شیخ علی موحد
من در سال 1337 در مدرسه علميه آقا باباخان طلبه شدم. مرحوم پدر من از مدرسان شيراز بود و مدت چهل سال در اين مدرسه تدريس مىكرد. در همين مدرسه بابا خان مباحثات و درسهايى داشتيم. اولين خاطره من، از حوادث سال 1342 مربوط به اعلاميههاى انجمنهاى ايالتى و ولايتى حضرت امام، رضواناللّه تبارك تعالى عليه، مىشود. اين اعلاميهها شايد اولين نشانههايى بود كه چهره ايشان را به مردم شناسانيد و مردم فهميدند كه چه فردى و چه ذخيرهاى در روحانيت و در حوزههاى علميه دارند. آن اعلاميهها را از قم با كمك دوستانمان به شيراز آورديم و در همين مدرسه نزديك بازار وكيل (اين مدرسه در چند قدمى بازار وكيل شيراز است.) توزيع كرديم. ساعت 8 صبح بود، رفتم بازار، درِ بازار وكيل آنزمان چوبى بود. شبها آن در را مىبستند و صبحها باز مىكردند. من اعلاميه را كنار در بازار گذاشتم و از يكى از مغازهدارهاى متديّن تقاضا كردم كه مواظب اين اعلاميهها باشد. دقايقى نگذشت كه به ما اطلاع دادند كه عده زيادى براى خواندن آن اعلاميهها جمع شدهاند. در همين مدرسه، جايى بود كه آب وارد مدرسه مىشد. در جاى ورود آب كه خشك بود، اعلاميهها را مخفى كرده بوديم. 8 يا 5 دقيقه نگذشته بود كه به ما اطلاع دادند، اطلاعات شهربانى، اعلاميهها را از روى ديوار كنده است. ما فورا دوّمين اعلاميه را آنجا چسبانديم. باز هم عدهاى جمع شدند. اعلاميه دوم را مأمورين به فاصله كمترى آمدند و كندند. ما رفتيم و اعلاميه سوم را چسبانديم و اينها خيال مىكردند كه ديگر كسى اين كار را نمىكند. اعلاميه سوم كه چسبانده شد، به آن دست نزدند تا عامل را دستگير كنند، اگرچه به مدرسه آمدند، اما موفق به دستگيرى كسى نشدند.
شب واقعه 15 خرداد، من و چند نفر از دوستانمان كه حالا بعضى از آنها شهيد شدند، در منزل مرحوم شهيد آيتاللّه دستغيب، رضواناللّه تبارك تعالى عليه، بوديم. من يادم هست كه نيمههاى شب بود، گمان مىكنم ساعت 1 يا 2 بعد از نصف شب، كه به منزل ايشان حمله شد. منتها دقايقى قبل، مرحوم آقاى دستغيب را به منزل همجوار منتقل كردند كه مأمورين متوجه نشدند و اين البته كار خوبى بود، چون ما بعدها متوجه شديم كه اينها تصميم داشتند آن شب ايشان را به هر حالت از بين ببرند. سربازها در را شكستند و به داخل خانه ريختند. عدهاى را جمع كرده، كتك زدند. يادم هست، يكى از افسران، كلت خودش را مسلح كرد، روى سر چند نفر گرفت و گفت: «شما بگوييد آقاى دستغيب كجاست؟ وگرنه الآن شليك مىكنم.» هيچكس حرفى نزد و او عصبانى شد باز هم مقدارى ضرب و شتم كردند، بعد همه ما را از آن بالا پرت كردند پايين. يك چيزى را من در آنجا ديدم، بد نيست حالا عرض كنم. شايد كسانى توجه داشته باشند كه آنوقت هم در نيروهاى مسلح مردان خوبى وجود داشتند حتى تا اين حدى كه براى حمله آمده بودند، من آن شب افسرى را ديدم كه اگر اشتباه نكنم درجه سرهنگى داشت. در آن موقع داشت گريه مىكرد و من خيلى تعجب كردم كه اين شخص در عين حالى كه حمله كرده و مىخواهد مردم را دستگير كند، به آرامى گريه مىكرد. اين براى من خيلى ديدنى بود. دقايقى نگاهش كردم، ديدم اشك از چشمهايش جارى است.
