خاطرات

خاطرات 15 خرداد 42 از زبان حجت الاسلام فرج الله واعظی



 حجت‏الاسلام فرج‏اللّه واعظى، سال 1304 در ابهر زنجان به دنيا آمد. وى مقدمات و ادبيات را در زنجان فراگرفت و براى ادامه تحصيل در علوم حوزوى به قم رفت و از محضر استادانى چون آيت‏اللّه مرعشى نجفى، آيت‏اللّه حجت و آيت‏اللّه بروجردى بهره برد. او در دوران مبارزات نهضت اسلامى به رهبرى امام خمينى از جمله روحانيانى بود كه به تبيين ديدگاهها و انديشه‏هاى انقلاب همت مى‏گمارد و در قالب تدريس و ترويج احكام اسلامى به روشنگرى مردم نيز مى‏پرداخت.
وى پس از پيروزى انقلاب اسلامى به عنوان نماينده مردم ابهر در مجلس شوراى اسلامى انتخاب شد و در اولین دوره حضور در مجلس، به عضويت در كميسيون اصل 90 قانون اساسى و رسيدگى به سؤالات درآمد. در زیر خاطرات سالهای آغازین نهضت امام خمینی (ره) را از زبان وی بازگو می کنیم

حركت روحانيان در مقابله با حكومت، قبل از 15 خرداد

پس از آنكه دولت استعمارى سابق با اسلام و علما به مخالفت برخاست، علما در مقابل آن ايستادند. بزرگان نجف، قم، مشهد و شهرستانهاى ديگر، گاهى دستجمعى و گاه به تنهايى اعلاميه‏هايى در انزجار از حكومت وقت و روشهاى نابخردانه و خلاف اسلام آن صادر مى‏كردند. آقايان منبريها و وعاظ هم در اين امر مهم با آنها همكارى كرده، به روشنگرى در ميان مردم مى‏پرداختند. بنده هم يكى از منبريهايى بودم كه در سخن‏رانيهايم از دولت وقت و روشهاى نكوهيده‏اش انتقاد مى‏كردم.

يادم مى‏آيد روزى در مسجد تركهاى بازار تهران براى حضور در مجلس ختمى از من دعوت شد، هنگام ورود به مسجد، صاحب مجلس به من گفت: «شهربانى از من التزام گرفته است كه واعظ حاشيه نرود و از دولت نيز انتقاد نكند، پس خواهش مى‏كنم شما هم قول بدهيد كه چيزى نگوييد، والاّ من گرفتار زندان مى‏شوم.»، گفتم: «ان شاءاللّه مصلحت شما را حفظ مى‏كنم.».

وقتى بالاى منبر رفتم، ديدم آنجا وسط بازار با وجود آن همه جمعيت، فرصت خوبى براى انتقاد است و اگر اين فرصت را از دست بدهم، حيف است، لذا پس از صحبتهاى ابتدايى گفتم: «شهربانى از صاحب مجلس التزام گرفته كه فقط كسى را اينجا دعوت كند كه [از دولت] انتقاد نكند. او هم مرا از اين موضوع مطلع كرده است، ليكن من از نظر وجدان و وظيفه شرعى، خود را موظف مى‏دانم كه پاره‏اى از مطالب را به حساب خودم بيان كنم.». بعد از اين مقدمه، شروع كردم به انتقاد كردن و مجلس پس از ساعتى پايان يافت.
گفتنى است آن سال در دهه عاشورا، مجالس فراوان بود و من در مدرسه معير و در مساجد ديگر بازار و خارج از بازار به منبر مى‏رفتم. 

 دستگيرى

ساعت 12 شب دوازدهم محرّم به منزل آمدم و چون غذا نخورده بودم، اهل منزل برايم غذا آوردند. در آن ايام اغلب به خانواده‏ام هشدار مى‏دادم كه امكان گرفتارى من هست و آنها را به صبر سفارش مى‏كردم و هميشه مى‏گفتم: «ما قدمى براى خدا برداشته‏ايم، پس بايد به لوازم كار خود پايبند باشيم.»، خلاصه مشغول غذا خوردن بودم كه زنگ در به صدا درآمد. وقتى كه اهل منزل پشت در رفتند و سؤال كردند، معلوم شد كه مرا مى‏خواهند. از پله‏ها پايين آمدم، در اين هنگام با سه ـ چهار مأمور روبه‏رو شدم، گفتند: «بفرماييد برويم.»، من هم عمامه‏ام را بر سر گذاشتم، عبايم را پوشيدم و در حالى كه دوباره اهل منزل را به صبر و شكيبايى سفارش مى‏كردم به راه افتادم.

