04 مهر 1401
اتفاق مبارکی که سال 1348 افتاد، رفتنم به دانشگاه و ارتباط با دانشجویان بیشتر بود. احساس میکردم به آنچه میاندیشیدم، قدمی نزدیکتر شدهام و آن اندیشه چیزی نبود جز اینکه بتوانم در ذیل تحصیلات دانشگاهی با جوانان ارتباط بیشتری بیابم و تأثیرگذار باشم. در رشته شیمی دانشکده علوم دانشگاه مشهد پذیرفته شدم و در کنار درسهای تخصصی که میگذراندم با دوستان خوبی از میان دانشجویان آشنا شدم؛ اگرچه پیش از دانشگاه نیز دوستانی در میان دانشجویان داشتم، اما در اینجا دیگر دوست و همکلاس و همدانشکدهای بودیم.
مدتی که گذشت، با برخی از این دوستان دانشجو قرار برگزاری کلاس تفسیر قرآن گذاشتیم. من قبلاً هم تجربه این کار را داشتم، اما این بار کلاس تفسیر ما دو منظوره بود. یکی نفس کلاس تفسیر بود که هم برای خودم و هم برای دوستانم اهمیت داشت، دوم اینکه کلاس تفسیر پوششی برای تبیین و تشریح مباحث ولایت فقیه باشد. آن زمان جزوه ولایت فقیه (حکومت اسلامی) امام خمینی که مجموعهای از درسهای ایشان در موضوع مورد بحث در نجف بود، به دستم رسید و من نیز لازم و ضروری دیدم در تبیین و تشریح آن بکوشم؛ البته تلاش من راجع به این جزوه در حد این کلاس که به صورت مخفی و در ذیل کلاس تفسیر قرآن برگزار میشد نبود، بلکه تلاش زیادی برای تکثیر و توزیع آن داشتم که مفصل دربارهاش صحبت خواهم کرد؛ البته گفتنی است که بخش عمده همین فعالیت نیز به کمک این دوستان دانشجو بوده است.
همانطور که اشاره کردم کلاس تفسیر قرآن ما به تعبیر امروز هم کار استراتژیک و هم کار تاکتیکی بود. کار استراتژیک بود، چون تفسیر قرآن بر ایمان اهمیت داشت و برایش برنامهریزی کرده بودیم. الان یادم نیست از کدام سوره شروع کردیم، اما این مطلب در خاطرم هست که منبع درسی ما کتاب تفسیرالمیزان بود. جلسات در منزل یکی از همان دانشجویان برگزار میشد و تعدادمان نیز بین ده تا پانزده نفر متغیر بود. به پیوست آن نیز،جلسه تبیین و تشریح جزوه ولایت فقیه برقرار میشد. ابتدا جلسات ولایت فقیه بود و بعد قرآن. از ساعت سه تا چهار بعدازظهر تعداد انگشتشماری از دانشجویان مورد اعتماد در محل جلسه جمع میشدند و کلاس برپا میشد و از ساعت 4 تا 5 بعدازظهر هم کلاس تفسیر برپا میشد که جمعیت بیشتری نسبت به کلاس قبل حاضر میشد.
در این بین ما برای اینکه دانشجویان کلاس تفسیر، که کلاس دوم تلقی میشدند، حساس نکنیم، با آن جمع انگشتشمار قرار گذاشتیم که، وقتی بحث ولایت فقیه تمام شد و دوستان کلاس تفسیر آمدند، پیش از آمدنشان شما در زیر پله مخفی شوید تا آنها شک نکنند و نگویند: «هر وقت ما آمدیم عدهای مشخص پیش از ما آنجا حاضر بودند!» و بعد از آمدن دوستان جدید دوباره وارد شوند. همه اینها برای حفظ شرایط و رعایت مسائل امنیتی بود. به هر حال باید میپذیرفتیم که داشتن جزوه «ولایت فقیه» جرم است، چه رسد به تشریح و تبیینش؛ هر چند که با همه این احتیاطها، باز هم لو رفتیم. همان ایام، پیش از دستگیری، چند باری در اطراف همان خانه که جلسه برگزار میشد، میدیدم کسی تکیه به دیوار داده و به قول معروف زاغسیاه ما را چوب میزند. ظاهراً دانشجو بود، شاید هم نه! مأمور ساواک بود، چون بعد از دستگیری در رفتوآمدهایی که به ساواک و زندان داشتم، او را دیدم.
هر وقت آن مأمور را آنجا میدیدم، حدس میزدم که او آمدوشدهای ما را زیر نظر دارد و حتماً گزارش میدهد. با خودم میگفتم: «آیا میداند ما چه میکنیم؟! یا نمیداند؟!» بعد با خودم میگفتم: «اگر میداند که میداند و من کارم را متوقف نکنم که اگر متوقف کنم دردی از من دوا نمیشود. چون او فهمیده است چه میکنیم، اگر هم نفهمیده که ما کارمان را ادامه میدهیم.»
به غیر از این شخص، بعدها بعضی از دوستان دانشجوی همان کلاس گفتند که فلانی، الان نامش را فراموش کردهام، جزء گزارشدهندگان به ساواک بوده و در جلسه هم شرکت میکرده است. من اصلاً فکرش را هم نمیکردم. راستش هیچ احتمال نمیدادم. بعد از پیروزی انقلاب هم اثبات شد که او چنین میکرده است.
منبع: قبادی، محمدی، یادستان دوران: خاطرات حجتالاسلام والمسلمین سیدهادی خامنهای، تهران، سوره مهر، 1399، ص 240 - 242.
تعداد بازدید: 1087