بعد از واقعه آن شب آيتاللّه دستغيب خودشان را معرفى كردند. ايشان را مستقيم به تهران بردند. بعد از آن، رژيم اقدام به دستگيرى عدهاى ديگر كرد و تعدادى (گمان مىكنم دوازده نفر) را در همين مدرسه دستگير كردند. آن وقت هم زندان شيراز، ارگ كريم خانى بود. زندانيان را به ارگ كريم خانى برده، زندانى كردند. يادم هست در زندان كريم خانى پس از چند روز كه ما را نگه داشته، آمدند زندانيها را حمام بردند. ما را به ترتيب سن به صف كردند. چند نفر از روحانيان بودند كه حالا بعضى از آنها به رحمت خدا رفتهاند. خدابيامرزد، مرحوم آقاى ساجدى، تقريبا از همه بلندتر و مسنتر بود ايشان و تعدادى، جلو و تعدادى از آقايان هم همينطور عقب بودند. ما را بردند تو خانه كوچكى كه مىگفتند حمام مخصوص كريمخانى است. آن حمام خزينهاى داشت از سنگ مرمر، من يك مرتبه ديدم اين زندانيهايى كه معمولاً زندانيهاى ابد بودند و جرمهاى سنگين داشتند و معمولاً هم خيلى با مذهب سر و كار نداشتند يك مرتبه كه اين جمعيت روحانى را ديدند، شروع كردند به صلوات فرستادن و پليسها اينها را دور نگه داشته بودند. ولى با اينحال شروع كردند به صلوات فرستادن.
در زندان نگهبانى بود كه ما را اذيت مىكرد، ما آنجا نماز جماعت مىخوانديم البته او نماز نمىخواند يك زندان انفرادى هم آنجا بود. هر كسى را كه به زندان انفرادى مىآوردند، او خيلى اذيتش مىكرد، ما هم دلمان مىسوخت. مثلاً گاهى به اين زندانى انفرادى از غذاهاى مفصلى كه مردم مىآوردند مىداديم، اما آن پاسبان ممانعت مىكرد. يك روز خلاصه با اين پاسبان درافتاديم و به تعبيرى همه ما دست به يكى كرديم و كتكى به او زديم تا ديگر اذيت نكند. وقتى ما او را كتك مىزديم شلوغ شد و آمدند ما را توبيخ كنند. ناگهان متوجه شديم كه مردم به كمك ما آمدهاند، حالا مردم از كجا فهميده بودند، نمىدانم. مردم پشت اين برج زندان جمع شده بودند. ما از توى زندان صداى بلند اللّهاكبر مردم را مىشنيديم و اين كار را براى اين مىكردند كه آنها ما را اذيت نكنند. اينها همه دليل بر اين بود كه مردم اين حركت و اين نهضت را مىخواستند.
ايامى كه شاه دست به اصلاحات زده بود، خودش فكر مىكرد كه اين اصلاحات مردم را اغناء مىكند، مسئله به اصطلاح حق رأى دادن به زنها و يا آزادى زنها مطرح شده بود. شاه انقلاب سفيد را مطرح كرد و مرتّبا توى ذهن مردم مىانداخت و تصوّر مىكرد كه مردم را به سوى خودش كشانده است. ولى من مىديدم كه در اين مجامعى كه ما تشكيل مىداديم، مردم بسيارى شركت مىكنند. در خيابان زند، مركزى بود كه به اصطلاح آن وقت «گاردن پارتى» مىگفتند. يك وقت بچههاى مذهبى گفتند كه ما هم در اينجا يك مجلسى درست برپا كنيم. يكى از علماى بزرگ شهر، مرحوم آيتاللّه العظمى محلاتى، رضواناللّه تبارك و تعالى عليه، از جناب آقاى فلسفى دعوت كرد در همين مركز كه الآن تبديل به پاساژ بسيار بزرگى شده است. در آنجا يك زمين بازى بود. در همانجا جلسهاى گرفتند، من وقتى كه از جلسه آمدم خيلى ازدحام شده بود، ديدم اين جوانهايى كه با مذهب همكارى نداشتند، با هم حرف مىزدند. من حرف اينها را گوش كردم، ديدم كه يكى از آنها به ديگرى مىگفت: «اگر بخواهيم انصاف را از دست ندهيم گاردن پارتى آخوندها شلوغتر است.».
