20 ارديبهشت 1396
آیتالله محمدعلی گرامی در سال 1317 در قم به دنیا آمد. از 18 سالگی دروس فقهی را نزد استادانی چون آیات عظام بروجردی، امام خمینی(ره)، داماد و اراکی آموخت.
وی با شروع نهضت اسلامی در سال 1341 به صف مبارزین پیوست و از سال 1352 تا 1355 همراه با آیتالله هاشمی رفسنجانی در زندانهای ستمشاهی به سر میبرد اما پس از آزادی همپای آیتالله خامنهای به جیرفت و سپس به خوزستان تبعید شد.
از آیتالله گرامی تاکنون آثار تألیفی بسیاری در مسایل فقهی، علوم قرآنی، اجتماعی، فلسفی، منطق و عرفان به چاپ رسیده است. این مصاحبه در تاریخ پانزدهم تیرماه 1372 در شهر قم انجام شده است.
ملاقات شاه با آیتالله العظمی بروجردی
حکومت پهلوی و خود شاه در ظاهر نسبت به آیتالله العظمی بروجردی بسیار احترام میگذاشتند. به یاد دارم که یک بار شاه، پیش از طلوع آفتاب، برای ملاقات با آیتالله العظمی بروجردی، به منزل ایشان آمد، حدود ساعت هفت یا هفت و نیم که ما از منزل بیرون آمده بودیم، ملاقات تمام شده بود و عدهای هم در محله «عشقعلی» ایستاده بودند و شاه را در حال بازگشت به تهران تماشا میکردند.
وقتی آیتالله العظمی بروجردی فوت کرد، در مطبوعات و روزنامهها بحث مرجعیت آینده مطرح شد. محمدرضا پهلوی بلافاصله برای آیتالله حکیم در نجف، تلگراف تسلیت فرستاد و همچنین تلگرافی نیز به قم زد، که چندان کارآیی نداشت.
در احوال آیتالله سید عبدالهادی شیرازی
به فاصله کوتاهی پس از درگذشت آیتالله العظمی بروجردی، حکومت پهلوی یک تلگراف نیز برای آیتالله سید عبدالهادی شیرازی فرستاد. چون آیتالله سید عبدالهادی شیرازی از تقوای بالایی برخوردار بود، به هیچ وجه کسی در کشور تصور نمیکرد که ایشان با حکومت رابطه حسنه داشته باشد. لذا برخلاف تلگراف شاه به آیتالله حکیم، این تلگراف هرگز موقعیت ایشان را به خطر نینداخت. بزرگان و علمای نجف هم بسیار نسبت به ایشان ارادت داشتند و هر کسی که از ایران برای زیارت به نجف سفر میکرد، به زیارت ایشان هم میرفت. وقتی خدمت ایشان میرسیدند، میفرمود: «وقتی به حرم رفتید، دعا کنید اگر مرجعیت من به ضرر دین من است، خداوند زودتر مرگ مرا برساند.» ایشان همواره میترسید که مبادا وظیفه خود را به خوبی انجام ندهد.
آغاز مرجعیت حضرت امام
مرجعیت آقا سید عبدالهادی شیرازی بیش از یک سال طول نکشید. در همان دوره مرجعیت ایشان، امام خمینی(ره) نیز مقلدانی داشتند. یک نفر در دماوند به من گفت: «من در زمان مرحوم شاهآبادی ـ استاد حضرت امام ـ مقلد حضرت امام بودم.» گفتم: «از کجا ایشان را شناختید؟» گفت: «آقای شاهآبادی از ایشان تعریف میکرد.» ولی پس از فوت آیتالله العظمی بروجردی، عده کثیری از مردم در گوشه و کنار کشور، مقلد ایشان شدند. شاید بتوان گفت که در استان گیلان، پیش از سایر استانها، مرجعیت امام پذیرفته شد.
توطئه رژیم
پس از درگذشت آیتالله العظمی بروجردی، محمدرضا پهلوی به تلگراف قناعت نکرد، بلکه به وسیله فرماندار قم به ایجاد اختلاف در حوزه قم پرداخت. فرماندار سعی میکرد که بین بیوت مراجع، توسط اطرافیان آنها اختلاف ایجاد کند. در آن زمان دو فرماندار پی در پی سر کار آمدند که یکی از دیگری بدتر بود.
