02 ارديبهشت 1404
من [حجتالاسلام محمود وحدتنیا] آن زمان (محرم 1342) در تبریز بودم که از آقایان میلانی و محمدهادی ـ رضوانالله علیه ـ اعلامیهای آمد، با این مضمون که «امام حسینیها از سفره امام حسین(ع) نان میخورند، نمک میخورند و نمکدان میشکنند!» در آن اعلامیه، آقایان به منبریها دستور داده بودند که فجایع دستگاه را بیان کنید!
اول محرم که شد شهربانی منبریهایی را که این مطالب را میگفتند جمع کرد. آنها شاید کمتر از ده نفر بودند. شهربانی دستور داد که ما نباید صحبتی بکنیم. ضمناً گفتند: «تعهد بدهید که هیچ حرفی نمیزنید!» مرحوم آقای ناصرزاده، آقای انزابی و اساتیدی که جلوتر از همه بودند گفتند: «این کار دروغ عملی است و ما نمیتوانیم تعهد بدهیم و بعد حرف بزنیم. تعهد نمیدهیم و منبر هم نمیرویم.»
روز چهارم، تبریز و بازار تبریز چنان مقاومتی کرد که مأمورین آمدند و گفتند «باید واعظ دعوت کنید!» بازاریها گفتند: «ما واعظ دعوت کردهایم، اما واعظهای ما نمیآیند.» پرسیدند: «واعظها چه کسانی هستند؟» وقتی اسم بردند مأمورین گفتند: «غیر اینها را دعوت کنید!» گفتند: «غیر از اینها، مردم پای منبر اشخاص دیگر جمع نمیشوند!» بعد ما را به شهربانی احضار کردند و گفتند: «شما باید به منبر بروید!» اول میگفتند تعهد بدهید و نروید! بعد گفتند بروید ولی چیزی نگویید. به هر حال تعهد داده نشد. چند نفر از وعاظ خیلی مقاوم بودند. دست آخر هم مردم توسط همین افراد پای منبرها جمع شدند.
بنا بود از هشتم محرم به بعد، فجایعی که در فیضیه انجام شده بود به مردم بگوییم. این برنامه توسط نامهها و اعلامیههای حضرت امام و سایر مراجع که به تبریز رسیده بود به ما ابلاغ شد. من ترسیدم و احساس خوف کردم. شب ششم محرم که فردایش قرار بود به منبر بروم دیدم هیچ مطلبی برای تحریک مردم آماده ندارم و برای بیان فجایع مدرسه فیضیه، هیچ بهانهای آماده نکردهام. با خودم فکر کردم بهترین وسیله استفاده از شعر است. اما شعر مناسب هم نداشتم. شعرا هم در دسترس نبودند. فردا هم میخواهم صحبت کنم. به هر حال هر طور بود چند بیتی شعر گفتم. شعرها را حالا به خاطر ندارم، ولی تبریزیها شاید هنوز یادشان باشد. فردای آن روز، وقتی شعرها را بالای منبر خواندم بیآنکه خودم بدانم چه میکنم، یک گوشه عمامهام را گرفتم و پرت کردم وسط مجلس. وقتی عمامه باز شد ناگهان خود من هم از صدای گریه مردم و انفجار احساسات آنها ترسیدم. طوری بود که آن روز، در حجرهها همه از ترس میگفتند: «امروز چه اتفاقی خواهد افتاد؟» بعداً یکی از علما به من گفت: «تو خلاف شرع انجام دادهای!» خیلی مقید بودند و واقعاً برای اینکه در روز هشتم صحبتها را شروع کنیم، هیچکس نمیدانست چه کسی باید انتخاب شود. یعنی تنها یک دیوانه را لازم داشتیم، و دوستان من را انتخاب کردند.
بعد از آن روز، دیگر همه شروع کردند به صحبت، و داغترین منبر آن روزها، منبر آقای اهری بود. وقتی هم که احضار شدیم به ساواک، مأمورین خیلی به ایشان ناسزا گفتند. همچنین آقای بکایی هم بود که ایشان صحبتهای خیلی خوبی کردند. اگرچه اصل ابیاتی که آن روز بالای منبر خواندم به خاطرم نمانده، اما مضمون شعر این بود: «امروز کسانی در جایگاه یزید نشستهاند و حسین زمان را میکوبند. پس ای مردمی که به امام حسین(ع) علاقه دارید! به بیعتی که با امامتان کردید، وفا کنید! اگر در کربلا عمامهها به غارت رفت، در فیضیه و در میان آتش و خون این عمامهها به خون آغشته شده است!»
بعد از آن ماجرا دیگر کاملاً اوضاع تبریز به هم ریخت و شرایط خیلی خطرناک و سختی ایجاد شد. هر کدام هر شب یکجا میخوابیدیم، یک شب به خارج از شهر میرفتیم. آن چه باید میگفتیم، گفته و مظلومیت فیضیه و جنایات رژیم را افشا کرده بودیم. همچنین اطاعت از دین را هم ترک نکرده بودیم و این برای ما عالمی داشت.
یک شب که در منزل آقای بکایی بودیم، یک خیاط ـ خدا خیرش بدهد حالا نمیدانم کجاست ـ به ما گفت که من هم با شما میآیم. وقتی به منزل آقای بکایی آمد یک دشنه درآورد، بعد هم یک خنجر و یک قمه، بعد هم چاقوی کوچکی از جیب بغلش درآورد و گذاشت و رفت که پایش را بشوید. آن موقع منزل آقای بکایی حمام نداشت و ایشان رفت تا برای آن خیاط وسایل شستوشو فراهم کند. بنده خدا به قدری بدنش بوی عرق میداد که من فکر کردم در این چند شب، یک شب هم به منزل و جایی نرفته که بتواند حمام کند. حتی به شوخی گفتم: «خدایا یک کافرتر از این به ما برسان، وگرنه این طفلک خودش را میکشد!» بعد هم که آمد و به خودش گفتیم، کلی خندید. من دوباره گفتم: «کافرتر از این؟» او هم خیلی خندید و گفت: «من هنوز مؤمن نیستم!» آن روزها هر شب در جایی میماندیم. آقای بکایی از چند نفر از تجار تبریز خواسته بود که بگذارند ما هر شب، در منزل یکیشان بخوابیم. گفته بود آخر شب میآییم و اذان صبح میرویم. اما آنها ترسیدند و قبول نکردند.
به هر حال ما را به عنوان عاملین ناآرامیهای تبریز میشناختند و خیال نمیکردند که تبریز آرام بگیرد. به نظرم هنگام همین کنترلها و پاسدادنها بود که مردم روی سر مأمورین آشغال میریختند.
منبع: باقری، علی، خاطرات 15 خرداد تبریز، ماجرای آغاز انقلاب اسلامی در تبریز، ج 3، تهران، حوزه هنری، 1375، ص 153 ـ 155.
تعداد بازدید: 24