دفعه دومى كه به مدرسه آقاباباخان هجوم آوردند سال 1342، چند روز پس از حادثه 15 خرداد بود، يادم هست نيروهاى شهربانى به اين مدرسه هجوم آوردند و 6 نفر را گرفتند. وقتى خواستند ما را از اينجا بيرون ببرند، من ديدم كه افسرى دويد تو و گفت: «صبر كنيد.» ما نفهميديم علت چيست؟ دقايقى ما را معطّل كردند و بعد كه ما را بيرون بردند، ديدم صداى ضجّه و گريهاى، جلوى در مدرسه مىآيد، مردم جمع شده بودند، آنها فهميده بودند كه مىخواهند طلبهها و روحانيان را دستگير كنند، شروع كردند به گريه كردن.
يكى از شاخههاى 15 خرداد اتّفاق و وحدت بود، در طول تاريخ، حركتهاى زيادى در جوامع اسلامى مشاهده شده است كه غالبا مورد اختلاف علما بوده، يعنى اينجور نبوده است كه همه علما دور هم جمع شوند. من به حق، چيزى كه خودم يادم هست اين است كه اكثريت آقايان، حتى آن كسانى كه با مسائل سياسى هم كارى نداشتند، در اين مجالس شركت مىكردند. مجالسى كه در مسجد جامع شيراز تشكيل مىشد، شايد هيچوقت آن تعداد از روحانيان و علماء كه در آن مجلس جمع شده بودند در هيچ مجلسى جمع نشده بودند. در اين شهر تشكلها و جمعيتها زياد بود، ولى هيچوقت اين تعداد روحانى در داخل خودش جمع نكرده بود كه در نهضت 15 خرداد من شاهد آن بودم.
يك صف بسيار طولانى از اقشار مختلف و علماى شهر و حتى شهرهاى نزديك، شبهاى جمعه در مسجد جامع دور هم جمع مىشدند و اينها با هم بودند. اين هماهنگى بين علماء در جريان 15 خرداد واقعا يك چيز استثنايى بود. البته در اين شهر ما روحانيانى داشتيم كه به دستگاه نزديك بودند، اما تعداد آنها بسيار كم بود، بسيار بسيار انگشتشمار بود.
بعد از حركت 15 خرداد اصلاً نزديك شدن به شاه يك عيب شد و رفتن به سوى اين تفكر، اتفاقا يك عيب در جامعه بود. اگر ما زندان مىرفتيم اين عيب نبود. حتى براى طايفههايى كه زندان برايشان خوب نبود ديگر زندان رفتن عيب نبود، بلكه اين يك حسن شده بود. از همان اول اگر يكى از ما از زندان آزاد مىشديم حتى روحانيان به ديدن ما مىآمدند و اين را براى خود يك افتخار مىدانستند، اين دليل بر اين بود كه اين حركت يك زيربناى الهى دارد.
يكى از خاطرات ديگرى كه از 15 خرداد هميشه در ذهنم مانده و براى من خيلى خيلى شيرين است، اين مسئله بود كه حركت حول يك محور بود و با وجودى كه تعدّد مراجع داشتيم، و مرجعيت در چند نفر جمع شده بود، چه در نجف، چه در ايران. اصلاً بعد از مرحوم آيتاللّه العظمى بروجردى، رضوان اللّه تبارك و تعالى عليه، مراجع متعدد شدند، تعداد زيادى بودند، ولى در نهضت 15 خرداد، همه تابع نظر امام بودند و هيچگاه سابقه نداشت فردى به اين سرعت در دلها نفوذ كند و سر زبانها باشد و در ميان مردم معروف شود. اصلاً كسى جرئت نمىكرد به ايشان توهين بكند، حتى كسانى كه مخالف نظر ايشان بودند. الآن در ميان شيعهها اين اعتقاد هست كه اگر كسى توهين به يك جاى مقدس بكند، بايد منتظر بلايى باشد. درباره حضرت امام من يادم هست كه از همان وقت اينجورى بود كه خلاف نظر ايشان را اصلاً درست نمىدانستند و نظر را نظر ايشان مىدانستند، مخصوصا در مسائل انقلابى و سياسى.
