خاطرات

خندید و گفت: اعدام برادر

عبدالله رنجبر کرمانی


در روشهای سنتی بازگویی و ثبت حوادث و وقایع تاریخی که با استناد به اسناد، گزارشها، اخبار و تصاویر به جا مانده انجام می گردد، معمولا آنچه در انتها به دست می آید، کلیت ماجرا و نحوه وقوع آن است. اگر هم به جزئیات دقت شود، آنهایی به ثبت می رسند که در وقوع آن حادثه یا واقعه، نقش تعیین کننده داشتند. اما جزئیات و حواشی ریزتر و دقیق تر ماجرا را می توان با مصاحبه ها، از دل خاطرات شاهدان عینی آن واقعه بزرگ استخراج کرد. جزئیاتی که بسیار شنیدنی هستند و مورخ و یا خواننده می تواند از طریق آنها وارد مویرگ های حادثه شود. اگر بحث در مورد دقت، اشراف و روشهای روانشناسانه در زمینه استخراج اطلاعات از ذهن راوی را به کنار بگذاریم، آنچه که به دست می آید، منبعی است دقیق از جزئیات یک حادثه بزرگ که در روشی متفاوت با تاریخ نگاری کلاسیک، ما را از جزء به کل وارد می کند.
در مورد واقعه پانزدهم خرداد 42، با وجود گذشت چند دهه از آن، هنوز می توان شاهدانی را پیدا کرد که جزئیات ناگفته و موثقی از آنروز در ذهن خود به یادگار دارند و به علت بزرگی حادثه، آنها را از یاد نبرده اند. یکی از این افراد، حاج عبدالله رنجبر کرمانی است که در حجره ای کوچک در بازار تهران مشغول کسب و کار است.
عبدالله رنجبر کرمانی از همنشینان شهید محمد بخارایی بوده و حتی حجره ای که در آن کسب و کار می کند را از پدر این شهید بزرگوار خریداری کرده است. او از همان روزهای آغازین تشکیل هیئت های موتلفه اسلامی، در جلسات آنها شرکت می کرد و از عوامل و فعالان قیام پانزدهم خرداد 42 است که در این روز حتی دچار جراحت هم شد. گزارش زیر جزئیات جالب توجهی از آن روزها را به ما ارائه می دهد.


پانزدهم خرداد : با نام و یاد خدا ، در خدمت حاج‌آقا رنجبر کرمانی هستیم از کسبة قدیم بازار و از شاهدان و مجروحین حادثة 15 خرداد 42 . در مرحله اول از شما می‌خواهم خودتان را معرفی کنید .

رنجبر کرمانی : بسم الله الرحمن الرحیم . من عبدالله رنجبر کرمانی ، فرزند علی‌اکبر متولد 1311 در یکی از دهات ورامین به نام زادور ، در خانوادة شدیداً مذهبی به دنیا آمدم . تا سال 1330 یکی دو مرتبه به تهران آمدم و برگشتم ، ولی از سال 1330 به بعد در بازار تهران شاگرد شدم و آن شد که تا حالا که اینجا هستم . حدود 10 سال اول، شاگرد یک مغازة عطاری بودم ، بسیار مردمان متدین خوبی بودند – خدا رحمت‌شان کند – اما از سال تقریباً 40 یا 39 آمدم خدمت آقای علی اکبر بخارایی. علی‌اکبر بخارایی ، پدر شهید محمد بخارایی بود. محمد بخارایی آن موقع حدوداً 14-13 سالش بود ، دبیرستان می‌رفت . من هم از اول عمرم در خانوادة مذهبی بودم ، ضمناً اهل سیاست هم بودم. محمد بخارایی یک نوجوان پاک بود ولی در ابتدا اصلاً اهل سیاست نبود، منتها صحبتهای سیاسی تعریف های اطرافیان از امام خمینی - که من هم جزء کوچکی از آنها بودم – کارش را به جایی رساند که در سال 42 ضارب منصور شد . در واقع می‌خواهم بگویم اگر محمد را من هل دادم تا به جلو برود، روزهای آخر خیلی از خودم جلوتر افتاده بود.
عرض کردم من از اول عمر ، سر و کارم با این مسائل بود . سال 24 که دولاب بودم ، پای منبر نواب بودم – خدا رحمتش کند - کافی بود یک نفر یک روز فقط پای منبر نواب باشد ، تا آخر عمر دیگر عوض شده بود . نواب ، طالقانی ، کاشانی ، مصدق ، مطهری ، بهشتی ، هر صدایی علیه شاه بود ، من پای صحبت‌شان بودم .


