خاطرات

در حوض غسل کردم و کفن پوشیدم


11 دي 1403


[راوی: حسن جعفری اردستانی] با آقایان حاج صادق و حاج سعید امانی هفته‌ای یک شب می‌‌رفتیم جلسه. بعضی موقع‌‌ها دوماه یک‌بار می‌‌رفتیم. زیرزمینی داشتند که پنهانی می‌‌رفتیم آنجا در مورد انقلاب و اینکه چکار باید بکنیم، صحبت می‌‌کردیم. اعلامیه می‌گرفتیم و پخش می‌کردیم. قبل از انقلاب می‌رفتیم تهران از آقای کافی نوار می‌آوردیم، هفته‌ای یک شب که جلسه داشتیم نوارشان را می‌گذاشتیم و استفاده می‌کردیم. وقتی شنیدیم حضرت امام را دستگیر کردند، یکی از رفقا به نام حاج عباس رحیمی، از قم خبر آورد که آیت‌الله خمینی را دستگیر کردند. آقای مهاجرانی از تهران ماشین دربست گرفته بود آمده بود خبر را به آنها داده بود. گفت برو پیشوا بگو کفن‌پوشان بریزند توی خیابان. پیشنهاد آقای مهاجرانی بود.

شب قبل هم من خواب دیدم که کفن پوشیدم در حوض خانه‌مان دارم غسل می‌کنم. از خواب بیدار شدم گفتم می‌خواهم بمیرم که غسل می‌‌‌کردم. همان روز رفتم در حوض غسل کردم و کفن پوشیدم.

روز ۱۵ خرداد آقای مهاجرانی که از قم خبر آورد، آقای حاج رضا نیری و پدر وزیر بهداشت آقای دستجردی از تهران یک ماشین دربست گرفتند و آمدند پیشوا. روز دوازدهم محرم بود، معروف بود به روز بنی‌اسد. تمام هیئت‌ها جمع می‌شدند منزل حاج غلامعلی رحیمی. بعد می‌آمدند صحن و عزاداری شبیه‌خوانی می‌کردند. آمدند به مداح؛ آقای تقی اعلایی خبر دادند و او همان‌جا برنامه را عوض کرد.

من هم در مغازه‌ خواروبارفروشی‌ام نشسته بودم.

حاج عباس رحیمی آمد گفت: «چرا در مغازه‌ات رو نبستی؟»

گفتم: دارم کار می‌کنم.

گفت: «بلند شو آقای خمینی را دیشب دستگیر کردند.»

آمدیم حسینیه و از همانجا نوحه را عوض کردند. آمدیم داخل بازار، یک دسته جلو می‌رفتند می‌خواندند: «فرمود حسین فی یوم عاشورا هل من ناصرا ـ در فیضیه قالو بلا.»

قسمت اول را یک دسته می‌گفت، قسمت دوم را دسته‌ دیگر. آمدند توی بازار جایی هست به نام چهارسوق. همه خبر نداشتند فقط یک عده می‌دانستیم.

در رفت و آمدی که کردیم جمعیت اضافه می‌شد. یک عده این برنامه را اجرا می‌‌کردند دو مرتبه آمدیم داخل صحن. حاج حسن مقدس مداح بود رفت روی منبر و اعلام کرد: «امروز عزای ما دوتا شده، یکی عزای أباعبدالله الحسین(ع) و یکی هم حضرت امام. امام رو دستگیر کردن.»

مردم در صحن شروع کردند عزاداری. هفت ـ هشت نفر جلسه گذاشتیم که چکار کنیم.

حسن مقدس، حاج آقا کریمی، آقای حامدی، آقای تاجیک و من بودم. گفتند: نزدیک ظهر است مردم بروند ناهار بخورند، وصیت‌هایشان را هم بکنند، نگویند ما نمی‌دانستیم ما را گول زدند آمدیم. هر کس می‌خواهد بیاید غسل شهادت بکند و کفن بپوشد ـ کفن‌ها لباس احرام مکه بود، پوشیدیم ـ هر کس هم ندارد پیراهن سفید بپوشد. از خانواده خداحافظی کنید، اگر دوست داشتید ساعت دو بیاید داخل صحن امامزاده جعفر(ع).