یکبار پس از جریان انجمنهای ایالتی و ولایتی، یکی از روزنامهها نوشت: «بعضی از علما فکر میکنند که مبارزه تمام شده است.» ـ به نظر آنان معنایش این بود که قضیه انجمنها حل شده است ـ فرماندار وقت حدود چهل یا پنجاه عدد از این روزنامهها را بستهبندی کرد و به منزل حضرت امام فرستاد. من در خدمت امام بودم. ایشان فرمودند: «این کار غلطی بود که کرده، لابد فکرش این بوده که من این روزنامهها را برایش پخش میکنم.» ایشان اصلاً دست نزدند و به خادمشان ـ مشهدی نادعلی ـ فرمودند که روزنامه را ببرد و در کنار خانه فرماندار بگذارد. ایشان هم برد و کنار در خانه فرماندار گذاشت، زنگ خانه را هم زد و بازگشت.
منظورم از بیان این نکته این است که فرماندار بسیار سعی میکرد که بین مراجع اختلاف بیندازد تا مراجع با اتحاد خود، علیه حکومت پهلوی قیام نکنند. من کاملاً به یاد دارم که پس از فوت آیتالله العظمی بروجردی، اولین روزی که امام خمینی(ره) درس را در مسجد «سلماسی» شروع کردند، فرمودند: «من امروز برای درس گفتن نیامدهام، بلکه برای تذاکرات آمدهام.» آن موقع منبر هم نمیرفتند، روی زمین مینشستند. مسجد پر شده بود و بیرون از آن هم جمعیت حضور داشت و تعدادی روی پلهها نشسته بودند. سپس امام فرمودند: «من در نجف خدمت یکی از آقایان بودم ـ فکر کنم آقای لواسانی را میگفتند ـ یک نفر به خدمت آن آقا آمد. ایشان از آن شخص پرسید: «از آن شهر چه خبر؟» آن آقا گفت: «چه انتظار دارید از شهری که هفتاد نماز جماعت در آن برپا میشود.» سپس حضرت امام فرمودند: «منظورش این نیست که هفتاد تا نماز است، نماز خواندن که عیبی ندارد. میخواهد بگوید اینها تمام با یکدیگر بد بودند، این نمازگزاران، با آن نمازگزاران و آن نمازگزاران با دیگر نمازگزاران روابط خوبی نداشتند؛ هفتاد گروه در برابر هم بودند.» سپس فرمودند: «من راضی نیستم کسی برای مرجعیت من کاری کند. خدا را در نظر داشته باشید. پیوند و اتحاد حوزه را بهم نزنید.» حدود سه ربع نصیحت کردند و سپس طلاب رفتند.
به یاد دارم پس از فوت آیتالله العظمی بروجردی مجلس فاتحهای در مسجد «فاطمیه» قم ـ آن سوی «گذر خان» ـ برگزار شد. من هم در این مجلس شرکت کردم. امام به همراه یکی از اطرافیانشان شرکت کردند. وقتی وارد شدند، آن فردی که قرآن پخش میکرد، با صدای بلند گفت: «برای سلامتی آیتالله حاج آقا خمینی صلوات!» آن زمان ایشان هنوز در جامعه معروف نشده بودند. امام خیلی ناراحت شدند و به آن فرد پیغام دادند: «مطلقاً دیگر حق نداری نام مرا جایی ببری.»
پیش از دستگیری امام خمینی(ره)، صحبت از نخستوزیری گلدامایر بود. خدمت ایشان عرض کردم: «آقا با اعلامیه که نمیشود کاری کرد. الان گلدامایر را ببینید که ادعای حمله، جنگ و غیره دارد. شما با اعلامیه چه کسی را میخواهید بیدار کنید. مردم هم دستشان خالی است. خارج از کشور هم کسی به فکر ما نیست...»
ایشان فرمودند: «نه، گلدامایر نخستوزیر نمیشود. من هم با این بیانیهها و با همین قم و تهران، کار را درست میکنم.»