تا خيابان كميل كه آن وقت باباييان نام داشت، پياده آمديم. آنجا سوار يك ماشين جيپ شديم و حركت كرديم. داخل ماشين، مأمورها از من نشانى آقاى عابدى، يكى از منبريها را پرسيدند، ولى من اظهار بى‏اطلاعى كردم. البته آنها قانع نشدند و مرا تا نزديكى خانه ايشان بردند و پى‏درپى از من مى‏پرسيدند: «كدام كوچه است؟ كدام در است؟ و...»، از لابه‏لاى صحبتهايى كه مأموران در داخل جيپ مى‏كردند، شنيدم كه يكى از آنها به ديگرى مى‏گفت: «رفته‏اند قم، آيت‏اللّه خمينى را دستگير كنند.»، از اين جمله فهميدم كه دستگيرى روحانيان سراسرى بوده، قرار است امشب حضرت امام را بازداشت نمايند. 

 در زندان موقت شهربانى

در مقابل در بزرگ شهربانى كل، وقتى از جيپ پياده شدم، جيپ ديگرى هم ايستاد و يك روحانى از آن پياده شد. وقتى دقت كردم، ديدم مرحوم شهيد مطهرى است. ما را به اتفاق وارد شهربانى كردند. اول، در يك اتاق، هويت ما را پرسيدند و آن را يادداشت كردند، سپس درى را باز كردند و گفتند: «از اينجا برويد.». ما كه از همه‏جا بى‏خبر بوديم، وقتى داخل شديم، يك‏دفعه با جمع زيادى از واعظان و منبريها مانند آقايان فلسفى، اسلامى، طباطبايى و بزرگان ديگر روبه‏رو شديم، با ورود ما، دوستان اظهار سرور و شادى كردند و تمام نگرانيها و دلهره‏ها زايل شد، چون همه دوستان با هم و در كنار هم بوديم.

آن شب تا صبح، بى‏وقفه، واعظان و خطيبان را از تهران و اطراف مى‏گرفتند و به آنجا مى‏آوردند؛ از جمله سيّدبزرگوار و سالخورده‏اى را از حرم حضرت عبدالعظيم آوردند، وقتى ايشان وارد شدند، خيلى افسرده و پريشان حال به نظر مى‏آمدند، اين سيّد بزرگوار بلافاصله پس از ورود به آنجا، دو زانو رو به قبله نشستند. من خدمتشان رسيدم، سلام كردم و دليل ناراحتيشان را جويا شدم، گفتند: «وقتى مأموران به خانه ما ريختند، ايجاد رعب و وحشت كردند، از آن جهت نگران هستم.».

در آن چند روزى كه آن بزرگوار پيش ما بودند، بيشتر اوقات رو به قبله مى‏نشستند و غذاى زندان را هم نمى‏خوردند. البته بيست‏وچهار ساعت كه گذشت، مأموران متوجه اين موضوع شدند و استثنائا به ايشان اجازه دادند كه از غذاى خارج زندان استفاده كنند. خوشبختانه مدت زندان ايشان طولانى نشد و بيش از هفت ـ هشت يا ده روز آنجا نماندند.

در آن مدت بزرگان ديگرى را هم آوردند؛ مثلاً مرحوم طباطبايى قمى با فرزندانشان، مرحوم حاج شيخ عباس، مرحوم حاج ميرزا على، مرحوم اعتمادزاده، آقا شيخ محسن و... خلاصه خيلى از منبريها بودند و تعدادمان به چهل تا چهل‏وپنج نفر مى‏رسيد.

محل زندان ما، محوطه قرنطينه شهربانى بود؛ يك فضاى تنگ و كوچك براى آن همه جمعيت، چيزى كه براى ما خيلى سخت بود، عكس گرفتن با شماره‏اى بود كه بر گردنمان مى‏انداختند، حتى مرحوم حاج شيخ عباس اسلامى مانع شده بود، ولى مأموران به او گفته بودند: «اگر قبول نكنى، محاسنت را مى‏تراشيم.»، به خاطر همين تهديد، ايشان هم قبول كرده بودند.

