گفت‌وگو/خبر

روایتی از زندگی و عملکرد شهید طیب حاج رضایی

بیژن حاج محمدرضا


اواسط اردیبهشت امسال بود که یک مصاحبه درمورد زندگانی و عملکرد سیاسی طیب حاج رضایی، حر انقلاب اسلامی به دستمان رسید. این مصاحبه، گفتگویی بود که دوست عزیزمان آقای محمد جعفربگلو با آقای بیژن حاج محمدرضا فرزند بزرگ شهید طیب حاج‌رضایی از همسر دوم ایشان در زمستان 1393 انجام داده بودند. در همان حال و هوا بودیم که دفتر ادبیات انقلاب اسلامی به تدارک دومین نمایشگاه آئینه نهضت افتاد. نمایشگاهی که سالانه در روزهای منتهی به نیمه خرداد برگزار می شود و در هر سال نشستی با حضور یکی از فعالان، صاحبان خاطره و یا نویسندگان پانزده خرداد برگزار می گردد. با توجه به مطلبی که به دستمان رسیده بود، امسال مصمم به دعوت آقای بیژن حاج محمدرضا در نشست این نمایشگاه شدیم که با حسن نظر و استقبال ایشان مواجه شدیم. خوشبختانه هم در مطلب ارزشمندی که از سوی آقای جعفربگلو به دستمان رسید و هم در مصاحبه  صمیمانه ای که مستقیما با آقای حاج رضایی انجام دادیم، اطلاعات بسیار زیادی به دستمان رسید که جدا از نقاط مشترک فراوان، اطلاعات تازه و منحصر به فردی را به دست ما رساندند. پایگاه اطلاع رسانی 15 خرداد 42 مفتخر است که با توجه به جذابیت خاصی که این دو مصاحبه و یا به عبارتی این دو روایت دارند، هر دوی آنها را به محضر نگاه خوانندگان محترم عرضه کند.

روایت اول، مصاحبه آقای جعفربگلو


زندگانی و عملکرد سیاسی طیب حاج‌رضایی، حر نهضت امام خمینی(ره)

درآمد

طیب حاج‌رضایی نماینده اصلی لوطیانی بود که در 15 خرداد 1342 با قرار گرفتن درمقابل دربار به سود نهضت اسلامی وارد جریان شدند. و یا از آنجا که حاضر نشد تا در مقابل خواسته ننگین دربار مبنی‌بر دریافت پول از امام خمینی(س) برای به راه انداختن جریان 15 خرداد سر فرود آورد، پس از برگزاری چند دادگاه فرمایشی در 11 آبانماه 1342 همراه با محمداسماعیل رضایی به جوخه آتش سپرده شد. طیب که در اوایل دهه 30 بارها به سود شاه و دربار وارد جریان شده بود، از اواخر این دهه اندک‌اندک از رژیم فاصله گرفته به نیروهای مخالف نزدیک شد. یقیناً روی‌گردانی وی از دربار و روی آوردن به نهضت اسلامی یک‌شبه رخ نداد بلکه این چرخش حاصل دلایل مختلفی بود که می‌بایست موردمطالعه و بررسی قرار گیرد.

به‌یقین زندگانی طیب دارای زوایای مختلفی است که پی بردن به آن زوایا می‌تواند بسیاری از سؤالات تاریخ معاصر ایران را پاسخ دهد. ازآنجاکه تاریخ شفاهی، بخش بسیار مهمی از تاریخ‌نگاری دوران معاصر را تشکیل می‌دهد، در اواخر زمستان 1393 تلاش شد تا مصاحبه‌ای با بیژن حاج محمدرضا فرزند بزرگ شهید طیب حاج‌رضایی از همسر دومش صورت گیرد. ایشان که در سال 1330 در تهران به دنیا آمد،بیش از دوازده سال نداشت که پدرش به جرم مشارکت در جریان 15 خرداد اعدام گردید. وی پس از گذراندن مراحل ابتدایی تحصیل، موفق به اخذ مدرک دیپلم شد و بلافاصله به‌منظور تحصیل در رشته ادبیات ایتالیایی راهی این کشور شد و پس از دریافت مدرک مترجمی زبان ایتالیایی از دانشگاه پروجا به ایران بازگشت. پس از مراجعت به ایران، به مدت دو سال در دانشکده معماری مشغول به تحصیل شد ولی بنا به دلایل سیاسی از ادامه تحصیل منع گردیده و اخراج شد. ازقضا این دوران با فرار شاه از کشور مقارن گشته و به انقلاب اسلامی انجامید. ایشان هم‌اکنون علاوه بر ریاست هیئت‌امنای صنف بارفروشان تهران، ریاست اتحادیه جایگاهداران کل کشور را نیز برعهده‌دارند.

- لطفاً در مورد دوران کودکی پدرتان و نیز خانواده ایشان توضیح دهید.
   پدرم در سال 1291 در تهران به دنیا آمد. پدر او حسینعلی بیک نام داشت. وی که مسئولیت توزیع سوخت منطقه خرقان را برعهده داشت در سال 1285 از قزوین به تهران مهاجرت کرده و در جنوب تهران ساکن شد.حسینعلی بیک چهار پسر به نام‌های مسیح، طاهر، طیب و اکبر داشت. از بین این برادران، پدرم و عمو طاهر از یک مادر بودند. پدرم گرچه دربین مردم به حاج‌رضایی شهرت داشت اما نام خانوادگی اصلی او حاج ‌محمدرضا بود که نام جد ایشان به‌حساب می‌آمد. جد پدرم یعنی حاج محمدرضا به میرطاهری شهرت داشت و ساکن منطقه خرقان قزوین بود.در اینجا جا دارد به کتابی تحت عنوان «طیب در گذر لوطی‌ها» اشاره کنم که توسط سینا میرزایی تألیف شده است. این کتاب پر از اطلاعات نادرست بوده و به دنبال تحریف واقعیات تاریخی است. اطلاعات ارائه‌شده در این کتاب درمورد پدرم کاملاً اشتباه می‌باشد حتی وصیت‌نامه‌ای که در این کتاب به‌عنوان وصیت‌نامه طیب به چاپ رسیده است کاملاً دروغین بوده و حاصل تراوشات ذهن نویسنده است. این کتاب حتی درمورد تحصیلات پدرم نیز مطالب نادرستی ارائه کرده است. در مورد تحصیلات پدرم باید بگویم ایشان پس از گذراندن شش کلاس ابتدایی، وارد مدرسه نظام شد اما ازآنجاکه این مدرسه دارای محیط نظامی بود و شرایط سخت‌گیرانه‌ای داشت، پس از دو سال، تحصیل در آنجا را رها نمود. زمانی که پدرم در حال گذراندن مراحل ابتدایی تحصیل بود، روزی رضاخان از کلاس ایشان بازدید به عمل آورده و سؤالاتی درمورد جغرافیای کشور از دانش‌آموزان می‌پرسد. در این هنگام پدرم اجازه خواسته و تمامی پرسش‌های وی را با تسلط پاسخ می‌دهد لذا به دستور رضاخان از وی تقدیر به عمل می‌آید. همین موضوع باعث می‌شود تا در ذهن پدرم تصویر خوبی از رضاخان شکل بگیرد. به‌علاوه در آن دوران، چه در میان مذهبی‌ها و چه در میان دیگر گروه‌های جامعه، دید نسبتاً مثبتی به اقدامات رضاخان وجود داشت.

