خاطرات

زندگینامه و خاطرات آیت‌الله ابراهیم امینی از قیام پانزده خرداد

ابراهیم امینی



آيت‏اللّه ابراهيم امينى، سال 1304 در نجف‏آباد اصفهان ديده به جهان گشود. تحصيلات ابتدايى را در همان‏جا به پايان رساند و در سال 1320 براى كسب علوم دينى راهى قم شد. اما بر اثر مشكلاتى، دوباره به اصفهان بازگشت و دوره ادبيات عرب و مقدمات را گذراند. در سال 1326 به قم بازگشت و از محضر استادانى چون آيت‏اللّه گلپايگانى، آيت‏اللّه بروجردى و حضرت امام خمينى بهره برد.
آيت‏اللّه ابراهيم امينى پس از پيروزى انقلاب اسلامى براى ادامه راه نهضت اسلامى از هيچ كوششى فروگذار نكرد و سالها دبير جامعه مدرسين حوزه علميه قم و امام جمعه موقت اين شهر بود.
تاكنون از ايشان آثارى چون بررسى مسائل كلى امامت، بانوى نمونه اسلام، آيين همسردارى، آيين تربيت، همه بايد بدانند، آموزش دين و... منتشر شده است.
اين گفت‏وگو در تاريخ سيزدهم ارديبهشت 1372 انجام گرفته است.

اصلاحات ارضى و آيت‏اللّه بروجردى
تا آنجا كه من به ياد دارم، حضرت آيت‏اللّه العظمى بروجردى، با اصلاحات ارضى شاه به شدت مخالف بود. عوامل رژيم، چندين‏بار خدمت ايشان آمده بودند تا نظرشان را نسبت به اصلاحات ارضى شاه جلب كنند، ولى ايشان موافقت نكرده بودند، تا آنكه رژيم مأيوس شد. شنيده‏ام، آيت‏اللّه العظمى بروجردى نيز در نهايت به شاه پيام داده بود كه: «تا وقتى من زنده هستم، نمى‏گذارم اصلاحات ارضى انجام شود.»
آيت‏اللّه العظمى بروجردى در آن زمان، قدرت فراوان و به‏خصوص در لرستان طرفداران زيادى داشت و در مجموع يك مرجع مطلق بود. به اين جهت دولتيها از ايشان حساب مى‏بردند و تا زمانى كه زنده بود، اصلاحات ارضى را شروع نكردند. اما وقتى ايشان فوت كرد، از آن جهت كه ديگر قدرتى در برابرشان نبود تا مقاوتى بكند، خوشحال شدند و زمينه را فراهم ديدند؛ از اين رو اصلاحات ارضى را به اجرا گذاشتند.
چون رژيم از قبل احساس كرده بود كه اگر يك قدرت روحانى وجود داشته باشد، ممكن است مزاحم كارهاى آنها بشود، بعد از فوت آيت‏اللّه العظمى بروجردى، تصميم داشت كارى كند كه ديگر قدرتى در حوزه به وجود نيايد.

پرهيز حضرت امام از مرجعيت
بعد از فوت آيت‏اللّه العظمى بروجردى، بيش از سه نفر را به عنوان مرجع، معرفى نكردند. كسان ديگر، در آن شرايط، معمولاً كارهايى انجام مى‏دادند تا مرجعيت را به سوى افراد معينى جلب كنند. اما من شاهد بودم كه امام نه تنها هيچ قدمى براى مرجعيت خود برنداشتند، بلكه بسيار مخالف بودند.
پس از فوت آيت‏اللّه بروجردى، همه آقايان در مجالس فاتحه شركت كردند و معمولاً هم با تعدادى همراه و باعظمت به مجالس آمدند. كسانى هم كه در آنجا حاضر بودند، برايشان صلوات مى‏فرستادند. اما وقتى امام در مجالس فاتحه شركت مى‏كردند، مقيد بودند كه تنها باشند و به كسى اجازه نمى‏دادند همراه ايشان باشد، مگر گاهى كه يكى دو نفر كنارشان بودند. وقتى هم به مجلس وارد مى‏شدند، به صدر مجلس نمى‏رفتند بلكه در گوشه‏اى مى‏نشستند.
نكته قابل‏توجهى است كه حضرت امام، در روزهاى اول، برعكس همه آقايان، براى آقاى بروجردى مجلس فاتحه نگذاشتند. من و تعدادى از شاگردان ايشان از اين وضع ناراحت بوديم كه چرا امام اين جور عمل مى‏كنند. براى اينكه ما مى‏خواستيم استادمان رونقى داشته باشد.
يك روز فكرى به ذهن من رسيد. خدمت امام رفتم و عرض كردم: «آقا مگر شما با آيت‏اللّه بروجردى كدورتى داشتيد؟» ايشان فرمود: «نه، چرا مى‏پرسى؟» گفتم: «چنين حرفى شايع شده است.» ايشان فرمود: «من به قدرى از فوت آيت‏اللّه بروجردى ناراحت هستم كه حتى رفتن به سر مزار او برايم دشوار است. من چه مخالفتى با ايشان دارم. آيت‏اللّه بروجردى براى اسلام قدرتى بود و ما اين قدرت را از دست داده‏ايم و من بسيار ناراحت هستم. اين حرف شما چه معنى مى‏دهد؟» گفتم: «برخى تحليل مى‏كنند كه چون شما با ايشان مخالف بوديد [مجلس] فاتحه نگرفته‏ايد.» امام گفتند: «عجب! در اين صورت برويد و يك مجلس فاتحه برقرار كنيد.» همه ما خوشحال شديم و دوستان فاتحه‏اى برپا كردند.
در روزهاى بعد از فوت آيت‏اللّه بروجردى، معمول اين بود كه علماى بزرگ شهرستانها، براى شركت در مجالس فاتحه به قم مى‏آمدند و آقايان مراجع هم مقيد بودند كه ديد و بازديد كنند. به هر حال به همديگر احترام مى‏كردند. ولى امام حاضر نبودند از اين كارها بكنند و به ديدن علما نمى‏رفتند. ما از اين جهت هم ناراحت بوديم. خود من يك دفعه به ايشان عرض كردم: «آقا مگر احترام به علما مستحب نيست؟»، فرمود: «چرا» گفتم: «مگر وقتى كسى وارد شهرى مى‏شود، ديدن او مستحب نيست؟» فرمود: «چرا» گفتم: «اينها از مسائل اسلامى است؟ اخلاق اسلامى است؟» فرمود: «بله». گفتم: «ما از شما انتظار داريم، نه براى ريا بلكه براى خدا، اين مراسم مستحب و اخلاقى را انجام بدهيد و به ديدن اين آقايان برويد و نام يك نفر را ذكر كردم» و گفتم: «ايشان مناسب است كه شما براى ايشان تشريف ببريد.» امام فرمود: «همه اين مطالب صحيح است. ولى من با نفس اماره چه كنم؟ نفس اماره اجازه اين كار را نمى‏دهد. به هر حال براى من سخت است و مى‏ترسم اين كار را براى خودم بكنم، نه براى خدا».
امام مقيد بودند به اينكه كارى براى مرجعيت خود انجام ندهند. در آن روزها مسئول يكى از كتاب‏فروشيهاى تهران به قم آمده بود تا حواشى آقايان ـ حاشيه‏هاى عروه ـ را چاپ كند. همه آقايان قبول كرده بودند. اين شخص خدمت امام هم آمد و گفت: «پولى به من بدهيد تا رساله شما را چاپ كنم». البته اين كار مستلزم پرداخت مبلغى بود و همه آقايان پرداخت كرده بودند، ولى امام حاضر نشدند چيزى بدهند كه رساله ايشان چاپ شود.
به اجمال، از اين شواهد خاطره‏هاى بسيارى به ياد دارم، مثلاً امام شهريه‏اى بدهد، كارى بكند، در مجموع ايشان هيچ قدمى براى مرجعيت برنمى‏داشت.

امام و مبارزه با نفس
من از سال 28 ـ 1327 خدمت امام بودم و در محضر ايشان درس مى‏خواندم. از همان اوايل، شاهد بودم كه ايشان سعى داشتند كارهايشان را براى خدا بكنند و از تظاهر و ريا و اينكه كارى براى غير خدا باشد، جدا پرهيز مى‏كردند. مواردى هم كه درباره مرجعيت گفتم، دليل همين مطلب بود. من هميشه امام را در حال مبارزه با نفس مى‏ديدم و به واسطه همين حال بود كه در برخى مواقع، اقدام نمى‏كردند. براى مثال: در آن زمان مرسوم بود كه آقايان براى خود جلسه استفتاء تشكيل مى‏دادند و اين جلسه‏ها تقريبا از علايم و مقدمات مرجعيت بود. ما هم دلمان مى‏خواست، امام چنين جلسه استفتايى تشكيل دهند؛ ولى با روحياتى كه از ايشان سراغ داشتيم، مى‏دانستيم كه قبول نمى‏كنند. من يك روز خدمت ايشان رسيدم و گفتم: «آقا شما مى‏دانيد تعدادى از فضلا و دانشمندان كه از شاگردان آيت‏اللّه العظمى بروجردى بودند، بعد از فوت ايشان در درسهاى ديگران شركت نمى‏كنند، اينها از ذخاير حوزه هستند كه به دليل شركت نكردن در درس، راه ترقى كمترى دارند». ايشان فرمود: «بله». و من چند نفر را نام بردم، بعد گفتم: «آيا شما نمى‏خواهيد كارى كنيد كه اينها به پيش‏رفت علمى خود ادامه دهند؟» فرمودند: «چرا، هر طور كه باشد، من‏حاضرم». گفتم: «پيشنهاد مى‏كنم تعدادى از اين آقايان كه هفت يا هشت نفر بيشتر نيستند، دعوت كنيد تا هفته‏اى دو يا سه دفعه به منزل شما بيايند و آن مسائل و مشكلات علمى را كه حتى در درس خودتان اتفاق مى‏افتد، مطرح كنيد. آنها هم صحبت و بحث مى‏كنند. در نتيجه هم آنها قوى مى‏شوند و با اين روش در جهت فقه ترقى مى‏كنند و هم براى شما مفيد است، زيرا همه مسائلى كه در درس مى‏فرماييد، حل مى‏شود». من فكر مى‏كردم اين بهترين راه است. ايشان به حرفهاى من خوب گوش دادند. يادم هست كه سرشان را زير انداخته بودند و به فرش نگاه مى‏كردند. حرف من كه تمام شد، ايشان سر را بلند كردند و فرمودند: «آقاى امينى، من از شما انتظار نداشتم كه بعد از اين مسائل، اين پيشنهاد را به من بدهيد! من انتظار داشتم بگوييد تو پير شده‏اى و مرگت نزديك است، به دنيا فكر نكن و به فكر آخرت باش، هوى و هوس نداشته باش؛ آن وقت شما آمده‏ايد و اين پيشنهاد را مطرح مى‏كنيد! آخر من كه مقلد ندارم، پس جلسه استفتاء را براى چه مى‏خواهم؟» ديگر چيزى نگفتم.
در طرح اين مسئله، اصلاً اشاره به جلسه استفتاء نداشتم و به‏گونه‏اى صحبت كردم كه ايشان فكر نكنند موضوع جلسه استفتاست؛ البته هدف من اين بود، ولى امام زيركى مرا درك كردند و آن جواب را دادند. جواب ايشان نه به جهت اين بود كه از كار فرار مى‏كردند، بلكه نيازى نمى‏ديدند و نمى‏خواستند براى هوى و هوس كار كنند. اما وقتى از زندان برگشتند و به قم آمدند، يك روز به من فرمودند: «آن قضيه را كه آن وقت پيشنهاد كردى، اكنون لازم است». اين آشكار مى‏سازد كه ايشان فقط تابع تكليف بودند، ولى آن وقت، احساس تكليف نمى‏كردند.
امام هميشه در يك حالت مبارزه با نفس و رسيدن به اخلاص بودند و من اين را درك مى‏كردم.

