27 آذر 1403
سوم امام حسین(ع) مردم در مساجد جمع شدند حدود ساعت نهونیم، ده جمع شدند روضهخوانی و سینهزنی از اینجا به صورت هیئت میروند از تو بازار حرکت میکنند؛ من [ابراهیم سارایی] خودم همه مراسمها را، شرکت کردم در سینهزنی بودم. تو بازار که سینه میزدیم هیئت داشتیم. هیئت قلعهکرد از سرچشمه بود و بعد تکیه حاجغلامعلی رحیمی آنجا به آنها اضافه میشوند دور بازار یک کیلومتر سینهزن جمعیت جمع شده بود. میرفتند به سمت امامزاده تا ظهر. در بازار یک حاج حسن مقدسی بود آن زمان تهران بود و ما اطلاعات نداشتیم، رفت در بازار اعلام کرد: مردم چه نشستهاید آیتالله خمینی را دیشب گرفتند (هنوز امام را به نام نمیشناختند) آیتالله خمینی را دیشب گرفتند.
مردم گریه و زاریکنان رفتیم در صحن و یک سینهزنی مفصل کردیم. آقای مقدسی تو ایوان، دودستی زد توی سر خودش و تقی زد به گریه گفت: چه نشستهاید مردم، آیتالله خمینی را گرفتهاند. باید کاری کنیم. گفتند: هر کسی برود منزلش ـ ظهر بود ـ ناهار بخورد، وصیت به خانوادهاش بکند بعد از ظهر حرکت کنیم برای تهران، به حمایت از آیتالله خمینی.
من با برادرم؛ حاج حسین سارایی آمدیم اینجا ناهار مفصلی خوردیم و به مادر و پدرم گفتیم: به حمایت از رهبر آیتالله خمینی میخواهیم برویم تهران. مادر و پدرم چیزی نگفتند اما از چشمهایشان معلوم بود ناراحت شدند و گفتند: «خدا به همراهتان.»
توان نداشتند خودشان بیایند ما را دعا کردند و گفتند خدا به همراتان. مجرد بودم. قلعهکرد مینشستیم. نزدیک مسجد، رفتیم داخل صحن دیدم گروهگروه دارند جمع میشوند. منتظرند که مردم بیایند. یک پرچم دستمان گرفتیم توی یک کیلومتری حرم به مردم بین راه هم اطلاع دادیم که داریم به یاری آیتالله خمینی میرویم تهران. هر کس که مایل است بیاید.
میگفتند: حاجمیرزا یعقوب؛ بزرگتر و معتمد و محله، بیاد بعد هادی هم رفت داخل صحن بنا کرد شعار دادن.
شعارمان این بود؛ «یا مرگ یا خمینی»
هیئتی راه افتادیم تا دم بازار و آمدیم طرف بیرون بازار. هر کس چوبی داشت یا وسیلهای داشت برداشت. من پرچم برداشتم حاجشفیع یک چوب کلفت داشت.
کسی بگوید نرو خطرناک است، نروید و این کارها نبود. همه با جان و دل میرفتند. یکپارچه از توی صحن حرکت کردیم تو بازار. جلوی بانک ملی پاسگاه ژاندارمری بود مردم گفتند: این ژاندارمها حتماً یک عکسالعملی نشان میدهند. یکوقت دیدیم نیروها در را بستند و رفتند روی پشتبام. پاسگاه تقریباً ده، دوازده نفر بودند. سر اسلحهها را گرفتند طرف مردم، خودشان پنهان شدند. برای خودشان سنگر بستند که اگر یک وقت مردم بخواهند حمله کنند به پاسگاه اینها بتوانند یک عکسالعملی نشان بدهند که مردم به پاسگاه حمله نکردند. آنها هم کاری نداشتند. آنها آمدند سرپل حاجی [در مدخل شهر پیشوا] الان میدان امام است. یک شیخ محیالدین بود، روحانی بود. مردم را جمع کردند گفتند بنشینید. یک حلقه زدند دور هم. گفت: «أیها الناس این راهی که میروید کشتهشدن دارد اسیرشدن دارد، زندانرفتن دارد، ممکن است برویم و هیچکس برنگردد. شما را به این عزای حسینی اگر کسی میخواهد مثل کوفیان امام حسین را تنها بگذارد همینجا برگردد. مثل کوفه نشود که مردم کوفه بین راه برگشتند. هرکس میخواهد برگردد همینجا برگردد. اینها را گفت، مردم هم شارژ شدند و رگ غیرتشان گرفت. چه کسی برمیگردد ما آمادهایم برای کشتهشدن یا خمینی آزاد شود یا همه ما را بکشند.
زن و بچه همرامان نبود. زنها تا سرپل آمدند و برگشتند.