ايّام بهار بود و در مدرسه فيضيه، مجلسى به عنوان ختم و عزادارى به مناسبت وفات امام صادق (ع) از طرف حضرت آيتاللّه العظمى گلپايگانى برگزار شد. من كه وارد مدرسه شدم، اولينبار بود كه اين چنين جمعيت باشكوهى را مىديدم، مدرسه يك كتابخانهاى دارد كه زير اين كتابخانه محل نماز جماعت بود و مرحوم آيتاللّه زنجانى و آيتاللّه العظمى اراكى در آنجا به ترتيب نماز مىخواندند. ساعت 30 /3 يا 30 /4 بود كه آقاى انصارى منبر رفت. صحبتهاى مختلفى درباره شهادت كرد تا رسيد به اين جمله كه من بعد از سى سال هنوز آن جمله را كاملاً بهخاطر دارم، و آن جمله اين بود: «مىگوئيد مفتخور، اينها نان سنگك را مىخرند و داغى آن هم قاتقشان هست»، يك مرتبه ديديم يكى بلند شد و فرياد زد: «جاويد شاه» در اينجا ديدم تعدادى از گوشههاى مختلف مجلس با يك لباس يكسان مخصوصا به يادم هست كه يك كت و شلوار مخصوص مشكى بر تنشان بود با كلاههايى كه (ما اون وقت مىگفتيم كلاههاى لگنى و پهلوى) بر سر يا در دستشان بود و پيراهن همه آنها، يك پيراهن آبى و مشكى بود، اينها از جاهاى مختلف بلند شدند. اولين جوابى كه مردم دادند، فرستادن يك صلوات بود، بعد از صلوات آنها مىگفتند جاويد شاه، اين طلبهها سؤال مىكردند «چى چى جويد شاه؟» آنها جاويد را به جويد تبديل كرده بودند به اينها مىگفتند «چى چى جويد شاه؟» آنها باز شروع مىكردند به جاويد شاه گفتن، ولى پيدا بود كه هيچ صدايى همراهشان بلند نمىشد و اينها صلوات مىفرستادند. البته من چون وسط جمعيت بودم اولين درگيرى را نديدم، فقط يك مرتبه ديدم كه زد و خورد شروع شد. ابتدا به صورت زد و خورد دستى بود مدرسه فيضيه، 2 طبقه دارد، طبقه دوم مدرسه، پيشخوانى دارد كه به صورت آجر بالا آمده بود، آجرهايى بود كه هر چهارتايى را به صورت مشبك كنار هم مىگذاشتند. اين طلبهها چون هيچ سلاحى نداشتند، اين آجرها را مىكندند و چهار قطعه مىكردند و اين قطعهها را پرت مىكردند. تقريبا طلبهها داشتند غالب مىشدند و اينها ديدند طلبهها مقاومت مىكنند در اين وقت شروع كردند به تيراندازى. من خودم ديدم كه فرمانده آنها كنار حوض ايستاده بود و تيراندازى مىكرد. تيراندازى كه شروع شد تقريبا طلبهها پا به فرار گذاشتند اما آنها شروع كردند با، باتوم طلبهها را زدن و جملههاى ركيكى هم مىگفتند كه حالا چون مىخواهم تاريخ را نقل كنم، بيان مىكنم. مثلاً اين عمامه به سرها را مىگفتند: اين كلمهاى رومى كه سر شماست با اينها مىتوانيد حكومت را اداره كنيد؟ شما چى هستيد؟ اگر شاه نباشد شما مردهايد، اگر شاه نباشد شما نان نداريد. اگر شاه نباشد!... و طلبهها را مىزدند، خيلى هم شديد مىزدند. سيد يونس را از آن بالا به پايين انداختند. من طلبهاى را ديدم كه اهل شيراز بود، او از چشم مقدارى ناراحتى داشت، چشمش درست نمىديد. اين بنده خدا نمىتوانست فرار كند، خيلى او را مورد هجمه قرار دادند و از همان موقع شروع كردند به زدن ايشان، بهطورى كه پاهايش باد كرد، كفشش همانجا پاره شد و نمىتوانست تكان بخورد. بعد طلبهها از طريق دالانى كه به مدرسه دارالشفاء (از فيضيه به طرف دارالشفاء) منتهى مىشد چون درهايى كه به حرم راه داشت، همه را بسته بودند و از قبل به سوى دارالشفاء رفته بودند در آنجا باز طلبهها را تعقيب كردند. توى حجرهها شروع كردند به زدن طلبهها و پاره كردن عباها، عمامهها. مؤمنى آنجا بود كه آن زمان در قم قصاب بود. اين مرد وقتى ديد كه طلبهها را خيلى دارند مىزنند و سيديونس را از آن بالا به پايين انداختند، غيرتش تحريك شد، آمد و يك نفر از همين مهاجمان را گرفت و با