ملاقات فرستادگان شاه با حضرت امام
در همین ایام بود [1341] که دو ملاقات صورت گرفت؛ در اولین ملاقات، رئیس تشریفات دربار به نام بهبودی خدمت امام خمینی(ره) آمد. من هم حضور داشتم و سه، چهار نفر از دوستان هم بودند. آنان خیلی مؤدبانه وارد شدند و تواضع کردند. امام در همان جایی که بودند، برخاستند و نشستند. پس از مدتی بهبودی گفت: «اعلیحضرت به شما سلام رساندند و گفتند از شما تشکر میکنم که در کناری نشستهاید و به مسایل این ملت توجه دارید. همچنین گفتند این کارهایی که میکنیم خلاف قانون نیست و به نفع مردم است.» پس از صحبت او، امام فرمودند: «دو مطلب هست که باید بگویم، یکی اینکه به عقیده من الان در صحبتی که نخستوزیر کرده، خیانت به شاه شده. (البته این تعبیر نشود که ایشان از شاه جانبداری کردهاند) میخواستم بگویم این شخص به درد شما نمیخورد.» سپس بهبودی گفت: «اعلیحضرت گفتند الان این جریان با جریانهای دیگر فرق میکند. در این جریان شخص اعلیحضرت پیشتاز هستند، نه نخستوزیر و دولت.»
به هر حال امام در جواب فرستاده محمدرضا پهلوی فرمودند: «الان نخستوزیر خیانت کرده، چون اگر به میدان آمده بود و شکست میخورد، به شاه ضربه نمیخورد.» منظور امام این بود که مطمئن باشید شما شکست خواهید خورد. حاجآقا مصطفی پس از پانزده خرداد به من گفت: «پدرم اصلاً عقیدهاش این است که آدم خودش حکومت را به دست بگیرد.» منظور حاجآقا مصطفی این بود که امام میگویند وقتی شاه سکوت کرده، پس خوب است و ما حاضر هستیم این کار را انجام دهیم. سخن دیگر امام این بود: «میگویم گرفتن زمین مردم، خلاف قانون است. قانون میگوید ملک مردم است و نمیشود بدون رضایت مردم گرفت. خرید و فروش هم باطل است. مگر میشود به زور ملکی را از کسی بگیریم.» در این هنگام، دیگر بهبودی سکوت کرد و مطالب دیگری درباره بعضی از مالکان مطرح کرد. امام هم که دیدند در صحبتهای او چیز مهمی نیست که پاسخ دهند، فقط نگاهشان کردند.
مقداری که گذشت، او نتوانست دیگر حرفش را ادامه بدهد و پس از اندکی سکوت، اجازه گرفت و رفت.
دومین ملاقات با پاکروان انجام گرفت. علت ملاقات دوم این بود که چون محمدرضا پهلوی از فرستاده اول خود نتیجهای نگرفت، رئیس اطلاعات وقت ـ سرهنگ پاکروان ـ را به عنوان آخرین تلاشش به خدمت امام فرستاد. جمعی از روحانیون هم در اتاقهای بیرونی نشسته بودند. امام خمینی(ره) نیز بعد از نماز در گوشهای نشسته بودند. ما در بیرونی بودیم که پاکروان با جمعی از نیروهای اطلاعات قم، پس از نماز مغرب و عشا آمدند. طلبهها آنان را نمیشناختند و اگر هم میشناختند، دلیلی نداشت که اعتنایی کنند. آنها از این که نگذاشته بودند که به خدمت امام برسند، ناراحت بودند. بالاخره بعضی از آقایان گفتند آنها را راه بدهند تا به خدمت امام برسند. ما در آن ملاقات نبودیم که بدانیم چه صحبتهایی رد و بدل شد. ظاهراً پاکروان برای تهدید آمده بود. من فکر میکنم که آقای منتظری در آن جلسه حضور داشت، اگرچه بعدها از ایشان پرسیدم و گفتند: «نبودم.»
سخنرانی حضرت امام در روز عاشورا
در این شرایط، امام خمینی(ره) تصمیم گرفتند تا در عصر عاشورا ـ سیزده خرداد 1342 ـ به فیضیه تشریف بیاورند و سخنرانی کنند. ما نیز مهیا شدیم که بعدازظهر برای شرکت در این مجلس، به مدرسه فیضیه برویم. تانکها در خیابانها مستقر بود و مردم که قبلاً حمله کماندوها را به فیضیه دیده بودند، وسایلی را همراه خود آورده بودند، تا در صورت وقوع درگیری، با مأموران حکومت پهلوی مقابله کنند. امام تشریف آوردند و روی پلههای بین صحن و فیضیه نشستند. ایشان به مناسبت روز عاشورا، به پیشانی و جلو عمامهشان گل مالیده بودند. آنطوری که در ذهنم هست، ابتدا آیتالله مروارید و سپس آیتالله سعیدی و پس از آن، امام خمینی(ره) سخنرانی کردند. بعد از سخنرانی امام، مردم متفرق شدند و هیچ حادثهای پیش نیامد.
