خاطرات

مردم، چهارچرخ دوج کامانکا را پنجر کردند


09 بهمن 1403


[سیدمحمد طباطبایی] روز پانزده خرداد شد. هفتاد من جو کاشته بودیم، داشتیم دسته‌هایش را بر می‌‌داشتیم. بچه‌ها خبر دادند که امام را دستگیر کردند. رفته بودند بنی‌اسد، روز بنی‌اسد بود. دیدم آقام آمد و بدون اینکه به ما بگوید، داس را از ما گرفت و رفت. به من هم نگفت بیا. من دنبالش رفتم. وسط راه که رسیدیم،

گفتم: آقا.

گفت: بله

گفتم: این راهی که ما داریم می‌‌ریم برگشت نداره. معلوم نیست ما برگردیم. اگر یک وقت نافرمانی کردم و فرمان شما رو نبردم منو ببخش.

گفت: تو منو ببخش. تو برام خیلی زحمت کشیدی.

رسیدیم به قلعه‌نو کهنک. چند نفر هم سر راه نشسته بودند. خانه‌ ما هم قلعه‌نو بود، سر راه بود اما به این فکر بودیم که الان روز دفاع است دیگر خانه نباید برویم. از آنجا رد شدیم، دونفر در سایه نشسته بودند. گفتند: کجا می‌روید؟ مردم همه رفتند.

گوش ندادیم، حرکت کردیم و آمدیم سرپل حاجی. شیخ عباس ـ در قلعه‌نو منبر می‌‌رفت ـ با مش قاسم مهابادی آنجا نشسته بودند. دنبال مردم آمده بودند ولی کاری نداشتند. گفتند: کجا می‌روید؟

آقام گفت: بلند شو برو دنبال کارت تو به درد نمی‌خوری.

حرکت کردیم و آمدیم. از سرپل حاجی تا قلعه‌سین پیاده رفتیم. به جمعیت نرسیده بودیم. خیلی جلوتر بودند.

وقتی راه افتادیم فرصت نشد به خانه خبر بدهیم. مادر که نداشتم ولی خانومم چشم انتظار بود و فکر می‌کرد ما داریم تو بیابان کار می‌کنیم.

حسین علیگاهی همسایه‌مان را هم دیدیم و با هم صحبت کردیم. خانواده‌ شهید بود. رسیدیم سر قبرستان قلعه‌سین یک مینی‌بوس رسید سوارمان کرد.

آقای ولی‌الله خراسانی می‌خواست برادرهایش را برگرداند، مردم را برگرداند، گفت: تلفن زدند به آقای مهاجری، آقای مهاجری گفته نیایید. کسی به حرف‌هایش گوش نداد. حرکت کردیم رفتیم موسی‌آباد. وقتی رسیدیم عده‌ای نماز می‌خواندند، بعضی‌ها هم استراحت می‌کردند. آنجا پولی هم جمع کردند برای اینکه غذایی فراهم کنیم تا در راه بخورند. آنجا خیلی‌ها را دیدم. پسر عمویم آقا مصطفی، سیدمرتضی طباطبایی، سیدرضا پسر عمویم. از کهنک و قلعه‌نو خیلی‌ها بودند. حرکت کردیم و بنا کردیم به شعار دادن. «خمینی خمینی خدا نگهدار تو بمیرد بمیرد دشمن خونخوار تو»

یک عده می‌‌گفتند: «خمینی خمینی خدا نگهدار تو» یه عده هم «بمیرد بمیرد دشمن خونخوار تو»

از خیرآباد هم رد شدیم، رسیدیم به پولینک. در راه جمعیت هی اضافه می‌شد. از منع‌آباد، بوالعرض، محمدآباد. سیدمرتضی طباطبایی که شهید شد، همه را حرکت داده بود. یکسری دروگرهایی که آمده بودند برای کار با ما همراه شدند.

عباس شیخ اسماعیلی، اهل کهنک بود؛ متولی امامزاده‌ کهنک. گفت: «همه‌ این کارها تقصیر عزت رجبی است، با سرهنگ یکی به دو می‌کند.»