چرا امام مرجعيت را پذيرفتند؟
علت اينكه امام مرجعيت را پذيرفتند، به حركتهاى انقلابى برمى‏گردد و اگر اين حركتها را توضيح بدهيم، مسئله به‏خوبى روشن مى‏شود.
پس از فوت آيت‏اللّه العظمى بروجردى، اصلاحات ارضى انجام گرفت، ولى كسى عكس‏العملى نشان نداد. تا اينكه لايحه انجمنهاى ايالتى و ولايتى در روزنامه‏ها مطرح شد. تا حدى كه من به ياد دارم، در آن لايحه چند چيز مطرح شده بود: يكى دادن حق رأى به زنها بود و دوم شرط اسلام براى انتخاب‏كنندگان و انتخاب‏شوندگان در انجمنهاى ايالتى و ولايتى حذف شده بود. يعنى يك وكيل در انجمنهاى ايالتى و ولايتى، مى‏توانست مسلمان نباشد و همين‏طور براى رأى دهندگان نيز اين شرط حذف شده بود. سوم، سوگند به قرآن ـ كه در مجلس شوراى ملى هم بود ـ حذف شده بود و به جاى آن سوگند به كتاب آسمانى ذكر شده بود.
وقتى اين مطالب در روزنامه‏ها نوشته شد، امام ناراحت شدند و جلسه‏اى ترتيب دادند ـ گويا در منزل آيت‏اللّه حائرى ـ و علما را دعوت كردند و در آن جلسه، موضوع لايحه را مطرح كردند. البته چون من در آن جلسه حضور نداشتم، از جريان آن اطلاعى ندارم. ولى نتيجه جلسه اين بود كه فرداى همان روز، هر كدام از آقايان، تلگراف جداگانه‏اى خطاب به شاه فرستادند و در آن به طرح اين لايحه اعتراض كردند. شاه اين تلگرافها را به علم ـ نخست‏وزير وقت ـ ارجاع كرد، يعنى اين قضايا به علم مربوط مى‏شود. چند روزى جواب و خبرى نيامد.
يكى از كارهاى امام اين بود كه مى‏خواستند از اين تلگرافهاى اعتراض كه براى دستگاه فرستاده شده بود، وسيله اطمينان بخشى به دست بياورند مبنى بر اينكه رژيم از اين كار منصرف شده است.
در اين مدت، تمام آقايان در حالت اعتراض بودند و درسها تعطيل شده بود. بازار هم تعطيل بود و علما گاهى جلسه داشتند، ولى خبرى از دستگاه نبود. تا اينكه علم در مصاحبه‏اى از روى ناچارى، عقب‏نشينى كرد و گفت: «ما از اين لايحه دست برداشتيم. سوگند به همان قرآن باشد و موضوع زنان به مجلس آينده ارجاع خواهد شد».
به يادم دارم پس از اين مصاحبه، بسيارى از طلاب و آقايان خوشحال شدند و گمان كردند كه قضيه خاتمه يافته است و گفتند: «الحمدللّه رژيم تسليم شد». ولى امام فرمود: «نه، اين فايده ندارد، ما تلگراف كرديم و تا رسما جواب تلگراف ما نيايد فايده‏اى ندارد».
چند روز بعد علم به همه آقايان تلگراف زد كه ما منصرف شده‏ايم، ولى به امام تلگراف نكرد. ديگر خوشحالى به اوج خود رسيد. اكثرا معتقد بوديم كه رژيم تسليم شده است و مى‏خواستند بازارها را باز كنند و حتى چراغانى كنند، در بعضى جاها هم چراغانى كردند. ولى امام دوباره به مخالفت برخاستند و در جلسه‏اى كه در منزلشان با حضور آقايان بازاريها و طلاب تشكيل شده بود، فرمودند: «اين ثمر ندارد. فريب حيله‏هاى اينها را نخوريد. طرحى كه در هيئت دولت رسما به تصويب رسيده باشد و در روزنامه‏ها و مجله‏ها ابلاغ شده باشد، با يك تعارف علم لغو نمى‏شود و بايد رسما انجام بگيرد». سخن‏رانى آن روز ايشان مفصل بود، ولى من دقيقا به ياد ندارم.
با اين سخن‏رانى امام، اوضاع تغيير كرد. چراغهاى چراغانى جمع شد و خوشحالى و شادمانى تمام گرديد. چند روز بعد، مصوبه‏اى را در هيئت دولت تصويب كردند و رسما اعلام انصراف كرده و در مجله‏ها و روزنامه‏ها منتشر كردند. قضيه تقريبا تمام شده بود.
جالب اين است كه بسيارى با خوشحالى معتقد بودند كه بايد درسها شروع شود، بازارها باز شود، چون كار را تمام شده مى‏دانستند. كار جالب امام اين بود كه درس را شروع كردند، ولى برخلاف ديگران كه كار را خاتمه يافته مى‏انگاشتند و خوشحال بودند، مبارزه را ادامه دادند. به اين صورت كه در همان جلسه‏هاى درس و سخن‏رانى از دستگاه عيب‏جويى مى‏كردند. اين سخن‏رانيهاى امام مفصل بود و من فقط جملاتى از آنها را به ياد دارم. براى مثال امام مى‏فرمودند: «همه اين مشكلات به واسطه اين است كه متمم قانون اساسى اجرا نمى‏شود. متمم قانون اساسى مى‏گويد هر قانونى از قوانين مصوبه مجلس، در صورتى رسميت دارد كه پنج نفر از مجتهدين طراز اول، مشروعيت آن را تأييد كنند، اين اصل تاكنون عمل نشده است». امام قضيه را به آنجا كشاندند و معلوم بود كه مى‏خواهند مبارزه را ادامه دهند.
ايشان از سويى مسئله كشف حجاب و بعضى مسائل ديگر را مطرح كردند. درس را شروع كرده بودند ولى اين مطالب را هم بيان مى‏كردند. از اين كار امام، بعضيها ناخشنود بودند و مى‏گفتند: «حالا كه دولت تسليم شده و حرف ما را قبول كرده است، نبايد اين حرفها زده شود.» ولى امام ادامه دادند.
البته در موارد اصلاحات ارضى، تا حدى كه به ياد دارم، هيچ كدام از آقايان آن را مطرح نكردند، حتى خود امام هم آن را مطرح نكردند. روزى خدمت امام رفته و به ايشان عرض كردم: «اين اصلاحات ارضى، مهم‏تر از قضيه سوگند به قرآن و امثالهم است. چرا شما اقدامى درباره آن نمى‏كنيد؟» ايشان فرمودند: «نه، هيچ مصلحت نيست، اگر ما حرفى بزنيم، مستمسكى به دست رژيم مى‏افتد و ما را به اين متهم مى‏كند كه شما طرفدار ثروتمندان و اربابها هستيد». خلاصه قبول نكردند. خود من از اين جهت كه چنين قضيه بسيار مهمى را مطرح نمى‏كردند و در مورد آن اقدامى نمى‏شد، خيلى ناراحت بودم.

واكنش حوزه، در برابر رفراندوم شاه
پس از طرح رفراندوم ششم بهمن 1341، علماى قم فردى را پيش شاه فرستادند و پيغام دادند: «مصلحت نيست قانون اساسى را به اين صورت تضعيف كنيد.» و به اين وسيله، با رفراندوم مخالفت كردند. ولى رژيم حرف آنها را نپذيرفت و تسليم نشد.

تفاوت در برخوردهاى دولت
چرا دولت در برابر طرح انجمنهاى ايالتى و ولايتى عقب‏نشينى كرد، ولى در مورد رفراندوم سخت گرفت؟
اول اينكه كه در انجمنهاى ايالتى و ولايتى موضوعى كه مطرح بود، با رفراندومى كه اصول شش‏گانه را به همه پرسى مى‏گذاشت، تفاوت داشت. امريكا اصول شش‏گانه و رفراندوم را به شكل جدى از شاه طلب مى‏كرد، در صورتى كه انجمنهاى ايالتى و ولايتى، يك امر جزئى بود و به نظر آنها چيزى نبود كه امريكا نسبت به آن حساس باشد.
دوم اينكه، در مورد انجمنهاى ايالتى و ولايتى طرف علما، دولت بود. زيرا آن لايحه را دولت تصويب كرده بود؛ ولى در رفراندوم، علما با شاه طرف بودند و تسليم شدن براى شاه خيلى سنگين بود، به اين دليل او نمى‏توانست تسليم شود.
دليل ديگرى هم به فكر من مى‏آيد، اينكه در حادثه انجمنهاى ايالتى و ولايتى، شاه علما را آزمايش كرد. او فكر مى‏كرد اين قضيه را با همان عقب‏نشينيها و تسليم شدنها خاتمه مى‏دهد، ولى وقتى حركت امام را ديد و سخن‏رانيهاى ايشان به گوشش رسيد، دريافت اگر بخواهد به اين صورت عمل كند، خواسته‏هاى ديگرى مطرح مى‏شود و اين به مصلحت او نبود. (البته اين حدس من است.)

