باید عوض میشد، خونابهها بیرون میزد، مجدداً، مجدداً، تا بار ششم، در فکر این بودند که چه کار کنند، چون با پنبه و غیر پنبه و فلان نمیتوانستند جلوی خون را بگیرند. چون از رو سوراخهای قابل تأملی از نظر دید بود، ولی وقتی جنازه برمیگشت، پشت هیچی وجود نداشت. گلوله M1 بود و حفرههای بزرگتری ایجاد کرده بود.
فکر میکنم بار ششم بود که قرار شد اینها را خلعت کنند، یکی از آقایان روحانیها آمد، آقای مقدسی فکر میکنم، جوانی بود، داد و بیداد کرد که چرا اینها را شستید؟ گفتند: «خب اینها را باید برای دفن آماده بکنیم.» گفت: «نه، از مراجع پیغام آمده است که اینها شهیدند و شهید احتیاج به شستن ندارد.» برای ششمین بار خلعت کردند، البته خلعت که چه عرض کنم، این خلعتها یک تکه خون میشد. حالا حاج اسماعیل رضایی را در یک تابوتی جا دادیم ولی مرحوم پدرم در تابوت جا نمیگرفت. نه قدش جا میگرفت نه بدنش. دو تا تابوت را از کله شکستند داخل هم کردند که از نظر درازا بتواند ایشان را تحمل کند، یکی هم از سمت چپ یا راستش شکستند که دو تا را یکی کردند و جنازه را گذاشتند، ولی به هر حال پاهایش بیرون بود. تا میدان خراسان، مردم روی دوش خود اینها را آوردند. علیرغم تدابیر وسیع امنیتی که آنجا پر از ساواک بود، افسر یا کسی که ملبس به لباس [نظامی] باشد آنجا حضور نداشت. در میدان خراسان ماشینهای آمبولانس آمدند. خودش وصیت کرده بود که مرا حتماً به شاه عبدالعظیم ببرید و نزدیک مادرم خاک کنید، چون مرحوم مادربزرگ ما در باغچه علیجان خاک [شده] بود؛ آن موقع، اگر خاطرتان باشد شاهعبدالعظیم شکل فعلی را نداشت. ما تا آنجا رسیدیم دیدیم مرحوم عمو اکبر ما- عموی کوچکتر- در ابتدای باغچه علیجان (از در پشت که شما وارد میشدید) یک محلی را ابتیاع کرده و خریده - که همین محل فعلی دفن پدرم است- کنده شده و آماده است. ما لحظهای که ایشان را در خاک گذاشتیم باز نگاه میکردم، نمیدانستم چه کار باید بکنم، اصلاً برایم قدری ثقیل بود. بچههای دیگر هم در خانه تحت حفاظت بودند و اصلاً بیرون نیاوردنشان به خاطر اینکه میترسیدند نکند در آن جمعیت گم شوند. همه کوچک بودند، 10 سال، 8 سال، 6 سال، 4 سال، 2 سال [و] خواهرم که فکر میکنم نزدیک 5 ماهش بود، تازه به دنیا آمده بود. یعنی درست در روز 18 خرداد که مرحوم پدرم را گرفتند، ایشان به دنیا آمد. یعنی اصلاً پدر یادش نیست، البته پدرم دو سه دفعه، شاید هم بیشتر ایشان را دید. ولی ایشان که چیزی یادش نمیآید. به هر صورت ایشان دفن شد و ما از آنجا حرکت کردیم که برگردیم و مراسمی بگذاریم، آمدند به صورت رسمی اعلام کردند که هیچ گونه مراسمی نباید برگزار شود، در نتیجه ما منزل آن همسر دیگر مرحوم پدرم در میدان خراسان که منزل بسیار وسیعی بود، دیگی [و] خورشتی علم کرده بودیم فقط برای فامیل که نوعاً وحشت این را نداشتند که شناسایی بشوند. تا 8-7 روز هم این کار را ادامه دادیم. بعد هم شبها باید سر خاک میرفتیم، گفته بودند روز به هیچ عنوان سر خاک نروید و این سر خاک رفتن را ما تا یک سال بعد از فوت ایشان هم داشتیم. یعنی ما هیچ وقت صبح یا بعدازظهر یا وقتهایی که هوا روشن است، سر خاک ایشان نرفتیم. ساعت 9-8 شب میرفتیم که با تاریکی هوا توأم بود.
