بیژن حاج محمدرضا
گفتگوی ما با آقای بیژن حاج محمد رضا در روز یازدهم خرداد 1394 انجام شد. در دومین روز نمایشگاه آئینه نهضت که هر ساله، به همت دو بخش از دفتر ادبیات انقلاب اسلامی یعنی کتابخانه انقلاب اسلامی و پایگاه اطلاع رسانی 15 خرداد 42 ، در حوزه هنری برگزار می گردد. در این نمایشگاه هر ساله از یکی از شاهدان، صاحبان خاطره، مورخان، یا عوامل قیام 15 خرداد 42 دعوت می شود که در یک نشست صمیمانه، خاطرات و یا تجربه های خود را از آن حرکت عظیم انقلابی بازگو کنند. یک میهمان عالیقدر با خاطره های منحصر به فرد و تکرار ناشدنی. امسال هم میزبان خاطره های آقای بیژن حاج محمدرضا، فرزند جوانمرد پانزده خرداد، طیب حاج رضایی بودیم. خاطره هایی که حتی خودمان هم انتظار شنیدنشان را نمی کشیدیم. به قول یکی از نویسندگان همکارمان، انگار دو ساعت کامل پای صحنه های یک فیلم مستند از تهران سال 1342 نشسته بودیم. فیلمی که به واسطه بیان شیوا و ادبیات خاص آقای بیژن حاج محمدرضا، با صبر و حوصله تمام، جزء به جزء برای ما تعریف شد و برای ذهن ما هیچ راهی جز تجسم باقی نگذاشت. لذا ما تمام تلاش را کردیم که لحن بیان ایشان با کمترین تغییرات به خوانندگان عرضه گردد. این گفتگو به علت طولانی بودن به چند قسمت تقسیم شده است که در اینجا قسمت اول آن را به شما عرضه می نماییم. امید بسیار داریم که این خاطره ها همانطور که به دل ما نشستند، به دل شما نیز بنشینند.
بسم الله الرحمن الرحیم. اولاً سپاسگزارم، مجدد خدمت حضار سلام عرض میکنم و خوشحالم میبینم چنین تکاپویی شده. سالهای قبل هم احتمالاً بوده، و متأسفم بنده چرا در سنوات قبل توفیق شرکت در این جلسات را حاصل نکردم. به هر صورت خیلی از شما ممنونم. برای اینکه برگشتی به آن سالها بشود، در وقایع 15 خرداد سال 1342 من کلاس ششم ابتدایی بودم. یعنی فکر میکنم حدود 11 سالم بود و از یکی از وظایفی که بابا(طیب حاج رضایی) برای ما تعیین کرده بود این بود که سه ماه تعطیل تابستان را حتماً باید در محل کار خودش حضور پیدا میکردیم و کارش را یاد میگرفتیم. چون میگفت اگر من نباشم یکی از شما باید این کار را بچرخاند. دوم اینکه صبح برای انجام فریضه نماز با ضربه های ایشان از خواب بیدار میشدیم و بعد هم باید با خودش میرفتیم سرکار. در نتیجه از 5 یا 6 سالگی که مدام حالا یا در تعطیلات تابستان یا سایر مواردی که نوعاً پیش میآمد، همیشه همراه ایشان بودم و خیلی از مسائل و وقایع را به عینه در همان تاریخ دیده بودم.