پانزدهم خرداد : من در این بین لازم می دانم یکی دو سؤال از شما بپرسم که جزئیات بیشتر مشخص شود . شما از سال 1330 تقریباً در تهران بودید ، دوران مصدق ؛ وارد بازار شدید و پس از 10 سال شاگردی، این حجره را از پدر مرحوم شهید بخارایی خریداری کردید . در آن زمان خود شهید محمد بخارایی چند ساله بود ؟

رنجبر کرمانی : آن زمان دبیرستان می‌رفت شاید 14-13 سالش بود ؛ چون وقتی که در سال 43 شهید شد 19 سالش بود .

پانزدهم خرداد : یعنی سال 38 یا 39 بود که اینجا مغازه را گرفتید .

رنجبر کرمانی : بله تقریباً .

پانزدهم خرداد : چطور با حضرت امام آشنا شدید ؟

رنجبر کرمانی : عرض کردم من از اول عمرم مذهبی بودم . من از مرحوم آیت‌الله بروجردی تقلید می‌کردم ، منتها از آنجایی که من حضرت امام را پیدا کردم ، یعنی حضرت امام نبود که من را داغ کرد ، من آنقدر داغ بودم که دنبال کسی می‌گشتم که این گونه باشد . من 15-14 سالم بود پای منبر نواب بودم . نواب در آن زمان شخصیت مهمی بود . بعد هم همه جا بودم ، هر کس بر علیه شاه سخن می‌گفت ، آنجا حضور داشتم. منتها وقتی آیت‌الله بروجردی رحلت کردند ، من دنبال یک مجتهدی می‌گشتم که در این خط باشد ، یعنی انقلابی باشد. خیلی هم دلیل داشتم ، از اول عمرم هر جا که بحث می‌کردم ، طرف را قانع می‌کردم . به قم رفتم ، بعد از فوت ایشان آنجا کمی تحقیق کردم ، از رفقا پرسیدم ، حضرت امام آن روز هنوز سروصدایی نداشت ، بعضی‌ها می‌گفتند حاج‌آقا روح‌الله ، اصلاً کسی درست ایشان را نمی‌شناخت . یک عدة مخصوصی که تقریباً من به همة آنها اعتماد داشتم گفتند آن کسی که تو می‌خواهی حاج‌آقا روح‌الله است . در حالی که به عنوان مجتهد نبود ، رساله نداشت ، ولی من خودم دنبال کسی می‌گشتم که مخالف این دستگاه باشد . خلاصه هنوز امام سروصدا راه نینداخته بود ، هر کسی می‌پرسید حالا از چه کسی باید تقلید کنیم ؟ می‌گفتم حاج‌آقا روح‌الله .

پانزدهم خرداد : حالا در آن دوره مثل اینکه شاه هم تبلیغاتی علیه ...

رنجبر کرمانی : بر علیه ایشان تبلیغات می‌کرد . شاه که می‌خواست ایشان را به عنوان کسی که هندی است و خارجی است و اصلاً مجتهدی نیست اعدامش کند .

پانزدهم خرداد : تبلیغات را برای آیت‌اله حکیم می‌کردند یا فرد دیگری هم مد نظر شاه بود؟

رنجبر کرمانی : بله آیت‌الله حکیم ، شاهرودی ، حتی فرض کن آقای شریعتمدار ؛ علی‌ایّ حال امام آن روز سروصدایی نداشت ، منتها من خودم قبل از اینکه سروصدا کند ، از حضرت امام تقلید کردم و گفتم مجتهد من ایشان است . علت هم این بود که می‌گفتم این حدیث این را می‌گوید : «[؟] الحوادث الواقعه فارجعوا إلی رواه احادیثنا» من می‌گفتم که امام دستور داده زمانی که حوادثی پیش می‌آید به کسی مراجعه کنید که این گونه باشد . خب این غسل و نماز و اینها که حوادث نیست ، 1400 سال گذشته ؛ حوادث چیزی است که امروز پیش می‌آید . این هم مجتهدش حاج‌آقا روح‌الله است . آنها که می‌خواهند فقط دنبال غسل و تیمم و ... بیافتند، راهشان جدا است . وقتی که حوادثی پیش می‌آید باید به کسی مراجعه کنیم که از حوادث اطلاع داشته باشد ، آن هم حاج‌آقا روح‌الله است . خب حضرت امام از سال 40 بود که کم کم اعلامیه‌ها را بر علیه آن انجمن‌های ایالتی و ولایتی دادند . حتی یادم هست اولین اعلامیه‌ای که حضرت امام دادند خیلی کوچک بود زیرش هم نوشته بود «دعاگو» . خب شاه نمی‌دانست که شیری است در بیشه ، فکر می‌کرد یک آخوندی است که حالا ردش می‌کند .

