26 ارديبهشت 1401
بعد از آن سخنرانیهایی که امام در ماههای شوال و ذیالحجه و محرم و نهایتاً عصر عاشورا ایراد کردند، در آن موقع من در بندر انزلی بودم، خبر رسید که حضرت امام را دستگیر کردند و مردم در باقرآباد و تهران و ورامین و قم و مشهد و شیراز قیام کردهاند. اما در بندر انزلی سکوت محض حاکم شده و اصلاً یک حالت عجیبی حکمفرما شده بود. کار به جایی رسیده بود،که وقتی ابوی [آیتالله سیدابوطالب پیشوایی] مسجد میرفتند مردم دورشان جمع میشدند و میپرسیدند که حاج آقا ما چه کار بکنیم؟ تکلیف ما چیست؟ ابوی میفرمود: ما تابع دستور خود حضرت امام، از مرکز هستیم. بعد هم ببینیم مراجع هر طوری که دستور دادند ما هم تبعیت میکنیم. ببینیم که علمای رشت چه کار میکنند و ما هم طبق نظر آنها تصمیمی مقتضی میگیریم. بعد از دستگیری حضرت امام حالت سکوت عجیبی بوجود آمد. این سکوت فراگیر به مجالس روضه در بندر انزلی هم نفوذ کرد و با این حال که ایام دهه محرم هم بود ایشان چند شب بیشتر منبر نرفتند تا ببینند بالاخره اوضاع به چه سمتی میرود.
همین منبر نرفتن و جمع شدن و سکوت مردم و منتظر ماندن برای این که از مرکز چه دستوری میرسد؛ خیلی از مسئولین شهر را به وحشت انداخت که نکند در پشت این سکوت یک خشم فروخفتهای باشد که قرار است به زودی لبریز شود و کار همه را بسازد. مخصوصاً دو روز مانده بود به 15 خرداد و جریان دستگیری حضرت امام که مصادف با عاشورای حسینی شده بود این حالت تشدید شد و سکوت سنگینتر میشد. دو روز قبل از 15 خرداد رئیس ساواک بندر انزلی به مرحوم پدرم زنگ زد، گفت: حضرت آیتالله؛ رئیس ساواک گیلان سرهنگ شیخالاسلامی میخواهند بیایند دیدنتان، ده دقیقهای با شما کار دارند. قیافه ابوی با شنیدن این حرف یکباره تغییر کرد. گفت پسرجان چه خبر است؟ اینها چه تصمیماتی دارند؟ خدا به خیر کند. حتماً تصمیماتی دارند وگرنه در چنین شرایطی بیخود و بیجهت نمیخواهند به دیدن ما بیایند. خلاصه به هر تعبیری بود آمدند، در منزل را زدند. بنده در را باز کردم. رئیس ساواک گیلان پشت در بود، خیلی هم آدم متکبری بود. آمد بالا و بدون این که کفشش را هم درآورد با کفش داخل آمد و روی زمین نشست. مرحوم ابوی هم طرف دیگرشان نشستند. احوالپرسی کرد و گفت: حضرت آیتالله شما همیشه مورد الطاف همایونی و مسئولین مملکتی هستید. دست کرد در جیبش یک پاکت بزرگ خیلی ضخیمی را درآورد و گفت: حضرت آیتالله این در اختیار حضرتعالی است. مرحوم ابوی چون فهمیدند که داخل پاکت چه چیزی را و با چه نیتی گذاشتهاند، گفتند جناب سرهنگ بنده نیازی به این وجه ندارم. اجازه بفرمایید و بنده را از قبول این پاکت عفو کنید. سرهنگ گفت: غیر ممکن است. این مال حضرتعالی است. ما خدمت خیلی از آقایان رسیدیم و تقدیم کردیم و این هم مربوط به حضرتعالی است. ایشان با طمأنینه گفت: من نیازی ندارم. سرهنگ گفت: شما این را بپذیرید و در اختیار افراد نیازمند قرار بدهید. مرحوم ابوی گفتند: من افرادی را که به این وجه نیاز داشته باشند سراغ ندارم. خدا میداند این را من خودم دیدم. سرهنگ اصرار کرد و گفت: نه؛ این پاکت در اختیار حضرتعالی است و هر کاری که دوست دارید بکنید. یک مرتبه پدرم شروع به گریستن کردند. اشک در چشمانش جمع شد و ادامه دادند: خواهش میکنم جناب سرهنگ بنده را از این کار معاف کنید. بنده نیازی به این پول ندارم. خواهش میکنم بنده را معاف کنید. ایشان دید نه! حال پدرم دارد به هم میخورد. دیگر اصرار نکرد که اوضاع بدتر نشود و شری بیش از این گریبانش را نگیرد. سرهنگ دید پیرمرد دارد از بین میرود. کار به اینجا رسید که تمام تنش به لرزه افتاد. پاکت را گذاشت در جیبش و گفت مانعی ندارد. مرحمت آقا زیاد و راهش را گرفت و رفت. ما دیدیم پدر اصلاً حالش خوش نیست. رفتم برایشان آب خنک آوردم تا کمی حالشان جا بیاید. فقط تا اندازهای سر پا شدند و با زحمت ایشان برای نماز آن شب راهی شدند. آنجا هم فقط نماز را خواندند و وقتی برگشتند، گفتند: معلوم نیست در شهر چه خبر است؟ اوضاع بدجور به هم ریخته شده است. اینها حقالسکوت میدهند که دهن مردم و دیگران را ببندند. به نظر به هدفشان هم رسیدهاند. دقیقاً دو روز بعد از این جریان بود که واقعه 15 خرداد رخ داد. طوری که بعداً خدا را شاکر بود و میگفت: من خونبهای این شهدا (پانزده خرداد) را نگرفتم. لفظ شهدا در آن وقت بیش از اینها مهم بود و به کار بردنش بار معنایی بسیار بالایی داشت. در واقع این کار پدرم به معنای قبول داشتن و مشروع دانستن این جریان و نهضتی بود که امام خمینی پرچمداری آن را به عهده داشتند وگرنه لفظ شهید را ادا نمیکرد و پولها را به عنوان حقالسکوت میپذیرفت و ساکت میماند تا رژیم هر کاری که دلش میخواست انجام بدهد و به هر جنایتی مثل 15 خرداد دست بزند.
بعد از آن ماجرا پدرم همیشه میگفت الهی شکرت که من خونبهای این شهدا را دو روز قبل نگرفتم. خدایا شکرت میکنم که کمکم کردی از امتحانی که جلوی پایم گذاشتی با سربلندی بیرون بیایم. این از توفیقات خداست. لذا توصیه همیشگیشان این بود که در هر کار توکلتان به خدا باشد. خدا بخواهد چیزی را حفظ بکند؛ حفظ میکند دست من و شما نیست. حالا هر پروندهای که میخواهند، برای من درست کنند، هر کاری هم میخواهند بکنند، ولی الحمدالله خدا من را نجات داده و خودش هم مرا حفظ میکند.
منبع: مرید روحالله، یادها 44، خاطرات حجتالاسلام والمسلمین سیدمحمدجواد پیشوایی، تهران، عروج، 1399، ص 73 - 75.
تعداد بازدید: 1073