قمه‌ای هم دستش بود. یک سرباز محافظ سرهنگ بهزادی بود. اینکه داشت یکی به دو می‌کرد، با تیر می‌زند به دهان او و به شهادت می‌‌رسد. ما جنازه‌اش را تو ماشین دیدیم و از این‌جا رفتیم قلعه‌سین، تو ماشین نشستیم رفتیم گل‌تپه، موسی‌آباد. همه از ورامین آمده بودند آنجا داشتند استراحت می‌کردند. ما آنجا رسیدیم به مردم. به خیابان که رسیدیم گفتند پلیس آمد. شعار عوض شد. أشهد أن لا اله الا الله و اشهد أن محمد رسول الله.

وقتی رفتیم سربازها رفتند سنگر گرفتند. سرهنگ تا موقعی که سربازها جا نگرفته بودند، حالا به حساب خودش داشت سرگرم می‌کرد. وقتی سنگر گرفتند، حکم تیر داد و خودش سوار ماشین شد و رفت.

مش حسین مهابادی تیر خورده بود و از پشتش درآمده بود. رمضان مهابادی آمده بود دست گذاشته بود زیر و روی آنکه جلوی خونریزی را بگیرد، یک سرباز با سرنیزه او را کول کرده و گفت: برادرش که مرد این هم می‌میرد.

خیلی خوشحالی می‌کرد. سیدمرتضی طباطبایی را هم شهید کردند. جنازه‌اش را بردند مسگرآباد. نتوانستیم بیاریمشان عقب. کشته و زخمی همه را ریختند داخل دوج کامانکا و بردند.

اصغر کشوری، تیر خورده بود به سینه‌اش اما کاری نبود. عقب نشسته بود. عباس شیخ اسماعیلی هم تیر خورده بود تو پاش، او هم رفت نشست عقب. زرنگ بود خودش را کشید عقب ماشین. من سالم بودم. با پسر عمه‌ام به هوای پدرم رفتیم. تیر خورده بود تو پاش. رفتیم زهیرآباد که رسیدیم، مردم عادی زدند چهارچرخ دوج کامانکا را پنچر کردند. با همان پنجری رفت تا دم ژاندارمری. آنجا نگه داشت. ده، دوازده نفر زخمی بود که بردند مریض‌خانه،[بیمارستان فیروزآبادی] شهدا را هم بردند مسگرآباد.

محمدعلی عرب اهل محمدآباد بود. با قمه زده بودند به بازویش. یک تیر هم زده بودند به پایش. در مریض‌خانه خوابیده بود. وقتی پدرم را بردند اتاق عمل، یک گروهبان 3 آمد گفت: «این آقا را من از مرگ نجات دادم. یک سرباز می‌خواست شکمش را پاره کند من با چوب انداختمش آن طرف گفتم سرباز می‌خواهی شکم مُرده را پاره کنی؟ سرباز هم رها کرد و رفت.»

آقام می‌‌گفت: «هی می‌گفتم یا امام زمان(عج)، یا حسین(ع)، اون سرباز گفت کاری می‌کنم که دیگه نگی یا امام زمان(عج) یا حسین(ع)»

ما را آنجا نگه داشتند بازداشت بودیم. ساواک آمد بالا سر ما، می‌‌شناختمشان. لباس شخصی تنش کرده بود جاسوسی کند. تا گفتم: جناب سروان من بی‌گناهم یک چوب زد به من.

آقام گفت: «نامسلمون! کافر بچه‌ منو برای چی می‌زنی؟»

آن موقع بیست‌وپنج سالم بود. یک سال بود ازدواج کرده بودم. بعد ول کرد و رفت دنبال مریض‌های دیگر.

 

منبع: بهار بیداری، خاطرات بازماندگان حماسه 15 خرداد دشت ورامین، تهران، رسول آفتاب، 1392، ص 44 - 47.



 
تعداد بازدید: 57



آرشیو خاطرات

نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی:

جدیدترین مطالب

پربازدیدها

© تمامی حقوق برای پایگاه اطلاع رسانی 15 خرداد 1342 محفوظ است.