پانزدهم خرداد : به نظر شما منظور ایشان از واژه دعاگو چه بود؟

رنجبر کرمانی : بله این دعاگو یعنی دعاگوی شاه و ایشان با این واسطه می خواستند تا نامه اول خود را به صورت محترمانه برای شاه بفرستند. البته تذکر داده بود . وقتی این اعلامیه را داد ، یکی از باجناق‌هایم – خدا رحمتش کند – در بازار فرش فروشی داشت ولی او می‌دانست که من از حاج‌آقا روح‌الله تعریف می‌کنم ، یک بار من را دید گفت میرزا رفیقت اعلامیه داده . گفتم کو ؟ داد دست من دیدم یک تذکری است برای شاه که چنین و چنان ، زیرش هم نوشته دعاگو . شاه باروش نمی‌شد که یک طلبه به او تذکر دهد ، در جواب امام تند آمد ، تحویل نگرفت که اگر آدم حسابی بود و تحویل می‌گرفت اصلاً قضیه‌اش به اینجا نمی‌رسید . در دور دوم امام پایش را بالاتر گذاشت و اعلامیه دوم را خیلی تندتر داد .
پانزدهم خرداد : خاطرتان هست اعلامیة دوم چه زمانی صادر شد ؟

رنجبر کرمانی : اعلامیة دوم احتمالاً سال 41 بود ، زمانی بود که علم نخست‌وزیر بود ، انجمن‌های ایالتی ولایتی شروع شده بود ، یعنی تصویب کرده بودند. فکر می‌کنم قبل از انقلاب سفید بود . شاه قدم قدم به جلو می رفت . خلاصه امام شدیداً از انجمن‌های ایالتی ولایتی انتقاد کرد ، منتها این دفعه ...

پانزدهم خرداد : دلیل انتقاد ایشان می‌دانید چه بود ؟

رنجبر کرمانی : بله ، در آنجا شاه گفته بود که وکلا در هنگام قسم فقط به کتاب خودشان قسم بخورند . این بحث اینجا بود که می‌خواستند بهاییت را رسمیت دهند . «به قرآن قسم» را برداشته بود قسم به کتاب مذهبی خودشان را گذاشته بود . خب بهایی‌ها هم کتاب مذهبی دارند دیگر . دوم اینکه شاه اجازه داده بود زن‌ها در انتخابات شرکت کنند که آن هم حضرت امام انتقاد داشت . تقریباً عمده‌اش همین دو چیز بود . خب اینجا انتقادش را به علم داد ، علم هم که نوکر شاه بود ، از خودش چیزی نداشت ، علم یک جواب بی سر و تهی داد که امام را قانع نکرد . در جواب دومی امام کمی تندتر آمد . بعد شاه رفراندوم را انجام داد که انقلاب سفید را راه انداخته بود که شش ماده‌ای و چنین و چنان من‌جمله اینکه اصلاحات ارضی بود و این حرف‌ها . در دور دوم که امام اعلامیه داد ، مسئلة اصلاحات ارضی و اینها را پیش کشید که شما می‌خواید چنین کنید ، چنان کنید ، مملکت را خراب کنید ، اینها همه دستور آمریکاست . خلاصه در اینجا امام که جلو می‌رفت ، شاه هم تندتر می‌رفت ، به اصطلاح خیال می‌کرد خبری است . تا آخرین بار که روز عاشورا بود که حضرت امام سخنرانی تندی در مدرسة فیضیه کرد . در زمان 15 خرداد باید بگویم که حضرت امام یک اعلامیه‌ای داد که واقعاً چه اعلامیه‌ای بود ، چون وقتی ریختند در مدرسة فیضیه و زدند ، حضرت امام اعلامیه داد که شاه‌دوستی یعنی آدم‌کشی ، شاه‌دوستی یعنی غارتگری ، شاه‌دوستی یعنی دزدی ، شاه‌دوستی یعنی فلان ... آنچه باید بگوید گفت .