- لطفاً در رابطه با درگیری‌ها و نزاع‌هایی که مرحوم طیب در دوران جوانی با افراد مختلف داشتند صحبت بفرمایید.

در آن دوران که پدرم جوان بود، جنوب تهران وضعیت متفاوتی با امروز داشت. بسیاری از محلات توسط لات‌ها و افراد یکه‌بزن اداره می‌شد. درعین‌حال بسیاری از افراد نیز به دنبال کسب نام و جایگاهی برای خود در بین این لات‌ها بودند. لذا برای معروف شدن خود به کارهای مختلفی دست می‌زدند. به‌عنوان‌مثال به بهانه درگیری با لات‌های معروف جنوب تهران، خود را با ضربات چاقو مجروح می‌کردند. در همین رابطه مرحوم پدرم تعریف می‌کرد که روزی همراه حاج عباس کاووسی درحال گذر از خیابان بودیم که یک جوان شهرستانی در مقابلمان ظاهر شد و شروع به ناسزا گفتن به ما نمود. در این زمان عباس کاووسی به‌سرعت به سمت جوان هجوم آورد اما پدرم مانع از درگیری آنان شده و به او گفت درگیری ما با این جوان موجبات بدنامی ما و معروفیت او را فراهم خواهد آورد. اما اگر او را به حال خود رها کنیم از هر لحاظ به سود ما است. درعین‌حال باید به این نکته توجه کرد که در آن دوران هریک از جاهل‌ها و لومپن‌ها، به دنبال نام خود، لقب یا کنیه‌ای را نیز یدک می‌کشیدند. اما مرحوم پدرم تنها کسی بود که در میان هم‌مسلکان خود لقبی نداشت و تنها با لفظ «طیب خان» شناخته می‌شد.بااین‌وجود به اقتضای شرایط آن روز تهران، پدرم اغلب با افرادی درگیر می‌شد و معمولاً تحت تعقیب مراجع قضایی قرار می‌گرفت. در چنین شرایطی وی اغلب راهی عراق می‌شد تا مدتی را در آنجا بگذراند. در همین آمدوشدها به عراق بود که پدرم توانست دوستان زیادی در این کشور برای خود پیدا کند. همین روابط نیز در سال‌های بعد زمانی که مرحوم طیب خان به بازار میوه راه یافت کمک شایان توجهی به وی نمود؛ حتی واردکردن موز به ایران نیز از طریق همین مجراها صورت گرفت و برخلاف آنچه گفته می‌شود این امتیاز هرگز اهدایی از طرف دربار نبود. در اینجا لازم است تا به برخی شبهات درمورد واردات موز پاسخ دهم. آنچه شعبان جعفری درمورد پخت موز می‌گوید کاملاً از روی ساده‌اندیشی است. نه‌تنها آن روز بلکه امروزه نیز موز به‌صورت کال و سبز وارد کشور می‌شود با این تفاوت که در سال‌های گذشته این موزهای کال در انبارهای پرورش موز به‌وسیله دود کردن گوگرد، زرد و رسیده می‌شد و امروزه این کار با کمک کاربیت صورت می‌گیرد. چون اگر موز به‌صورت رسیده و زرد وارد کشور شود در فاصله زمانی مبدأ به مقصد کاملاً فاسد شده و از بین می‌رود.
بازگردیم به جریان درگیری‌های پدرم. همان‌طور که اشاره کردم، در آن دوران درگیری و دعوا با افراد یکه‌بزن موجبات معروفیت افراد را فراهم می‌آورد. یکی از همین نزاع‌ها در سال 1310 نیز موجب معروف شدن پدرم شد. ماجرا ازاین‌قرار بود که مرحوم پدرم پس از یک درگیری در تهران به همراه یکی از دوستان خود به نام هادی مندلی به سمت عراق متواری گشت. آن دو قبل از خروج از مرز کشور، تصمیم می‌گیرند در کرمانشاه توقف نموده، غذایی خورده و استراحتی کنند. به همین منظور وارد کافه‌ای در محله فیض‌آباد کرمانشاه می‌شوند. در این مکان پدرم متوجه می‌شود که در میز کناری، تعدادی از لومپن‌های کرمانشاه در حال آزار دادن کودکی می‌باشند. وی بلافاصله به این موضوع واکنش نشان داده و با آن افراد درگیر می‌شود و علاوه بر اینکه خود آسیب می‌بیند، تعدادی از آن اوباش را نیز به‌وسیله صندلی و کارد کوچک رستوران مجروح می‌کند. در این حین با ورود نیروهای شهربانی، طیب دستگیر شده وبه تهران اعزام می‌گردد. فردای آن روز راننده‌هایی که از کرمانشاه به نقاط مختلف کشور می‌رفتند جریان درگیری پدرم با گنده لات‌های کرمانشاه را منتقل کردند. به‌طوری‌که در تمام کشور و به‌خصوص در تهران نام پدرم بر سر زبان‌ها افتاد و از این دوران بود که وی با عنوان طیب خان شناخته شد.