چگونگى شاخص شدن امام در صحنه‏هاى سياست و مرجعيت
حضور امام در صحنه‏هاى سياست و مرجعيت، با آن تمايل نداشتنهاى قبلى، دو جهت داشت: اول اينكه وقتى امام در جريانها وارد شدند و تقريبا رهبرى مبارزه را به عهده گرفتند، توجه مردم نسبت به ايشان جلب شد و نام ايشان كه تا آن زمان براى مرجعيت، مطرح نبود، به يك باره سر زبانها افتاد. يادم هست در همان شبهاى اول مبارزه‏ها، مهندسى پيش من آمد و مبلغى پول به من داد و گفت: «اين پول سهم امام است، من سالها آن را به كسى نداده‏ام و پيش خود نگه‏داشته‏ام تا امروز كه امام را مى‏بينم ـ آن زمان به امام آيت‏اللّه خمينى مى‏گفتند ـ آيت‏اللّه خمينى را مى‏بينم، مى‏خواهم سهم امام را به آيت‏اللّه خمينى بدهم». من هم پول را گرفتم و به امام دادم. اين نشان مى‏دهد كه افراد خاصى از جهت مرجعيت متوجه ايشان شدند.
براى مثال به پيشنهاد ما، امام مى‏خواستند اولين شهريه را بدهند، ولى پول نداشتند و به ما گفتند: «اگر داريد پرداخت كنيد». من به علماى قم و تهران گفتم. يكى از آقايان گفت: «من جور مى‏كنم» و كرد. يعنى امام مرجعيتى را كه حاضر به پذيرفتن آن نبود، پذيرفت. زيرا مرجعيت را به عنوان يك امر ثانوى مى‏ديد كه در راه مبارزه ضرورت داشت. از طرف ديگر، مردم، بازاريها، طلاب و... متوجه ايشان شدند و به اين صورت مرجعيت ايشان تثبيت شد و رونق گرفت.
البته نمى‏شود گفت، فوت آيت‏اللّه بروجردى در اين امر تأثير داشت؛ ولى بعد از فوت آيت‏اللّه بروجردى زمينه مساعدى براى مبارزه‏ها فراهم آمده بود و مردم از راه مبارزه، متوجه امام شده بودند. در واقع اولين مقلدين امام، افراد خاصى بودند كه به اين نهضت و انقلاب و اسلام علاقه‏مند بودند و به دليل روح اسلام كه در امام ديده بودند، به ايشان جذب شدند.

تأثير مبارزه‏هاى امام در حوزه‏ها
قبل از سالهاى 1340 تا 1343، روحانيت تقريبا علاقه‏اى به دخالت در سياست نشان نمى‏داد. ولى بعد از آن سالها، به واسطه مبارزاتى كه شروع شده بود، روح مبارزه و دفاع از اسلام، تقريبا در بيشتر طلبه‏ها و آقايان، ظاهر شد. يعنى اين روحيه به وسيله امام زنده شد.
همچنين قبل از آن سالها، رژيم و به‏خصوص خود شاه، قداستى داشت و كسى جرئت نمى‏كرد با شاه مخالفت كند، يا عليه او حرفى بزند؛ ولى با شروع نهضت از سوى امام و ديگر روحانيان، و مطرح شدن حرفهاى سياسى در سخن‏رانيها، اين روحيه و جرئت در بين طلبه‏ها و حتى در بين مردم، آشكار شد. اما به دليل ضرباتى كه رژيم به روحانيت مى‏زد، در كنار اين جرئت، يك حالت ترس و اضطراب هم در بين طلبه‏ها به وجود آمد. وجود اين دو حالت در كنار هم باعث شده بود كه ما آرامش نداشته باشيم. هميشه ترس از اين وجود داشت كه رژيم بيش از سابق، حمله و اذيت كند، ولى در همان حال، جرئت اقدام عليه نظام و دفاع از اسلام هم وجود داشت. البته اين حالت در بيشتر طلبه‏ها بود، ولى بودند كسانى كه حالت عادى داشتند و شرايط آن روز تأثيرى بر آنها نگذاشته بود.

شاه و حوزه‏ها، بعد از رفراندوم
بعد از قضيه رفراندوم، شاه افرادى را به حوزه‏ها فرستاد تا واسطه ايجاد روابطى بين شاه و علما شوند. حتى وعده داده بودند كه اگر علما با شاه ملاقات كنند، او تمام خواسته‏هاى علما را انجام خواهد داد و مى‏گفتند: «اين به مصلحت است». هدف آنها اين بود كه اگر مخالفت و كدورتى بين روحانيت و شاه هست، برطرف شود. ولى هيچ يك از آقايان و مراجع حاضر به ملاقات نشدند. از علماى بزرگ هم هيچ‏كس حاضر نشد. در صورتى كه پيش از آن مرسوم بود، وقتى شاهى به قم مى‏آمد، به هر صورت، شخصيت خود را تحميل مى‏كرد و علما در صحن يا در حرم با او ملاقات مى‏كردند؛ ولى آن روز كه شاه به قم آمد، هيچ كس حاضر به ملاقات با او نشد.
شاه تصميم داشت سفرى به قم بكند و گويا اطرافيان او به او نگفته بودند كه هيچ يك از آقايان حاضر به ملاقات نيستند؛ نقل كرده‏اند وقتى شاه به قم رسيد و به حرم رفت، در آنجا قضيه ملاقاتها را به او گفته بودند، به اين جهت او هم ناراحت شده بود. البته مردم در صحن بودند، خود من، جلوى صحن، در پياده‏رو ايستاده بودم تا از نزديك شاهد اوضاع باشم.
آن روز، شاه در صحن سخن‏رانى كرد و من براى اولين بار از او كلمه «ارتجاع سياه» را شنيدم. شاه با اين كلمه به علما توهين كرد و آنها را ارتجاع سياه ناميد. اين، تقريبا اولين برخورد علنى بين شاه و علما بود. او در آن سخن‏رانى به مردم قم هم توهين كرد.

حضور اخلالگران در مراسم روضه، در منزل امام
صبح روزى كه حادثه فيضيه واقع شد، حدود ساعت 8 از منزل به طرف خانه امام حركت كردم. نزديك مدرسه حكيم نظامى، چند اتوبوس ايستاده بود. از يك اتوبوس عده‏اى پياده مى‏شدند. وضع ظاهرى اين افراد طورى بود كه من بدگمان شدم و احساس كردم افراد عادى نيستند. همگى كيفى در دست داشتند و همه كيفها يك شكل بود. اصلاح سر و صورت همه، چنان بود كه معلوم مى‏كرد ارتشى هستند. ظاهر همه يكنواخت بود. بسيار تعجب كردم.
امام در آن روز، در خانه‏اى مقابل منزل خودشان نشسته بود. چند نفر از آقايان فضلا و طلاب هم خدمت ايشان بودند. در حضور امام، آنچه ديده بودم را عرض كردم. امام چيزى نگفتند، ولى يكى از فضلا كه حضور داشت گفت: «نه آقا، اينها همه حرف است، رعب و ترس است». من هم ديگر چيزى نگفتم.
در منزل خود امام روضه بود و وعاظ مشغول سخن‏رانى بودند. يك آن، سر و صدايى از خانه امام بلند شد و مردم صلوات فرستادند. امام احساس كردند كه افرادى مى‏خواهند مجلس را به هم بزنند؛ بنابراين به يكى از فضلا فرمود: «به اينها بگو اگر بخواهيد مجلس را به‏هم بزنيد، مى‏روم و حرفهايم را در صحن مى‏زنم». مطلب ديگرى هم گفتند، البته يقين قطعى ندارم، به هر حال فكر مى‏كنم فرمود: «اگر بخواهند اين حركت را انجام دهند (منظور به هم زدن مجلس بود) دستور مى‏دهم آنها را تنبيه كنند»، نزديك به اين مضمون. با اين فرموده امام، مجلس آرام شد و تا آخر، برنامه ادامه يافت.

وقايع مدرسه فيضيه
به مناسبت شهادت حضرت امام صادق عليه‏السلام، حضرت آيت‏اللّه العظمى گلپايگانى مجلس روضه‏اى در مدرسه فيضيه برگزار كرده بودند. وقتى من به مدرسه رسيدم، همه آقايان نشسته بودند و واعظ هم مشغول صحبت بود. قدرى در اطراف حوض گردش كردم. افرادى كه صبح جلو مدرسه حكيم نظامى ديده بودم، در آنجا مشاهده كردم. حتى يك نفر كه نزديك حوض ايستاده بود ديدم با دست به اين افراد اشاره و آنها را هدايت مى‏كرد. گويا سمت فرماندهى داشت. با خودم گفتم، بروم و وضعيت را به امام خبر بدهم.
امام در منزل بودند. به ايشان عرض كردم: «همان جريان كه صبح گفتم و مورد قبول واقع نشد، بعدازظهر در مدرسه فيضيه هم دوباره همان چهره‏ها را ديدم». عده‏اى از آقايان هم در اتاق نشسته بودند. طولى نكشيد كه صداهايى از بيرون شنيديم. عده‏اى از طلبه‏ها با سر و دست شكسته آمدند، آنها فرياد مى‏زدند: «طلبه‏ها را كشتند، چند نفر را در مدرسه فيضيه كشتند». پس از مدتى عده ديگرى از طلبه‏ها آمدند. يكى از علماى بزرگ و از دوستان امام، كنار ايشان نشسته بود. من با فاصله‏اى در مقابل او نشسته بودم. پس از اين سر و صداها، يكى از طلبه‏هايى كه در منزل امام كار مى‏كرد، نزديك همان آقا آمد و چيزى گفت. بعد امام متوجه شدند و گفتند: «نه، اين چه حرفى است؟» او گفت: «پس آقا اجازه بدهيد در منزل را ببنديم، احتمال دارد كماندوها به اينجا بيايند و بخواهند حمله كنند». امام فرمود: «نه» همان آقا عرض كرد: «آقا بد نيست، چه مانعى دارد؟» ايشان فرمود: «نه، اين چه حرفى است! اگر اصرار كنيد، بلند مى‏شوم و مى‏روم. اينها بايد اين چوبها را به سر من بزنند، سرنيزه‏ها را در شكم من فرو كنند. طلبه‏ها را بزنند و بكشند و من در منزل را ببندم؟ اگر اصرار كنيد بلند مى‏شوم و مى‏روم» و خواستند بلند شوند، كه مانع شديم و امام نشستند و در منزل باز ماند.
طلبه‏هاى سر و دست شكسته، همچنان مى‏آمدند. نزديك غروب شد، امام به حياط آمدند و وضو گرفتند. معمولاً در منزل امام، نماز جماعت برپا مى‏شد. پس از وضو و نماز به اتاق رفته و براى مردمى كه در حياط بودند، سخن‏رانى كوتاهى كردند.
اوضاع آن روز خيلى رعب‏آور بود. خبرهايى كه از زدن و كشتن مى‏آوردند، تن ما را مى‏لرزاند و همه از اينكه چه خواهد شد، وحشت داشتيم. اما وقتى امام فرمود: «اينها گور خود را كندند. طلبه‏ها را زدند و كشتند. اينها خود را رسوا كردند. اينها ديگر نمى‏توانند بمانند. مبارزه با مجلس امام صادق عليه‏السلام! طلبه‏هاى امام صادق عليه‏السلام! ساده نيست. اينها رسوا و نابود شدند»، جو به‏طور كلى تغيير كرد. البته صحبت امام مفصل‏تر از اين بود، ولى من اين جمله‏ها را به ياد دارم.
اين صحبتها در آن شرايط بسيار مهم بود. تن همه از اين جمله‏ها مى‏لرزيد. اكنون ما قدرت ساواك و اطلاعات را در آن روز درك نمى‏كنيم. در آن زمان، ساواك خيلى رعب‏آور بود و همه ما مرعوب بوديم. كوبيدنها، زدنها، كشتنها، يك حالت رعب در همه ايجاد كرده بود. اما با سخن‏رانى امام اوضاع كاملاً دگرگون شد. يعنى آن ترس و رعب در دل همه شكست و همه تصميم به ادامه مبارزه گرفتند. نكته جالب اين است، امام هيچ وقت ترس و يأس به خود راه نمى‏دادند و از هر موقعيتى براى هدفى كه داشتند استفاده مى‏كردند. براى مثال پس از حادثه انجمنهاى ايالتى و ولايتى كه عده‏اى فكر مى‏كردند قضايا خاتمه يافته است و بايد كوتاه آمد ـ چنان‏كه قبلاً گفتم ـ امام سعى در گرم نگه‏داشتن مبارزه داشتند.
از ايام عيد آن سال هم، امام به شكلى شايسته استفاده كردند. وقتى به ايام عيد نزديك شديم، ايشان با استفاده از موقعيت، با مراجع ديگر صحبت كردند و جملگى تصميم گرفتند آن سال عيد نگيرند، اما جلوس را داشته باشند. جالب اين بود كه امام نفرمودند ما عيد نمى‏گيريم، پس در خانه را ببنديد؛ بلكه فرمودند: «ما عيد نداريم، براى اينكه احكام اسلام در خطر است، ولى من جلوس مى‏كنم براى عرض تسليت به امام زمان». مردم نيز عيد به منزل همه مراجع، از جمله امام رفتند. امام در عمل عيد آن سال را به صورت عزا اجرا كردند و در آنجا هم فرمودند: «اسلام در خطر است، بايد شما مواظب باشيد. احساس مى‏شود كه دستگاه بنا دارد احكام اسلام را هدم كند، نابود كند، از بين ببرد، شما مراقب باشيد». در همان روزها، در يك سخن‏رانى اين جمله‏ها را فرمودند. در يك سخن‏رانى ديگر فرمودند: «دستگاه بنا دارد دخترهاى جوان ما را به نظام و پادگانهاى نظامى بكشاند.» اين جمله، رژيم را بسيار تحريك كرد. بسيارى از مردم هم متأثر و ناراحت شدند و اين ضربه به قدرى براى شاه كوبنده بود كه ناچار شد در مصاحبه‏اى بگويد: «نه، چنين چيزى نيست.»، در واقع آن را تكذيب كند.
به هر حال، من فكر مى‏كنم با برگزارى چنين عيد عزا شده‏اى، امام مى‏خواستند مبارزه را ادامه دهند. البته پيامدهاى خوبى هم داشت. مردم متأثر شدند و برگزار نشدن عيد سر و صدا به‏پا كرد و دستگاه را به حالت انفعال انداخت.