ربودن حضرت امام
روز پانزدهم خرداد هوا ابری بود و بیخبر از همه جا در منزل نشسته بودیم که یکی از فضلای قم، به نام حجتالاسلام ناظمزاده ـ که از شاگردان من بود ـ به منزل ما آمد و ما را از دستگیری امام آگاه کرد. ما همه چیز را فراموش کردیم و از خانه بیرون آمدیم. پیاده تا سر چهارراه رفتیم. همه مردم از خود، بیخود شده و فریاد «یا مرگ یا خمینی» سر میدادند، و به طرف حرم میرفتند. من هم به حرم رفتم. مردم می دانستند برای چه به آنجا آمدهاند و آگاه بودند که رهبرشان برای حفظ اسلام حرکت کرده است و اساس اسلام را در خطر میدیدند. امام خمینی(ره) در روز عاشورا به آنان فرموده بود: «اگر ما ده هزار کشته بدهیم و ده یا پانزده روز نقشههای شوم رژیم را به تأخیر بیندازیم، ارزشمند است. چون اینها برای اسلام نقشه دارند.» همچنین فرموده بودند: «اینها مثل بنیامیه با اساس اسلام مخالف هستند. اگر بنیامیه با اساس مخالف نبود، نمیبایست حضرت علیاصغر(ع) را به شهادت میرساندند.» بر همین اساس، مردم برخاسته و حاضر بودند.
ما به حرم رفتیم تا ببینیم آقایان مراجع کجا هستند و چه کار باید کرد. در این روز مراجع معظم ـ که اکثریت آنان از دنیا رفتهاند ـ در منزل آیتالله زنجانی ـ پدر حضرت آیتالله موسوی زنجانی ـ اجتماع کرده بودند. سایر علما هم آنجا بودند. به خاطر دارم که من نیز به آنجا رفتم، آیتالله مشکینی در را باز کردند. علما مشورت میکردند که در مقابل اقدام حکومت پهلوی چه تصمیمی باید گرفت. در همین موقع، صدای تیراندازی به گوش ما رسید. فاصله منزل آیتالله زنجانی ـ که کوچه ارگ بود ـ تا حرم تقریباً صد یا صد و پنجاه متر میشد. بالاخره تصمیم گرفتند تا برای همبستگی و همصدا شدن با مردم، به حرم بروند.
وقتی به همراه آیتالله سلطانی و حاجآقا مرتضی حائری به حرم رسیدیم، حاجآقا مصطفی پشت بلندگو بودند و مردم را به وظیفه دینی و ملیشان دعوت میکردند. همچنین آقایان آیتالله طاهری خرمآبادی و حاجحسن تهرانی هم آن روز سخنرانی کردند.
در آنجا غلغلهای برپا بود. در کوچه «آبشار» ـ آن سوی رودخانه ـ درگیری اتفاق افتاده بود ـ البته ما در صحن بودیم ـ همین که اولین نفر به شهادت رسید، مردم او را روی دست گرفتند و به صحن حرم آوردند. وقتی مراجع و علما شرایط را اینطور دیدند که حکومت قصد دارد مردم را به گلوله ببندد، دستورد دادند مردم فعلاً متفرق شوند. حاجآقا مصطفی هم گفتند: «مردم متفرق شوید و قرار ما ساعت پنج بعدازظهر ـ یک ساعت مانده به غروب ـ باز در همان حرم.» مردم هم پراکنده شدند.
حکومت نظامی
ما بعدازظهر برای اجتماع بیرون رفتیم. کاملاً حکومت نظامی برقرار شده بود و در صحن را بسته بودند. مأموران نظامی از اجتماع مردم جلوگیری میکردند.
محاکمه حضرت امام
حکومت پهلوی تصمیم گرفته بود که امام خمینی(ره) را محاکمه کند. به عبارت دیگر تصمیم داشت ایشان را از سر راه خود بردارد تا به راحتی به مقاصد شیطانی خود جامه عمل بپوشاند. و از طرفی دیگر طبق قانون اساسی، مقام مرجعیت از محاکمه مصون بود و حکومت میخواست خلاف قانون اساسی این کار را انجام دهد. با شنیدن این خبر، علما و مراجع به تکاپو افتادند. چهار نفر از علما و مراجع وقت که عبارت از آیتالله حاجمحمدتقی آملی، آیتالله میلانی، آیتالله مرعشی نجفی و آیتالله شریعتمداری بودند، بیانیهای صادر کردند و مرجعیت امام را تأیید کردند. حکومت با این کار علما و مراجع، دیگر نمیتوانست امام را محاکمه کند. آیتالله مرعشی نجفی، دو نفر از آقایان را نام برد ـ که یکی از آنان در تهران بود و فوت کرده و دیگری اکنون در قم است ـ و گفت: «هر چه فعالیت کردم که این دو نفر هم امضا کنند، نکردند.» و به ناچار برای امضای چهارم، به آقای حاجمحمدتقی آملی در تهران متوسل شد. البته آقای حاجمحمدتقی آملی در بین عوام به عنوان مرجع معروف نبودند، با اینکه بسیار ملا و بافصیلت بودند، ولی خودشان حاضر نبودند که رساله منتشر کنند.