- در ادامه همین نزاع‌ها در سال 1322، ماجرای قتل فردی به نام محمد مشهدی عبدالرحمان معروف به «محمد پررو» پیش می‌آید که به همین دلیل مرحوم طیب به پنج سال زندان محکوم‌شده و در ادامه به بندرعباس تبعید می‌شوند. درمورد ماجرای قتل محمد پررو و تبعید مرحوم طیب به بندرعباس صحبت بفرمایید.
   این ماجرا مربوط به زمانی است که هنوز پدرم وارد بازار نشده بود. محمد پررو همان‌طور که از نامش مشخص است شخص بزن‌بهادری نبود. آن‌چنان‌که به یاد دارم حدود 9 سال داشتم که روزی مادرم درمورد قتل محمد پررو از پدرم سؤال کرد. پدرم نیز قسم خورد که هرگز با وی درگیر نشده و او را به قتل نرسانده است. جریان ازاین‌قرار بوده است که روزی پدرم به همراه تعدادی از دوستان خود به مجلسی وارد می‌شدند که جلوی درب ورودی با محمد پررو روبرو می‌شوند. در این لحظه محمد پررو رو به پدرم کرده و او را با لحن توهین‌آمیزی مورد تمسخر قرار می‌دهد که بلافاصله پدرم به او غیظ کرده و بدون اینکه با او درگیری فیزیکی پیدا کند، به‌صورت شفاهی پاسخ او را می‌دهد و سپس وارد مجلس می‌شود. دقایقی بعد خبر می‌رسد که محمد پررو با ضربات چاقو خود را مجروح کرده است. به‌سرعت او را به درمانگاه می‌رسانند اما ازآنجاکه چاقو به قلبش اصابت کرده بود وی زنده نمی‌ماند. بدین ترتیب قتل محمد بنا به جهاتی به گردن مرحوم پدرم می‌افتد. پس‌ازاین، مراحل رسیدگی به پرونده قتل وی در دستور کار مراجع قضایی قرار می‌گیرد. اما ازآنجاکه اثبات می‌شود محمد پررو با ضربات چاقوی خود و به دلیل خودزنی به قتل رسیده است لذا پدرم تنها به جرم دست داشتن در مرگ وی به پنج سال حبس محکوم می‌شود. چراکه اگر مرحوم طیب خان عامل قتل محمد پررو شناخته می‌شد یقیناً می‌بایست به اعدام محکوم شود و نه به حبس پنج‌ساله. از سوی دیگر باید توجه داشت که پدرم هرگز آدمی نبود که با امثال محمد پررو درگیر شود همچنین شخص محمد پررو پیش‌ازاین جریان نیز سابقه خودزنی داشت و چنانکه در دادگاه مشخص شد، روز قتل نیز حالت طبیعی نداشت و مقدار زیادی مشروب مصرف کرده بود.
اما درمورد ماجرای تبعید پدرم به بندرعباس باید بگویم در حدود سال 1323 بود که بنا بر سیاست رژیم، دولت وقت عده‌ای از بزن‌بهادرها و به‌قول‌معروف گنده لات‌های جنوب تهران را به این جرم که مخل آسایش دیگران هستند دستگیر کرده و به بندرعباس تبعید نمود. پدرم نیز که در این دوران به دلیل ماجرای قتل محمد پررو در زندان بود مشمول این سیاست گردید. باید توجه داشت بندرعباس به شکلی که امروزه ما می‌بینیم نبود. وضع بهداشت در آن منطقه بسیار نامساعد بود به‌طوری‌که حتی آب آنجا قابل شرب نبود. به‌هرحال در چنین شرایطی، زندانیان و به‌طور مشخص شخص مرحوم طیب به وضع نامناسب زندان اعتراض کرده و بنای اغتشاش می‌گذاشتند. برهمین اساس، مأموران زندان برای تنبیه وی، او را به خارج از محیط زندان منتقل کرده و در فضای باز و در زیر آفتاب سوزان قل و زنجیر می‌کنند. در چنین فضایی، پدرم به دلیل شرایط نامناسب بهداشتی، دچار یک بیماری پوستی به نام «رشگا» می‌شود. به‌طوری‌که بدن او مورد هجوم کرم‌ و انگل قرار می‌گیرد. این بیماری درحال از بین بردن وی بود تا اینکه او  توسط گروهی از عشایر، با راه مقابله با این بیماری آشنا شده و از مرگ رهایی می‌یابد.
پدرم در طول مدت زندگی‌اش هرگز اهل دود نبود. اما در آن دوران همان عشایر، چند نخ سیگار به او می‌دهند تا درد او تسکین پیدا کند. پدرم علاوه‌براینکه از آن گروه عشایر به نیکی یاد می‌کرد همواره می‌گفت که در طول دوران زندگی‌ام تنها در آن دوران لب به سیگار زدم. به‌هرحال دوران تبعید ایشان در بندرعباس با چنین شرایط دشواری به اتمام می‌رسد و وی بار دیگر به تهران بازمی‌گردد و این بار به‌طورجدی وارد عرصه کار و زندگی می‌شود. البته ایشان پیش از تبعید به بندر با خانم عفت عباسپور آزاد تهرانی فرزند میرزا غلامحسین ازدواج‌ کرده بود و پس از بازگشت به تهران از ایشان صاحب دو فرزند به نام‌های علی‌اصغر و فاطمه می‌شود.این درحالی است که پدرم می‌گفت زمانی که در بندرعباس گرفتار رشگا شده بودم هرگز گمان نمی‌کردم که روزی بتوانم صاحب فرزند شوم. البته باید اشاره‌کنم که متأسفانه حدود ده دوازده سال است که همسر اول پدرم و دو فرزند ایشان به رحمت خدا رفته‌اند و اکنون دیگر در قید حیات نیستند. همسر دوم ایشان نیز که مادر بنده باشند خانم فخرالسادات مهاجر زنجانی نام دارند. پدرم از ایشان نیز شش فرزند دارند که بزرگ‌ترین فرزندشان من هستم و پس از من به ترتیب حسین، حسن، علی، محمد و طیبه می‌باشند. زمان تولد خواهر کوچک‌ترم درست با دوران دستگیری و اعدام مرحوم پدرم در سال 42 تقارن داشت.