● جوّ عمومی تهران بعد از شنیدن خبر اعدام پدرتان چه بود؟
حاج اسماعیل رضایی آدم آنچنانی نبود، فقط یک آدم زحمتکش مسلمانی بود که از زمانی که خودش را شناخته بود نماز و روزهاش ترک نشده بود و آدم خیّری هم بود. در جنوب شهر که تقریباً میشود گفت به خاطر علاقهای که مردم به مرحوم پدرم داشتند؛ آنجایی که ما زندگی میکردیم و رفت و آمد میکردیم، یک جوّ افسارگسیخته و بههمریختهای بود، جوری بود که هیچ کس جرأت ابراز نداشت ولی خب ناراحتی و تأسف را میشد در چهره مردم دید و خیلی از همسایگان که نوعاً نزدیک ما بودند، مراجعه مستقیم به ما نداشتند. اینها با پیغام و پسغام و آمدن خانمهایشان ابراز محبت میکردند و تسلیتی میگفتند، چون میترسیدند که تحت نظر باشند، چون در همان تاریخ عموی من را خواسته بودند که از رفت و آمدهای بیخودی جلوگیری کنید. به خاطر همین ما نه ختمی توانستیم در مسجد بگیریم، نه توانستیم پذیرایی از محبت مردمی که میآمدند و میرفتند انجام بدهیم. همان روز که ایشان را دفن کردیم، وقتی از قسمت بازار به میدان شهرری برگشتیم، دیدیم در میدان یک گروهان از کادر ارتش را با لباس تشریفات مستقر کرده بودند و در حال انجام تشریفات نظامی بودند (پیشفنگ، پافنگ و...) اما دلیلش را نمی دانستیم. بعد پرسیدیم گفتند یک سرتیپ یا سرهنگی مرده و اینها برای احترام به او آمدند، در صورتی که ما نه سرهنگی دیدیم و نه سرتیپی دیدیم که بیاورند و دفنش کنند. دیگر از آنجا که برگشتیم تأسف در چهره مردم موج میزد. بعد از 11 آبان هم تا مقطعی که انقلاب شد، ما کمتر جایی وارد میشدیم و خودمان را معرفی میکردیم. به خاطر اینکه به قدری مورد لطف قرار میگرفتیم، به قدری محبت میکردند، حالا فرقی نمیکرد این مقام، مقام دولتی باشد یا مقام ملتی باشد، به خاطر خجالتی که از لطف مردم میکشیدیم، غالباً خودمان را معرفی نمیکردیم. این واقعیتی است که به شما عرض میکنم.
شاهی در جنوب تهران به نام طیب!
● یک مقدار به عقب برگردید، چون ممکن است برای مردم، جایگاه شهید طیب حاجرضایی در آن زمان مشخص نباشد. من میخواستم اگر ممکن است راجع به جایگاه ایشان در آن مقطع در میان مردم تهران بگویید، ایشان چه جایگاهی داشت؟ چون در خاطراتتان هم بیان میکنید که پلیسها با احترام با ایشان برخورد میکردند، بالاخره دارای یک وجهه و یک جایگاهی بوده است.
آن موقع صحبت از این بود که در ایران دو تا شاه وجود دارد، یکی شاهی است که در جنوب تهران است به نام طیب، یکی شاهی است که در شمال تهران است و این در افکار رایج بود و میگفتند. ایشان بین ساعت 12:30 تا 1:30 به منزل میرسید. چون عرض کردم ایشان به هیچ عنوان تحملپذیری خوردن غذاهای بیرون را نداشت و باید حتماً میآمد خانه غذا میخورد، حالا فرقی نمیکرد در خانه غذا چه باشد. ساعت 12:30 یا 1 که میرسید درِ خانه، ما همیشه یک صف بین 30 نفر، 50 نفر، 40 نفر حالا کمتر یا بیشتر در انتظار ایشان داشتیم. علاوه بر آنهایی که میدان [بارفروشان میوه و ترهبار] میرفتند خدمت پدرم، کسانی هم که میدان نمیرفتند در جلو خانه در این صف ایستاده بودند و عمدتاً خانمهایی بودند که مشکل داشتند. ایشان از ماشین که پیاده میشد دیگر اجازه نمیدادند به خانه بیاید و خودش هم نمیآمد، میایستاد که ببیند مشکل مردم چیست.