وقايع محرم 1383 در قم
اتفاقا محرم آن سال، من براى تبليغ نرفتم و در قم بودم. آن سال مجالس عزادارى اباعبداللّه در قم، بسيار باشكوه و مجلل برگزار شد. چون مردم تقريبا حالت عصيان پيدا كرده بودند و نسبت به رژيم ناراحتى داشتند، مجالس بسيار گسترده‏اى تشكيل شد، به‏طورى كه در قم بى‏سابقه بود. در همه محله‏ها، مجالسى در تكيه‏ها با جمعيتهاى زياد برپا شده بود و از امام نيز براى آن مجالس دعوت مى‏كردند. ايشان هم با تعدادى از اطرافيان شركت مى‏كردند؛ و خوب آشكار است كه در آنجا از ايشان تجليل مى‏شد. نكته جالب اين است، كسى كه در گذشته از اين قبيل كارها و تجليلها بيزار بود، ديگر حرفى نمى‏زد. مثل اينكه اين حركتها را نافع مى‏دانست.
لحن منبريها و صحبتهاى آنها هم در اين زمان تغيير كرده بود. البته همه درباره امام حسين عليه‏السلام صحبت مى‏كردند و درباره فجايع دستگاه بنى‏اميه مى‏گفتند، ولى طورى كه گوشه و كنايه داشت، جنايتهاى بنى‏اميه با حركتهاى دستگاه شاه منطبق مى‏شد. وقتى هدف امام حسين عليه‏السلام را تعقيب و بيان مى‏كردند، جورى صحبت مى‏شد كه معلوم بود يك هدف دينى و اسلامى بيان مى‏شود. به‏طور كلى، سبك مجالس با سابق متفاوت شده بود.

سخن‏رانى امام در روز عاشوراى 1383 قمرى (1342)
امام از قبل تصميم گرفته بودند روز عاشورا سخن‏رانى كنند. نظر اطرافيان در اين باره متفاوت بود. بسيارى مخالف بودند و مى‏گفتند: «اگر امام بخواهد در مدرسه فيضيه صحبت كند، ممكن است غائله‏اى برپا شود...» ولى عده ديگرى موافق بودند. به هر حال در جوى كه عده‏اى از طلبه‏ها وحشت داشتند، وعده ديگرى موافق بودند، امام تصميم گرفتند كه صحبت كنند. آن روز امام، با يك ماشين روباز از منزل حركت كردند. اين نكته جالبى است. من مى‏دانم كه ايشان هميشه از اين صحنه‏ها مى‏گريختند و هيچ نمى‏خواستند كه تظاهر بكنند، اما اينجا برعكس بود. آشكار بود كه اين حركتها را در مسير هدف مى‏ديدند.
به هر حال آن روز، امام با يك ماشين روباز كه چند نفر هم اطرافشان نشسته بودند، به مدرسه فيضيه رفتند و سخن‏رانى پرشورى كردند. متأسفانه صحبتهاى امام را در آن روز، دقيقا به خاطر ندارم، ولى همين مقدار يادم هست كه ما در آنجا مى‏ترسيديم و تنمان مى‏لرزيد. آن روز امام در سخن‏رانى خود تأكيد داشتند كه: «از اسلام اعراض نكنيد و اگر بخواهيد با اسلام مخالفت كنيد، نمى‏توانيد». دقيقا يادم هست كه حتى به خود شاه گفتند: «اين جور نكن» ولى جزئيات يادم نيست.
سخن‏رانى كه تمام شد، امام به منزل آمدند. ما هم شب خدمت ايشان رسيديم و احتمال مى‏داديم كه همان شب ايشان را بگيرند. پس از نماز مغرب، امام مرا صدا كرده و فرمود: «پيش من مقدارى نماز قضا هست، نگران آن هستم، چه كار كنيم؟» پيشنهاد كردم نمازها را به يك نفر محول كنند و نام كسى را بردم. ايشان فرمودند: «نه». سرانجام نماز را به يك نفر ديگر محول كردند.

حادثه 15 خرداد در قم
وقتى امام را گرفتند، من در منزل ايشان نبودم تا جزئيات را بگويم. صبح از ماجرا باخبر شدم و از منزل بيرون آمدم. مردم از همان صفائيه ـ كه خانه ما در آنجا بود ـ به طرف صحن، متحير، نگران و مضطرب، در حال حركت بودند. مغازه‏ها خود به خود تعطيل شده بود. تمام اين حركتهاى مردم خودجوش بود. وقتى مردم خبر دستگيرى امام را شنيده بودند، به طرف صحن راه افتاده بودند. يادم هست آقازاده امام ـ حاج آقا مصطفى ـ هم آمده بود. مردم از همه نقاط شهر به طرف صحن مى‏آمدند و شعارهاى مختلفى سر مى‏دادند. براى مثال: «يا مرگ، يا خمينى». بعضيها اين شعار را، كف خيابانها مى‏نوشتند. وضعيت نگران‏كننده‏اى بود.
البته 15 خرداد در قم، مثل تهران نبود. در قم، آن طرف پل برخوردهايى شده بود ولى در محلى كه ما حضور داشتيم، برخوردى نشد.

نقش مراجع تقليد، قبل و بعد از حادثه 15 خرداد
قبل از 15 خرداد، آقايان با امام همكارى مى‏كردند. البته شرايط به‏گونه‏اى بود كه نمى‏توانستند مخالفت كنند. بنابراين موافقت مى‏كردند و همراه بودند، با اين تفاوت كه امام قدرى تندتر و آنها مقدارى آهسته‏تر مى‏رفتند. گاهى هم امام تنها مى‏شدند. ما فكر مى‏كرديم، خوب است امام با ساير مراجع به‏طور متحد اعلاميه بدهند و با هم همكارى كنند. آقايان هم همين پيشنهاد را مى‏دادند و امام هم سعى مى‏كرد كه اين طور شود. در واقع تا آنجا كه مى‏شد، با همكارى ساير آقايان، يكنواخت اعلاميه مى‏دادند، و لو اينكه يكى از آقايان هم آن اعلاميه را امضا نمى‏كردند. اما ادامه كار به اينجا رسيد كه در متن اعلاميه‏ها به اختلاف نظر رسيدند. ساير آقايان اصل اعلاميه را قبول مى‏كردند، ولى با نظر امام مبنى بر اينكه اعلاميه‏ها تندتر باشد، موافق نبودند. به اين جهت ناچار هر كدام اعلاميه جداگانه‏اى مى‏نوشتند. در نتيجه، به تدريج اوضاع به صورتى درآمد كه ديگر امام تندتر پيش مى‏رفتند و ساير آقايان همراه مى‏آمدند.
اما پس از 15 خرداد، يك حالت رعب و وحشت عمومى بر كل مردم و حوزه‏هاى علميه، به‏خصوص حوزه قم، حاكم شد؛ اين به دليل آن زدنها و كشتنهاى 15 خرداد بود. آقايان مراجع تقريبا ساكت شده، ولى از اوضاع ناراحت بودند.
بعضيها در حوزه علميه قم حالت سازشكارانه به خود گرفتند و عقيده داشتند كه بايد با رژيم ساخت تا بتوان امكان خدمت به اسلام را به دست آورد. آنها حادثه 15 خرداد را معلول تندرويها مى‏دانستند. گاهى كه ما به آنها مراجعه مى‏كرديم، مى‏گفتند: «تندرويهاى سابق، اين نتيجه را داده است. پس بهتر است ما كارى نكنيم، تا رژيم، بدتر از اين نكند و با زبان خوش، خواسته‏هاى خود را از آنها طلب كنيم».

هدف مردم از مبارزه 15 خرداد
من شاهد حوادث تهران نبودم، ولى حوادث قم را كه ديدم، خواسته مردم، آزادى امام بود، بنابراين شعارهايشان «يا مرگ، يا خمينى» بود. البته اين ظاهر قضيه بود، امّا باطن قضيه اين بود كه مردم، امام را مى‏خواستند، چون او رهبرى مبارزه را به عهده داشت و مبارزه نيز عليه رژيم و براى دفاع از اسلام بود. در واقع مردم، اسلام را مى‏خواستند و از خطراتى كه متوجه اسلام بود، نگران بودند و چون امام را يك رهبر مدافع اسلام مى‏ديدند، آزادى او را مى‏خواستند.

