گفت‌وگو/خبر

همراه با روای سربداران

سید جمیل موحد خویی


وقتی حوادث تابستان 1342 را ورق می زنیم، با حوادثی مهم و برجسته روبرو می شویم که ظلم است اگر از آنها سهل انگارانه عبور کنیم. حوادثی که سرنوشت ده ها و شاید صدها خانواده را تغییر داد و در دل خود سالها اضطراب و نگرانی را برای درگیر شدگان به همراه داشت. روی سخن ما در اینجا با بازاریان و شخصیت های مردمی است که اگرچه در کتابهای تاریخ نهایتا میهمان چند سطر از قلم بوده اند، اما قصه رشادتهایشان همچون افسانه، در دل و دهان مردم کوچه و بازار می چرخد و نقل می شود. کسانی که خودجوش برخواستند. نه انگیزه مادی پشت سر آنها بود و نه تشکلی مشوقشان بود. اینها در روز پانزدهم خرداد 1342 به محض شنیدن خبر دستگیری امام خمینی (ره) به خیابان ها ریختند و فریاد اعتراض برآوردند و ذره ذره جمع شدند تا همچون دریایی از خشم و شور، کوچه های شهر را در خود غرق کنند. و به راستی که نام سربدارن کوچه و بازار برازنده آنهاست. ما در این رابطه نشستی داشتیم با نویسنده کهنسال کتاب «سربداران کوچه و بازار». کسی که علاوه بر ضبط خاطرات دستگیرشدگان 15 خرداد تهران، از نزدیک مشاهده نمود که چه بر سر این افراد آمده است. مهندس جمیل موحد خویی به گرمی از دعوت ما استقبال کرد و جمعی از نویسندگان روزشمارهای 15 خرداد 42، در نشستی صمیمانه پای صحبتهایش نشستند. صحبتهایی که پر بود از خاطره، اطلاعات مفید و البته درد دل.

رضا امیریان: آقای مهندس قبل از اینکه کتاب را بخوانم، چند مورد کوچک به ذهنم رسید، شما در رشته مهندسی تحصیل کرده بودید، چه شد که تمایل پیدا کردید سراغ تاریخ بروید و آن هم این کتاب، و آن هم این شخصیت‌ها؟ این خیلی مهم است.

خویی: من گذشته از اینکه رشته دانشگاهی‌ام مهندسی کشاورزی بود، سال 1331 در دانشگاه تهران فارغ‌التحصیل شدم، ولی چند رشته خواندم. اولین دوره روزنامه‌نگاری در دانشکده حقوق سال 1337 و 38، یک استادی از دانشگاه جرج تاون واشنگتن دی‌سی آمده بود، یک کلاس یک ساله برای روزنامه‌نگاری تأسیس کردند، این دوره را آنجا دیدم. قبل از همه اینها از ششم ابتدایی، پدرم من را به مدرسه علوم دینی در ولایت‌مان، خوی، برد. 6 سال تمام من تابستان‌ها آنجا می‌خواندم، بعد هم یک سال به طور دائم در آنجا درس خواندم تا به فقه رسیدم. سال 1333 یک استادی از دانشگاه نیویورک آمده بود به نام دکتر دیوید سون، این آمده بود اولین کلاس هنرهای دراماتیک در انجمن ایران و آمریکا را تشکیل داد و آنجا من یک سال دوره دیدم که خانم جمیله شیخی که اخیراً فوت شد و عده زیادی در آنجا بودند، با هم بودیم. در سال 1340 اولین سال‌هایی بود  که دانشکده علوم اجتماعی در دانشگاه تهران، آنجا هم من رفتم اسم نوشتم، در آنجا هم 70-60 واحد گذراندم، استادانی مثل مرحوم دکتر صدیقی، شاپور راسخ، تمام علوم انسانی را تدریس می‌کردند. مجموعه همه اینها یک دست‌مایه‌ای به من داده بود که من یک مقداری خارج از مهندسی کشاورزی بتوانم از این جور کارها بکنم. بتوانم بنویسم. بالاتر از همه اینها یک چیز جالب به شما بگویم، من از سال‌های 1356 و 7 سر درد شدیدی داشتم، هر جا هم دکتر مراجعه می‌کردیم ...