حالا این مشکل میتوانست بردن فرزند یک پیرزنی به سربازی باشد که نانآور خانه بود که حتماً میرفت رویش کار میکرد، حتی بارها خودش میرفت [جلو] در پادگان و آن بچه را میآورد. دعواهای بین زن و شوهرها بود که نوعاً ختم به خیر میشد. درگیریهای محلی بود که پایان می یافت، تمام مسائل روز، کمکهای مالی که در صدرش قرار داشت، بیکاری بود، به کار گماردن کسی بود، همه این کارها را انجام میداد. فقط دو سه مورد بود که هیچ وقت انجامش نداد، یکی اصلاً سیگار نکشید و به شدت از سیگار متنفر بود، دوم اینکه به هیچ عنوان دنبال کار ناموسی کسی نمیرفت. اگر در یک محلی یک جوانی، یک پیری، یک متوسطی دنبال دختر نجیب کسی یا زن شوهردار میرفت، اصلاً جرأت نمیکردند به او بگویند. به خاطر اینکه عصبی میشد و کار خرابتر میشد. سوم اینکه اهل دروغ نبود، یعنی اگر حضرتعالی به او میرسیدی، چیزهایی در مورد من میگفتی که اصلاً نمیتوانست صحت داشته باشد و من 12-11 ساله نمیتوانستم این حرفها را زده باشم، ایشان همان دقیقه میپذیرفت. یعنی این قدر صاف و صادق بود که هیچ موقع فکر نمیکرد این حرفی که به او میزنند دروغ است و نمیتواند صحت داشته باشد. چون در قاموس خودش این دروغگویی را نداشت، حرفی که شما، من و دیگران میزدیم را میپذیرفت و در اکثر موارد خودش به این مسئله اعتراف میکرد که من اشتباه کردم ولی این اشتباهی بود که مکرراً پیش میآمد، یعنی یک بچه 5 ساله میتوانست ایشان را تحت تأثیر بدهد. اینقدر صاف بود؛ یعنی هیچ شیله پیلهای نداشت.
از ساعت یک، یک و نیم که به منزل میرسید تا ساعت سه، سه و نیم بیرون بود، بعضی وقتها هم زودتر داخل میآمد. اول میخواست وضو بگیرد و هیچ کس نباید در حیاط باشد، هیچ کس، نه زن نه مرد. همه باید یا به زیرزمین میرفتند یا جای دیگری که ایشان راحت بتواند با بیژامه بیاید برود دستنماز بگیرد، احیاناً دستشویی برود، اینها اعتقاداتی بود که داشت. بعد برمیگشت نمازش را میخواند، بعد سر سفره میآمد. با نگاه کردن به سفره هم میفهمید این غذا را مادرم پخته یا دیگری و از او میپرسید،اگر مادرم میگفت: «بله، امروز یک اتفاقی افتاد و من رفته بودم جایی و نتوانستم خودم غذا را درست کنم» ایرادی نمیگرفت و قبول میکرد. ولی اگر دروغ میگفت، میگفت: «نه، این را خودم پختم» به او برمیخورد، میگفت: «من غذایی را که تو پختی میشناسم» و آن غذا متأسفانه به هیچ کدام از ما نمیرسید چون سفره را توی حیاط پرت میکرد که اینها این کار را دیگر تکرار نکنند. ما با تخم مرغی، پنیری، چیزی ناهار را سر میکردیم. ساعت چهار، چهار و نیم باز به میدان برمیگشت، این مسئله تکرار میشد تا 8 شب که میآمد. 8 شب تعداد مراجعین به در منزل کمتر بود، ولی بود؛ البته کمتر از مراجعین ظهر. 40-30 درصدی مشکلات مالی داشتند میآمدند، 30-20 درصدی کار میخواستند، 30-20 درصدی هم مسائل متعددی داشتند. شما باور نمیکنید برای پسر همان خانمی که عرض میکنم [چه کرد]؛ در باغ شاه یک پادگانی بود، ایشان خودش رفت باغ شاه این پسر را آورد، فردا صبحش هم برای تشکر از آنها، ما دو تا کامیونت سبزی و میوه و غیره به پادگان هدیه کردیم، چون خود فرمانده آمده بود و محبت کرده بود و مشکل او را حل کرده بود. آن پسر را هم از خدمت سربازی آورد برد تحویل مادرش داد. بعد برایش کار پیدا کردند و سر کار گذاشتند. این کارها را اصلاً کار نمیدانست و تا آخرین نفر مسائلشان را نمیگفت و ایشان نمیشنید...- غیر از آن سه مورد اصلی، قاچاق مواد مخدر و غیره و غیره - به داخل منزل نمیآمد.