پانزدهم خرداد : واکنش شاه و عواملش چه بود؟

رنجبر کرمانی : شاه دستور داد زدند و بردند و چنین و چنان ، خب این طول کشید تا دو روز بعد دستور داد شبانه ریختند و حضرت امام را دستگیر کردند . صبح فردا که 12 محرم و 15 خرداد بود ، حضرت امام را دستگیر کرده بودند . من هم که از زمان تشکیل موتلفه، عضو آن شده بودم، فورا از دستگیری امام با خبر شدم. گروه مؤتلفه بازوی امام در اجرای سیاست بود . مردمی متدین و پاک ، یعنی واقعاً از جان گذشته بودند .

پانزدهم خرداد : تشکیل‌دهندگان گروه را می‌توانید نام ببرید ؟

رنجبر کرمانی : تشکیل‌دهندگان گروه آقای صادق امانی که شهید شد ، حاج‌آقا عسگراولادی ، خود حاج‌آقا امانی ، آقای شفیق که از دنیا رفتند ؛ اینها در رأسش بودند ، حاج‌آقا عراقی – خدا رحمتش کند –.


پانزدهم خرداد : شما از نزدیک با اینها رابطه داشتید ؟

رنجبر کرمانی : گروه مؤتلفه تقریباً گروه زیرزمینی بود ، جوری نبود که هر کس با هر کسی رابطه داشته باشد . آن موقع شبکه شبکه بودند ، هر کدام با 8-7 نفر جمعیت یک رابط داشتند . ما هم 8-7 نفر بودیم رابط ما حاج هاشم امانی بود که 15 سال زندان بود . ایشان با هیئت مدیره سروکار داشت و با ما رابط بود که گروه را تشکیل دادیم . من در آن وقت تحلیلگر سیاسی بودم ، آنها کارشان منظم بود ، تمام تکه‌های روزنامه‌ها را جمع‌آوری می‌کردند ، شب به من می‌دادند که تحلیل کنم . که من یادم هست فکر می‌کنم جنگ ویتنام بود یا چیز دیگری ، یکی از رئیس جمهورهای آمریکا گفته بود که ملت آمریکا را هیچ کس نمی‌تواند شکست دهد ، ملت آمریکاست که ملت آمریکا را شکست می‌دهد . من آن موقع گفتم جنگ ویتنام دارد تمام می‌شود . گفتند چطور ؟ گفتم آخر مردم (خود آمریکایی‌ها) ریختند در خیابان ، جنگ را می‌خواهند تمام کنند . یکی دیگر هم اینکه (حالا زمانش همان موقع بود یا نه نمی‌دانم! ولی می‌خواهم تحلیل‌هایم را بگویم) در همان زمان مرحوم آیت‌الله شریعتمدار ، زمانی که مردم داغ در مبارزه بودند ، ایشان یک دفعه اعلام کرد دارالتبلیغ راه انداخته . دار‌التبلیغ خوب است ولی ... این تحلیلی که می‌گویم ، همان شب از من پرسیدند حالا نظر شما در مورد این دارالتبلیغ چیست ؟ اولاً آقای شریعتمدار آن وقت اعلامیه می‌داد ، به اصطلاح جزء مبارزین بود ، با حضرت امام بود ولی این کارش پیدا بود . من خب باید با احتیاط حرف بزنم ، گفتم کار این آقا مثل این می‌ماند که یک کسی در حال جنگ و بگیر و بکش ، می‌آید شمشیر را از دست او می‌گیرد و کتاب دعا به او می‌دهد می‌گوید امشب شب جمعه است ، دعای کمیل یادت رفت؟! خب خواندن دعای کمیل خیلی خوب است ، ثواب دارد ، ولی نمی‌شود شمشیر را کنار بگذارد و دعای کمیل بخواند . کار این آقا این گونه است ، مردم در حال مبارزه هستند ، ایشان دارالتبلیغ راه انداخته است . و باز یادم هست از من پرسیدند حالا چه کار باید بکنیم ؟ گفتم بنده معتقدم از همین فردا باید اعلام کنیم ایشان با ما نیست! گفتم این هر وقت باشد کار را خراب می‌کند ، یک دفعه عقب‌روی می‌کند ؛ هر چه پیش برویم ضررش بیشتر است . نتیجة بهتر این است که از همین فردا به رفقا بگوییم آقای شریعتمدار با ما نیست ، اعلامیه هم می‌دهد با ما نیست ، که دیدیم آخرش هم دوام نیاورد .
علی‌ایّ‌حال عرض کردم رابط ما با گروه مؤتلفه ، حاج هاشم امانی بود و محمد بخارایی .