ويژگيهاى نهضت 15 خرداد
يكى از ويژگيهاى اين نهضت، اسلامى بودن آن است. امام هميشه مقيد بودند كه اين نهضت را با عنوان اسلام نگه‏دارند. در اطلاعيه‏ها و سخن‏رانيها نيز به همين صورت عمل مى‏كردند. هميشه به عنوان اسلام حرف مى‏زدند و ابا داشتند از اينكه نهضت به هرگونه سياست يا حزب و گروهى آلوده شود.
قبل از 15 خرداد، يكى از شخصيتهاى بزرگ سياسى تهران، براى ملاقات با امام به قم آمد و تقاضاى ملاقات خصوصى كرد. ما به اعتبار اينكه ايشان يك شخصيت بزرگ سياسى گروه‏هاى مبارز و از مبارزين بود، فكر كرديم خوب است اين ملاقات خصوصى انجام بگيرد. ولى امام فرمود: «نه» و روز ملاقات هم تعدادى از آقايان را خبر كردند تا در اين جلسه حضور داشته باشند. برداشت ما اين بود كه امام به جهت اينكه آن آقا يك فرد سياسى و حزبى بود، با ايشان ملاقات خصوصى نكرد.
در تمام حركتهاى امام، اين حالت مشاهده مى‏شد. توجه به سخن‏رانيها و اعلاميه‏هاى امام روح اسلامى نهضت و دفاع از اسلام را نشان مى‏دهد.
ويژگى دوّم، كه بسيار  هم مهم است، اينكه در نهضت 15 خرداد، روحانيان تقريبا در رأس قرار داشتند و همه علماى شهرستانها، روحانيان، طلاب و علماى قم، در صحنه بودند. من تا به امروز، نهضتى كه روحانيان پيش‏قدم باشند، سراغ ندارم. از همه بالاتر، رهبرى نهضت 15 خرداد به عهده يك مرجع تقليد بود. امام به عنوان يك مرجع تقليد، قيام كرده بودند و شايد بسيارى از موفقيتها هم بر اثر همين مرجعيت ايشان به دست آمد. پيش از آن آيت‏اللّه كاشانى در يك نهضت شركت داشت، ولى ايشان مرجع تقليد نبود. اين ويژگى مرجع تقليد بودن و اسلامى بودن، يكى از عوامل موفقيت بود.
ويژگى سوم نهضت 15 خرداد، مردمى بودن آن بود. امام هميشه بر مردم تأكيد داشتند. خطابشان به مردم بود و از حزب و گروه و اين جمعيت و آن جمعيت ابا داشتند و حتى گاهى مى‏فرمودند: «بايد اين مردم بيدار شوند و از اسلام خود دفاع كنند». والحمدللّه همين‏طور هم شد.

عوامل موفقيت نهضت 15 خرداد
عوامل موفقيت نهضت 15 خرداد، رهبرى امام و واكنش مردم بود؛ و در واقع همان مواردى است كه قبلاً ذكر شد. مگر مردم بدون اينكه كسى به آنها راهى نشان دهد به خيابانها مى‏ريختند و تظاهرات مى‏كردند؟ مگر مردم تا حد كشته شدن مى‏ايستادند؟ مگر به مردم پول مى‏دادند؟ جالب اين است كه ما در نهضت 15 خرداد و انقلاب، اصلاً پول نداشتيم. امكاناتى نداشتيم؛ اما همين مردم بودجه نهضت را پرداختند؛ همين مردم رهبرى امام را پذيرفتند و...

اوضاع عمومى جامعه پس از حادثه 15 خرداد
پس از 15 خرداد به دليل اينكه در قم، تهران و شهرهاى ديگر، مردم و طلبه‏ها را به آن صورت زده و كشته بودند، يك نوع رعب و ترس شديد بر مردم حاكم شده بود. ولى اين حالت با كينه‏اى نسبت به رژيم همراه بود. قضيه 15 خرداد، رژيم را منفور كرده بود. قبل از آن مردم احتمال نمى‏دادند كه رژيم اجازه اين همه كشتار را بدهد. از اين‏رو پس از آن حوادث، مردم مى‏گفتند: «چرا رژيم به خود اجازه داد كه مردم را بكشد؟» به اين دليل كينه آن كشتار، همراه با ترس، در دل مردم بود.
مسئله ديگر اينكه، در آن زمان امام و ساير علما و مراجع از همان ابتداى كار، مسئله اسلام را مطرح كردند و گفتند: «اسلام در خطر است». مردم در آن حوادث معنى اين جمله را دريافته بودند و فهميدند اين رژيم كه صحبت از اسلام مى‏كند، اين همه كشتار در تهران و شهرستانها انجام داده است.

تمركز رهبرى نهضت در امام
در ابتداى كار، آقايان و مراجع مختلف در صحنه بودند و اعلاميه مى‏دادند. ولى اينكه رهبرى نهضت به امام واگذار شد، دلايل گوناگونى دارد. به نظر من اين قضيه به شخصيت و روحيه خود امام، وابسته بود. طبيعى است كه مردم، افراد فداكار، شجاع و نترس را كه از منافع آنها دفاع كنند، دوست دارند. يك روز، يك نفر از آيت‏اللّه كاشانى پرسيده بود: «چرا مردم شما را دوست دارند؟» ايشان در جواب فرموده بود: «چون من خادم مردم هستم و مردم خادم خود را دوست دارند». در مورد انقلاب نيز چنين بود. مردم به روحانيت توجه پيدا كردند، زيرا روحانيت براى دفاع از اسلام در صحنه آمده بود؛ بنابراين به طلبه‏ها علاقه‏مند شدند، سهم امام بيشترى دادند، توجه بيشترى كردند و بين مردم محبوبيت بيشترى كسب كردند.
در اين بين، اطلاعيه‏ها و سخن‏رانيهاى امام برازندگى ديگرى داشت. يعنى واجد شجاعت و نترسى خاصى بود و مردم مى‏ديدند كه يك نفر بيشتر در صحنه ظاهر مى‏شود و خود را به خطر مى‏اندازد؛ از اين‏رو امام شاخص شده بودند.
بد نيست اين قضيه را عرض كنم، در اول جريان، آن زمانى كه آقايان به دستگاه تلگراف زدند و اعلاميه دادند، عقيده همه اين بود كه اين تلگرافها و اعلاميه‏ها خصوصى است، ولى امام اصرار داشتند كه بايد آنها چاپ و بين مردم پخش شود. وقتى امام اولين اعلاميه را دادند به من فرمود: «كسى را داريد كه اين را تكثير كرده و در اختيار مردم بگذارد؟» امام از روى ترس كار نمى‏كرد، شجاعت داشت، اگر تلگراف مى‏زد يا اطلاعيه‏اى مى‏داد، آن را پخش مى‏كرد. ولى ديگران كمى احتياط مى‏كردند. مردم هم اين حالت را دوست داشتند. وقتى مى‏ديدند امام در مدرسه فيضيه آن طور سخن‏رانى مى‏كنند، تأثير مى‏گرفتند.
قبل از 15 خرداد، هم امام شاخص شده بودند. خانه امام هميشه شلوغ بود. مردم حمايت مى‏كردند. امام شهريه مى‏دادند و... خلاصه در همين مدت كوتاه، وضع بسيار تغيير كرده بود.
بعد از 15 خرداد هم تنها كسى كه رژيم دستگير كرد، امام بود. آقايان ديگر هم اعلاميه داده بودند، ولى كسى با آنها كارى نداشت. چون خود رژيم هم به خوبى مى‏دانست، تنها كسى كه نمى‏شود با او سازش كرد، امام است. اگر امام نبود قضيه انجمنهاى ايالتى و ولايتى، در همان مرحله اول، تمام شده تلقى مى‏شد. همه گفتند: «كار تمام است» و كنار رفتند. ولى امام در همان درس، آن طور كردند، (عيد نگرفتند) و اين حالت شجاعت و دفاع از اسلام و فداكارى براى همه مطبوع بود.

ويژگيهاى رهبرى امام
از ويژگيهاى رهبرى امام، يكى توجه ايشان بر اسلامى بودن نهضت بود و اين امر براى ما به‏خوبى محسوس بود. امام هميشه دم از اسلام مى‏زدند و اين از خصوصيتهاى ايشان بود.
دوم، قاطعيت ايشان بود. وقتى امام تصميمى مى‏گرفتند، ديگر وحشت و ترسى نداشتند. سوم اخلاص امام بود. البته رهبرى امام ويژگيهاى زيادى دارد و اگر كسى آنها را در طول تاريخ مبارزه جمع‏آورى كند، مجموعه بسيار جالبى مى‏شود. ولى متأسفانه پيش از اينها بايد به فكر آن مى‏افتاديم، اكنون بسيارى از خاطرات را فراموش كرده‏ايم.

سوابق علمى و حوزوى امام
من از سالهاى 1327، 1328 با امام آشنا بودم و پاى درس ايشان مى‏رفتم. آن زمان امام شاگردان اندكى داشتند (تقريبا هفت يا هشت نفر). درس هم در يكى از حجره‏هاى مدرسه فيضيه تشكيل مى‏شد. آيت‏اللّه مطهرى و چند نفر ديگر، شركت مى‏كردند؛ زيرا در ابتدا درس امام رونق چندانى نداشت، به اين علت كه يك حالت مخالفت با ايشان وجود داشت، حتى ما هم كه پاى درس ايشان مى‏رفتيم، سرزنش مى‏شديم. علت مخالفت هم اين بود كه قبلاً امام در تدريس مسائل فلسفى و عرفانى وارد شده بود ـ البته آن زمان كه ما پاى درس ايشان مى‏رفتيم، تدريس فلسفه را تعطيل كرده بودند ـ ولى همان سابقه سبب مخالفت بود. حتى يك روز يكى از فضلا كه هنوز هم زنده است، به من گفت: «نمى‏دانم اين چه سياستى است كه مطهرى هم درس آقا مى‏رود؟» ولى در همان زمان، همين تعداد اندك شاگردان امام، مصرّ بودند كه حتما در درس ايشان حاضر شوند. به اين دليل كه درس امام خيلى خوب بود. در همان ايام گاهى عصرها با آقاى مطهرى روى پل صفائيه قدم مى‏زديم. يك روز از مخالفتهايى كه با امام داشتند، صحبت شد. آقاى مطهرى گفت: «اين آقاى خمينى آينده بسيار درخشانى براى اسلام دارد و ما بايد هر چه مى‏توانيم از او حمايت كنيم. ولى حمايت ما بايد براى خدا باشد، نه استفاده‏هاى مادى». آقاى مطهرى زمانى اين مطلب را درباره امام گفت كه ايشان هفت يا هشت شاگرد بيشتر نداشتند و اصلاً اثرى از اين حرفها نبود.
وقتى امام درس را از حجره، خارج و به مسجد محمديه منتقل كردند، تعداد شاگردانشان ده يا يازده نفر شده بود. ولى از آنجايى كه علم امام باطنى بود و خوب درس مى‏گفتند، اين مخالفتها تا مدت محدودى تأثير داشت. به‏طورى كه در زمان آقاى بروجردى، كار درس امام به جايى رسيد كه با وجود مخالفتهايى كه انجام مى‏شد، از جهت علمى ـ بعد از درس آقاى بروجردى ـ بهترين درس بود. البته بودند كسانى كه باز هم پاى درس امام نمى‏آمدند. اصولاً شاگردان امام يك تيپ خاصى بودند.