حدود چهل روز از دستگیری امام میگذشت. یک روز که در منزل ایشان بودم درباره این بیانیه با آیتالله «اشراقی» حرفمان شد. من گفتم معنا ندارد که آنان مرجعیت آقا را تأیید کنند، چون مسلماً ایشان مرجع هستند. ولی آیتالله اشراقی موافق بود و در آینده پی بردم که اشتباه میکردم. ولی به هر حال، آن روز از فرط عصبانیت از خانه بیرون آمدم. حاجآقا مصطفی اصرار کردند تا ایشان را تنها نگذارم، و من را به همراه یکی دیگر از فضلا برای ناهار دعوت کردند. در آن ایام، به دلیل دستگیری امام خمینی(ره)، بسیاری از جلسات با ناراحتی و عصبانیت همراه بود، نه به دلیل اینکه بین آقایان کدورتی باشد.
ملاقات با حضرت امام
پس از اینکه امام خمینی(ره) از زندان اول آزاد و سپس در قیطریه مستقر شدند، من به خدمتشان رفتم. آیتالله حاجحسن قمی و آیتالله محلاتی نیز از زندان آزاد شده و در آنجا حضور داشتند. روزی که ما به آنجا رفتیم، مأموران حکومت پهلوی ـ پیاده و سوار بر اسب ـ مردم را پراکنده میکردند و نمیگذاشتند کسی اطراف منزل جمع شود. امام از این مسئله ناراحت شدند و پیغام دادند: «به آنان بگویید اگر مانع شوید، به مسجد شاه میروم و مینشینم تا مردم برای دیدنم به آنجا بیایند.» اما مأموران اجازه ندادند که ملاقاتی صورت بگیرد. ما که داخل منزل بودیم، خداحافظی کردیم و بیرون آمدیم. در مدتی که امام در آنجا بودند، بیشتر حاجآقا مصطفی رابط ایشان با خارج از خانه بودند. مأموران خیلی حساس بودند که چرا ایشان واسطه پیغامها است. من نیز یک نامه در آن دوران، از امام دارم. نامهای نوشتم و ایشان پاسخ دادند که این نامه در مرکز اسناد موجود است.
ملاقات وزیر کشور وقت با حضرت امام
من در زمانی که وزیر کشور وقت ـ جواد صدرالاشراف که سابقه طلبگی نیز داشت ـ نزد امام آمد، آنجا بودم. با ورود او، طلبهها بیاعتنا برخاستند و رفتند، ولی وقتی به امام نزدیک شدند، ایشان برخاستند و نشستند. سپس بلافاصله بین امام و او صحبت شروع شد. آن شب جمعیت زیادی در منزل امام بود. ایشان سرشان پایین بود و تقریباً آهسته صحبت میکردند، چون لزومی نداشت که اطرافیان بشنوند. ولی بخشی از صحبتهای امام مربوط به قضیه امتیازهای ثابت پاسال و بخشی دیگر درباره یکی از وزرای کابینه بود، که ایشان میفرمودند او بهایی است و در نهایت قرار شد که وزیر کشور صحبتهای ایشان را به مقامات بالا منتقل کند... .
به خاطر دارم در جلسهای که آیتالله ربانی شیرازی و آیتالله هاشمی رفسنجانی خدمت با امام داشتند ـ من در آن جلسه نبودم ـ گویا آیتالله ربانی از امام درباره چگونگی مبارزه سؤال کرده بود ـ البته دقیقاً متن سؤال را نمیدانم ـ و امام با تندی پاسخ داده بودند: «فعلاً قراری نیست.» به دنبال آن، آیتالله هاشمی نیز گفته بود: «آقا، مطلب آقای ربانی حرف همه ما است.» امام فرموده بودند: «من که نمیخواهم بگویم از مبارزه سست شدهایم، منظورم درباره نحوه کار است که چگونه باید کار کنیم.»