ماجراى 15 خرداد هم، همان زمانى كه ما در زندان بوديم، اتفاق افتاد. ما صداى تيرهايى را كه شليك مى‏شد، مى‏شنيديم و چون از همه‏چيز بى‏خبر بوديم، طبعا موجب نگرانيمان مى‏شد. در آن مدت ده ـ پانزده روز به ما خيلى سخت گرفتند، به طورى كه حتى اجازه نمى‏دادند، به برخى از آقايان كه رژيم غذايى داشتند، يك قرص مسكّن هم برسد.

ملاقات آيت‏اللّه خوانسارى با روحانيان زندانى

يك روز آمدند و گفتند: «قرار است شخص بزرگى پيش شما بيايد، لباسهايتان را بپوشيد و حاضر باشيد.»، ولى نگفتند آن شخص كيست، بعد ما را از محوطه زندان به سالنى كه از قبل در آن صندليهايى چيده شده بود، منتقل كردند. در آن شرايط بى‏خبرى، همگى قرار گذاشتيم كه اگر حرفى پيش كشيده شد، جناب آقاى فلسفى جواب بدهد.

طولى نكشيد كه مرحوم آيت‏اللّه آقا سيّداحمد خوانسارى وارد شد. معلوم شد مراد از آن شخصيت بزرگ، ايشان بود، با ديدن آن بزرگوار، اظهار ادب كرديم و ايشان هم از همگان احوالپرسى كرد، سپس جناب آقاى فلسفى گفت: «ما از اينكه در اينجا گرفتار شده‏ايم، ناراحت نيستيم، ولى با قوانين زندان و رفتار بعضى از مأموران مشكل داريم، چون اجازه نمى‏دهند، حتى يك قرص به افراد مريض برسد و رابطه ما را با برون به كلى قطع كرده‏اند.».

آقاى فلسفى در ميان صحبتهايش مأموران را نيز تهديد كرد و گفت: «خوب است اين آقايان كمى هم به فكر خودشان باشند، چون ممكن است يك وقت خود آنها هم گرفتار زندان شوند و چنين مشكلاتى برايشان پيش بيايد.».

ديدار حضرت آيت‏اللّه آقا سيّداحمد خوانسارى فقط به احوالپرسى خلاصه شد و ايشان تشريف بردند، ولى بعد از آن، سخت‏گيرى مأموران بيشتر شد. يكى ـ دو روز بعد دستورى از طرف دولت صادر شد كه براساس آن خانواده‏ها مجاز شدند، براى ما غذا بياورند و همچنين به خود ما هم اجازه دادند كه از بيرون زندان چيزهايى تهيه كنيم، به اين ترتيب تقريبا يك رفاه نسبى ايجاد شد، با اين شرايط، چهل‏وسه روز در زندان بودم تا اينكه قرار منع تعقيب صادر شد و مرا آزاد كردند.

در زندان جلسه‏هايى تشكيل مى‏داديم. جناب آقاى فلسفى موضوعهايى را مشخص مى‏كرد و هر كس داوطلبانه خود را براى بحث درباره يك موضوع آماده مى‏كرد؛ مثلاً يك نفر در مورد تقوا صحبت مى‏كرد، ديگرى در مورد موضوعى ديگر و به همين صورت، البته آقاى فلسفى مراقب بود كه كسى حاشيه نرود.

يك‏بار هم حدود پنجاه ـ شصت نفر از پيش‏نمازهاى تهران را دستگير كردند و پيش ما آوردند، اما به جز يكى ـ دو نفر كه چند روزى در زندان ماندند، بقيه را يك شب نگه داشتند و بعد به تدريج آزاد كردند.

 شايعه‏اى كه همه را نگران كرد

آن روزها شايعه‏اى را در جامعه پخش كرده بودند كه داخل زندان به گوش ما نيز رسيد؛ شايعه از اين قرار بود كه مى‏خواهند سه يا چهار نفر را بكشند: جناب آقاى فلسفى، آيت‏اللّه امام خمينى، آقا شيخ بهاءالدين محلاتى و آيت‏اللّه قمى، ولى خوشبختانه با اقداماتى كه بيرون از زندان صورت گرفت، الحمدللّه موفق نشدند. 