روز دستگیری ایشان حدود ساعت 10 صبح 18 خرداد بود. چیزی حدود 4 یا 5 روز از تاسوعا عاشورای سال 42 خورشیدی میگذشت و همان سالی که شما (دفتر ادبیات انقلاب اسلامی و سایت پانزدهم خرداد) عکسها را دارید. شاید غیر از یک سری معدود از آقایان خواص، کمتر کسی با حضرت امام خمینی(ره)در آن مقطع آشنایی داشت. و ما درست شب تاسوعا و روز عاشورا شاید بیش از 40 علم بزرگ و شاید نزدیک به هزاران کتل و پرچم و نمودار را مزین به عکس حضرت امام کرده بودیم. یعنی علامتها شاید نزدیک به 10 تا عکس امام هم رویشان قرار میگرفت و یکی از دلایل اصلی که دادگاه نظامی در آن تاریخ رویش تأکید داشت همین عکسهای حضرت امام بود(ره) که شما اگر قصد براندازی نداشتی پس چرا این عکسها را بالا برده بودی؟ چون در شب عاشورا و روز تاسوعا توسط یکی از ایادی آقای علم پیغامی فرستاده شد که این عکسها جمع شود و پدرم در پاسخ گفت که عکسها را من نزدم که جمع کنم، عکسها را مردم زدند، ایشان هم مرجع است و من نمیتوانم عکس مرجع را پایین بیاورم و این کار را نکرد. و آنها گزارشاتی خواستند. خاطرم هست که رسول پرویزی نامی بود که نویسندهای در گذشتهها بود و دوست صمیمی آقای علم بود و با ایشان کار میکرد، گزارش ها را تهیه کرد. در مورد اتفاق 15 خرداد و وقایعی که آن روز افتاد، ما شاهد بودیم که چه مسئلهای پیش آمد و باز شاهد یورش تمام آقایان بازاری شاغل در میدان مرکزی میوه و ترهبار بودیم که از قبل چوبهای بزرگی هم تهیه کرده بودند چون آن موقع اسلحه خاصی وجود نداشت که اینها بتوانند با اسلحه مقابله کنند. چوبهای بلندی را آماده کرده بودند در غالب شاید 3000-2000 چوب که یکی از آنها آقای محمد باقریان معروف به محمد عروس بود که خدا ایشان را هم رحمت کند. با این چوبها از ضلع شرقی میدان که به خیابان ری میخورد خارج شدند و حرکت کردند و آمدند به میدان شاه سابق یا قیام فعلی و یک لشکر عظیم و عجیب و غریبی بودند که هیچ کس نمیتوانست جلودار اینها باشد. جلوی مسجد حاج ابوالفتح و این افراد با طلاب یکی شدند، از آنجا به طرف رادیو رفتیم. چون خاطرتتان هست در گذشتهها اولین کاری که میکردند فشار روی این بود که رادیو را بتوانند تصرف کنند و از طریق رادیو مسائلشان را کم کنند.
در 15 خرداد، پدرم یک مقداری از دور شاهد و ناظر بود و وارد نشد. چون به شدت ایشان را زیر نظر داشتند. حتی با تلفن هم اصلا صحبت نمی کرد، چون میترسید که صدایش شنود شود ، اما شفاها فرامینی هم به این و آن میداد چون آن موقع تکنولوژی و تکنیک به آن صورت نبود که از اینور خیابان، صدای آنور خیابان را کنترل کنند. ساعت حدود 3 بعدازظهر به خانه آمد و ساعت 4 بعدازظهر تلفنهای دوستانش شروع شد که آقا شنیدیم شما تیر خوردی، چه شدی؟ همه را انکار کرد. گفت نه، آخر چرا من باید تیر بخورم؟! و غیره. یک سری دوستان نزدیکتر تلفن میزدند که برو، فرار کن. میگفت آخه چرا من باید فرار کنم؟ من کاری نکردم. خب بیایند با من صحبت بکنند، من هم به آنها میگویم، اصلاً موردی نداشتم. این تلفنها 15 خرداد، شانزدهم و هفدهم هم تا آخر شب ادامه داشت. صبح روز 17 خرداد، من در خیابان لرزاده بودم که در نزدیکی منزلمان بود. این خیابان لرزاده، نزدیک میدان خراسان بود که منتهی می شد به خیابان پاک. مسجد لرزاده هم آنجا قرار داشت. انتهای خیابان پاک که به خیابان 17 شهریور فعلی میخورد، کوچهای به نام فروتن بود که منزل ما آنجا بود. یعنی شما به کوچه فروتن داخل میشدی شاید دو تا در تا ابتدای خیابان پاک فاصله داشت. من با دوچرخه از لرزاده پیچیدم که به خیابان پاک بیایم و متعاقب آن به طرف خانه بیایم، دیدم ماشین پدرم وسط خیابان ایستاده، درب سمت شاگرد هم باز است و یک دست ایشان روی در ماشین است و با مرحوم عموی من که البته اینها از مادر جدا بودند ولی از پدر یکی بودند - و تقریباً هم میشود گفت همسال بودند - دارد صحبت میکند. من هم کنارشان ایستادم و سلام کردم، اینها دیگر توجهی به من نکردند ولی دیدم پدرم دارد با عمویم صحبت میکند که به من میگویند برو، نمان، فرار کن، من چرا باید فرار کنم؟ اگر فرار کنم اینها بیایند میگویند ترسید. عمویم با ایشان صحبت میکرد که عیبی ندارد، از نظر محکمکاری شما 24 ساعت نباشی بهتر است و چنین صحبتهایی. به من گفتند برو خانه ما هم الان میآییم. من چیزی حدود 6-5 دقیقه حرکت کردم به خانه آمدم، ایشان هم آمدند و بودند و شام خوردند.