میرزاباقر علیان‌نژاد: در کتاب‌تان من خواندم، میگرن داشتید.

خویی: بله، در مقدمه اشاره کردم، خیلی شدید بود من را اذیت می‌کرد. 8-7 سال برای معالجه به دکترهای تهران رفتم، خوب نشد. یک روزی در سال 1370 بود از کرج با ماشینم می‌آمدم، تنها بودم، آخرین روز ماه رمضان نزدیک افطار بود، گوینده رادیو داشت می‌گفت امشب شب عید فطر است و معمولاً روزه‌دارها پاداش اعمال خودشان را می‌گیرند و شب بسیار بزرگی است. همه می‌روند قرآن به سر می‌گیرند و به مسجدها می‌روند. من دلم گرفت، چون من سر درد که داشتم شب‌ها از ساعت 10:30 به بعد نمی‌توانستم بنشینم، باید می‌خوابیدم، از اینکه نمی توانستم عبادتی و طاعتی و راز و نیازی داشته باشم، دلم شدیداً گرفت و با حالت التماسی به خدا گفتم تکلیف من چه می‌شود؟ روزه هم نمی‌توانستم بگیرم. گفتم من که روزه نتوانستم بگیرم، عبادت و طاعتی هم که نکردم. تکلیف من چیست؟ آمدم رسیدم، ماشین را گذاشتم و پیاده شدم، شام را خوردم و خوابیدم. در خواب دیدم که یک بیایان وسیعی است سبز و خرم، جلو جمعیت زیادی ایستادند، من رفتم به سمت اینها رسیدم دیدم می‌گویند آهان آمد، این را می‌گوییم. من نگاه کردم چه می‌خواهند به من بگویند! قلم نی به کلفتی اینکه دو نفر آدم با دست بگیرند، این را به من دادند، من هم گرفتم و روی زمین انداختم، از درازا بریدم و از وسط دو تکه کردم و این سر و آن سرش را گرفتم و قایق درست کردم، یک رودخانه بزرگ و پهن و خروشانی هم کنارم بود. این را درست کردم بردم آنجا انداختم، دو تا چوب پارو مانند هم درست کردم و گذاشتم درون آن، سوار شدم و پاروزنان رفتم آن طرف رودخانه رسیدم، از آنجا هم داد زدم شما هم آن یکی را سوار شوید بیایید. در همین حال از خواب بیدار شدم. پیش خودم به این نتیجه رسیدم که خداوند عالم پاداش من را داد. به من قلم داد. آن نی قلم بود. با همه این مقدمات ما به این راه کشیده شدیم که چند جلد کتاب بنویسم. قلم را خدا به من داد. آدم نباید بگوید «من»، «من» فایده‌ای ندارد، ما همه یک نقطه‌ای هستیم از اراده خداوند عالم در کل آفرینش، هر چه هست اراده و تمشیت اوست. هر چه داریم از هر نوع قابلیتی که داشته باشیم داده اوست. این است که ما رفتیم قلمی شدیم.

یحیی آریا: حالا چطور شد رفتید سراغ این شخصیت‌ها؟
خویی: من نه اینکه 8 سالی در ورامین مزرعه‌ای داشتم و آنجا رفت و آمد می‌کردم، به خاطر این در میدان‌های بارفروشی تهران خیلی رفت و آمد داشتم

آریا: چه سالی؟
خویی: سال‌های 1336 تا 43، دقیقا در اصل بحبوحه حوادث.