بعد از قلعهسین که ما رفتیم، جمعیت تو جاده میرفت. من پرچم دستم بود. یک روستایی بود با پرچم رفتم و گفتم: داریم میریم کمک آیتالله خمینی. هر کس مایل است بیاید. جمعیت دارد تو خیابان میرود. دروگر و کارگر همه آمدند به ما ملحق شدند. ترک بودند، کرد بودند. غریب بودند از کردستان آمده بودند اینجا درو میکردند. این دروگرها به ما ملحق شدند و آمدیم رسیدیم به ورامین توی ورامین حسینیه بنیفاطمه آمدند استقبال ما، جمع شدند و در میدان ورامین آمدند یک خورده سخنرانی کردند و حرکت کردند. میگفتند: اگر برویم به یاری آیتالله خمینی أجر خداپسندانه دارد. رهبر را گرفتند. مرجع تقلید را گرفتند. باید برویم آزادش کنیم و همینطور صحبت میکردیم و میرفتیم. من حدوداً اول جمعیت بودم. جوان بودم. کفنپوشها یکی حاج حسن جعفری بود، چند نفری هم از محمدآباد بودند. اول جمعیت ده، بیست تا جلو بود. این حاج احمد علیخانی بود من با او بودم البته جلوی جمعیت بودیم. هادی جنیدی بود، هادی شبان درویش آن موقع میگفتند هادی جوانگری یک جوان بود، ولی سناردشتی بود. مرتضی طباطبایی بود.
خیلیها را به اسم نمیشناسم خیلی زیاد بودند. حسین آقا ناصری بود، هادی پوستی بود.
همه پیاده رفتیم. در راه جمعیت زیاد میشد هر چی میرفتیم جمعیت بیشتر میشد. شعارمان «یا مرگ یا خمینی یا مرگ یا خمینی»
در ورامین گروهان ورامین باز عکسالعملی نشان ندادند. ژاندارمها رفتند تو در پاسگاه را بستند. ما همینطور با جمعیت میرفتیم کاظمآباد و باز جمعیت به ما اضافه میشد، آمدیم تا اول موسیآباد اینجا که بیمارستان پانزده خرداده است. جمعیت میآمد. از پذیرایی هم خبری نبود از تهران حاج علیاکبر شوفری بود کامیون داشت ـ چهارراه مولوی بار بازاریها را جمع میکرد غروب که میشد بارهای بازار را میآورد ـ ما از کاظمآباد و کارخانه قند که خارج شدیم، بیرون بین بیمارستان پانزده خرداد این کامیون آمد نگه داشت چند نفر آشنا مثل میرزا حسین طباطبایی رفتن تو رکاب ماشین صحبت کردند و گفتند: «نروید که قتلعام کردند. در میدان شوش مردم را بستند به تیر، رحم نمیکنند.»
بعد یکی از آقایان گفت: «حاج اکبر برو دل مردم را خالی نکن. برو بگذار مردم بروند. میرزاحسین با این راننده کامیون برگشت چند نفر دیگه هم برگشتند.
حاج عباس مغنی پیرمرد بود نفس تنگی داشت هی این هنوهن میکرد با این تنگی نفسش تا موسیآباد آمد. حاج عباس را هم دیدیم که پیرمرد بود، به سختی میآمد. تا موسیآباد آمدند. گفتند: «بنشینیم اینجا یک استراحتی بکنیم تا برویم تهران شب میشود. جمعیت استراحتی کردند تا مردم استراحت کنند گفتند: یکی برود لااقل یک ذره نانی، غذایی، چیزی تهیه کند. حسین آقا ناصری و هادی پوستی رفتند دستمال دست گرفتند داخل جمعیت. هر کس پول داشت ـ آنوقت پولی نبود ـ دو تومانی بود و پنج تومانی و دو زاری. هر چی بود میریختیم. من سه تومانی ریختم در آن کیسه. گفتیم میریزیم و شب که ملت میروند برای تهیه غذا، اینها غذا داشته باشند. اینجا یک مقدار که نشستند و وضو گرفتند و آب خوردند و استراحت کردند یک چشمه آب قنات خیلی خنک بود. موقع نماز نبود یک نیمساعتی نزدیک به غروب بود مردم وضو گرفتند برای اینکه با وضو باشند، تجدید وضو کردند و حرکت کردیم. این دو نفر به اصطلاح با یک وسیله رفتند جدا شدند که بروند تهران نان بگیرند.