كمك چند نفر از اين طلبههاى آذربايجانى او را به دالان دارالشفاء كه عصرها طلبهها در آنجا مباحثه مىكردند بردند و با چاقو، ضرباتى بر بدنش زدند. مدرسه فيضيه به مخروبهاى مبدّل شده بود. يك جا نعلين افتاده بود، يك جا عبا، در يك جا ديوار و در يك جا زمين پر از خون بود. همين سيد بزرگوارى كه عرض كردم از طلبههاى شيراز بود، ديدم همانطور كه لبّادهاى بر تن داشت و اگر اشتباه نكنم لبّاده سربى رنگى بود، از سينهاش همينطور خون پايين مىريخت. ساعت 6 بعدازظهر بود، سر ساعت 6 ما صداى يك سوت شنيديم. من در يكى از اتاقهاى دارالشفاء مخفى شده بودم يكمرتبه ديدم تمام كسانى كه آمده بودند و در فيضيه طلاب را مىزدند، از صحن خارج شده، سوار كاميون شدند. شب شد و از دارالشفاء بيرون آمدم. طلبهها هر كدام به بيمارستان مىرفتند. البته به بيمارستانها هم دستور داده بودند طلبهها را بيرون كنند. طلبهها به خانهها رفتند. مردم قم به طلبهها خيلى احترام مىگذاشتند. ايام عيد هم بود، من ديدم كه چطور تهرانيها مىآمدند و طلبهها را مىبردند و از آنها محافظت مىكردند، دست ما را مىگرفتند و مىكشاندند توى ماشين، مىگفتند ما نمىگذاريم شما را كتك بزنند. حتى زنها سعى مىكردند ما را مخفى كنند تا ما دستگير نشويم. بالاخره يك خانواده تهرانى من را سوار ماشين كردند و به خانهشان بردند. در آنجا دكترى بود به نام دكتر افراسيابى كه هنوز اسمش بعد از سى سال در خاطرم مانده است اين دكتر دوست همين خانواده تهرانى، توى خانه من را معاينه كرد، بعد، آن خانواده تهرانى به من گفتند كه حالا تقاضايى از شما داريم، من هم يك عادتى داشتم، از همان دوران طلبگى هيچ وقت چيزى از كسى قبول نمىكردم، به عنوان هديه و نظاير آن. خانم آن خانواده شروع كرد به گريه كردن و گفت: تقاضا داريم شما اين پول را از ما بگيرى و با اين پول بروى مشهد، زيارت حضرت علىبن موسىالرضا (ع) و گفت: «ما كه هيچ كارى نمىتوانيم براى شما بكنيم.» از بس اينها گريه كردند، من قبول كردم و با اين پول از همان راه به مشهد رفتم.
نمىدانم نام اين حركت را چى بگذارم. از نظر علمى بگويم نامش چى بود؟ حالا نامش را عشق بگذارم. اين حركت يك حركت الهى بود، اين حركت با شور و هيجان بود. يادم هست كه بعد از واقعه فيضيه خدمت امام، رضواناللّه تعالى عليه، رفتم منزلشان در كوچهاى بهنام يخچال قاضى بود. آن خانه، 3 تا اتاق بزرگ داشت كه امام، رضواناللّه عليه، در اتاق وسط نشسته بودند و طلبهها مىآمدند و يكى يكى دست امام را مىبوسيدند. من يادم هست، به امام گزارش داده بودند كه اينها كتك خوردهاند. اما چهره امام را متبسّمتر و خوشحالتر از آن روز نديديم. امام يك جمله به طلبههايى كه دست او را مىبوسيدند مىفرمود: «وفقكماللّه» (خدا شما را موفق بدارد.) اين جمله بعد از آن واقعه كه روز شهادت امام صادق (ع) بود يك روح و جانى به همه طلبهها مىداد.
روزى كه خبر آزاد شدن امام، و مرحوم آيتاللّه العظمى محلاتى، رضواناللّه عليه، و مرحوم شهيد دستغيب منتشر شد، من ماشين گرفتم و به تهران رفتم. نيمه شب بود كه به قيطريه رسيدم. ساعت 9 صبح به ما اجازه دادند كه به ملاقات آقايان برويم. براى من خيلى هيجانانگيز بود. همين كه وارد حياط شدم، يك اتاقى بود كه در شيشهاى داشت و من ديدم چند تا از علماء نشستهاند. چشمم به مرحوم آيتاللّه العظمى محلاتى و امام، رضواناللّه تعالى عليه، و مرحوم آيتاللّه دستغيب افتاد كه توى آن اتاق نشسته بودند. جمعيت زيادى براى ملاقات آمده بودند و مدتى آنجا بودم تا اينكه آمدند و ما را متفرق كردند.
تعداد بازدید: 6701