پانزدهم خرداد: روز پانزدهم خرداد چطور از دستگیری امام مطلع شدید و بعد از آن چه کردید؟

رنجبر کرمانی: 15 خرداد من در مغازه‌ام را باز کردم ، با اینکه محرم هم بود ، ما باز می‌کردیم . مغازه را باز کرده بودم ، حاج‌آقا امانی تلفن کرد که حاج‌آقا روح‌الله را گرفتند . گفتم چه کار کنیم ؟ گفت ببنیدید . من آن موقع 30 سالم بود ، ولی چه قدرتی بود که من بازار را می‌بستم و باز می‌کردم ، می‌گفتم ببندید و باز کنید . من در را کشیدم پایین و گفتم ببندید . پرسیدند چه شده ؟ گفتم چه شده ندارد ، ببند ، تو می‌خواهی منتظر باشی بروی ختم آقا را بگیری ؟ باید ببندی ، اگر کمی صبر کنی باید بروی در ختمش شرکت کنی . خلاصه 15 خرداد من مغازه را بستم و با محمد بخارایی رفتیم که وقتی می‌رفتیم من مردم را تحریک می‌کردم ، سر چهارراه که رسیدم از پشت سر من یک کراواتی می‌آمد او هم تحریک می‌کرد که بله بله ، نگو این ساواکی بود ، از خیابان که خواستم به آن طرف بروم از پشت گردن من را گرفت که تحویل پاسگاه بدهد ، نمی‌دانست که یک پهلوان پشت سر من است – خدا بیامرزد – محمد بخارایی پشت سر من بود . یک کشیده‌ای به صورت این زد که سه دور وسط خیابان چرخید . تا پاسبان آمد او را هم زد ، هر که می‌آمد می‌زد ، جوان غیوری بود . مردم هم دیدند که شلوغ است فرار کردند ، گفتند اگر پاسبان بیاید آنها را می‌گیرد . از سرای بازار که می‌رفتیم هر کجا می‌رسیدیم روضه می‌خواندند ، ما هر جا می‌رفتیم روضه را جمع می‌کردیم که تو داری از یزید 1000 سال پیش می‌گویی ؟ یزید حالا را یادت رفته ؟ امام را گرفتند تو روضه می‌خوانی ؟! بیا پایین . خلاصه با هر قیمتی بود سراها را می‌بستیم .