آریا: چطور با میدان‌های تهران آشنا شدید؟
خویی: ما جنس تولیدات مزرعه‌هایمان را که به میدان می‌بردیم، اینجا می‌فروختند و یک حق‌العملی برمی‌داشتند باقی پول ما را می‌دادند. آنجا در برو بیا با اینها آشنا شدیم، با خلقیات و رفتارشان آشنا شدیم. اینها دو جور بودند، یک عده لوطی منش بودند، یک عده آدم‌های معتقد بازاری بودند. ولی با همه اینها رفیق بودیم.

جواد کامور: رفت و آمدتان صمیمانه بود؟
خویی: آنها به ما احترام می‌گذاشتند ما هم با آنها خوب بودیم.

امیریان: شخصیت‌های آنها را چگونه ارزیابی می‌کردید؟ طیب یا عباس شیرزاد یا محمد باقریان ...
خویی: پیش همه اینها بار می‌بردیم، بارفروش بودند. اینها کسانی هستند که من باهاشون مصاحبه کردم. خیلی صمیمی و خونگرم بودند

امیریان: خب مثلاً با آقای شیرزاد هم مصاحبه کردید؟
خویی: بله با تک تک‌شان مصاحبه کردم.

علیان: با خود آقای باقریان هم مصاحبه کردید؟
خویی: بله. اتفاقاً مرد بلند قد و هیکل داری هم بود، بهش  محمد عروس می‌گفتند.

فیض: مصاحبه ها را از چه سالی شروع کردید؟
خویی: اقدام من برای کتاب نوشتن از سال 1367 شروع شد. علتش هم این است که چون زندگی اینها را می‌دانستم، بعد از پیروزی انقلاب هم اینها خیلی مظلوم واقع شدند. اینها فوق‌العاده صدمه دیدند، حق بزرگی به گردن ما دارند. وقتی 15 خرداد شروع شد، اینها به طور خودجوش حرکت کردند، رهبران حزبی و فلان نداشتند، محرک نداشتند، هیچ حزبی در کار نبود. همان طور که نوشتم وقتی امام را شبانه ساعت 2:30 نصفه شب می‌گیرند می‌برند، پسرش آقا سید مصطفی روی پشت‌بام می‌رود و فریاد می‌زند که آهای مردم خمینی را بردند. این که فریاد می‌کند، مردم قم بیدار می‌شوند و می‌بینند امام نیست و بردند. جمع می‌شوند به حرم حضرت معصومه می‌روند، آنجا علما می‌آیند و همه نگران بودند. همان زمان اینجا یک تقی‌زاده‌ای هست که خاطراتش را نوشتم (محمدرضا تقی زاده)، این می‌گفت صبح ساعت 7 صبح نشسته بودم، شاگرد یک بارفروش بودم، نشسته بودم دیدم یک آقایی آمد لباس کهنه رعیتی تنش هست، خوب نگاه کردم دیدم این همان همسایه ما در قم هست، یک آدم درست و حسابی است، گفتم فلانی با این لباس چرا آمدی؟ گفت صدایت درنیاید که داستان دارد. گفتم چیست؟ گفت آقای خمینی را دیشب آمدند بردند و مردم الان در قم حرم حضرت معصومه جمع شدند، من فوری آمدم به شما خبر بدهم. چون تمام شهر قم پر از نیروی نظامی مسلح بود، من لباس رعیتی پوشیدم یک بیل هم روی کولم گذاشتم که مثلاً به مزرعه می‌روم. به این ترتیب از شهر بیرون آمدم، بیلم را یک گوشه‌ای گذاشتم، کامیونی رد می‌شد با کامیون تا اینجا آمدم که بگویم آقای خمینی را گرفتند و هیچ کس هیچ چیز نمی‌داند که کجا بردند و چه سرنوشتی دارد. باید یک فکری بکنیم تا از زندان نجاتش بدهیم. زودتر به سراغش برویم ببینیم کجاست. آنها به من گفتند بیایم اینها به میدان بگویم که شما هم از اینجا پیگیری کنید. تقی‌زاده خدا بیامرز می‌گفت من سریع بلند شدم و لوازمم را به صاحب حجره دادم و گفتم من دارم می‌روم. گفت کجا می‌روی؟ چه خبره؟ یواشکی در گوشش گفتم که چنین جریانی است. از طرف دیگر یکی هم به حاج مهدی عراقی تلفن کرده بود. حاج مهدی عراقی یکی از شخصیت‌های بسیار استثنایی در مبارزه است، فوق‌العاده بوده. آن زمان در شهربانی یک شخصی بود به نام سرهنگ زمانی، از آن آدم‌های خیلی بد، خودش می‌گفت من هر کاری کردم توانستم همه مبارزان را بشکنم، ولی این مهدی عراقی را نتوانستم بشکنم، هر بلایی سرش آوردم نتوانستم، فوق‌العاده بود. به هر حال به حاج مهدی عراقی تلفن می‌کنند، او هم از آن طرف به میدان می‌آید. آن موقع تلفن خیلی کم بود و خیلی سخت بود، به هر حال میدان یواش یواش تعطیل می‌کنند، به همدیگر می‌گویند که باید راه بیفتیم به طرف میدان اصلی برویم. میدان اصلی آن زمان مرکزی‌ترین نقطه تهران بود برای تسلط بر دولت، چون مرکز رادیو آنجا بود. یک بیسیم در خیابان شمیران بود که مرکز بیسیم فرستنده بود، آنجا هم اداره مرکزی رادیو و اداره کل انتشارات بود. راه می‌افتند و در آنجا جمع می‌شوند. یکی از اینها می‌گوید که دست خالی نمی‌شود برویم. رفتند در یک مصالح فروشی، مثل اینکه حسین شیرزاد بود، رفتند هر چه دسته بیل بود درآوردند.