به او میگفتند «طیبخان»
لذا این خصوصیات وی عامل علاقه دیگران در محل کار و زندگی به ایشان بود. چون ایشان یک شب نیامد در محله تظاهراتی بکند، هیچ وقت؛ [چه] آن زمان [که] در خیابان خراسان [بودیم]، [چه وقتی در] بازارچه سعادت، روبهروی صابونپزخانه قدیم ساکن بودیم. هیچ وقت سابقه نداشت با کسی درگیر شود. برعکس اینکه بعضیها در شعار هم میگویند ایشان زندگیاش دو مرحله داشته، یکی قبل از اسلام [آوردن] بوده یکی بعد از اسلام [آوردن]، از نظر ما ایشان یک زندگی بیشتر نداشت. ایشان از 20 سالگی تمام عشق و علاقهاش عزاداری برای اباعبدالله الحسین(ع) بود و خودش هم همیشه میگفت من هر دو زاری [ریالی] که درمیآورم، یک قرانش مال امام حسین(ع) است، کنار میگذارم برای خودش خرج میکنم. یک قرانش هم مال من است و مردم، حالا یا به مردم بیشتر برسد به من کمتر، یا به مردم کمتر برسد به من بیشتر، و این را تا لحظهای که زنده بود انجام داد.
● یک سؤالی ممکن است درباره شخصیت ایشان ایجاد شود؛ گاهی مواقع مثلاً سلسله پادشاهی یا یک وزیری میآید جایی را میگیرد، یک فضایی هست، یک اعتباری هست، یک شخص میرود در آن اعتبار قرار میگیرد و این اعتبار، ایشان را بزرگ میکند. طیب در واقع این اعتبار را چگونه کسب کرد؟ یعنی چه شد که یک دفعه طیب مطرح شد؟ اگر خاطراتی در این زمینه دارید بفرمایید.
مرحوم پدرم در اثر یک درگیری که در کرمانشاه برایش به وجود آمد، بعد از اینکه از کرمانشاه برگشت شد طیبخان. در تهران آن روزگار یا فرقی نمیکند همه جای ایران، هر کسی یک لقبی داشت، یک کنیهای داشت، یزدی، رضا فلان، حسن فلان، فقط مرحوم پدرم بود که لقبی که داشت خانی بود، به او میگفتند «طیبخان».
● چرا میگفتند طیبخان؟
هیچ موقع من متوجه این نشدم، ولی نه اهل شوخی با کسی بود، نه اهل نشست و برخاستهای بیقاعده و خیلی از مسائل دیگر که به هر صورت یک آدمی را از آدمهای دیگر متمایز میکند. خان به آن معنایی که شما میفرمایید نه، چون پدربزرگ ما در خرقان قزوین (که اسمش ارتشآباد هست و قرار است اسمش به طیبشهر تبدیل شود) زندگی میکرد و خان نبود. اما پدرم متولد تهران بود و در محله پایین باغ فردوس؛ صابونپزخانه که به بازارچه سعادت منتهی میشود زندگی میکرد. ولی معروفیتش به طیبخان را دیگر باید در آن روزگاران جستوجو کرد. حسین اسماعیلپور یا حسن اسماعیلپور یا تقی اسماعیلپور، اینها به رمضان یخی معروف بودند، چون پدر اینها یخفروش بود و آن موقع یخفروشی خودش یک شغل بود، میرفتند از یخچالهای تهران یخ میآوردند و با قاطر یا چهارپای دیگری به محلات حمل میکردند، کیلویی میفروختند؛ بعضیها کلی، این کار را میکردند. اینها جزء کسانی بودند که یخ را میگرفتند و توزیعکننده یخ بودند، به خاطر همین به آنها رمضان یخی میگفتند. رمضان اسم پدرشان بود. هیچ وقت، حتی در زمانی که اینها با هم درگیر بودند، طیبخان را طیب نگفتند. حتی اگر کسی میآمد برای خوشایند در حضورش میگفت طیب فلان را گفته، با چَک از طرف استقبال میکرد که طیب نیست و طیبخان است. این مسائلی بود که بین خودشان بود. حالا چرا یا روی چه ضابطهای؟ این را نمیدانم. همین قدر میدانم که ما از صبح تا شب در میدان، در طول آن سه ماهی که ما در میدان کار میکردیم و ایشان تأکید داشت که حتماً کار پدری را یاد بگیریم که بعد از خود ایشان، اگر نبود ما بتوانیم کار ایشان را انجام بدهیم، [همه میگفتند طیب خان.]