- تا اینجا درمورد زندگی مرحوم پدرتان تا اواسط دهه بیست و نیز تبعید ایشان به بندرعباس صحبت کردید. لطفاًدرمورد زندگی ایشان پس از دوران تبعید، جریان درباغی گرفتن طیب خان در میدان امین‌السلطان، ورود ایشان به بازار و درگیری ایشان با برادران رمضان‌یخی که پس‌ازاین تاریخ اتفاق افتاد صحبت کنید.
ابتدا اجازه بدهید تا درمورد درباغی گرفتن پدرم در میدان امین السلطان صحبت کنم. باید توجه کرد که در آن دوران، هیچگونه انتظاماتی در میدان وجود نداشت و همواره این خطر وجود داشت که بار کسی دزدیده شود. لذا در آن تاریخ قرار بر این می‌شود که توسط پدرم در مقابل درهای خروجی میدان افرادی به عنوان انتظامات گذاشته شود که اصطلاحا به آن‌ها درباغی اطلاق می‌شد. این افراد وظیفه تامین امنیت در محیط بازار را برعهده داشتند. طبیعتا این گروه می‌بایست به نوعی تامین مالی می‌شدند لذا در ازای ورود و خروج افراد به بازار، مبلغی اخذ می‌شد اما این کار به هیچ وجه باجگیری یا اخاذی نام نداشت بلکه پولی بود که در ازای تامین امنیت در میدان گرفته شده و صرف آن ایادی‌ای می‌شد که به همین منظور استخدام شده بودند.اما درمورد حجره دار شدن پدرم باید بگویم که در این سال‌ها پدرم به دلیل ارتباطی که با ارباب زین‌العابدین داشت و با کمک ایشان وارد عرصه کار شده و به میدان میوه و تره‌بار تهران راه یافت. علت این ارتباط کمکی بود که پدرم به ارباب نموده بود. درواقع حمایت پدرم از ایشان در مقابل افرادی که قصد آزار رساندن به ارباب زین‌العابدین را داشتند موجبات دوستی این دو را باهم فراهم کرده بود. بدین ترتیب مرحوم طیب خان به طور جدی وارد عرصه کار شد.
      در این سال‌ها، پدرم با توجه به شرایط زندگی خود، کمتر از گذشته در نزاع‌های خیابانی حضور داشت. به هرحال وی در این دوران ازدواج کرده بود و شرایط زندگی‌اش با گذشته دچار تغییر شده بود. یکی از نزاع‌های معروف مرحوم پدرم در این دوران، درگیری وی با حسین و تقی رمضان‌یخی در اوایل تابستان 1330 بود. ریشه این درگیری، بر سر مخالفت طیب خان با قمارخانه و شیره‌کش خانه‌ای بود که در منطقه باغ فردوس تهران ایجاد شده بود و توسط برادران رمضان‌یخی اداره می‌شد. این مکان موجبات اعتراض مردم را فراهم کرده بود. زیرا در انتهای خیابان باغ فردوس مدرسه پسرانه فرخی وجود داشت و به هرصورت این شیره‌کش خانه باعث به‌وجود آمدن فساد در این منطقه می‌شد. پدرم روزی به آنجا رفته و به اداره‌کنندگان آن مکان تذکر می‌دهد که آن بساط را جمع کنند چراکه موجب انحراف جوانان می‌شود. در آن لحظه حسین رمضان یخی که احترام خاصی نسبت به پدرم قائل بود رو به ایشان کرده و می‌گوید: داداش شما کاسب هستید و کار دارید اما ما به جز اینجا محل درآمد دیگری نداریم. اما پدرم همچنان بر سر بسته شدن آن مکان پافشاری می‌کند تا اینکه این مخالفت موجب درگیری تقی  و حسین با پدرم می‌شود. پدرم آن روز برای دعوا به باغ فردوس نرفته بود لذا به جز یک چاقوی کوچک، وسیله‌ دیگری برای دفاع از خود به همراه نداشت درحالی‌که در دستان برادران رمضان یخی قمه و دشنه دیده می‌شد. پدرم با دیدن قمه‌های آنان تلاش می‌کند تا خود را به یک قصابی که در آن اطراف بوده رسانده و از ساطور قصابی به منظور دفاع از خود استفاده کند اما در هنگام دویدن به سمت قصابی ناگهان به زمین می‌خورد؛ در این لحظه تقی و حسین به سمت او هجوم آورده و ضرباتی را به پهلو، شکم و صورت ایشان وارد می‌کنند. پدرم بار دیگر بلند شده، خود را به قصابی رسانده و با ساطور به سمت برادران رمضان یخی حمله می‌کند. ابتدا تقی را به شدت مضروب می‌نماید و سپس با یک ضربه، بینی حسین را آویزان می‌کند. در این لحظه مادرم به همراه غلامعلی داوری که پسردایی پدرم بود در مکان حاضر شده و تقی رمضان یخی و پدرم را که از چند ناحیه دچار جراحت شده بودند به درمانگاهی در خیابان کاخ منتقل می‌کنند. این درمانگاه متعلق به یک متخصص زنان و زایمان به نام دکتر بیژن بود که پدرم به وسیله ایشان مورد مداوا قرا می‌گیرد. حتی مادرم می‌گفت در چند جای بدن طیب خان تیغ چاقو شکسته و جا مانده بود. چند روزی که پدرم در آن درمانگاه بستری بود، همزمان من نیز به دنیا می‌آیم و از همان جاست که پدرم برای تشکر از دکتر بیژن نام مرا بیژن می‌گذارد. به هرحال با اتمام دوران درمان، پدرم از درمانگاه مرخص شده و با استقبال مردم مواجه می‌شود. البته باید اشاره کنم که پس از این جریان، بار دیگر پدرم و برادران اسماعیلی پور با پادرمیانی افرادی چون ارباب زین‌العابدین تهرانی، با یکدیگر آشتی نمودند. حسین رمضان یخی نیز با رها کردن شغل سابق خود، به خرید و فروش مسکن پرداخته و «تهیه مسکن اسماعیلی‌پور» را در خیابان شیر و خورشید سابق(هلال احمر فعلی) تاسیس کرد.

- حال به وقایع سال 1332 و 28 مرداد می‌رسیم. چنانکه اطلاع دارید، کودتای 28 مرداد یکی از تاثیرگذارترین وقایع در تاریخ معاصر ایران محسوب می‌شود به‌طوری‌که پس از کودتا، دیکتاتوری شاه در کشور گسترش یافت.

درمورد حمله اوباش به خانه دکتر مصدق در روز 28 مرداد نیز باید بگویم که در این جریان هرگز پدرم حضور نداشته و این حرکت توسط شعبان جعفری و عوامل اجیر شده وی صورت گرفته است.
   چند روز پس از کودتا و بازگشت شاه به کشور، باردیگر پدرم دستگیر و روانه زندان قصر می‌شوند و حدود 11 ماه، بدون اینکه تفهیم جرم شوند در آنجا باقی میمانند. بنابراین ایشان در جریان دستگیری و ضرب و شتم دکتر فاطمی که در اسفند همان سال رخ داد هنوز در زندان بودند؛ لذا به روشنی می‌توان گفت که پدرم هرگز در این جریان شرکت نداشته و این کار مشخصا توسط شعبان انجام شده است. آنچنان که مشخص است شعبان شخصیتی ناهمگون و ملون داشت به طوری که ابتدا با توده‌ای‌ها همراهی می‌کرد سپس به جمع چپی‌ها پیوست، وی مدتی نیز با ملی‌گرایان ارتباط برقرار کرده و پس از آن به آیت‌الله کاشانی نزدیک شد و سرآخر نیز خود را شاه دوست معرفی نمود. وی یک ورزشکار نما بود که با اعمالی که انجام داد حتی تقدس زورخانه و ورزش پهلوانی را زیر سوال برد. به هرحال، مرحوم پدرم پس از وقایع 28 مرداد حدود 11 ماه زندانی بودند تا اینکه پس از این مدت، شاه در بازدید از زندان قصر متوجه حضور ایشان در زندان شده و دستور آزادی وی را صادر می‌کند. اما برخلاف آنچه که مشهور است هرگز هیچ‌گونه امتیاز مادی از سوی دربار به مرحوم طیب خان تعلق نمی‌گیرد و واردات موز به کشور نیز اهدایی از سوی دربار نبوده و با هزینه‌های شخصی پدرم صورت گرفت.در همین رابطه هیچ سندی نیز وجود ندارد که امتیاز واردات و توزیع موز از سوی دربار به پدرم را تایید کند. بنابراین چنانکه پیش از این گفتم، واردات موز به کشور با سرمایه شخصی پدرم و با کمک دوستان ایشان در عراق و لبنان صورت گرفت.