 زنده نگه داشتن نام امام پس از تبعيد

در مرحله دوم كه آيت‏اللّه العظمى امام خمينى دستگير و به تركيه تبعيد شدند، من به منزل جناب آقاى فلسفى رفتم، عده ديگرى هم آنجا بودند. همه مى‏خواستند بدانند كه چاره چيست و چه بايد كرد، هر كس نظرى مى‏داد، من گفتم: «بايد كارى كنيم كه جناب آيت‏اللّه خمينى تنها نمانند. بهتر است سر و صداها نخوابد و زندانها از ما پر باشد. ما بايد در هر مشكلى كه پيش مى‏آيد، با هم باشيم.».

چند روز بعد، جناب آيت‏اللّه ميلانى اعلاميه داد و خطاب به منبريها فرمود: «در منبرها از آيت‏اللّه خمينى نام ببريد، مبادا اين كار را ترك كنيد و نام ايشان از ذهنها خارج شود، تا مى‏توانيد از ايشان نام ببريد تا مردم ايشان را فراموش نكنند.». آيت‏اللّه العظمى ميلانى يكى از كسانى بود كه منبريها را به اين كارها تشويق مى‏فرمود. 

 دوباره در زندان

وقتى آيت‏اللّه العظمى امام خمينى در تركيه در تبعيد به‏سر مى‏بردند و مردم كم‏كم داشتند، ماجراها را فراموش مى‏كردند، ما طبق دستور آيت‏اللّه ميلانى، خاطرات گذشته را تجديد مى‏كرديم و نام امام را در منبرها ذكر مى‏كرديم، مردم هم در حمايت ايشان شعار مى‏دادند و صلوات مى‏فرستادند.

اوضاع به همين منوال بود تا اينكه ماه مبارك رمضان فرا رسيد. آن سال، من بعد از نماز ظهر و عصر در مسجدى در خيابان خوش، منبر مى‏رفتم.

روز يازدهم ماه مبارك، مأموران براى توقيف من به آن مسجد آمدند، در آن لحظه من پشت بلندگو در حال سخن‏رانى بودم، لذا به جمعيت گفتم كه آمده‏اند تا مرا دستگير كنند. مجلس به هم خورد و مردم مرا تا منزل بدرقه كردند و نگذاشتند مأموران به هدفشان برسند، اما شب همان روز مرا در مسجد اسكندرى واقع در خيابان اسكندرى دستگير كردند و به زندان شهربانى بردند.

شب اول، پيش معتادها زندانيم كردند. آن شب ديدم كه آن بى‏چاره‏ها چه حالتهايى دارند؛ يكى از آنها كج افتاده بود و مى‏لرزيد، ديگرى از درد فرياد مى‏كشيد، آن يكى حالت غش داشت و يك نفر ديگر كه مى‏توانست حرف بزند، مى‏گفت: «من با هزار و يك دليل، خدا را محكوم مى‏كنم.» و از اين حرفها، خلاصه شب عجيبى بود.

فرداى آن روز، مرا به زندان قزل‏قلعه منتقل كردند. در آنجا با تعداد زيادى از دوستان مواجه شدم، از جمله آيت‏اللّه شيخ حسين غفارى ، آقاى مهدوى خراسانى، مرحوم محلاتى و عده‏اى ديگر، تا آخر ماه رمضان آنجا در حبس بودم، ولى بعد از ماه مبارك مجددا ما را به زندان شهربانى منتقل كردند و تا هشتم ماه محرّم در آنجا نگه داشتند و اين‏بار براى ما پرونده درست كردند.

رسيدگى به پرونده‏هاى ما كه حدود سيزده نفر بوديم، تا هشتم ماه محرّم طول كشيد. مرحوم آيت‏اللّه حكيم در هشتم محرّم در نامه‏اى كه به مرحوم آشتيانى مرقوم فرموده بود، تلويحا اظهار كرده بود: «ميل دارم زندانيها آزاد شوند.»، در اين نامه حتى از بعضى اشخاص مانند آقا شيخ حسين جعفرى نام برده بودند، اين نامه سبب آزادى ما از زندان شد، ولى از آنجايى كه براى ما پرونده‏سازى كرده بودند و حتما مى‏بايست محاكمه مى‏شديم، به ما گفتند: «شما را موقتا آزاد مى‏كنيم، به اين شرط كه براى محاكمه حاضر شويد.»