● داشتید از کرمانشاه میگفتید.
حدود 19-18 سالشان بوده که یک درگیری در تهران پیش میآید. این رایج بود آن موقع که ایشان جوان بود، یعنی تا سن 3-22 سالگی، به محض اینکه در تهران درگیر میشد و خطر گرفتنش وجود داشت، از طریق مرز قصرشیرین از کشور خارج میشد، به طرف عراق میرفت؛ کربلایی، نجفی، جایی، 5 ماه، 6 ماه، 4 ماه... [میماند.] عربی را هم یاد گرفته بود، با آنها حرف میزد، دوستان زیادی هم در آن منطقه پیدا کرده بود و همین دوستان عاملی بودند که مجوز موز و ورود موز به ایران را اینها برایش آماده کردند. یا فرض کنید آن موقع مثل حالا نبود که شمال کشور یا جنوب کشور پر از باغ باشد، ما سیبمان از لبنان میآمد، پرتقالمان از لبنان میآمد، نارنگی به آن معنا نداشتیم و سایر چیزهایی که در فصل مصرف میشود؛ غیر از صیفیکاری، هندوانه و خربزه و خیار و گوجهفرنگی اگر چیزی بود، اینها در تهران یا حومه تهران تهیه میشد، ولی میوهجات اصلی غالباً از طریق لبنان یا کشورهای عربی وارد میشد. این رفت و آمدهای زیاد به عراق عاملی بود که خیلیها با او آشنا بشوند، دوست بشوند، در مسافرخانهای که میرفت اقامت میکرد، اینها عاملی بودند که بعداً برای ایشان انواع فراوردههای باغی را میفرستادند. گویا در آن سفری یک آقایی هم همراه ایشان بود که فامیلی دقیق ایشان یادم نیست، ولی معروف بود به هادی مَمْدَلی، معروفیتش به این بود؛ یک آدم حدود 60-50 کیلویی لاغر اندام، ولی همسن پدرم. (هادی ممدلی) معلوم بود اهل کاری نیست، فقط دوست بود و ایشان (پدرم) که میخواست برود حتماً با آقای هادی خان ممدلی میرفت. ایشان میآیند به کرمانشاه، محلهای در کرمانشاه بوده به نام فیضآباد. در محله فیضآباد مستقر میشدند؛ مثلاً تجریش نمیرفتند، میرفتند خیابان لالهزار. در آنجا که میروند در یک رستورانی نشسته و غذایی سفارش میدهند که غذا بخورند و بروند. هادی ممدلی بلند میشود برود دستهایش را بشوید و برگردد. برمیگردد میبیند پدرم دکوراژه (منقلب) است و ناراحت است، میگوید: «آقا ما داریم فرار میکنیم، فکر این را نکن که دعوایی اینجا راه بیندازی.» میگوید: «نه، تو میز بغل را نگاه بکن.» روی میز بغل سه چهار نفر نشسته بودند، حالا قومیت اینها کرد بوده، لر بوده، نمیدانم، ولی یک پسر 14-13 سالهای هم سر میز اینها [بوده]، دستش را یکی از اینها که رئیس گروه بوده گرفته بوده است. آن موقع هم متأسفانه ناهنجاریهای اجتماعی زیاد داشتیم. آقایانی که سنشان به من میرسد این را اطلاع دارند. ما حمام که میخواستیم برویم، با شرایط خاص باید حمام میرفتیم. چون آن موقع در خانه حمام که نبود، باید به حمام عمومی میرفتیم، آن هم با شرایط خاص [ناشی] از ترس بروز بعضی از مسائل. به هر صورت میبیند این بچه را نشانده بودند، این بچه هم گریه میکند، میخواهد بلند شود، اینها هی میگویند: «بنشین! بچه تهرانی هستی؟!» و شروع میکنند الفاظ رکیک به بچه گفتن و مسخرهاش کردن و این حرفها. هادی ممدلی صحنه را میبیند، میدانسته الان آنجا درگیری میشود، شروع میکند به التماس