سوابق سياسى امام
آن ايام در حوزه، سياست چندان جايى نداشت. اما گاهى كه مسئله‏اى پيش مى‏آمد، ما مى‏ديديم امام علاقه‏مند به سياست هستند. براى مثال در قضيه آيت‏اللّه كاشانى، امام با ايشان ارتباط داشتند و به اين قضيه توجه نشان مى‏دادند. در قضيه فداييان اسلام هم ايشان خيلى ناراحت بودند. حتى چند مرتبه به منزل آقاى بروجردى رفته و از ايشان خواستند تا كارى كنند و بعد هم كه آنها را شهيد كردند، خيلى ناراحت شدند. به هر حال، امام يك چهره علاقه‏مند به سياست بودند.

تحريكهاى رژيم، پس از 15 خرداد
پس از 15 خرداد، رژيم تعدادى از فضلا، علما و منبريها را از تهران، قم و ديگر شهرستانها، دستگير كرد. عده‏اى را هم تبعيد كرد. در واقع مى‏خواست، بعد از آن غائله، همه را خاموش و قضيه را تمام كند.

مهاجرت علما از تمام كشور به تهران
دو روز پس از اينكه امام را گرفتند، عده‏اى كه در قم، دست‏اندركار مسائل بوديم، فكر كرديم بايد براى آزادى امام كارى انجام شود؛ زيرا بسيارى مطمئن بودند كه امام را به شهادت مى‏رسانند. آنچه به فكرمان رسيد اين بود كه تعدادى از علماى بزرگ شهرستانهاى مختلف به تهران دعوت شوند، تا جلوى خطراتى گرفته شود كه جان امام را تهديد مى‏كرد.
جامعه مدرسين در اين كار نقش اصلى را داشتند و عده‏اى از روحانيان را به وسيله نامه از شهرستانها دعوت كردند. عده ديگرى هم خودجوش به طرف تهران حركت كردند. از جمله دو نفر از مراجع، آقايان شريعتمدارى و نجفى از قم حركت كردند. در تهران هم آيت‏اللّه آملى بسيار فعاليت داشتند. بعضى از آقايان هم، پس از حركت و استقرار علما در تهران، به دليل انتظار و توقع مردم، به حركت درآمدند. بودند كسانى كه علاقه‏اى به اين كار نداشتند، ولى به دليل آنكه در تهران پايگاهى ايجاد شده بود چاره‏اى غير از آمدن به تهران نديدند. خلاصه اين حركت از جاى خاصى برنامه‏ريزى نشده بود. البته جامعه مدرسين نقش فعالى در رأس قسمت داشت.
من هم به اتفاق آيت‏اللّه منتظرى به طرف تهران حركت كرديم. در تهران، مدرسه فيروزآبادى، اتاق گرفتيم. حاج شيخ جواد جبل عاملى هم با ما بود. در جلسه‏هاى علما، ما نقش واسطه را داشتيم. مثلاً كارى پيشنهاد مى‏كرديم، يا كارها را انجام مى‏داديم. به يادم هست يكبار براى تهيه اعلاميه، از قبل چند متن تهيه كرديم، يكى از متنها تند، دومى مقدارى ملايم‏تر و سومى هم به همين ترتيب بود؛ در جلسه پيشنهاد داديم كه خوب است آقايان اعلاميه‏اى بدهند. همه قبول كردند و گفتند: «تا جلسه آينده يك نفر چيزى تهيه كند». معمول اين است كه وقتى بخواهند چيزى تهيه كنند، به جلسه بعدى مؤكول مى‏شود، ولى ما فورا نوشته اول را بيرون آورديم. عده‏اى از آقايان گفتند: «نه اين خيلى تند است». دوباره قرار شد براى هفته بعد اعلاميه ملايم‏تر تهيه شود. ما متن دوم را نشان داديم و همين‏طور تا سومين متن تصويب و عملى شد. آقاى منتظرى هم در اين مرحله بسيار فعاليت مى‏كرد.

نامه علما و مراجع در تأييد مرجعيت امام
وقتى علما و مراجع، در تهران جمع شدند، جلسه‏هاى مختلفى برگزار شد. هدف، آزادى امام بود، ولى در شيوه كار، سليقه‏ها تفاوت داشت. يكى از پيشنهادها اين بود كه امام را رسما به عنوان مرجع اعلام كنند تا از شهادتى كه پيش‏بينى مى‏شد، مصون بمانند. البته امام مرجع تقليد بودند، اما رژيم ايشان را به اين عنوان نمى‏شناخت و لازم بود كه اين مسئله رسما اعلام شود. بنابراين اين، قرار شد مراجع بزرگ و ساير علمايى كه در آنجا بودند، مرجعيت ايشان را به صورتى تأييد كنند. نامه‏اى تهيه شد و آقايان هم ـ كه شايد بعضى‏شان هم چندان موافق نبودند ـ امضا كردند.
بيشتر معتقد بودند بايد كارى كرد تا امام آزاد شوند و مبارزه را ادامه دهند. يادم هست در آن روزها كه آيت‏اللّه نجفى در تهران بود، با يكى از علما خدمت ايشان رفتم. صحبت شد كه براى آزادى امام چه‏كار كنيم. آيت‏اللّه نجفى گفتند: «بايد سعى كنيم امام ـ آن وقتها امام نمى‏گفتند ـ آقاى خمينى را آزاد كنيم. تا ايشان حركت كنند و ما پشت سر ايشان برويم». خدا رحمت كند آيت‏اللّه نجفى را، فرمود: «هيچ كدام از ما دل و جگر آقاى خمينى را نداريم. ايشان بايد آزاد شود، تا حركت كند و ما هم دنبالش باشيم».
نامه مرجعيت امام كه نوشته شد، از آقايان بسيارى امضا گرفتم. بعد به همراه آقاى منتظرى، خدمت آقاى شريعتمدارى رفتيم. ايشان آن روزها در شاه عبدالعظيم بود. آقاى منتظرى جلو رفت و قدرى صحبت كرد، سپس نامه را نشان داد و ايشان هم امضا كرد. من بيرون، در دالان به انتظار ايستاده بودم. در همان زمان، احساس كردم مراقب ما هستند. آقاى منتظرى نيز چنين چيزى را احساس كرده بود. از اين‏رو وقتى به هم رسيديم، مثل دو نفر غريبه با هم برخورد كرديم و ايشان نامه را به من داد و از هم جدا شديم. چون آقاى منتظرى نامه را به آقاى شريعتمدارى داده بود، بيشتر جلب توجه كرده بود. پس از آن من به حرم حضرت عبدالعظيم رفتم. آقاى منتظرى هم به دنبال من آمد. در حرم ايشان را گرفتند. من هم كه ترسيده بودم ـ البته بيشتر به خاطر نامه ـ آن را به مدرسه برهان بردم و زير درخت سروى كه در آنجا بود، مخفى كردم. وقتى آقاى منتظرى را به زندان بردند، پرسيده بودند كه همراهت كه بود؟ كجا رفت؟ ولى ايشان چيزى نگفته بود. در نتيجه چند روز بعد آزاد شد و آن نامه محفوظ ماند و توانستيم از آن استفاده كنيم.

نتايج تجمع علما و مراجع در تهران
ما در ابتداى كار اميد بيشترى از اين حركت و جلسه‏ها داشتيم. زيرا به اعتبار اينكه علماى مختلف از شهرستانها آمده بودند، منتظر حركتهاى انقلابى بوديم و مى‏خواستيم علما برخورد بيشتر و قاطع‏ترى داشته باشند. متأسفانه علماى آن زمان، با امروز بسيار متفاوت بودند. در واقع آن روحيه سياسى و توجه به خاطره‏ها و آگاهى در ميان آنان كمتر بود. در حالى كه امروز افراد عادى هم اطلاعات بسيار خوبى دارند، ولى آن ايام به اين صورت نبود. ما اول فكر مى‏كرديم علمايى كه از شهرستانها مى‏آيند مثل امام يا دست‏كم شبيه هستند. ولى دريافتيم كه اين طور نيست و حركتها و كارها كمتر پيش‏رفت مى‏كرد. اما در مجموع حركت بسيار مفيدى بود. شايد رژيم مى‏خواست امام را منزوى كند، ولى اين حركت علما و مراجع قم به تهران و تقاضاى آزادى و تأييد مرجعيت ايشان، مقصد رژيم را از بين برد و رژيم متوجه شد كه اگر بخواهد تصميمهاى سختى درباره امام بگيرد، موفق نمى‏شود.

دست‏آوردهاى حادثه 15 خرداد
به‏طورى كه اشاره شد، در قيام 15 خرداد، مهم آگاهى و بيدارى مردم بود. قبل از آن، مردم اسلام را فقط همان روزه و نماز فرض مى‏كردند و به هيچ عنوان منطق وجوب دفاع از اسلام مطرح نبود و يا ظاهر نمى‏شد. حوزه‏ها هم همين‏طور فكر مى‏كردند؛ همان نماز و روزه اگر انجام مى‏شد، وظيفه انجام شده تلقى مى‏گرديد. ولى بر اثر مبارزاتى كه از اول تا 15 خرداد پيش آمد، اين نظر، به‏طور كلى تغيير كرد. در واقع احساس مسئوليت در مردم بيدار شد. طلبه‏ها و مردم جور ديگرى فكر كردند و همه دانستند كه بايد از اسلام دفاع كنند.
مسئله دوم اين است كه قبل از 15 خرداد، رژيم شاه يك قداستى داشت و كسى جرئت نمى‏كرد كه به آن تعرضى بكند. شاه هم با ظاهرسازى، خودش را خوب جلوه مى‏داد. مراسم روضه‏خوانى داشت، زيارت مى‏رفت و قرآن چاپ مى‏كرد. گاهى مى‏گفت: «من امام زمان را ديده‏ام» و ظاهرسازيهايى از اين قبيل، تا مردم را گول بزند. ولى در جريان 15 خرداد، ماهيت رژيم آشكار شد همه دريافتند كه مخالف اسلام، قرآن و روحانيت است. اين نتيجه بسيار ارزنده‏اى بود كه رژيم رسوا شود. با كشتار بى‏رحمانه 15 خرداد، مردم به‏خوبى رژيم را شناختند و با اينكه جرئت حرف زدن نداشتند، از آن متنفر شدند. نتيجه سوّم اينكه، آن حالت رعب و ترس مردم و روحانيان از تعرض به دولت، رژيم و شاه از بين رفت. امام در عمل اين سد را شكستند. مراجع ديگر هم شكستند. در نتيجه حمله كردن به رژيم يك امر عادى شد.
نتيجه چهارم كه بسيار مؤثر و مفيد واقع شد اين بود كه، حالت انقلابى و اسلام‏خواهى در مردم بيدار شد و به همين دليل نهضت باقى ماند. بعد از قضيه 15 خرداد امام را گرفتند. سپس آزاد كردند و امام دوباره به قم آمدند و كار را ادامه دادند. پس از چندى، دوباره ايشان را گرفتند و به تركيه و از آنجا به نجف تبعيد كردند؛ ولى آنچه باقى ماند، آگاهى و حالت انقلابى و اسلام‏خواهى مردم بود. آنچه باعث ادامه اين راه و به پيروزى نهايى رسيدن انقلاب مى‏شد همين حالت و روحيات مردم بود.
البته هدف رژيم از دستگيرى و تبعيد امام اين بود كه ايشان را خاموش كند. آن ايام امكان ارتباط چندانى وجود نداشت. تلفنى نبود، وسيله ارتباطى ديگرى نبود، مگر نامه‏اى كه هرازگاهى امام از نجف مى‏نوشتند. در اين شرايط و براى اين زمان طولانى، حفظ اسلام‏خواهى و مبارزه بسيار سخت بود. در اين رابطه علما و به‏خصوص فضلا، سهم بزرگى داشتند. اينها مردم را در صحنه نگه داشتند و كارى كردند كه چراغ هدايت امام خاموش نشود. در مجموع جامعه مدرسين، فضلاى ديگر قم، روحانيان مبارز تهران، تعدادى از منبريها و بالاتر از همه، طلاب جوان بودند كه آتش نهضت را روشن نگه داشتند ـ حتى من معتقدم نقش اين طلاب جوان، بيشتر از ديگران بود ـ اين جوانان نمى‏گذاشتند فضلا آرام بنشينند. بى‏وقفه پيش اين و آن مى‏رفتند كه اين مطلب را بگوييد، آن مطلب را بگوييد، يا به شهرستانها سفر مى‏كردند و... انصافا هم خوب كار كردند. البته مردم هم سهم بزرگى داشتند، اما مجموعه حوزه‏ها و مردم را در صحنه نگه داشتند. در نتيجه، مردم هم فداكارى بسيارى كردند. مردم در اين مدت با آن زندانها و تبعيدها، فداكارى بسيارى داشتند. به تبعيديها رسيدگى كردند، به خانواده‏هاى زندانيها كمك مادى رساندند و در نهايت همه اين فعاليتها به پيروزى انقلاب منجر شد.

