23 ارديبهشت 1404
در عاشورای سال 1343 یا 1344 بود که با صراحت تمام علیه رژیم پهلوی سخنرانی کردم نتیجهاش بازداشت و احضار به شورای تأمین شهر بود. در جلسه بازجویی، رئیس شهربانی، فرمانده ژاندارمری، رئیس ساواک و تعدادی دیگر حضور داشتند. رئیس ساواک رو به من کرد و گفت: من فکر میکنم تو چون جوان هستی برای کسب شهرت این حرفها را زدی؛ ولی من روز قیامت پدرت را درمیآورم! من هم بدون ملاحظه گفتم: جناب تیمسار! شما همین الان دارید پدر مردم را درمیآورید و نمیگذارید نوبت به قیامت برسد! از حرف من خیلی ناراحت شد و حدود نیم ساعت ساکت شد و هیچ حرفی نزد. بعد دوباره من حرفی زدم که ایشان از شدت عصبانیت منفجر شد و گفت: بله! ما میگیریم، میبندیم، میزنیم، میکشیم و به قول آقا! پدر درمیآوریم. گفتم: حالا رسیدید به همان حرفی که من اول زدم و شما زیر بار نمیرفتید!
رژیم شرایط بسیار سختی برای مبارزان و انقلابیون ایجاد کرده بود و هر حرکتی را دنبال میکرد و از هر فعالیت و اقدامی که علیه رژیم و شاه بود جلوگیری میکرد. به عنوان نمونه من در آن سالها هر هفته جمعهها جلسهای در تهران داشتم. در این جلسه که در هیئت «مکتبالرضا» برگزار میشد، عدهای از افراد متدین و تحصیلکرده و روشنفکر حضور پیدا میکردند و ما هم مطالبی که متناسب با این افراد بود مطرح میکردیم. مدتی بعد نامهای از ساواک آمد که باید به آنجا بروم. در آنجا با شخصی ملاقات کردم که خیلی از خودش تعریف و تمجید کرد و گفت: من خودم مذهبی و از خانوادهای روحانی و آیتاللهزاده هستم. با این حال از تو میخواهم که در سخنرانیهایت آیه «وَ لا تَحسَبَنّ الّذینَ قُتِلوا فی سَبیلِ الله أَمواتاً» را نخوانی! گفتم: چرا؟ گفت: چون این آیه و آیات مشابه، چریک درست میکند.
در اواسط ماه محرم سال 1342 بعد از واقعه پانزده خرداد، عازم آبادان شدم. منتها این بار به قصد تبلیغ در جهت اهداف قیام حضرت امام رفتم. وقتی به آبادان رسیدم دوستانی که مرا میشناختند برای دعوت به سراغم آمدند و من در همان اولین سخنرانیها بدون هماهنگی و مشورت با دوستان دیگر، اسم حضرت امام را که به تازگی دستگیر شده بود، صراحتاً بردم و از معظمٌله به طور کامل تجلیل کردم و از مردم خواستم موقعی که اسم ایشان ذکر میشود سه بار صلوات ختم کنند. این موضوع ساواک را خیلی به خشم آورد. چون وقتی که مرا احضار کردند رئیس ساواک، در حضور دوستان دیگر از جمله شهید مفتح، به من گفت: شما در دین و مذهب بدعت گذاشتهاید! گفتم: چطور؟ گفت: سابقه ندارد که کسی برای غیر از پیامبر اسلام صلوات بفرستد و شما این کار را کردید و برای آقای خمینی هم صلوات فرستادید.
در جوابش گفتم: اولاً این صلوات چیز جدیدی نیست و همان صلوات بر «محمد و آل محمد» است و کسی نگفته است «اللهم صل علی خمینی!» ثانیاً اگر هم صلوات بر کسی غیر از پیامبر فرستاده شود بدعت به شمار نمیآید؛ چون خداوند در آیه 157 سوره بقره ضمن تمجید از کسانی که در مصیبت عزیزانشان صبر میکنند، فرموده است: «اُولئِکَ عَلَیهِم صَلَواتٌ مِن رَبِّهم وَ رَحمَه» و یا در آیه زکات، خطاب به پیامبر میفرماید: «خُذْ مِنْ إَمْوالِهِمْ صَدَقَهً تُطَهِّرُهُمْ وَ تُزَکِّیهِمْ بِها وَ صَلِّ عَلَیْهِمْ إِنّ صَلاتَکَ سَکَنٌ لَهُمْ وَ اللهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ». البته معلوم بود که ناراحتی ساواکیها از چیست؛ آنها از نام و یاد امام و شور و هیجانی که در مردم پدید میآورد رنج میبردند.
در آن سال، مرحوم شهید مفتح هم در آبادان، خوش درخشید و انصافاً شور انقلابی عجیبی در مردم به وجود آورد. به طوری که اسم مفتح به عنوان اسمی جذاب بر سر زبانها افتاد. اماکن مذهبی در موقع سخنرانی بنده و شهید مفتح، مملو از جمعیت میشد. در سال بعد هم شهید مفتح با شدت بیشتری به میدان آمد و با سخنرانیهای داغ و کوبندهاش صحنه وحشتناکی پیش چشم ساواک ترسیم نمود. با اینکه بنای رژیم و ساواک در شهرهای مرزی به ویژه آبادان بر سختگیری نبود؛ ولی نتوانستند شهید مفتح را تحمل کنند، لذا از ایشان خواستند آبادان را ترک کند و خودشان او را با قطار به تهران فرستادند و دیگر اجازه ندادند برگردد.
منبع: سیاست و حکمت: خاطرات آیتالله دکتر احمد بهشتی، تدوین سیدمصطفی سیدصادقی، تهران، مؤسسه فرهنگی هنری و انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1401، ص 179 - 181.
تعداد بازدید: 7