علیان: محمد باقریان بوده.
خویی: هم او بوده. می‌گفت این دسته بیل‌ها را دست همه دادیم شروع کردیم «مرگ بر شاه»، «خمینی باید آزاد گردد»، از این شعارها می‌دادیم.

فیض: خود شما کجا بودید؟
خویی: آن زمان من دانشکده علوم اجتماعی درس می‌خواندم، صبح بود رفته بودم دانشگاه تهران دانشکده ادبیات، ساعت نزدیک 9 بود استادمان نیامده بود، آمدیم بیرون که راه بیفتیم بیاییم، تصمیم گرفتم سر مزرعه‌ام در ورامین بروم. یک تاکسی دربستی گرفتم جلوی دانشگاه سوار شدم گفتم چهارراه مولوی برویم. آن زمان ماشین‌های سواری ورامین در چهارراه مولوی بودند، مرکز رفت و آمد به ورامین چهارراه مولوی بود، آنجا اتوبوس و قهوه‌خانه آنجا بود، ملاکین آنجا جمع می‌شدند. یک قهوه‌خانه بود در آنجا به صاحبش تقی کچل می‌گفتند. من گفتم که برویم چهارراه مولوی. راه افتادیم آمدیم و از میدان جلوی مسجد شاه رد شدیم و پایین‌تر آمدیم، از سه‌راه سیروس به پایین خواستیم برویم دیدیم جمعیت زیادی آنجا هستند، راه‌بندان است. تاکسی در خیابان ری پیچید، وارد خیابان ری شد گفتیم از آنجا برویم دور بزنیم. آنجا یک بیمارستانی بود به نام بازرگانان، تا آنجا رفتیم دیدیم آنجا هم شلوغ است و جلوی بیمارستان جمعیت عظیمی است. تاکسی گفت آقا نمی‌شود برویم. من پیاده شدم گفتم شما برو. او برگشت، من اصولاً آدم پر شر و شوری بودم، دوست داشتم از اول دنبال شر بروم. در دانشگاه که بودم جزء رهبران انقلابی دانشجویان بودم؛ سر پر شوری برای این کار داشتم. پیاده شدم و اوضاع و احوال را برانداز کردم دیدم ماشین‌هایی دارند می‌آیند، وانت و سواری انگار داخل آنها آدم‌هایی است که زخمی شده باشند. دیدم بله، یکی سرش شکسته، یکی ... در بیمارستان را دستور داده بودند بسته بودند راه نمی‌دادند. جمعیت هم جمع شدند مجروح‌ها را با وانت آورده بودند و 8-7، 10 تا ماشین ایستادند، قیل و قال عظیمی است. من هم گفتم بروم ببینم چیست. خلاصه بیمارستان راه نمی‌داد. یکی گفت اینکه نمی‌شود این جوری باشد، صلوات بلند بفرستید، در را فشار بدهید. همه به این در آهنی آنچنان فشار دادند که در با تمام قدرت پایه‌هاش کنده شد و روی زمین افتاد. خلاصه ماشین‌ها داخل رفتند. کمی آنجا ایستادم و دیدم اینها از پایین دست شهر می‌آیند، هر ماشینی هم که می‌آید زخمی می‌آورد. من پیاده راه افتادم رفتم جلو که ببینم چه خبر است. آمدم پیچیدم در خیابانی که الان اسمش 15 خرداد است، آن زمان بوذرجمهری بود، رفتم از نزدیک خیابان سیروس دیدم که خلوت شده! از آن سمت هیچ ماشینی نمی‌آید، خیابان خلوت شده و بالای سر ما هلی‌کوپترها مرتب می‌چرخند. دیدم که سر چهارراه دو به دو سرباز ایستادند، تفنگ‌ها به دست‌شان است، دو نفر این طرف خیابان، دو نفر آن طرف خیابان، گاه گاهی یک تیری می‌اندازند، هر جنبنده‌ای که می‌بینند می‌زنند، در خیابان هم هیچ کس نیست، تمام مغازه‌ها تعطیل. من دیدم نمی‌شود جلو رفت، اگر 20 قدم جلو می‌آمدم می‌زدند، دیدم چاره‌ای نیست، یک کوچه‌ای بود رفتم داخل آن. اجباراً ایستادم دیدم نزدیک ظهر شد و من هم دیگر جایی نمی‌توانم بروم، اصلاً در خیابان که نمی‌شود بیایی، دیدم کامیون‌های پر از سرباز دارند می‌آیند و خیابان‌ها را می‌گردند. دیدم از راهی هم که آمدم نمی‌توانم برگردم. ساعت یک شد گرسنه شدم ...

سید محمد صادق فیض: منزل شما کجا بود؟
خویی: ما خیابان تخت جمشید بودیم. من از رفتن به ورامین منصرف شدم، فهمیدم در شهر یک فاجعه بزرگی است و کشت و کشتاری است. در یک خانه‌ای را زدم، یک پیرمردی بود، بعداً فهمیدم اسمش پدرام است، گفتم داستان این است. گفت بیا تو، بیا تو. من را کشید تو و ناهار به من داد و چایی و اینها، تا ساعت 4:30-5 آنجا بودم. دیدم فضا امن هست، گفتم من باید بروم. راهنمایی کرد گفت از کوچه پس کوچه‌ها می‌روی که به خیابان برنخوری، آمدم بیرون هر جا به خیابان برمی‌خوردم، این طرف آن طرف را نگاه می‌کردم و رد می‌شدم. به این ترتیب آمدم و 6-5 ساعت در راه بودم تا به تخت‌جمشید رسیدم. بعد فهمیدم که کشت و کشتار برای چیست.