وقايع قم پس از آزادى امام
پس از گرفتارى اول امام، شنيده مى‏شد كه رژيم تصميمهاى بسيار بدى براى ايشان دارد. حتى صحبت بود كه مى‏خواهند دادگاه صحرايى تشكيل بدهند و امام را اعدام كنند. ما هم بسيار وحشت كرده بوديم. اما آنچه سبب آزادى امام شد، اول خداوند متعال بود كه همه كارها به دست او است، چون رژيم مى‏توانست بهتر كار كند و با مشكلات بعدى روبه‏رو نشود. براى مثال انقلاب را خاموش كند ولى لطف خداوند متعال همراه امام بود. دليل دوم حركت علما بود كه سبب شد، امام منزوى نشوند. تقاضاى آزادى امام سبب شد ايشان را از زندان عشرت‏آباد به قيطريه منتقل كنند. در قيطريه هم، چند وقتى زير نظر بودند. رژيم فكر كرد، اگر بخواهد يك مرجع را اعدام كند، مشكل پيدا مى‏كند، چون مرجعيت امام مطرح شده بود و مردم مرجعيت ايشان را پذيرفته بودند، عده‏اى از علما هم آن را امضا كرده بودند. بنابراين تصميم گرفتند، امام را به قيطريه ببرند. پس از مدتى فكر كردند كه اين مقدار گرفتارى براى امام كافى است و ايشان ديگر سكوت خواهند كرد و اگر قبلاً هم ساكت نشده بودند، حالا ساكت مى‏شوند.
ما هم آزادى امام را با اين سرعت بعيد مى‏دانستيم، به همين دليل، وقتى شب آزادى امام ـ حدود ساعت 10 شب ـ به من تلفن كردند و گفتند «آقا آزاد شده است.» خيلى تعجب كردم. ساعت 30 /10 همان شب خدمت ايشان رسيدم. مقابل منزل امام جمعيت زيادى جمع شده بود.
جالب است كه ما هم فكر مى‏كرديم، امام با اين مشكلاتى كه ايشان را تا دم مرگ رسانده، دست‏كم براى مدتى آرام مى‏مانند و سكوت مى‏كنند. ولى نه!؟ اين‏بار بهانه‏اى كه به دست آوردند، قضيه كاپيتولاسيون بود. امام دوباره حمله كردند و باز سخن‏رانى و افشا كردن رژيم و... دستگاه ديد نه، با امام نمى‏شود كنار آمد و ايشان آرام نمى‏نشينند، پس بايد كارى انجام مى‏داد. اعدام كه مشكل بود، بنابراين به فكر تبعيد افتاد. تبعيد به شهرهاى ايران مشكل است، زيرا هر كجا كه امام را مى‏بردند، مردم هم به آنجا هجوم مى‏آوردند، و امام هم كسى نبودند كه ساكت بمانند. براى مثال اگر ايشان را به سنندج مى‏بردند، مگر مى‏شد كه درِ شهر را ببندند؟ پس مصلحت نديدند و عاقلانه عمل كردند. در نتيجه امام به تركيه تبعيد شد.
نمى‏دانم كه از اول تصميم رژيم بر اين بود كه امام هميشه در تركيه بمانند يا بعدا تصميم گرفتند؟ به هر حال امام مدتى در تركيه ماندند ولى تبعيد يك مرجع تقليد، آن هم به تركيه، يك حالت غيرعادى داشت. برداشت ما اين بود كه رژيم اين مسئله را درك كرده كه تبعيد مرجع تقليد مردم به تركيه، براى هميشه، يك حالت نفرت از رژيم در مردم ايجاد مى‏كند و اين امر مشكلات جديدى براى دستگاه به وجود مى‏آورده بنابراين بهتر ديدند كه امام را به جايى منتقل كنند تا اين حالت روحى مردم از بين برود. پس نجف را انتخاب كردند.


اهداف رژيم از تبعيد امام به نجف
هدف رژيم از تبعيد امام به نجف چند وجه داشت. يكى اينكه مردم آرامش پيدا كنند و واكنشى نشان ندهند و سر و صدا بلند نشود. شايد بتوان گفت تا حدودى هم موفق شدند.
از سوى ديگر، رژيم فكر كرد اگر امام را به نجف ـ يعنى درياى علم ـ منتقل كند، ولو اينكه مرجعيت ايشان را آقايان داخل كشور تأييد كرده باشند، در برابر آيت‏اللّه العظمى حكيم نمى‏تواند كارى كند و درسى داشته باشد؛ اذيتى نسبت به رژيم داشته باشد؛ شايد عواملى هم در نجف داشتند تا در رسيدن به اين هدف به آنها كمك مى‏كرد. خلاصه آنها مى‏خواستند امام را بشكنند و وجهه امام را تضعيف كنند، ولى موفق نشدند. اول اينكه آرامش مردم نسبى بود و دوم امام در نجف درس بسيار خوبى داشتند، آقايان هم همكارى مى‏كردند و مراجع نجف هم موافق بودند. در نهايت همه چيز به ضرر رژيم تمام شد.

دليل سكوت مردم در گرفتارى دوم امام
جو حاكم بر آن زمان را تصور كنيد. در قيام 15 خرداد ـ كه خود ما شاهد و در صحنه حاضر بوديم ـ احتمال نمى‏داديم كه رژيم‏دست به كشتار مردم بزند. ولى در همان قيام 15 خرداد آشكار شد كه رژيم بى‏واهمه مردم را مى‏كشد. از اين جهت يك حالت وحشت عمومى بر تمام افراد جامعه و روحانيت حاكم بود. مسئله دوّم اين بود كه فاصله چندانى بين دستگيرى دوم امام و 15 خرداد نبود و مردم هنوز حالت رعب و وحشت داشتند. در نتيجه آن حركتهاى 15 خرداد دوباره ظهور نكرد. البته حركتهايى وجود داشت، ولى نه به صورتى كه در 15 خرداد بود.