پانزدهم خرداد : شما از همین مغازه( در بازار امین السلطان) به کدام سمت رفتید ؟

رنجبر کرمانی : بازار را بستیم رفتیم روبروی بازار کفاش‌ها تا رسیدیم به سبزه‌میدان و جلوی میدان ارک . سبزه‌میدان دیگر خاکریز اول بود . آنجا مردم جمع شده بودند ، آن طرف ارتشی‌ها بودند . مردم می‌خواستند بروند رادیو را بگیرند . یک عده می‌رفتند جلو ، پاسبان‌ها می‌زدند ، مردم عقب‌روی می‌کردند . بعد که آنها کمی شل می‌شدند اینها جلو می‌رفتند . البته تا ظهر آنها گاهی هوایی ، گاهی زمینی می‌زدند و مردم زخمی می‌شدند . تا حدود 2 بعدازظهر که بودیم ، من تعجب می‌کردم که چطور این همه گلوله از بالا سر ما ، پایین سر ما رفت چیزی به ما نخورد ؟! آن روز مردم یک چیز دیگری بودند . تا 2 بعدازظهر بودند کم کم مردم خسته شدند برگشتند ، خیابان هم حالت میدان جنگ شده بود ، لاستیک شکسته ، شیشه شکسته وسط خیابان ریخته بود . من ناهار رفتم پیش باجناقم چون منزل آنها کوچة امامزاده یحیی بود و منزل ما دور بود. آنها می‌دانستند من چه کاره هستم ، گفتند میرزا آمدی ؟ چه دیدی ؟ اخبار ساعت 2 گفت که حکومت نظامی است . به من گفت میرزا بیرون نروی که حکومت نظامی است . گفتم باشد چشم . چون تابستان بود آنها خوابیدند و من آهسته بیرون آمدم . وقتی بیرون آمدم دیدم مردم سر کوچة امامزاده یحیی ایستادند و گردن می‌کشند ، جرأت نمی‌کنند به خیابان بیایند . آن زمان هم کوچة امامزاده یحیی خاکی بود ، آسفالت نبود . من گفتم که به همین نصفه روز فکر کردید تمام شد ؟ بروید بیرون ، شاه باید برود ، تو فکر کردی که چه ؟ شاه باید برود . خلاصه مردم ریختند بیرون و زیادتر شدند ، اول 10 تا ، 20 تا بعد یک عدة زیادی شدیم و به طرف چهارراه سیروس آمدیم . آنجا که رسیدیم، دو تا کماندو از طرف بازار آمدند ، این دفعه دیگر بدون مقدمه مردم را به رگبار بستند . من دیدم که مردم مثل برگ دارند می‌ریزند . ما فرار کردیم آنجا یک مسجد امام حسن هست پشت آن یک کوچه‌ای هست که در آن دبیرستان بهبهانی بود . خلاصه ما دیدیم از خیابان بخواهیم برویم همه را می‌ریزند ، برگشتیم در آن کوچه ، در کوچه هم دیدیم که باز هم می‌زنند . وسط کوچه یک تیر برق سیمانی برق بود ، من پشت این تیر سیمانی رفتم ، دستم یک مقداری از تیر بیرون بود ، یک دفعه دیدم دستم سوخت ، خلاصه چند دقیقه‌ای آنجا ایستادم تا سروصداها که افتاد و رفتند، مردم از خانه‌ها بیرون ریختند و به مجروحان کمک می‌کردند ، زیر بغل من را هم گرفتند . آن موقع هر کس را بیمارستان می‌بردند ، از آن طرف او را به زندان می‌بردند ، ولی کار خدا بود من تصادفاً گفتم اگر یک دکتر شخصی هست من را همان جا ببرید . یک جراح خیلی خوبی بود اسم کوچکش علی‌اصغر بود ، فامیلی‌اش یادم نیست ، در کوچة ملاجعفر پشت بازار نایب‌السلطنه مطب داشت. رفتم آنجا دکتر گفت: آمپول بزنم ؟ گفتم آمپول نمی‌خواهد هر کاری می‌خواهی بکنی بکن . خلاصه بخیه کرد و بست و رفتم تا منزل همان فامیلم .

پانزدهم خرداد : خبر داشتید مرحوم طیب از کجا وارد شد و چگونه وارد درگیری ها شد؟

رنجبر کرمانی : طیب آن موقع در میدان بارفروش بود و موقعیتش خوب بود . البته باید بگویم طیب در 28 مرداد به نفع شاه هم عمل کرده بود که عکس شاه را جلو گرفته بود و جاوید شاه ، جاوید شاه می‌گفت که همان باعث شکست مصدق شد . ولی در اینجا طیب کارگرهای میدان و حاج اسماعیل رضایی (رفیقش) را راه انداخت و از همان خیابان ری آمدند و به بقیه ملحق شدند . بله طیب هم در آن روز چنین کاری کرد . منتها شاه که طیب را مقصر اعلام کرد، می‌دانست همة مشکل طیب نیست ، می‌خواهد از طیب و دیگران زهر چشم بگیرد و حضرت امام را هم بکوبد . چون شاه به طیب گفته بود که باید بگویی من از آقا پول گرفتم که این کار را بکنم . طیب هم گفت من چنین کاری نمی‌کنم . اعدامش هم به خاطر همین بود ، یعنی اگر این کلمه را نگفته بود اعدامش نمی‌کردند . گفت نه من چنین تهمتی نمی‌زنم ، من از مادرش خجالت می‌کشم که چنین تهمتی بزنم . همین باعث شد که آنها هم گفتند پس اعدام می‌کنیم . حاج اسماعیل رضایی هم علت اعدامش این بود که یک مسجدی در خیابان آذری فعلی روبروی پپسی‌کولا بود ، پپسی‌کولا برای این بهایی ملعون ثابت پاسال بود ، اسماعیل رضایی هم روبروی آن بود و نیمه شعبان که می‌شد آنجا سروصدا برای امام زمان راه می‌انداخت و خلاصه این طرف قضیه را می‌کوبید . بهایی‌های ملعون هم خیلی از او کینه داشتند . در آن روز بهایی‌ها در دستگاه شاه همه کاره بودند ، خود شاه هم نوکر بهایی‌ها بود . چون اکثر وزرا بهایی‌ها بودند ، حتی نخست‌وزیر بعدی عباس هویدا هم ظاهرا بهایی بود . لهذا حاج اسماعیل رضایی را هم به خاطر تظاهراتی که آنجا می‌کرد شهید کردند که زهر چشمی گرفته باشند .