کامور: آقای مهندس، این کتاب را که شروع کردید، چطور این افراد را پیدا کردید؟
خویی: چون فهمیدم که هسته مرکزی این جنبش عمومی آن روز از میدان بارفروش‌هاست. آنجا هم که آشنا بودم رفتم دانه دانه از اینها پرس و جو کردم. مثلاً می‌پرسیدم شما چه اطلاعاتی دارید؟ می‌گفت او دارد بهتر می‌داند. به همدیگر می‌گفتند بالاخره یکی پیدا می‌شد که اطلاعات بیشتری داشت، می‌نشستم آنجا دو ساعت مصاحبه‌ای می‌کردم و می‌نوشتم، یادداشت برمی‌داشتم. حالا سر همین یادداشت برداشتن دردسر داشتم. یکی همین تقی‌زاده است، این در میدان جدید تهران بود که با او مصاحبه کردم. رفتیم ته حجره ایشان، حجره‌ها دراز بود، 20 متر عمقش بود، پسرش جلو ایستاده بود هندوانه و خربزه می‌فروخت، ما هم رفتیم عقب نشستیم، حواسم جمع بود ضبط صوت همراهم نمی‌بردم، چون می‌دانستم که روحیه بارفروش‌ها نسبت به قبل عوض شدهو از بی توجهی ها نالان بودند. چون سال 67 تا 15 خرداد در حدود 25 سال گذشته. حواسم بود که ضبط صوت اینها با خودم نبرم، حتی بعضی جاها کاغذ هم درنمی‌آوردم بنویسم. ما نشسته بودیم با این ته حجره صحبت می‌کردیم، اما پسرش که جلو بود فهمید که ما راجع به 15 خرداد صحبت می‌کنیم. این آمد پیش ما و اعتراض کرد که چرا این صحبت ها می شود. بعدا من فهمیدم این پسرش زمانی که 15 خرداد سال 42 پدرش را به زندان بندرعباس بردند و نگه داشتند، آن زمان یک بچه 4-3 ساله بوده، مادر بیچاره اش او را بغل می‌کرده با اتوبوس می‌رفتند آنجا می‌رسیدند که شوهرش را ببیند. آن زمان بندرعباس هم شماها نمی‌دانید چه بوده، من رفتم. جاده بسیار بد بود، مخصوصاً از کرمان تا بندرعباس جاده خاکی بسیار بدی بود. بندرعباس هوای بسیار گرمی دارد، هیچ گونه هتل نبود، شما می‌رفتید باید در قهوه‌خانه‌ها می‌نشستی، قهوه‌خانه‌ها کثیف، تابستان‌ها که مگس و پشه هم از شدت گرما پیدا نمی‌شد، ولی زمستان‌ها بود. فضا بسیار بد، غذا نبود، زندگی بسیار سخت، با این بدبختی از تهران تا بندرعباس می‌خواستی بروی 5 شبانه روز در راه بودی، این پسر آن روزها را یادش بود. با این سختی می‌رفتند آنجا هم پشت در زندان ساعت‌ها، یک روز، دو روز‌ می‌نشستند تا اجازه دهند پدرش بیرون بیاید، آن هم پشت میله‌ها، این خاطرات در مغز این پسره بوده، و وقتی من می‌آیم راجع به آن سال‌ها صحبت می کنم عصبانی می‌شود. غیر از این است؟ مغازه‌های اینها در میدان بارفروش‌های آن زمان که بود، سرقفلی‌های هنگفتی داشت. شما می‌رفتی آنجا می‌دیدی طرف آنجا یک مغازه دارد دقیقاً به اندازه این میز، بعد یک صندلی گذاشته با یک میز اینقدری نشسته، هیچ چیز هم ندارد. اما در بیرون فضا باز، ماشین باری می‌آید همان جا یک ترازویی می‌گذارد و می‌فروشد و می‌خرد، ولی حجره‌اش این است. آن زمان مثلاً به حساب قیمت آن روز 500 هزار تومان پولش بود، خیلی گران بوده، یعنی از محله‌های کسب گران قیمت در تهران بوده. مردم تهران اغلب از این اطلاعات نداشتند، ولی خب من برو و بیا داشتم ... خب این به این گرانی، این جا را شهرداری از اینها می‌گیرد، هیچی هم به اینها نمی‌دهد، به جای 500 هزار تومان ممکن است 10 هزار تومان، 15 هزار تومان بهش داده بودند. و در عوض هر حجره میدان جدید را، از هر کدام 12 میلیون تومان پول گرفته بودند تا تحویلشان دهند. خب مخصوصاً یک عده‌ای که درگیر ماجرای 15 خرداد بودند، ورشکست شده بودند، داغون شده بودند، مال و منال‌شان از دست رفته بود. بعد یک بلایی اینچنینی به سرشان می آوردند