دستگيرى چند نفر از اعضاى جامعه مدرسين قم
پس از وقايع 15 خرداد، يكى از حوادث مهمى كه اتفاق افتاد، دستگيرى آيت‏اللّه منتظرى، آيت‏اللّه ربانى شيرازى، آيت‏اللّه آذرى و جمعى ديگر از دوستان بود. رژيم زندانيشان كرد و ما هيچ خبرى از آنها نداشتيم. جامعه مدرسين قم، اساس‏نامه‏اى داشت كه ما آن را مخفى مى‏كرديم، ولى يك نسخه از آن، در منزل يكى از همين آقايانى كه گرفتار شده بودند، پيدا شد. به ما خبر رسيد كه اين گروه پرونده قطورى دارند، طورى كه خطر مرگ تهديدشان خواهد كرد و حرفهاى نگران‏كننده‏اى از اين قبيل، مى‏زدند. البته هيچ‏كس نمى‏دانست كه قضيه چيست. آقاى خوانسارى و آقاى فلسفى واسطه شدند تا اجازه ملاقات با اين آقايان داده شود، ولى عمّال رژيم قبول نمى‏كردند. حتى قبول نمى‏كردند كه براى آنها لباس برده شود. مى‏گفتند: «چيزى در پرونده هست كه آن را زير نظر مستقيم شاه برده‏اند». آقاى فلسفى و آقايان ديگر نمى‏دانستند قضيه چيست، اما من كه عضو جامعه مدرسين بودم، خبر داشتم قضيه چيست و چه حساسيتى دارد.
اين اساس‏نامه در آن ايام بسيار مهم بود. سرانجام پس از تلاشهاى بسيار آقاى فلسفى، آنها قبول كردند به يك نفر اجازه ملاقات بدهند، ولى گفتند: «كسى بيايد كه آقاى منتظرى و آقايان ديگر را نصيحت كند، ما مى‏دانيم كه اين چيز مال اينها نيست، فقط اين آقايان بگويند مال چه كسى است. بعد ما به آنها كارى نداريم.» بحث شد كه چه كسى فرستاده شود. سرانجام قرعه فال به من افتاد. آقاى فلسفى به من تلفن كرد و ساعت و روز ملاقات را گفت. من از قم با يكى از همين سواريهاى دم پل، حركت كردم. در تهران به منزل آقاى فلسفى رفتم. او گفت: «جريان اين است كه قرار شد پرونده را بياورند تا شما مطالعه كنيد و بعد هم اين آقايان را نصيحت كنيد». شما با اين عنوان مى‏رويد. من مى‏دانستم كار خطرناكى است، ولى فكر كردم شايد بتوانم كمكى كنم. اطلاعاتى از بيرون به آنها برسانم و از آنها اطلاعات در مورد زندان بگيرم و...
آقاى فلسفى به ساواك تلفن كرد و گفت: «آقاى ابراهيم امينى صبح از قم حركت كرده تا با آقايان ملاقات كند». گوشى را گذاشت و پرسيد: «شما به كسى گفته‏ايد كه براى چه كارى به تهران آمده‏ايد؟» گفتم: «نه». واقعا هم نگفته بودم، فقط وقتى كه مى‏خواستم از قم حركت كنم، به منزل آقاى منتظرى رفتم و گفتم كه شايد من با آقا ملاقات كنم. شما كارى، چيزى نداريد؟ آقاى فلسفى گفت: «مثل اينكه قضيه غيرعادى است، ولى چاره‏اى نيست برو». من با يك تاكسى تا نزديك قزل قلعه رفتم، سر چهارراهى پياده شدم و پياده به طرف زندان حركت كردم. يك دفعه يك ماشين جيپ كنارم ايستاد و كسى كه داخل آن بود پرسيد: «آقاى ابراهيم امينى؟» گفتم: «بله». گفت: «سوار شو». سوار ماشين كه شدم ديگر چيزى نگفت.
داخل قزل قلعه مرا به اتاق انتظار بردند. اول قرار بود كه پرونده آقايان را در اختيار من بگذارند تا مطالعه كنم و آقايان را نصيحت كنم! ولى ديدم خبرى از پرونده و اين جور چيزها نيست. پس از مدتى انتظار كشيدن، مرا به دفتر رئيس زندان بردند. چند نفرى در اتاق نشسته بودند، ما هم گوشه‏اى نشستيم. پس از چند دقيقه يكى از همين افراد داخل اتاق، در اتاق كنارى را باز كرد و گفت: «يك نفر به نام ابراهيم امينى براى ملاقات با آقاى منتظرى آمده است». من جوابى را كه به او داده شد، نشنيدم. دوباره انتظار شروع شد تا آنكه آقاى منتظرى را آوردند. به محض ديدن ايشان، سلام كردم ولى آقاى منتظرى با بى‏اعتنايى به من، روى صندلى نشست. گويى دو نفر غريبه هستيم. تعجب كردم. از خود پرسيدم «چرا ايشان اين چنين رفتار مى‏كند؟» بعد فكر كردم شايد از شدت ناراحتى، عصبى است. چند دقيقه‏اى ساكت نشستيم. من مقدارى گز آورده بودم، آن را روى ميز گذاشتم، ولى مأمورى كه در آنجا حاضر بود آن را برداشت و گفت: «بعد به آنها مى‏دهيم». بالاخره شروع به صحبت كردم. فهميده بودم كه قضيه لو رفته است و خود من هم بايد جزء كسانى باشم كه دستگير مى‏شدند و حالا با پاى خودم آمده‏ام. با خودم گفتم «حال كه شرايط اين طور است، آزاد و راحت صحبت كن» و خيلى طبيعى شروع كردم كه بله كارها اين جورى است، وضع اين جورى است. احساس مى‏كردم ساده و راحت صحبت كردن بيشتر به نفع ما باشد. يك دفعه آقاى منتظرى رو به مأمور كرد و با تعجب پرسيد: «اين حرفها ممنوع نيست؟» مأمور گفت: «نه!» و آقاى منتظرى هم شروع به صحبت كرد.
ما سه ربع ساعت صحبت كرديم و پس از خداحافظى ايشان را بردند. به من هم گفتند: «از اين طرف بفرماييد» و يك اتاق ديگر را نشانم دادند. داخل اتاق كه شدم در را بستند و رفتند.
اتاق شكنجه بود. تختى در كنار ديوار گذاشته بودند و روى ديوارها چيزهايى نوشته شده بود و همين‏طور، اشعارى كه مضمون آن به دقت يادم نيست. با خودم گفتم «به سلامتى من هم ماندنى شدم». ساعتى بعد دوباره همان مأمور اولى آمد و خصوصيتهاى مرا پرسيد. اسم، فاميل، آدرس منزل و... و همه را يادداشت كرد و سپس پرسيد: «شما نمى‏خواهيد با ساير آقايان ملاقات كنيد؟» جواب دادم: «چرا، اگر امكان ملاقات باشد، بسيار خوشحال مى‏شوم. با آقاى ربانى شيرازى يا آقاى آذرى هم ملاقات كنم. خانواده‏هاى آنها بسيار نگران هستند». او گفت: «بسيار خوب. شما فردا دوباره بياييد تا ما وسيله‏اى فراهم كنيم كه آنها را هم ملاقات كنيد». بعد مرا از زندان خارج كردند. دوباره به منزل آقاى فلسفى آمدم. ايشان پرسيد: «چه شد؟» آنچه اتفاق افتاده بود را تعريف كردم. آقاى فلسفى گفت: «برو كه ديگر اينجا پيدايت نشود. آنها مى‏خواستند كه تو را هم نگه دارند، ولى چون من واسطه بودم، مصلحت نديدند. بنابراين از تو خواسته‏اند كه فردا دوباره خودت بروى تا گرفتارت كنند. برو نمى‏خواهد ملاقات كنى». من هم مستقيما به قم برگشتم. بعدا شنيدم، كه به آدرس من در تهران مراجعه كرده بودند. تا مدتى زندگى مخفى داشتم.
پس از آزادى آقاى منتظرى از زندان، يك روز از ايشان پرسيدم: «برخورد آن روز چه بود؟» جواب داد: «آن روز فكر كردم شما را آورده‏اند تا با من روبه‏رو كنند و سؤال بپرسند. طورى برخورد كردم كه فكر كنند با هم آشنا نيستيم».

چگونه آتش انقلاب در 15 سال روشن ماند؟
به‏طورى كه قبلاً هم ذكر شد، كسانى كه اين نهضت را داغ نگه داشتند، بيشتر از همه، روحانيان و فضلاى قم و علماى تهران بودند. ما معمولاً حوادث را به امام اطلاع مى‏داديم و از ايشان دستور مى‏خواستيم. ايشان هم گاه نامه‏اى مى‏نوشتند. البته چنين ارتباطى بسيار سخت بود و نامه‏ها گاهى گير مى‏افتاد، به هر حال ما به اين صورت از امام راه‏نمايى مى‏خواستيم.
از سوى ديگر ما و همه دوستانى كه در جريان بودند، سعى مى‏كرديم مردم را در يك حالت ناآرام نگه داريم و ناراحتى آنها را از رژيم به دليل تبعيد امام، تشديد كنيم تا رژيم احساس آرامش نكند. به وسيله اطلاعيه‏ها، سخن‏رانيها، تلگرافها و به هر عنوان ديگر، همواره تقاضا مى‏كرديم كه امام برگردند. البته بايد بگويم كه متأسفانه جزئيات جريانها در خاطرم نيست؛ ولى اعلاميه‏هاى زيادى در اين قسمت منتشر و تلگرافها به هر مناسبتى براى رژيم فرستاده مى‏شد. حتى مى‏دانستيم كه شايد اين تلگرافها به دست رژيم نرسد و يا برسد و آنها جواب ندهند، ولى هدف خود تلگراف بود نه جواب رژيم. گاهى مى‏گفتيم طلبه‏هاى مشهد تلگراف بزنند كه بايد امام آزاد شود و گاهى خرم‏آباد و اصفهان و به اين صورت، با اين ترفندها، همه تقاضاى بازگشت امام را مطرح مى‏كردند.
طلبه‏هايى كه براى سخن‏رانى به نقاط مختلف كشور مى‏رفتند، در منبرها اين حالت ناآرامى را در مردم ايجاد مى‏كردند. طلبه‏ها به مردم مى‏گفتند: «اكنون امام در بين ما نيست، ولى امام را بايد آزاد كنند، امام بايد آزاد گردد.» و امثال اين تعبيرها و شعارها، تا رژيم موفق نشود در مورد امام اقدام نادرستى انجام دهد.
مسئله ديگرى كه به آن توجه مى‏شد، مرجعيت امام بود. ما مى‏خواستيم مرجعيت امام بيشتر تثبيت شود. چون رژيم دوست داشت امام در گوشه‏اى بمانند و كسى از ايشان خبرى نداشته باشد. برعكس آقايان اصرار داشتند كه مرجعيت ايشان به هر عنوان اثبات و مطرح شود. چاپ رساله ممنوع بود، اما رساله امام به صورتهاى مختلف چاپ مى‏شد. براى مثال رساله‏اى منتشر مى‏شد كه صفحه اول آن، رساله يكى از آقايان و صفحه‏هاى بعدى، توضيح‏المسائل امام بود. به اين ترتيب اين رساله با عنوان ديگر، به دست مردم مى‏رسيد.
همچنين تأكيد و اصرار طلبه‏ها بر اين بود كه، مسائل امام را در منبرها مطرح كنند. حتى پيش مى‏آمد كه خود گوينده مقلد امام نبود، ولى براى مخالفت با رژيم، مسائل امام را مى‏گفت. در نتيجه مرجعيت امام روزبه روز وسيع‏تر مى‏شد و اين برخلاف آن چيزى بود كه رژيم فكر مى‏كرد.
از سوى ديگر، چون در بين مردم بدبينى به دستگاه وجود داشت، در نتيجه اگر ضعفى در رژيم مشاهده مى‏شد، در گوشه و كنار مطرح مى‏كردند. پس از آن، رژيم گوينده را مى‏گرفت و بلافاصله تلگرافها شروع مى‏شد كه فلانى را آزاد كنيد. اين همان سياست خود امام بود كه هميشه از حوادث استفاده مى‏كردند. آقايانى هم كه در انقلاب و نهضت بودند، سعى مى‏كردند از حوادث استفاده كنند.
اوضاع چنين بود تا دستگاه در روزنامه اطلاعات، اعلاميه‏اى درباره امام چاپ كرد. به اين وسيله بهانه خوبى به دست آمد. رحلت حاج آقا مصطفى هم بود. مجالس فاتحه‏اى كه براى ايشان گرفته مى‏شد، بهانه خوبى براى حركت بود؛ حركت طلبه‏ها از آن زمان شدت گرفت و آن حالتى كه در مردم به صورت خفته وجود داشت، ظاهر شد.
همه آماده بودند. طلبه‏ها به منزل آقايان ريختند كه به امام توهين شده است. در نتيجه آن جريان در قم به وجود آمد. رژيم عده‏اى را كشت. اين كشتار سوژه خوبى بود، همه روش حركت را از امام آموخته بودند. در نتيجه وقتى عده‏اى كشته مى‏شدند، آقايان نمى‏گفتند «حالا ساكت شويد. برويد ديگر تمام شد!» براى آنها مجلسى برپا مى‏شد و در آن از رژيم انتقاد مى‏كردند. باز مردم شلوغ مى‏كردند و چند نفرى كشته مى‏شدند؛ دوباره چهلم آنها و... به اين ترتيب در تمام شهرستانها حركت آغاز شد.

 

 

 


علی باقری، خاطرات پانزده خرداد؛ قم(دفتر اول)، ویراست دوم، تهران، دفتر ادبیات انقلاب اسلامی، 1388
 
تعداد بازدید: 4856



آرشیو خاطرات

نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی:

جدیدترین مطالب

پربازدیدها

© تمامی حقوق برای پایگاه اطلاع رسانی 15 خرداد 1342 محفوظ است.