به هر حال این چند ماهی که طول کشید تا اینکه حضرت امام را وقتی گرفتند ، بعد از چند ماه از این اتاق به آن اتاق بردند داوودیه ، بالاخره بعد از چند ماه آزاد کردند . من یادم هست وقتی امام را آزاد کردند همة بازار را چراغانی کردند .

پانزدهم خرداد : در جریان دستگیری ایشان ، مثل اینکه یک سری از علمای شهرستان‌ها هم به تهران آمده بودند که ...

رنجبر کرمانی : بله وقتی ایشان را دستگیر کردند ، علما از شهرستان ، بزرگان ، مراجع ، حتی مراجع قم به تهران آمدند ، حتی آقای شریعتمدار ، آقای گلپایگانی همه اینها به باغ طوطی شهرری آمدند . خب اگر آنها نمی‌آمدند امام را چنین نبود که آزاد نکنند ، ولی پشتیبانی مراجع و علما هم مهم بود . از همه مهم‌ترش این است که این گروه مؤتلفه عجیب کار کرد . اصلاً برای خدا بوده و اگر آنها نبودند ... یعنی می‌خواهم بگویم همین علما را این مؤتلفه‌ای‌ها تحریک کردند یعنی اینها با چه زحماتی می‌رفتند تا به اینها بگویند آقا ... آن وقت عرض کردم کسی معتقد نبود که امام مجتهد است ، حتی بزرگان ؛ برای اینکه اثبات کنند ایشان مجتهد است ، می‌خواستند از چهار نفر از این علما تأییدیه بگیرند ، با چه زحماتی پیش آقایان می‌رفتند خواهش و تمنا که آقا اگر این کار را نکنید ایشان شهید می‌شود ، فلان می‌شود ؛ حضرات تأیید می‌کردند که ایشان مجتهد است چون مجتهد را نمی‌شود شهید کرد . بالاخره زحمات آنها هم در اینجا قابل تقدیر است . حاج مهدی عراقی ، صادق امانی ، اینها هر کدام یک میلیون آدم بودند . به هر حال وقتی حضرت امام را آزاد کردند ، ما چراغانی کردیم ، من بیرون بودم ، پرچم زده بودم و لامپ بزرگی زده بودم . یعنی می‌خواهم بگویم مؤتلفه این گونه است . پاسبان آمد سر بازار که چراغت را پایین بیاور . همة بازار همین که سر بازار گفتند پرچم را بیاورید پایین ، پایین آوردند ، تنها کسی که وسط بازار پرچمش بالا بود و چراغش روشن بود ، من بودم. در مورد ورامین.. این که می‌بینید قیام به راه افتاددر اثر زحمات افرادی مثل من بود. خود من که خیلی از مردم ورامین مشتری من بودند و کارم آنجا شده بود تبلیغ به نفع امام . اعلامیه‌هایی که امام می‌داد ، هر کسی خودش قبول می‌کرد برایش می‌بردم ، هر کسی قبول نمی‌کرد ، مثلاً ساواکی بود وقتی از من جنس می‌خرید ، 20-10 اعلامیه داخل جنسش می‌گذاشتم می‌گفتم درست است که این دشمن است ولی می‌خواند و می‌فهمد که قضیه چیست .