- چنانکه مشهور است مرحوم طیب حاج‌رضایی پس از 28 مرداد اندک‌اندک از دربار فاصله گرفته و در اوایل دهه 40 به طور کامل از آن جدا شد. لطفا در رابطه با عوامل رویگردانی مرحوم پدرتان از رژیم، درگیری ایشان با نصیری در هنگام تولد ولیعهد و نیز علل ترس دستگاه از طیب خان صحبت بفرمایید.
   به یاد دارم که روزی مادرم رو به مرحوم پدرم کرده و به ایشان گفت: «طیب خان شما دشمنان و بدخواهان زیادی دارید. لطفا در گذر از خیابان به خصوص شب‌ها احتیاط بیشتری کنید.» پدرم در پاسخ به ایشان گفت: «ترسی از این نداشته باش زیرا اگر قرار باشد کسی مرا بکشد آن شخص، شاه خواهد بود و نه کس دیگری.» من 9 سال بیشتر نداشتم که شاهد این گفتگو بودم و در آن شرایط دقیقا متوجه منظور پدرم نشدم تا اینکه در 11 آبان 1342 زمانی که خبر تیرباران پدرم را شنیدم ناخودآگاه به یاد آن سخن پدرم افتادم.
   اما بپردازیم به جریان تولد ولیعهد پهلوی (رضا) و متعاقب آن آغاز اختلافات پدرم با نصیری. مدتی به تولد ولیعهد مانده بود که دربار تصمیم می‌گیرد تا برای جلب حمایت مردمان جنوب شهر، این تولد در میان مردمان جنوب تهران صورت گیرد. لذا با پدرم صحبت کرده و ایشان نیز به دو شرط می‌پذیرند که امور مربوط به تولد ولیعهد را برعهده بگیرند. اول اینکه پدرم از شاه می‌خواهد که در طول مدتی که فرح پهلوی در بیمارستان بستری است هیچ نیروی نظامی و پلیسی در آن مکان حضور نداشته باشد و شرط دوم اینکه تمام هزینه این کار برعهده پدرم بوده و هیچ مبلغی از سوی دربار برای این کار در نظر گرفته نشود. بدین ترتیب با دستور پدرم خیابان‌ها فرش شده و چراغانی گردید. طاق‌نصرت‌ها بسته شد و ایستگاه‌های متعددی برای پذیرایی از مردم برپا گردید. علاوه بر این، وظیفه حفاظت از بیمارستان نیز برعهده مرحوم پدرم قرار گرفت. بار دیگر تاکید می‌کنم که تمام هزینه‌های این کار برعهده شخص پدرم بود.
   پس از تولد ولیعهد قرار بود شاه برای ملاقات به بیمارستان بیاید. گویا در همان اثنا ماشین پدرم در حیاط بیمارستان پارک بوده است. در این لحظه سرهنگ نصیری باوجود اینکه اطلاع داشت ماشین پارک شده متعلق به طیب خان است، شروع به پرخاشگری کرده و دستور می‌دهد هرچه سریع‌تر اتومبیل را از آن محدوده خارج کنند؛ پدرم ابتدا سعی می‌کند تا جوابی به او ندهد اما سرانجام کارشان به درگیری می‌کشد. از آنجا که یکی از شروط پدرم عدم حضور نیروهای انتظامی در اطراف بیمارستان بود لذا رو به نصیری کرده و می‌گوید اگر قرار باشد که این ماشین از اینجا برود تمام فرش‌ها، چراغانی‌ها و طاق‌نصرت‌ها نیز باید جمع شود. بلافاصله مردم شروع به جمع کردن تمام زینت‌ها می‌کنند اما به سرعت اسدالله علم در صحنه حاضر شده و با مداخله او جریان ختم به خیر می‌شود. پس از ورود شاه به محوطه بیمارستان نیز، پدرم برای تحقیر نصیری، در حضور شاه سینی اسفند را به او می‌دهد. بدین ترتیب این گونه اختلافات پدرم با نصیری آغاز می‌شود.
   علاوه بر این، مسئله دیگری که موجبات سوءظن رژیم نسبت به مرحوم پدرم را برانگیخت ماجرای درگیری ایشان با ماموران شهرداری در اواسط بهار سال 1341 بود. ماجرا ازاین‌قرار بود که مأموران شهرداری به‌منظور نظارت، به همراه دو پاسبان وارد میدان بارفروش‌ها می‌گردند. در این حین ناگهان متوجه گوسفندهایی می‌شوند که در محوطه میدان مشغول چرا بودند. با پرس‌وجو از بازاریان، متوجه می‌شوند که این گوسفندها متعلق به طیب خان است و او آن‌ها را برای محرم، پروار می‌کند. بدین ترتیب مأموران با حضور در مقابل حجره پدرم با تندی از وی می‌خواهند تا هرچه زودتر گوسفندها را از محوطه بازار خارج کند. این موضوع موجب خشم مرحوم طیب خان و عده‌ای از بازاریان می‌شود به‌طوری‌که آنان، مأموران را مضروب ساخته، اتومبیل آنان را آتش زده، بازار را تعطیل کرده و اعتراض کنان به سمت کاخ مرمر حرکت می‌کنند. گرچه درنهایت با ورود شخص نخست‌وزیر به ماجرا و مذاکره وی با پدرم و عده‌ای از بزرگان بازار، این ماجرا فرونشست و فردای آن روز رئیس کلانتری محل و نیز شهردار ناحیه عوض شد؛ اما این حرکت، دربار را متوجه این موضوع کرد که طیب حاج‌رضایی از چنان قدرتی در بازار بهره‌مند است که می‌تواند با تعطیل نمودن بازار و بسیج توده مردم، برای رژیم به شدت خطرناک باشد. بنابراین من اعتقاد دارم که در آن روز کلنگ مرگ پدرم زمین خورد. زیرا کسی که آن چنان قدرت داشته باشد که با یک فریاد و بدون برنامه‌ریزی قبلی، بازار را تعطیل کرده و آن سیل جمعیت را به خیابان بکشاند، می‌تواند شدیدا برای دستگاه خطرناک باشد.از این پس، دستگاه تلاش می‌کند تا به انحای مختلف پدرم را مورد آزار قرار دهد. به عنوان مثال در همین دوران پدرم به خاطر چکی که در دست اشخاصی داشته روانه زندان می‌شود که با کمک آیت‌الله سید رضا زنجانی آزاد می‌شود. پس از آزادی نیز به خاطر همان چک با عمال ناصر حسن‌خانی معروف به ناصر جگرکی درگیر شده و به شدت زخمی می‌شود. پس از این جریان‌ها بود که مرحوم پدرم نظرش نسبت به رژیم کاملا تغییر کرد.