من رفتم پشت بلندگو اعلام کردم: مردم هر کس از ما خوبی و بدی دیده حلال کنه. می‌خوایم ساعت یک‌ونیم بریم تهران و اعتراض‌مان را شروع کنیم.

مردم متفرق شدند و رفتند خانه. اکثراً ساعت یک‌ونیم آمدند. من هم رفتم خانه، ساعت یک غسل شهادت کردم، کفن پوشیدم و با پای برهنه یک چوب‌دستی هم داشتم دست گرفتم و از پله‌های صحن آمدم پایین.

هیئت آمد داخل صحن و از پسر موسى‌بن‌جعفر(ع) خداحافظی کردند و از صحن حرکت کردیم، شعار می‌دادیم: «خمینی خمینی خدا نگهدار تو، بمیرد بمیرد دشمن خونخوار تو»

بلندگو نداشتیم. من جوان بودم و صدایم قوی بود. از داخل بازار آمدیم اول بازار، دیدیم هنوز راهپیمایی نبود زن و بچه‌ها هم داشتند می‌‌آمدند جلو. گفتیم شما برگردید. زیر دست و با ممکنه از بین برید.

گوش نکردند، تا سرپل حاجی آمدند. یک پل چهار، پنج متری بود، تمام روستاهای اطراف باید می‌آمدند از روی این پل رد می‌شدند. کلاً بیابان بود. فقط یک قهوه‌خانه داشت. روی پل بچه‌‌ها دست‌هایشان را زنجیر گرفتند و گفتند: خانم‌ها خواهش می‌کنیم برگردید.

بالاخره با خواهش و تمنا برگشتند. گریه می‌کردند، هم برای آقای خمینی هم برای بچه‌هایشان. بین راه یک روحانی به نام شیخ ابوالقاسم محی‌الدین رفت روی بلندی دیواری ایستاد و گفت: «مردم برگردید. اگر برویم کشته‌شدن دارد، زندانی دارد، اسیرشدن دارد، از زندگی ساقط‌شدن دارد. هر کس هم نمی‌خواهد از همین‌جا برگردد. پنج دقیقه صبر می‌کنیم که نگویند ما نمی‌دانستیم و گول خوردیم.»

از همان‌جا مردم شعار دادند: «خمینی خمینی خدا نگهدار تو بمیرد بمیرد دشمن خونخوار تو.»

یک نفر هم برنگشت، همه آمدند. آمدیم نزدیک ورامین. از روستاهای اطراف جمعیت به ما اضافه می‌‌شد. مسیرمان اول قلعه‌سین بود. آقای مرتضی طباطبایی اهل محمدآباد و سیدمحمدرضا طباطبایی ـ با من زندان بود اهل زواره‌بر ـ بودند. همان روز که خبر آوردند پیشوا، ما هم فرستادیم به روستا‌ها و باخبرشان کردیم. آنها هم با هر وسیله‌ای داشتند آمدند و رفتیم نزدیک ورامین ـ الان میدان رازی است ـ یک رودخانه بود و یک جاده خاکی. آمدیم نزدیک ورامین دیدیم ورامینی‌‌ها هم باخبر شدند. از همان‌جا آمدند به استقبال ما. هماهنگ شدیم و با هم رفتیم.