مرحوم پدر من دو تا عیال داشت، یک عیال بزرگتر، مادر من عیال کوچکتر. و قاعدتاً ما هفته را تقسیم داشتیم، دو شب، سه شب در آن منزل، سه شب، چهار شب در این منزل. عصر روز 17 خرداد شبی بود که باید به منزل آن عیال، مادر بزرگتر ما میرفت، تا ساعت حدود 10-9 خانه بود، اینها هم به صورت غیر محسوس مواظبت میکردند چون ایشان وقتی حرکت میکرد راه میرفت، چشمش فقط زمین را میدید، نه عقب را نگاه میکرد، نه جلو را نگاه میکرد، نه راست، نه چپ. یکی از درگیریهایی که در گذشته بین مادر و پدرم وجود داشت این بود که مادرم گله میکرد (خیلی از خانمها عذر میخواهم) شما زهرا خانم را دیدی سلام علیک نکردی. او میگفت زهرا خانم کیه؟ مثلاً میگفت فلان کسک، هفتهای هفت روز اینجاست و... و... و... میگفت آخه زن، من زهرا خانم را نمیشناسم. میگفت زهرا خانم 30 سال دارد میآید و میرود چطور نمیشناسی؟ میگفت آخه من به صورتش هیچ وقت نگاه نکردم که بشناسم. در نتیجه اگر سلام کرده یا من سلام نکردم دلیل بر این نیست که فلان و بهمان... یعنی این دعوا و این تضاد حتی برای کسانی که رفت و آمد زیاد در منزل ما داشتند وجود داشت. آن شب ایشان را تعقیب کردند از این نظر که نکند برایش اتفاقی بیفتد، خودش هم نمیدانست که مورد تعقیب است و علیرغم اینکه از او تعهد گرفته بودند که به هیچ عنوان خانه آن خانم نرود و به جای دیگری برود که ندانند و استراحت بکند، ولی علیالاصول باز مجدداً به خانه مادر اول ما رفت و آنجا مستقر شد.
دستگیری
صبح روز هجدهم خرداد هم که قرار بود اصلاً به میدان نرود، از هر روز زودتر به میدان رفت. چون خرداد ماه برای بارفروش و کسی که در میدان کار میکند، فصل پر کاری است از این جهت که قبلا در زمستان وجوهی را به کشاورز پرداخت کرده اند و با شروع خرداد بارها شروع به برگشتن میکنند و باید باشد که بتواند حداقل منافع بارکن یا آن کسی که از شهرستان بار میکند را حفظ کند. ساعت حدود 8:30، 9 صبح بود که ایشان در میدان صبحانه خورد. چون ایشان عادت داشت صبحها حتماً باید غذای پخته میخورد؛ هیچ وقت نان و پنیر و چای و چیزهایی که ما طبق عادت می خوریم را برای صبحانه نمی خورد. یا کباب بود، یا جگر بود، یا آبگوشت بود چنین چیزهایی برایش درست میکردند. خودش هم نمیتوانست تنهایی بخورد، باید حتماً پنجاه یا شصت نفر بیایند حالا مثلاً از روی سر آنها یک لقمه هم ایشان بخورد، زیاد هم اهل شکم نبود. صبحانه را خورده بود و می خواست برگردد بیاید که داخل حجره برود که فروش روز، فروش بشود و وجوهش به حسابها واریز بشوند، سه تا جیپ میآیند میدان. رئیس کلانتری منطقه ری با معاون شهربانی با یک آقایی به نام سرهنگ طیبی میآیند سلام میکنند و مینشینند میگویند طیب خان یک دقیقه باید با ما بیایی به شهربانی کل برویم. میگوید با من چی کار دارند؟ میگویند جسارت است ولی تیمسار شما را خواسته. میگوید صبر کنید من الان میآیم. میگویند نه شما ماشین نیاورید، با ماشین ما میرویم. میگوید نه من با ماشین خودم میآیم چون میخواهم برگردم راحت باشم. ساعت 9:30، 10 سوار میشوند، اینها از عقب و مرحوم پدرم از جلو میروند. شهربانی کل که جایش مشخص بود، آقای نصیری هم تازه رئیس شهربانی شده بود و یک تضاد و برخوردی هم از گذشته یعنی زمان به دنیا آمدن رضا پهلوی بین اینها وجود داشت که خوب این عاملی بود که کار را مضاعف میکرد. جلوی شهربانی که پیاده میشوند آقایان افسرها جلو میآیند میگویند خیلی عذر میخواهیم، طیب خان ما معذرت میخواهیم. میگوید خب حالا چه می خواهید؟ یکی از افسر ها میگوید:«این تیمسار آدم بدقلقی است، ما الان اگر شما را ببریم دستبند نداشته باشی از ما ایراد میگیرد.» پدرم میگوید: خب ایرادی ندارد، دستبند بزنید.» خلاصه دستبند میزنند و ده قدمی که جلو میروند باز دوباره میگویند:«ببخشید، این خیلی اذیت میکند، شما اجازه بدهید یک پابند به شما بزنیم دستبندتان را باز کنیم». خلاصه پابند را میزنند، دستبند را هم باز نمیکنند، ایشان داخل شهربانی میرود. خدا رحمت کند، یک آقای احمد طاهری داشتیم که ایشان بچه باغ فردوس تهران بود، قدیمیهای تهران حتماً ایشان را میشناسند. یک افسر واقعاً فداکاری بود. زمانی هم که مُرد هیچ از مال دنیا نداشت، در حالی که رئیس بخش مبارزه با مواد مخدر بود، خیلی از مفاسد اجتماعی این تیپی را کشف کرده بود، در کشورهای متعدد دوره دیده بود، آدم بسیار شایستهای بودو غیره. ایشان بچه باغ فردوس بود. بچه محل تقریباً مرحوم پدرم. خلاصه وسط شهربانی، احمد طاهری جلو میآید و سلام میکند و میگوید اینجا چی کار میکنی طیب خان؟!
پدرم میگوید: «والله نمیدانم این مرتیکه ما را خواسته برویم ببینیم چه میگوید.»
طاهری میگوید:« کاری از دست من برمیآید؟»
پدرم میگوید:« وایسا ببینم چه میگوید، برمیگردم نتیجهاش را بهت میگویم»
و بالا میروند.
ما در خیابان شکوفه یک سری آقایان مَشتیها را داشتیم که یکی از آنها حسین آقامهدی بود اصطلاحاً به او حسین آ مِیتی میگفتند. شاید مثلاً 80-170 کیلو وزن داشت و نزدیک دو متر قد، یک آدم عجیب و غریبی از نظر وزن بودند و ماشاءالله بچههایش هم همین طور بودند. البته من خیلی سال است ایشان را ندیدم. پدرم که میرود در اتاق نصیری در طبقه اول شهربانی کل، میبینند حسین آ میتی هم ایستاده، میگوید حسین تو اینجا چه کار میکنی؟! سلام میکند و میگوید والله ما نمیدانیم طیب خان، این بابا صبح فرستاده ما را هم آوردند. نصیری ده دقیقهای اینها را پشت در نگه میدارد. این کارها از روی برنامهریزیهای قبلی بود برای اینکه نصیری بتواند اینها را خرد کند. بعد از ده دقیقه در باز میشود و میگوید اینها داخل بروند. حالا آقای نصیری، با یک وضع بسیار مناسبی از نظر خودش پشت یک میز برزگی، آن بالا نشسته بود. شاید حدود بیش از 15 دقیقه طول میدهد و سرش را هم بالا نمیکند، اینها(پدرم و حسین آقا مهدی) هم پیش سلام بودند، هر جا میرفتند به سن و سال کاری نداشتند، سلام را اول میکردند. نصیری جواب سلام اینها را هم نمیدهد. میایستند تا آقا کارش را تمام میکند ، سرش را بلند میکند و رو میکند به حسین آقامهدی و شروع میکند به الفاظ رکیک به کار بردن در مورد او و خواهرش و مادرش.