- پیش از ورود به حوادث سال 42، در صورت امکان درمورد ارتباط پدرتان با قشر روحانیت و نیز رابطه مرحوم طیب خان با مردم صحبت فرموده و اطلاعاتی نیز از تکیه و دسته سینه‌زنی ایشان درایام محرم بدهید.
   همانطور که پیش از این گفتم، پدرم ارادت خاصی به قشر روحانیت داشت و سالی دوبار به دیدار آیت‌الله بروجردی می‌رفت. اصلا با دستور روحانیون در کودتای 28 مرداد حضور یافت. در اواسط دهه سی پدرم با دستوری که از علما داشت به همراه عده‌ای دیگر گورستان بهاییان در منطقه مسگرآباد را تخریب کرد. ایشان همچنین در تخریب حظیره القدس، مکان دیگری که مربوط به بهاییان بود نیز شرکت نمود. همین قضایا موجب شد تا بهاییان کینه پدرم را در دل بگیرند به‌طوری که در اعدام پدرم رد پای ایادی، پزشک بهایی شاه و نیز حبیب‌الله ثابت پاسال، یکی از سرمایه‌داران بهایی کشور نیز دیده می‌شود.
درمورد خصوصیات رفتاری پدرم می‌توانم بگویم که ایشان همواره نمازشان را سروقت می خواندند و در ایام رمضان به طور کامل روزه می‌گرفت. به یاد دارم زمانی که پدرم به خانه برمی‌گشت همواره با صف طویلی از مردم مواجه می‌شد که برای حل مشکلاتشان نزد ایشان آمده بودند. به جرات می‌توانم بگویم تا زمانی که پدرم کار آخرین نفر را راه نمی‌انداخت داخل منزل نمی‌آمد. موضوع دیگری که ایشان بسیار روی آن حساس بود، مساله ناموس و محرم و نامحرم بود. پدرم هرگز به چهره زن نامحرم نگاه نمی‌کرد. درواقع سه مساله برای پدرم اهمیت والایی داشت و ایشان هرگز در این سه مساله ورود نمی‌کردند. مورد اول بحث مواد مخدر بود. یعنی پدرم هیچوقت برای کسی که مسئول پخش مواد مخدر بود کاری انجام نمی‌داد. خود نیز هرگز لب به سیگار نمی‌زد. وی می‌گفت تنها زمانی که سیگار کشیدم به دوران تبعیدم در بندرعباس مربوط می‌شد؛ جایی که آن عشایری که مرا با نحوه مبارزه با رشگا آگاه کردند چند عدد سیگار به من دادند تا دردم تسکین بگیرد. مساله دیگری که پدرم بسیار بر روی آن حساس بود، راستگویی بود. درواقع ایشان اگر متوجه می‌شد کسی به ایشان دروغ گفته است بسیار ناراحت می‌شد. مورد سوم نیز مساله ناموس بود. پدرم هرگز برای کسی که بخاطر مسائل ناموسی در بازداشت یا زندان بود کاری انجام نمی‌داد. به جز این سه مورد، طیب خان همواره به داد مردم می‌رسید و به آنان کمک می‌کرد. چنان که یک بار برای این‌که فرزند پیرزنی به خدمت سربازی اعزام نگردد دست به کار شده و یک کامیون میوه برای آن پادگان ارسال کرد.
 درمورد عزاداری محرم نیز باید بگویم، دسته مربوط به طیب خان یکی از بزرگ‌ترین و معروف‌ترین دسته‌های عزاداری در تهران بود. در میدان میوه و تره‌بار انبار پنبه‌ای وجود داشت که متعلق به حاج علی نوری بود. در ده روز اول محرم، این انبار سیاه پوش شده و تکیه بسته می‌شد و در ده روز محرم نیز به طور کامل به عزاداران غذا و نذورات داده می‌شد. در سال‌های آخر زندگی پدرم، روضه‌خوانی و تکیه، به یک مرکز سیاسی ضد دربار بدل شده بود و آقای نهاوندی از هیچ‌گونه توهینی نسبت به شاه دریغ نمی‌کرد. حتی به یاد دارم که ایشان بر روی منبر چندین بار شاه را لعن نمود. از سوی دیگر پدرم چنان قدرتی داشت که نمی‌توانستند مانع از برگزاری مراسم عزاداری ایشان شوند حتی چند بار از وی خواستند تا برای سخنرانی از آقای نهاوندی استفاده نکند ولی پدرم هرگز نپذیرفت. سرآخر نیز یکی از جرایم پدرم، سخنرانی شیخ باقر نهاوندی در تکیه ایشان بود.