امیریان: من از یکی دوتاشون خبر دارم که هیچ چیز نداشتند.
خویی: هیچی، آنقدر پول به وکلا داده بودند، به پاسبان‌ها داده بودند. خلاصه هر چه داشتند فروخته بودند. دارایی‌شان همین یک میزی بوده که معامله می‌کردند، این هم از دست‌شان رفته بود. آنجا شهرداری از هر کدام اینها 12 میلون تومان در سال های آخر دهه شصت از اینها پول گرفت. 12 میلیون تومان آن زمان خیلی پول بود. اینها برای این مملکت فعالیت کرده بودند، جان‌فشانی کرده بودند، لااقل از آنهایی که این کار را کرده بودند نمی‌بایست بگیرند. حالا آنهایی که گرفتار زندان نبودند هیچی، ولی آنهایی که زندان کشیده بودند نمی‌بایست پول بگیرند. خب شما برای این چقدر ناراحت می‌شوید؟ اینها از این نظر فوق‌العاده ناراحت بودند و من هم که با اینها می‌رفتم مصاحبه می‌کردم خیلی مواظب بودم که کتک نخورم. (با خنده)

امیریان: با یکی از این شخصیت‌ها مثل محمد باقریان، یا محمد عروس مصاحبه کردید؟ آن زمان حتماً مریض هم بود.
خویی: نه سالم سالم بود. من بعدها شنیدم که فوت شد.

امیریان: او هم حجره‌اش را از دست داده بود.
خویی: بله، شهرداری گرفت و به فضای سبز تبدیل کرد.

علیان نژاد: چطور شد که این قدر طول کشید، 10 سال طول کشید تا کتاب جمع و جور شد؟
خویی: من سردرد که داشتم، برایم خیلی سخت بود، روزی چند تا قرض ضد میگرن می‌خوردم، یک وقت بود 4-3 روز نمی‌توانستم چیزی بنویسم. بعضی وقت‌ها 10 خط می‌خواندم سردردم شدیدتر می‌شد. من در دهات اطراف ورامین هم برای مصاحبه می‌رفتم، دور بوده، سخت بوده. در کل این افراد سختی های زیادی کشیدند. حتی اینها بعد از اینکه از زندان آزاد شدند و آمدند راحت که نبودند، هر 15-10 روز یک مأموری از ژاندارمری می‌آمد کنترل کند ببیند اینها فرار نکردند یا با افراد ناباب رفت و آمد ضد حکومتی نداشته باشند. دائماً تحت کنترل بودند.

آریا: شما اینجا در مورد اسناد دادگاه‌شان هم نوشتید، هنوز از سندهای دادگاه‌شان چیزی پیش‌تان هست؟
خویی: من وقت نکردم و دنبال کار دادگاهش نرفتم، الان ممکن است باشد، آن زمان که این را می‌نوشتم این چیزها نبود، به ما اجازه نمی‌دادند.

کامور: فقط از قول اینها شنیدید و نوشتید؟
خویی: هر چه هست از این و آن شنیدم. الان اسناد طبقه‌بندی شده در تمام سازمان‌ها هست، وقتی شما کارت نویسندگی داشته باشید به عنوان محقق به یک سازمانی بروید، می‌توانید دسترسی داشته باشید، ولی آن زمان راه نبود. اصلاً حکومت گرفتار جنگ بود، به این کارها اصلاً نمی‌رسیدند.