کردن که: «ما الان در حال فراریم، الان قرار است ما را بگیرند، الان اینجا دعوا بکنیم میرویم میافتیم بندرعباس و فلان...» (منظور تبعید است.) خلاصه گوش نمیدهد. بلند میشود سر میز آنها میرود، دست این بچه را میگیرد، میگوید: «بلند شو بیا بابا.» بچه را بلند میکند میکشد این طرف، میگویند: «این را چه کار داری؟» میگوید: «شما در و دهاتی هستید بچه تهران به درد شما نمیخورد، بگذارید این بچه تهران بیاید پیش بچه تهرانیها بنشیند.» با این 5-4 نفر درگیر میشود و این 5-4 نفر همانجا میافتند و ایشان میخواهد بیرون بیاید. خود ایشان تعریف میکرد که در فیضآباد، از زمین و زمان چوب و آهن و سنگ و بعضاً چاقو از کوچه میبارید و اینها باید یک فاصله درازی را میرفتند تا خودشان را به میدان میرساندند. در میدان کلانتریای بوده یا هر چیز دیگری، چاقویی که مربوط به آشپز رستوران بوده برمیدارد، دست بچه در دستش، یک دستش هم چاقو، حالا از راست دفاع میکرده از چپ بچه را میکشیده، هادی ممدلی هم بیچاره جلوتر در میرفته، چون اهل این حرفها نبود. خلاصه در یک فاصله بعیدی بچه را به میدان میرساند و تحویل نیروی انتظامی یا پلیس آن موقع میدهد. داد و قال و درگیری جلوی شهربانی و... خلاصه اگر شهربانی مداخله نمیکرد معلوم نبود چه میشد. بعدش تلگرافی و تلفنی میفهمند اینها تحت تعقیب هستند، خودشان را هم میگیرند و فردا صبح اینها به بندرعباس فرستاده میشوند، هم او، هم هادی ممدلی بیچاره که کارهای هم نبود. بعد از این درگیری کرمانشاه، رانندگانی که از کرمانشاه به مقاصد مختلف اعزام میشدند، به شهرهای مختلف ایران میرفتند، در راه و یا در آن مناطق که میرسیدند میگفتند که دیروز کرمانشاه را یک بچه تهرانی به هم زد. کی بود؟ طیب و « طیب» شد طیبخان. یعنی معروفیتش از اینجا شروع شد که مسائل بعدی آمد.
● امتیاز سیب و موز را طیبخان از عراقیها و دوستان عراقیاش گرفت یا از شاه؟
یک مطلبی آقای شعبان جعفری (شعبان بیمخ) توسط خانم سرشار در کتابی منتشر کرده است و در آن نوشته است که چون اجازه ورود موز را از مرحوم پدرم گرفتند، ایشان ناراحت شد و این کار را کرد. نمیدانم شما به یاد دارید یا نه، در گذشتهها ورود کالا به ایران تابع شرایط اواخر زمان شاه یا الان، در حال حاضر نبود. شما میتوانستید میوه را وارد کنید و گمرکیاش را پرداخت کنید، در حالی که در مورد موز هم همین طور بود. در نتیجه نه دربار، نه شاه و نه هیچ کس دیگری غیر از خودش [طیب] کمک به ورود اینها نکرد. حتی پرتقال، نارنگی، سیب و میوهجاتی که در آن تاریخ در فصل نبود، از طریق لبنان میآمد و توزیع میشد. ولی آن موقع ما سردخانهای نداشتیم، تأسیسات گلخانهای نداشتیم، نمیتوانستیم این را حفظ و نگهداری کنیم. این باید در فصل فروخته میشد و خیلی مشکل بود. در آن زمان شما یک هندوانه را در زمستان نمیتوانستید پیدا کنید، در صورتی که الان در چهار فصل هست. شما هر فصلی هر میوهای که بخواهید میتوانید پیدا بکنید. در کل امتیاز ورود موز را شاه به ایشان نداد.
تعداد بازدید: 9167