پنج، شش هزار نفر بودیم، نزدیک پل باقرآباد که رسیدیم جلوی‌مان را گرفتند و بستند به رگبار. فصل درو بود. آن موقع دروگرهای ترک و لر می‌‌آمدند برای درو. وقتی دیدند ما داریم حرکت می‌کنیم، آنها هم با همان داس‌ها و دست‌غاله‌شان آمدند. آن‌هایی که فارسی بلد بودند با ما شعار می‌دادند و برای آنهایی که بلد نبودند ترجمه می‌کردند. آنها هم شعار می‌‌دادند. آمدیم نزدیک پل موسی‌آباد، آنجا یک نهر آب بود. همان‌جا نشستند و گفتند: هر کس نماز نخوانده، بخواند.

بعد گفتند: یک پولی هم جمع کنیم برویم نان و پنیر بگیریم. شب بین راه غذا می‌‌خواهیم.

پول جمع کردیم یک عده رفتند غذا و نان بیاورند. یک عده هم که نماز نخوانده بودند خواندند. دو مرتبه شروع کردند: «خمینی خمینی خدا نگهدار تو، بمیرد دشمن خونخوار تو.»

اطراف خیابان هم هر کس بود می‌آمد و با ما هماهنگ می‌شد. نزدیک پل باقرآباد که رسیدیم، ماشین‌هایی که از سمت تهران می‌‌آمدند می‌‌گفتند: «نرید. جلو رو بستند. همه‌تونو به رگبار می‌بندند.»

گوش به این حرف‌ها نمی‌دادیم، می‌رفتیم. نزدیک از کارگرهای کارخانه هم به ما اضافه شدند. هر کس ما را می‌دید از کوچک و بزرگ، رعیت و کشاورز و ارباب، همه ریختند تو خیابان. به باقرآباد که رسیدیم جلویمان را گرفتند. همین سرهنگ می‌رزایی ایستاد و گفت «رئیس شما کیه؟»

آقا مرتضی طباطبایی و عزت‌الله رجبی که شهید شدند جلو بودند. ما هم کفن‌پوش جلو بودیم. گفتیم: رئیس نداریم.

بالاخره حاج سیدمرتضی طباطبایی گفت: «من رئیسم.»

سرهنگ گفت: «برگردید وگرنه همه‌تونو می‌بندند به رگبار. همه کشته می‌شن.»

سیدمرتضی گفت: «اگه می‌خواستیم برگردیم هیچ کدوم از خونه‌مون بیرون نمی‌اومدیم. مرغابی رو از آب می‌ترسونید؟ ما از توپ و تانک شما هیچ ترسی نداریم.»

همان‌جا اولین کسی که شهید کردند آقا مرتضی طباطبایی بود. بعد عزت‌الله رجبی که قمه دستش بود رفت بزند پای سرهنگ را قطع کند که تیر زدند توی دهانش از پشت گردنش آمد بیرون.

اسلحه سرهنگ کلت بود ولی خب سرباز‌ها همه مسلح بودند. ما را بستند به رگبار. اول هوایی زدند، ولی وقتی دیدند باز هم مردم جلو می‌‌روند، همه را به رگبار بستند. چندتا از سرباز‌ها با ما بودند گفتند: بخوابید رو زمین وگرنه همه‌تون کشته می‌شید.» ما این‌طرف و آن‌طرف خیابان خوابیدیم زمین. گفتند: «از خیابان برید بیرون.»

چهار دست و پا رفتیم تو گندم‌ها. بالاخره خودمان را کشیدیم بیرون. چهارصد، پانصد نفر از برادرهای ترک زبان در خیابان شهید شدند، ولی ما سینه‌خیز رفتیم. نزدیک غروب بود. چون پای برهنه بودم پاهایم تاول زده بود.

 

منبع: بهار بیداری، خاطرات بازماندگان حماسه 15 خرداد دشت ورامین، تهران، رسول آفتاب، 1392، ص 38 - 43.



 
تعداد بازدید: 34



آرشیو خاطرات

نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی:

جدیدترین مطالب

پربازدیدها

© تمامی حقوق برای پایگاه اطلاع رسانی 15 خرداد 1342 محفوظ است.