تداوم مبارزه
امام خمینی(ره) پس از آزادی، نخستین سخنرانی خود را در مسجد اعظم ایراد فرمودند. در این سخنرانی اعتراض شدیدی به مطالب روزنامه «اطلاعات» کردند که در آن ادعا شده بود که ایشان تعهد دادهاند پس از آزادی به حکومت پهلوی حمله نکنند. امام در آن سخنرانی فرمودند: «چه کسی چنین تعهدی به شما داده.» همچنین افزودند: «این مطالب را رزمآرا هم میگفت، که او را کشتند.»
مسئولیت مطالعه مطبوعات
یکبار حاجآقا مصطفی دست مرا گرفتند و به امام عرض کردند: «آقا، فلانی برای این کار خوب است.» و امام هم فرمودند: «من به تو امر میکنم، از طرف من مطبوعات را مطالعه کنید و گزارش آن را به من بدهید. پولش را هم از من بگیرید.» گفتم: «آقا پولش دیگر چیزی نمیشود.» فرمودند: «من به تو امر میکنم پولش را هم بگیرید.» تا روزی که مطبوعات را مطالعه میکردم، به اندرونی امام هم میرفتم، اول مطالب را خلاصه میگفتم و سپس ایشان نظرشان را درباره مطالب بیان میفرمودند. همچنین زیر مطالب مهم مطبوعات، خط قرمز میکشیدم و آن را خدمت ایشان ارائه میدادم. بعداً که سال تحصیلی شروع شد، دیگر ادامه این کار برایم مشکل بود. به امام عرض کردم: «اگر اجازه بدهید، کسی دیگر این کار انجام دهد.»
دارالتبلیغ
یکی از مسایل مورد اختلاف میان امام خمینی(ره) و آیتالله شریعتمداری، مسئله «دارالتبلیغ» بود. شب سوم یا چهارم آبان بود که خدمت امام رسیدم، همچنین آیتالله سعیدی، آیتالله انصاری شیرازی و حجتالاسلام شیخ عباس پورمحمدی هم در آنجا بودند. یادم نیست ولی مثل اینکه آیتالله سعیدی عنوان کرد که آقایان آمدهاند تا درباره مسئله دارالتبلیغ صحبت کنند. امام فرمودند: «میخواهند یک گوشه حوزه را به نام دارالتبلیغ جدا کنند.» بیانیهای از طرف آقای طباطبایی صادر شد که در آن پیشنهادهایی برای حل اختلافات کرده بود. امام آن را مطالعه کردند و فرمودند: «من حرفی ندارم، این کارها را انجام بدهند، مخالفتی ندارم.» منتهی بعضی از موارد آن را اصلاح کردند. از جمله اینکه: «دارالتبلیغ ننویسید، مدرسه آیتالله العظمی شریعتمداری بنویسید.» و دیگر اینکه: «در این برنامهها که در دل حوزه پیاده میشود، جایی را جدا نکنید.» (این نظر خوبی بود. الان هم باید سعی کنیم که کل حوزه یک برنامه مشترک داشته باشد، نه اینکه هر مؤسسهای که تشکیل میشود برنامه خاصی برای خود داشته باشد و طلبهها را از یکدیگر جدا کند و یا به درسهای عمومی آسیب برساند.)
سپس امام فرمودند: «من اصلاً به فکر این مسایل نیستم، کاپیتولاسیون خواب مرا ربوده و تأسفم از این است که وقتی در جلسهای مسئله کاپیتولاسیون را مطرح میکنم، مثل اینکه با گچ دیوار حرف میزنم.» ـ گویا به جلسات بزرگان اشاره میکردند ـ همچنین فرمودند: «من برای شما جواب ندارم، مردم باید بریزند توی بازار، یقه پاره کنند و اگر در این قضیه (کاپیتولاسیون) صدهزار نفر هم کشته شوند، جا دارد.» امام تا وقتی که در ایران بودند، خواب را از چشم سران حکومت پهلوی ربوده بودند... . خلاصه اینکه امام خمینی(ره) پس از آن سخنرانی درباره کاپیتولاسیون تبعید شدند.
*خاطرات 15 خرداد(دفتر ششم)، به کوشش: علی باقری، تهران: دفتر ادبیات انقلاب اسلامی و انتشارات سوره، 1376، صص 325، 328، 331-332، 334-337، 344، 347-349، 354-362.
تعداد بازدید: 4964