بعد از ايام دهه اول محرّم، ما را مجددا براى محاكمه اظهار كردند. در آن زمان، دادگاه در كنار باغ ملى بود، وقتى به آنجا رفتم، ديدم براى هر كدام از ما يك وكيل تسخيرى تعيين كرده‏اند، ما با آن مخالفت كرديم و گفتيم: «ما زبان داريم و خودمان از خودمان دفاع مى‏كنيم.»، ولى آنها با استناد به قانون مى‏گفتند كه شما بايد وكيل تسخيرى داشته باشيد. وكلاى تسخيرى هم به ما تذكر مى‏دادند كه شما به تقاضاى آيت‏اللّه حكيم آزاد نشده‏ايد و اين محاكمه، صورى است، پس كوتاه بياييد تا ظرف دو ـ سه روز اين قضيه فيصله يابد.

ما سيزده نفر با هم مشورت كرديم و در آخر، نظر همه بر اين شد كه چون براى اولين‏بار قرار است، اسم آيت‏اللّه العظمى خمينى در دادگاه مطرح شود، پس بهتر است كارى كنيم كه قضيه طولانى شود، به همين دليل محاكمه بيست‏وپنج روز طول كشيد و ما از خودمان دفاع كرديم و در نهايت من به اندازه روزهايى كه در زندان بودم، به حبس محكوم شدم و چون همان مدت را قبلاً در زندان گذرانده بودم، آزاد شدم، بقيه هم به جز دو نفر يعنى جناب آقاى سيّدشجاعى و يك نفر ديگر كه به شش يا هشت ماه زندان محكوم شده بودند، همگى آزاد شدند. 

 مقاومت روحانيان از 15 خرداد 42 تا بهمن 1357

روحانيان در اين مدت هيچ‏جا از خود ضعف نشان ندادند و از حقوق مسلم خود و اسلام و دين دفاع كردند و با كمال روسفيدى، سربلندى و شهامت، زندانها را پشت سر گذاشتند و به لطف خداوند متعال، آن زحمتها و فعاليتها به ثمر رسيد، طاغوت سرنگون شد و نظام جمهورى اسلامى برقرار گرديد.

در اين مدت، من چند بار بازداشت و چند بار هم ممنوع‏المنبر شدم. در اين مواقع، اغلب به آقاى فلسفى متوسل مى‏شدم، ايشان هم سفارش مى‏كرد و رفع منع مى‏شد.

من در تمام اين پانزده سال ممنوع‏الخروج از كشور بودم، حتى چند بار مقدمات مكه رفتنم را فراهم كردم، ولى وقتى پرونده‏ام به شهربانى مى‏رفت، ثابتى، رئيس ساواك در زندان شهربانى، ممانعت مى‏كرد، در نتيجه پانزده سال از زيارت خانه خدا و سفر به خارج محروم بودم.

در اين مدت عده‏اى از همفكران ما در زندان بودند و اين امتياز را داشتند كه هيچ‏وقت اظهار ضعف نمى‏كردند، براى مثال رفقا در همان زندان اول در ايام محرّم، روضه مى‏خواندند، اما وقتى كار به گريه مى‏كشيد، جناب فلسفى مى‏گفت: «گريه نكنيد، چون آن‏وقت اينها مى‏گويند كه دارند به حال خودشان گريه مى‏كنند و امام حسين عليه‏السلام را بهانه كرده‏اند.»، لذا روضه خوانديم، ولى زياد گريه نمى‏كرديم، مبادا چنين توهمى پيش بيايد. به‏خصوص كه آن سالها اداره گذرنامه، نزديك زندان بود و امكان داشت كه مردم صداى ما را بشنوند.


علی باقری، خاطرات پانزده خرداد؛ قم(دفتر دوم)، ویراست دوم، تهران، دفتر ادبیات انقلاب اسلامی، 1388
 
تعداد بازدید: 5093



آرشیو خاطرات

نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی:

جدیدترین مطالب

پربازدیدها

© تمامی حقوق برای پایگاه اطلاع رسانی 15 خرداد 1342 محفوظ است.