صبح بیداری و فصل عاشقی خرداد بود
رایت آزادگی با رهبری آزاد بود
کرد توفان با خروش و خشم سیلآسای خویش
گرچه سکّان زمان در دست استبداد بود
همچو جدش مصطفی از روز اوّل گفت لا...
تا شود معلوم از آن دوده و اجداد بود
شدی تبعید اگر مانند بوذر
ثنایت ای مهین فرزانه رهبر
سخن را میفزاید شوکت و فر
چو آید بر زبان خامه نامت
شود از پرتوش رخشنده دفتر
به میهن رای والای تو جان داد
که روحالله بخشد جان به پیکر
آنان که با ایثار دست از جان کشیدند
در عرصة پیکار حق شور آفریدند
در خلوت خاموش شبهای شهادت
افسانه ایثار گفتند و شنیدند
از شعلههای جان شکار ظلم و بیداد
پروانهوش پروا نکردند و پریدند
خونی که در فیضیّه بر خاک وطن ریخت
چون چشمهای جوشید و بر دشت و دمن ریخت
اشکی که جاری شد از آن چشمان معصوم
باران رحمت بود،کو بر این چمن ریخت
هر لالهای روید از این بوم و بر، امروز
خونی است کز آزادمردان بر کفن ریخت
زمین و آسمان، از چشمه فیاض یزدانی
یکی در کار گلریزی، یکی در پرتو افشانی
غبار تیره شب درگذشت از چهره گیتی
برآمد روز عالمگیر و عالمتاب یزدانی
برون شد آفتابی تابناک از پرده غیبت
که مهر و مه به رخسارش کنند آیینهگردانی
فری ای جهان زیر شهپر گرفته
همای ز گردون فراتر گرفته
ز دامان آخر زمان بردمیده
جهان را چو خورشید انور گرفته
بتان را سریر خدایی ز سر بر
به منشور اللهاکبر گرفته
شبی دراز و پر از فتنه روزگاران بود
شبی که شاهد اندوه بیقراران بود
ز دوردست میآمد طنین بانگ جرس
یقین ز دشت شبانگه عبور یاران بود
شبی خُلام چنان جامه سیاه عزا
ولی امید سحر با امیدوران بود