- اکنون اگر مایل باشید در رابطه با قضایای محرم سال 42 و نقش مرحوم طیب حاج‌رضایی در قیام 15 خرداد، دستگیری، محاکمه و تیرباران ایشان صحبت کنید.
در شب و روز عاشورای سال 42 برخلاف سال‌های گذشته، به خواسته پدرم بر روی تمام علامت‌ها و پرچم‌ها تصاویری از امام خمینی(س) نصب شده بود. شب محرم حتی توصیه‌های رسول پرویزی مبنی بر برداشتن تصاویر نیز موثر واقع نشد؛ همین عکس‌ها نیز در روز محاکمه ایشان به عنوان سندی بر ضد وی استفاده شد.
   روز 15 خرداد وقتی خبر دستگیری امام به میدان رسید، پدرم دستور تعطیلی بازار را داد و خود نیز به صف مخالفان پیوست. روز 17 خرداد وقتی از مدرسه برمی‌گشتم شاهد گفتگوی پدرم و عمو مسیح بودم. عمو مسیح آن روز از پدرم می‌خواست تا چند شب در منزل نماند و برای اختفا به خانه یکی از اقوام برود. در خانه نیز مادرم چندین مرتبه این خواسته را از ایشان نمود تا اینکه مرحوم پدرم با اصرار عمو و مادرم حاضر شد تا آن شب به منزل یکی از اقوام همسر اولش به نام اصغر حلاج‌پور رفته و چند روزی آنجا بماند اما با وجود این، فردای آن روز زودتر از همیشه از آن منزل خارج شده و به میدان رفت و حدود ساعت 8 صبح روز 18 خرداد بود که توسط نیروهای کلانتری 6 بازداشت و به شهربانی کل منتقل شد.
  مقابل شهربانی کل که می‌رسند به ایشان گفته می‌شود که طیب خان، رئیس شهربانی(نصیری) بسیار سخت‌گیر است لطفا اجازه بدهید به شما دست‌بند بزنیم. پدرم نیز مخالفت نکرده لذا به دستان وی دست‌بند می‌زنند. چند پله بالاتر مجددا همان افسر از پدرم اجازه خواسته و به ایشان پابند میزند. به این ترتیب مرحوم پدرم با دست و پای بسته به اتاق نصیری می‌رود. در آنجا متوجه حضور حسین آقامهدی می‌شود. نصیری که پشت میز نشسته بود، با دیدن پدرم شروع به دادن فحش به حسین آقامهدی می‌کند. پدرم می‌بیند که اگر به این موضوع واکنش نشان ندهد نصیری وی را نیز به باد ناسزا خواهد گرفت لذا رو به نصیری کرده و از او می‌خواهد که این سخنان را به زبان نیاورد. نصیری که از این خواسته طیب خان خشمگین شده بود همان فحش‌ها را به ایشان می‌دهد. در این لحظه پدرم درحالی که دست‌ها و پاهایش بسته بود به سمت نصیری هجوم برده و به سختی اورا مضروب می‌کند که به سرعت مامورین دخالت کرده و پدرم را می‌گیرند. در این لحظه نصیری رو به وی کرده و می‌گوید طیب گور خودت را کندی. بدین ترتیب پدرم را از این تاریخ گرفتند و ما چیزی حدود سه ماه از ایشان بی‌خبر بودیم. تا اینکه پس از این مدت بالاخره توانستیم با کمک یکی از آشنایان پدرم به نام سرهنگ احمد طاهری و با تلاش‌های عمو مسیح یک قرار ملاقات در پادگان هنگ یک زرهی با پدرم ترتیب دهیم. به همین منظور ساعت هفت و نیم صبح به همراه همسر اول پدرم، عمو مسیح، عمو طاهر، مادرم، برادر کوچکم محمد و خواهرم که دوسه ماه بیشتر نداشت و در دوران دستگیری پدرم به دنیا آمده بود رهسپار پادگان هنگ زرهی شدیم. پس از یک ساعت پیاده‌روی، به ساختمان آجری پادگان رسیدیم و چیزی حدود یک ساعت در آنجا منتظر ماندیم تا اینکه پدرم را آوردند. با ورود پدرم، برادرم محمد که علاقه شدیدی به ایشان داشت ناگهان وحشت کرده و به سمت مادرم دوید. چهره و هیکل پدرم به شدت عوض شده بود و هیچ شباهتی به آنچه که سه ماه پیش از او به خاطر داشتیم نداشت. تصویری که پیش از این دیدار ما از پدرم در ذهن داشتیم یک مرد صدوسی کیلویی با قد دومتری بود درحالی که آن روز ما با مردی مواجه شدیم که بیش از چهل کیلو نداشت و علایم شکنجه بر ایشان کاملا مشخص بود. پدرم به محض اینکه وحشت ما را دید گفت نترسید؛ غذاهای زندان به من نمی‌سازد به همین خاطر اینگونه شده‌ام. سپس اندکی با ما صحبت کرده و ما را دلداری داد. تا اینکه لحظه خداحافظی فرارسید و مامورانی که آنجا بودند اجازه نداند که این ملاقات بیش از نیم ساعت طول بکشد لذا با پدر خداحافظی کرده و برگشتیم. حدود یک ماه بعد از این ملاقات، دادگاه رسیدگی به جریان 15 خرداد در پادگان عشرت‌آباد تشکیل شد. دادستان دادگاه سرهنگ قانع بود و ریاست دادگاه را نیز تیمسار حسین زمانی برعهده داشت. در این دادگاه پدرم به همراه حاج اسماعیل رضایی و سه نفر دیگر محکوم به اعدام شدند.پس از این دادگاه ما اجازه پیدا کردیم که بیشتر از گذشته با پدرم ملاقات کنیم. علاوه بر آن، به ما اجازه دادند که لباس‌های کثیف پدرم را گرفته و البسه تمیز برای ایشان ببریم. دقیقا در خاطر دارم وقتی که لباس‌های ایشان را به خانه می‌آوردیم چه حس و حال وحشتناکی به ما دست می‌داد زیرا تمام لباس‌های مرحوم پدرم خونی بود و مشخص بود که او را شکنجه داده‌اند.
   پس از مدتی، دادگاه تجدید نظر برگزار شد که ریاست آن را تیمسار امینی و یک هیئت چهارنفره دیگر برعهده داشتند و دادستان آن نیز سرهنگ دولو قاجار بود. در دادگاه دوم تنها پدرم و حاج اسماعیل به اعدام محکوم شدند و بقیه افراد تبرئه شده یا به حبس‌های مدت‌دار محکوم گردیدند.
   پس از دادگاه تجدید نظر، یک روز که برای ملاقات با پدرم به عشرت آباد رفته بودیم متوجه شدیم که قصد دارند ایشان را منتقل کنند. پدرم در میان بغض و حیرت ما، من و خواهرم را بوسید، یک مشت شکلات در جیبم ریخت، مادرم را که بیش از حد بی‌قراری می‌کرد دلداری داد و سپس با ما خداحافظی کرده و سوار جیپ شد. روز بسیار بدی بود، به مشکل خود را به خانه رساندیم تا اینکه چند روز بعد بار دیگر تماس گرفتند و ما را به ملاقات با پدرم فراخواندند. این آخرین دیدار ما با ایشان بود و فردای آن روز پدرم تیرباران شد. در این دیدار که مثل دیدار قبل با گریه و زاری مادرم همراه بود، پدرم پس طلب حلالیت وصیت‌نامه‌ای را با خط خود نوشته و به من داد که تاکنون درجایی منتشر نشده است و آنچه که در کتاب طیب در گذر لوطی‌ها به عنوان وصیت نامه پدرم آمده است هرگز وجود خارجی نداشته و صحیح نمی‌باشد. خلاصه با حالتی غمگین و چشمانی اشکبار با پدرم وداع کرده و راهی خانه شدیم تا اینکه فردای آن روز خبر تیرباران پدرم رسید. وقتی از خانه خارج شدم با خیل عظیم جمعیتی مواجه شدم که اعدام طیب خان آنان را ناراحت کرده و به خیابان کشانده بود. به سختی از میان جمعیت خودم را به مسگرآباد رساندم. نمی‌توانم آن لحظه را وصف کنم، ناراحتی تمام وجودم را فراگرفته بود. پیکر بی جان و خونین پدرم در مقابل چشمانم بود. چند نفر مشغول غسل و کفن بدن پدرم شدند اما هربار که بدن ایشان را با کفن می‌پوشاندند خلعت آغشته به خون می‌شد لذا مجبور به تعویض می‌شدند تا اینکه طلبه‌ای جوان در غسالخانه حاضر شده و گفت که از قم فتوا رسیده است که این دو نفر شهیدند و نیازی به این کارها نیست. سپس پدرم و حاج اسماعیل را در تابوت گذاشته و بنا به وصیتی که داشتند به حرم حضرت عبدالعظیم منتقل نمودند تا در آنجا دفن کنند زیرا پدرم وصیت کرده بود تا در محوطه حرم و در کنار قبر مادرش، در محلی که به باغچه علیجان معروف بود دفن شود. این را نیز اضافه کنم که در آن منطقه ماموران بسیاری حضور داشتند که مراقب اوضاع بوده و همه چیز را تحت کنترل داشتند که مبدا مساله‌ای رخ دهد و مردم اقدامی انجام دهند.