پانزدهم خرداد: فضای بعد از آزادی امام چگونه بود؟
رنجبر کرمانی: چند ماهی که طول کشید ، اینها فکر کردند امام را که گرفتند و آزاد کردند ، امام توبه کرده ، تا اینکه شاه صحبتی در مجلس در مورد کاپیتولاسیون کرد ، امام خیلی ناراحت شد ، سخنرانی کوبنده‌ای کرد . در این قسمت آخری که اعلامیه داد گفت : مردک! من تو را نصیحت می‌کنم ، کاری نکن که تو را بیرون کنم . این حرف خیلی برای شاه سنگین بود . این بود که دیدند امام ساکت نمی‌شود ، شبانه باز امام را گرفتند و این بار به ترکیه تبعید کردند . این بخارایی‌ها که از همان گروه مؤتلفه بودند گفتند ما باید یک زهر چشمی بگیریم که اینها حالی‌شان شود . اینها نقشه کشیدند که اول اگر بشود خود شاه را ترور کنند . این کار خب نشدنی بود و حتی بعدها یک شخصی به نام رضا شمس آبادی بود که سرباز بود و به شاه تیراندازی کرد که متأسفانه نشد . او مردانگی کرد شاه را زد ولی نشد .

پانزدهم خرداد : که از گاردهای خود شاه بود .

رنجبر کرمانی : بله گارد خود شاه بود . بالاخره محمد بخارایی که از دوستان خیلی خوب من بود و رضا هرندی و صفار هرندی و صادق امانی ، صادق نه اما این سه نفر هر روز شاید دو سه ساعت مغازة من بودند ، چون هم‌فکر و هم‌صحبت و رفیق بودیم ، تا حدودی سن‌مان هم نزدیک به هم بود و اینها هر وقت که سر کار بودند ، بعدازظهر در مغازه می‌آمدند تا هر وقت که من داخل مغازه بودم یک ساعت ، دو ساعت می‌نشستیم با هم خاطره می‌گفتیم . آن روزها هم خیلی بازار داغ بود ، هر کسی به هم می‌رسید می‌گفت چه خبر ؟ مثلاً چطور شد و از این صحبت‌ها . محمد خیلی بزرگ‌مرد بود ، فرشته بود ، ایمانش عجیب بود ولی از محمد هر وقتی کسی می‌پرسید چه خبر ؟ می‌گفت خبر را باید خودت درست کنی ، چه خبر یعنی چه ؟ حالا نگو زیر پرده نظری داشت . ولی با اینکه من با همة آنها رفیق بودم این را نمی‌دانستم . همان شب که پیش ما بودند و صحبت کردند وقتی رفتم بیرون ، سه نفری سرشان را زیر عبا می‌کردند (نیک‌نژاد عبا داشت) و صحبت می‌کردند . صبح ساعت 9 بود ، روبروی مغازة من یک مغازه‌ای بود ، مغازة شیخ‌زادگان ، او هم جبهة ملی بود و اهل سیاست ، او رادیو داشت من را صدا کرد و گفت محمد ، حسنعلی را ترور کرد ، ببند برو . گفتم برای چه ببندم ؟ گفت آخر برای شما خطرناک است . گفتم من همین طور ایستادم ، اگر هم اینجا بیایند می‌گویم دیشب اینجا بودند ، هر روز هم اینجا بودند ولی من از این قضیه خبر نداشتم . واقعاً هم خبر نداشتم . آنها واقعاً مرد بودند . خلاصه این گونه بود که بخارایی اینها را گرفتند و هر چهار نفرشان به اعدام محکوم شدند . یادم هست وقتی به ملاقات‌شان می‌رفتیم ، یک پیچی خیابان روبروی زندان داشت که ما هر وقت از آنجا رد می‌شدیم آنها سرشان را از شیشه سلول بیرون می‌کردند و ما می‌پرسیدیم . دفعة دوم که اینها را محاکمه کردند من آنجا ایستاده بودم ، از سر پیچ که رد می‌شدم محمد می‌دانست که من می‌آیم سرش را بیرون کرد و گفتم چه خبر برادر ؟ با یک خنده‌ای گفت اعدام برادر! اعدام برادر



 
تعداد بازدید: 8188



آرشیو خاطرات

نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی:

جدیدترین مطالب

پربازدیدها

© تمامی حقوق برای پایگاه اطلاع رسانی 15 خرداد 1342 محفوظ است.