شیخ فتح الله صانعی و محیالدین روحانی بودند. پیرمرد بودند، خسته میشدند. سواری آمد و اینها را سوار کرد دویست متر، پانصد متر جلوتر رفت ایستاد تا این جمعیت بیایند برسند. من پرچم دستم بود. از این پرچمهای امام حسین. چوب داشت ما پرچم را میگرفتیم در خیابان مردم متوجه بشوند. موسیآباد را رد کردیم قبل از باقرآباد پوئینک، به پوئینک که رسیدیم گروهان باقرآباد دستور داده بود نیروها آماده باشند آنجا و نگذارند جمعیت از پل به آن طرف برود. یک عده جلو بودیم بعد پوئینک که رسیدیم مردم گفتند: جمع شوید تا عقبیها هم برسند. حسین آقای نورپروری بود رفتند با چند تا از این بزرگترها با رئیس پاسگاه صحبت کنند دلیل و برهان آوردند رئیس پاسگاه هم میگفت: «مردم را برگردانید دستور تیراندازی داریم.»
با ما یک جوانی بود بهش گفتم: برگرد برو. چرا آمدی؟ ما آمدیم به عنوان کشتهشدن. الان دو راه بیشتر نیست یا مرگ یا خمینی ما دستبردار نیستیم از خمینی.
این را که گفتم، ترسید و برگشت رفت. ما ایستادیم با جمعیت و همینطور جلوی جمعیت میگفتیم پرچم به دستها و قمه به دستها بیایند جلوی جمعیت که پهنای خیابان را گرفته باشند. نیرو از تهران آمده بود شصت، هفتاد تا بودند. آمدند حدود سیصد متری به ما نزدیک شدند. آنها با کامیون و ماشین آمده بودند از پاسگاه تا باقرآباد، حدود پانصد متر آمدند جلو. چهار پنج تا از بچههای سناردک جلو رفته بودند پیراهنشان هم کنده بودند پیچیدند دور سرشان، رفتند جلو ما یکوقت دیدم که صد متر مانده به ما شروع کردند به تیراندازی. حالا نگو تیر هوایی است اسلحههایشان گویا M1 بود. گفتم: بیایید نترسید پنبهایست. حالا صدای تیر میآید ما میگوییم پنبهایست، نگو اینها هوایی تیر زدند. سنگ برداشتیم، آنها تیراندازی میکردند ما سنگ پرتاب میکردیم. یک وقت دیدم سر تفنگها آمد پایین صدای ویژ ویژ ویژ میآمد.
فکر کردیم آتش است. گفتیم بخوابیم که آتیشی است. چند نفر آنها مردم را زدند. دیدیم سنگها آتیشی شد. تو گندمها بغل جاده خوابیدیم، سرمان را بلند کردیم دیدیم که آمدند تو جمعیت. دنبال جمعیت مردم را عقب راندند، آمدند رسیدند به ما. یک نفر از اینها تفنگ دستش بود، قنداق تفنگ را زد به باسن من و فحشی هم به داد گفت: «این چه کاریه میکنی؟ بلند شو فرار کن.»
همه بلند شدیم فرار کردیم تو گندمها، پرچم هنوز دستم بود. پرچم را بینداز میزننت. همه گفتیم پرچم امانت است این را باید به صاحبش تحویل بدهیم. پرچم را لوله کردم آمدیم که آنها هم برگشتند.
کسی نمیفهمید کی به کی بود. آمدیم صد متر که از اینجا دور شدیم طالبیکاری بود. هنوز غروب نشده بود. گرگ و میش بود. احمد علیخانی رفیق ما بود، از آنجا دویست متر تقریباً دور شده بودیم که دیدیم دومرتبه از آن طرف آمدند، جنازهها و زخمیها را ریختند داخل ماشین و آمدند سمت جمعیت و دو مرتبه تیر هوایی رها کردند. گفتیم میزنند برگردیم که اینها سر لج افتادن میزنند. برگشتیم. ما به محل زخمیها نرسیدیم. نگذاشتند برسیم. از دور دیدیم افتادند در زمینها. یک مقدار سمت روستاها فرار کردند یک مقدار از ترس رفته بودند سمت چاههای منگول، ریخته بودند داخل این چاهها. ما که رفتیم عقب دیگر هوا تاریک شد. هنوز زیاد دور نشده بودیم که دیدیم یک ماشین از این ماشین باریها آمد آنجا و اینها را ریختند بالا. دو، سه نفری دستهای اینها را میگرفتند و میانداختند بالا. حالا نیمه جان بودند، جاندار بودند، مرده بودند هر چه بودند میانداختند بالا. دور میزد همه را جمع کردند و ریختند داخل ماشین. من صد، صد و پنجاه متر تو گندم نشسته بودم این جریان را مشاهده کردم.[1]
منبع: بهار بیداری، خاطرات بازماندگان حماسه 15 خرداد دشت ورامین، تهران، رسول آفتاب، 1392، ص 24 - 30.
[1]. راوی: ابراهیم سارایی
تعداد بازدید: 48