- چنانکه مشخص است، دستگاه برای بی اعتبار کردن قیام 15 خرداد تلاش نمود تا این جریان را به عوامل مادی ربط داده و رنگ و بوی خارجی به آن بدهد. چنانکه چند روزی پس از این جریان در جراید و مطبوعات کشور اعلام شد شخصی به نام عبدالقیس جوجو که حامل مبلغی از سوی جمال عبدالناصر بود در فرودگاه دستگیر شده است. گرچه هیچ سند و مدرکی در این رابطه منتشر نشد اما رژیم با این کار درصدد نابود نمودن جنبه‌های مذهبی و مردمی قیام بود. برهمین اساس مرحوم طیب حاج‌رضایی به عنوان یکی از رابطانی معرفی شد که با توزیع پول مردم را در 15 خرداد به خیابان کشانده بود. در همین رابطه نیز ابا اعمال شکنجه‌های سنگین از ایشان خواسته می‌شود تا اعتراف نمایند که برای به راه انداختن جریان 15 خرداد از امام خمینی(س) پول دریافت کرده‌اند. مشهور است که به همین منظور ایشان رابه ملاقات امام می‌برند اما در این ملاقات اتفاقات دیگری رقم می‌خورد که کاملا منافی خواسته دربار بوده است. لطفا درمورد دیدار مرحوم طیب خان و امام خمینی(س) در آن دوران توضیح دهید.

بله چنان که پدرم خود تعریف می‌کرد ایشان را نزد حضرت امام می‌برند تا درمقابل ایشان به دروغ به دریافت پول از امام اعتراف نماید. اما پدرم به محض دیدن چهره نورانی امام به گریه افتاده و رو به ایشان می‌گوید: سید تو را به جدت قسم می‌دهم آیا تا به حال من تو را دیده‌ام؟ آیا تو به من پولی داده‌ای؟ امام نیز نگاهی به پدرم انداخته و می‌فرمایند نه من تو را دیده‌ام و نه از من پولی گرفته ای اما الحق که انسان آزاده‌ای هستی. از اتاق که بیرون می‌آیند نصیری که به شدت از دست پدرم خشمگین بود رو به وی کرده و گفت طیب دیگر کارت تمام است و این بار دیگر به تو رحم نمی‌کنم، امروز با دست خودت گورت را کندی. در این لحظه پدرم رو به نصیری کرده و می‌گوید من بیست سال پیش و در بندرعباس باید می‌مردم اکنون نیز برای چند روز بیشتر زندگی کردن هرگز حاضر نیستم دامن فرزند حضرت زهرا (س) و مرجع تقلید کشورم را لکه دار کنم.

- در پایان لطفا در رابطه با حالات عرفانی و روحی شهید طیب حاج‌رضایی در زندان توضیح بفرمایید.

  در این رابطه اجازه دهید تا خاطره‌ای را برایتان تعریف کنم. پس از انقلاب روزی در میدان، آقای محمد باقریان را دیدم و نزد ایشان رفته و خودم را معرفی نمودم. ایشان تعریف نمود روز آخر که پدرت را برای تیرباران از زندان خارج می‌کردند ایشان به مقابل درب سلول من آمده و مرا صدا زد. به سرعت خودم را به مقابل در رساندم. پدرت پس از طلب حلالیت رو به من کرده و گفت «ممد آقا من آقا را نمی‌بینم اما اگر شما موفق به دیدارشان شدی سلام مرا به ایشان برسان و بگو برای من طلب آمرزش کند.» سپس شهید باقریان ادامه داد در تمام مدتی که پدرت در زندان بود همواره دعا و مفاتیح می‌خواند و چندین بار قرآن را دوره کرد. در تمام آن مدت که شهید باقریان با چشمانی اشک بار برایم از پدرم صحبت می‌کرد من تنم می‌لرزید و ناخودآگاه یاد آن دوران می‌افتادم. دوران سختی بود، هنوز هم صحبت از آن روزها برایم دشوار است اما از این خوشحالم که پدرم روی حرفش ایستاد و حاضر نشد نسبت دروغ به امام خمینی(س) بدهد. یقین دارم که مزد این کارش را نیز خواهد گرفت.

- جناب آقای حاج محمدرضا از اینکه وقت شریفتان را در اختیار ما گذاشتید از جنابعالی نهایت سپاس را داریم. امید است تا ما جوان‌های سرزمینمان بتوانیم از انقلابی که ثمره خون شهدایی چون شهید طیب حاج‌رضایی و شهید حاج اسماعیل رضایی است به نحو احسن حراست نماییم.



 
تعداد بازدید: 5608



آرشیو گفت‌وگو/خبر

نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی:

جدیدترین مطالب

پربازدیدها

© تمامی حقوق برای پایگاه اطلاع رسانی 15 خرداد 1342 محفوظ است.