خوب اینها بچه پایین شهر بودند، زرنگ هم بودند. پدرم میدانستند وقتی به او(حسین آقا مهدی) بند کرده، بلافاصله بعدش ممکن است به خود ایشان بند بکند، ایشان هم روی هیچکس مثل مادرش اینقدر حساس نبود که اگر کسی حرفی می زد، خون خودش را باید میریخت. برمیگردد توی دهن نصیری و میگوید:« تیمسار قرار نیست تو به کسی فحش بدهی. اگر کاری کردیم بگو چی کار کردیم یا قبول میکنیم یا قبول نمیکنیم، بازجویی هم میخواهی بکنی بکن، ولی فحش که نباید بدهی.»
نصیری میگوید به تو چه ربطی دارد؟ پدرم میگوید:« من را هم صدا زدی در این اتاق، حالا که به این بنده خدا داری فحش میدهی، بعید نیست که به من هم بدهی.»
نصیری میگوید خب اگر به تو هم بدهم مثلاً چطور میشود؟ میگوید غلط میکنی به من فحش بدهی.
تا میگوید غلط میکنی، نصیری شروع میکند چند تا فحش رکیک به کار میبرد که ایشان هم با دستبند و پابند به طرف او حمله میکند و صندلی میافتد، دستبند را در گردن نصیری حلقه میکند و چون سابقه قبلی هم داشتند، بعد از 6-5 دقیقهای به زور ایشان را جدا میکنند.
آقای نصیری میگوید خب تو گور خودت را خودت کندی. میگوید آقا من 30 سال پیش باید در بندرعباس میمردم، متأسفم که چرا آن موقع آنجا نمردم و اینجا باید به این طریق بمیرم. ولی مطمئن باش من بمیرم تو هم پشت سر من خواهی آمد، هیچ راه برگشت نداری.
اینها از هم جدا میشوند، احمد طاهری در سالن ایستاده بود. پدرم به آستین لباسش دکمه های سردستی بسته بود که یکی از دکمه سردست ها در درگیری در اتاق نصیری میافتد. آن یکی دکمه سردست را باز میکند به احمد میدهد، میگوید:«این را به خانه ما بده، در ضمن یک عموی کوچکتری داشتیم که ایشان هم به رحمت خدا رفت به نام علیاکبر، میگوید به علیاکبر هم بگویید امشب جلوی راهآهن پول بیاورد، شاید به طور کل این ماه را اینور آنور پرت و پلا کنم.» فکر نمیکرد که ممکن است برنامهای در جهت از بین بردن ایشان باشد.
ما آخرین خبرهایی که داشتیم تا ظهر 18 خرداد بود و به همین محدود میشد. چون احمد طاهری آمد و لنگه دکمه سردست را داد و مسائل را گفت و رفت. از ایشان خبر نداشتیم تا نزدیک 4 ماه.
آن زمانی که ایشان را گرفتند، 2 متر و 10 سانت قدش بود، 60-150 کیلو وزنش بود. من عموی دیگری داشتم به نام حاج مسیح که از اول با آقایان روحانیون بود و یکی از بزرگان در آن تاریخ بود. رفتیم با ایشان هم صحبت کردیم و چون پدرم همیشه نظرات قطعی را که میخواست بدهد، قبلش حتماً با عمو مسیح میرفت صحبت میکرد. ما با ایشان تماس گرفتیم، و از آن روز به بعد خیلی زحمات زیادی کشیدیم تا اینکه چهار ماه بعد یک ملاقات به ما دادند در هنگ یک زرهی که عباسآباد فعلی میشود. آن موقع شاید به آنجا تپههای عباسآباد میگفتند. چون جاده قدیم را که میرفتیم، به آنجا که میرسیدیم یک چهارراهی بود دست راست که سرازیر میشدیم و نهر بزرگی از آن وسط رد میشد، این ساختمانهایی که الان وجود دارد نبود، اواسط آن خیابان دست راست یک قهوهخانه خیلی بزرگی بود که در تابستانها تختهای متعددی جلوی قهوهخانه میزد و آبپاشی میکرد و یک قهوهخانه خیلی پر ترافیکی بود. روبروی قهوه خانه هم پادگان قصر بود یا هنگ یک زرهی به قول خودشان. این پادگان فکر میکنم تا بعد از میدان رسالت هم وسعتش میرفت. یعنی از طرف شرق میرفت تا میدان رسالت فعلی، از طرف شمال میرفت روی تپههای نارمک که بعد شد 46 متری رسالت. خلاصه خیلی وسیع بود. یک شماره تلفن به ما دادند، من و مادرم و آن همسر پدرم به اضافه عمو مسیح به اضافه خواهر بزرگتر من (که به رحمت خدا رفته) و برادر بزرگترم (که ایشان هم به رحمت خدا رفته)، جمعاً 8-7 نفر بودیم که به ملاقات رفتیم.