امیریان: خود طیب اصلا در جریان مبارزات روز پانزدهم خرداد بود؟
خویی: طیب را دو سه بار از دور دیدم. من بار پیش او هیچ وقت نبرده بودم ولی میدان که می‌رفتم او را می‌دیدم. آنجا یک حجره داشت، حجره‌اش بغل باسکول بود، یک حجره بزرگی داشت ولی او را دورادور دیدم. اما انگار خود طیب در روز 15 خرداد کاری نکرده بود.آنطور که خاطرم هست انگار طیب ساعت 7 صبح در میدان بوده، 7 صبح از خانه‌اش تلفن می‌کنند، خانمش پا به ماه بوده یا مریض بوده، که دکتر بیاور، این می‌رود پزشک می‌گیرد و سوار ماشینش می‌کند و می‌برد، خانه‌اش هم در میدان خراسان بوده که الان اسم آن خیابان، طیب است. دکتر را به خانه‌اش برده بود بالای سر خانمش، این تمام روز در خانه بوده و حتی رئیس پلیس تهران آن روز تلفنی با طیب صحبت کرده که طیب شورش را بخوابان. این هم گفته این یک مسئله دینی است من به مسائل دینی دخالت نمی‌کنم. آن روز در خانه‌اش بوده و بنابراین در نهضت نبوده، ساعت 7 صبح از میدان بیرون رفته بود. روز هفدهم شاه با مشاورانش که می‌نشینند تصمیم می‌گیرند که درباره آقای خمینی چه کار کنند، تصمیم می‌گیرند که به او تهمت بزنند که این از دولت خارجی پول گرفته، ارتباط داشته که بتوانند از این طریق برایش محکومیت درست کنند. روز هفدهم خرداد  که تصمیم می‌گیرند، حالا خمینی هم که بازداشت است، یک افسری با ماشین می‌فرستند پیش طیب که طیب را به شهربانی می‌برند. طیب با دولت ارتباط داشت و فکر نمی کرد که چنین دسیسه ای باشد. با پای خودش به کلانتری رفت و از آنجا بود که او را به نوعی به دام انداختند.
اما من در این آخر کلام باید بگویم که مردم کوچه و بازار بسیار مهم‌اند. یک رکنی هستند که هنوز تاریخ‌نگارهای ما، نویسندگان ما به اینها نپرداختند.

فیض: شما هنوز با بازماندگان این افراد در ارتباط هستید؟
خویی: بله، یکی از میدانی‌ها با ما برو بیا دارد، بردم 20 تا از این کتاب به او دادم و پشتش را به اسم تمام اشخاصی که از آنها اسم برده شده نوشتم و گفتم ببرد به آنها ببرد. حتی این صفحه اول و دوم را باز کنید هست. یکی از اینها هست میدانی نیست.

فیض: آقای غلامحسین آقاحیدری معیری، مجاهد، پیشه‌ور، ولی میدانی ننوشتید.
خویی: این طوافی بوده، جلوی میدان چرخ داشته و خرده ریزه‌های زنانه می‌فروخته ولی آدم بسیار بسیار مبارزی بوده، از آنهایی که در دادرسی کاشانی فریاد می‌زده و سخنران خوبی بوده. این را من رفتم پیدا کردم و خاطراتش را هم اینجا نوشتم. او در آن روز رفته داخل یک لوستر فروشی روبروی میدان ارک، او را بردند نگذاشتند که بیرون بیاید گفتند تو را می‌شناسند و می‌کشند، تمام مدتی که تیراندازی بوده رفته آنجا زیر میز قایم شده، دو سه سالی هست که فوت شده. یک جلد از این کتاب را پشت‌نویسی کردم تا با پست سفارشی به خانواده‌اش برسد. 



 
تعداد بازدید: 5103



آرشیو گفت‌وگو/خبر

نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی:

جدیدترین مطالب

پربازدیدها

© تمامی حقوق برای پایگاه اطلاع رسانی 15 خرداد 1342 محفوظ است.