صبح گفتند ساعت 7، ما هم ساعت 7 آنجا بودیم تا 8:30 آنجا معطل بودیم که چه ساعتی به ما اجازه ورود میدهند. ساعت 8:30 اجازه ورود دادند ولی یک فاصله بعید را پیاده رفتیم که باید یک وسیلهای میآمد ما را میبرد. فکر میکنم تا وسطهای پادگان رفته بودیم که به یک ساختمان آجری رسیدیم. یک ساختمان دو طبقه آجری بود که نمیدانستیم اینجا زیرزمین هم دارد. از در غربی که وارد شدیم دیدیم یک پله به طرف راست است، یک پله به طرف بالا و یک پله به سمت چپ که پایین میرود. ما را از پلکان سمت چپ هدایت کردند پایین. رفتیم یک حوضخانه بزرگ بود، حوضی هم وسطش بود و فوارههایش هم کار میکرد، ما را به سمت راست بردند که سالن بسیار بزرگی داشت و چند تا صندلی داخل آن بود. گفتند اینجا بنشینید تا بیاید. ما یک ربع، ده دقیقهای آنجا نشسته بودیم، برادر کوچکتر من محمد که الان هم در قید حیات است، پسر آخر بود و حدود 4 سالش بود، پدرم خیلی به او علاقه داشت و محمد هم خیلی به پدرم علاقه داشت. یک فرمی (حالتی) است که اصلاً قابل توصیف نیست. محمد همراه ما بود، با خودمان گفته بودیم ایشان را هم ببریم تا پدرم او را هم ببیند. دیدیم یک چوبی از در آمد تو، یعنی شَمایی از مرحوم پدرم. حالا قدش که همان بود، وزنش یک چیزی حدود 75-70 کیلو شده بود در طول این چهار ماه. اصلاً یک چیز عجیب غریبی که برای ما تعجبآور بود، حتی محمد پدرش را نشناخت. پدرم که گفت بیا بغلم، محمد فرار کرد. بلافاصله تا وارد شد رو به ما کرد و گفت نه من را زجر دادند نه موردی داشتم، من اینجا غذا نمیتوانم بخورم که لاغر شدم. که باز هم ضرورتی نداشت به ما بگوید، به هر صورت آنچه که هویدا بود شکل ظاهر ایشان بود. آمد نشست و یک مقداری خوش و بش کرد بدون اینکه صحبتی راجع به مسئلهای بکند. البته با مرحوم عمو مسیح صحبتهای در گوشی کردند که آن افسری یا سربازی که آنجا بود آمد تذکر داد که «بلند حرف بزنید» که آن حرفشان هم قطع شد. ما 4 ماه بعد از 15 خرداد اولین بار ایشان را در هنگ 1 زرهی دیدیم. چون ایشان اصلاً نمیتوانست غذای بیرون را بخورد، نه دوست داشت نه تحمل میکرد، حالا غذای خانگی هر چه بود برایش فرقی نمیکرد. ما راه افتادیم، خیلی سازمانوار (طبق مقررات ) که بگذارید غذا ببریم، اینها که بازپرسیشان تمام شده و قرار است یک ماه دیگر دادگاههایشان شروع بشود، مشکلی از این بابت ندارند. اما نگذاشتند.
تعداد بازدید: 8060