ادب و هنر

از خرداد تا بهمن



* « علی‌ مرادی‌غیاث‌آبادی »

 

آفتاب عشق در زنجیر بود
آسمان زندگی دلگیر بود
در سکوت ظلمت، آوایی اگر
می‌شنیدی، نالة شبگیر بود
سینه‌ها سوزان و ‌آتشدان درد
اشک‌ها باران بی‌تأثیر بود
پهنة مردی تهی از مردمی
بیشة غیرت تهی از شیر بود
باغ‌های آرزو و بی‌برگ و بار
هر کسی نومید و از جان سیر بود
غیرت و صدق و مروت پایمال
صحبت از زور و زر و تزویر بود
شکوه از شلاق دژخیمان، گناه
دم ز آزادی زدن تقصیر بود
عشق‌ورزی جرم نابخشودنی
پاسخ آزادگی، زنجیر بود
ظلم بیداد و دریغا عدل، خواب
نور مغلوب و سیاهی چیر بود

عرصه خالی بود و پیکاری نبود
مرد میدانی، علمداری نبود

روز نی بر پردة شب باز شد
مرغ عشق آماده پرواز شد
از درون بیشة مردانگی
نعرة شیری طنین‌انداز شد
از زبان عارفی راه آشنا
بار دیگر عاشقی ابراز شد
خلق در میدان خون‌آلود عشق
با صلای سرخ او دمساز شد
رشته‌های ساحران از هم گسست
موسی دوران چو در اعجاز شد
با سرانگشتش طلسم شب شکست
با نگاهش، زندگی آغاز شد
چون بهاران هر کجا دامن کشید
خاک در شور آمد و گل باز شد
در مصاف باطل‌اندیشان دون
خلق دردآلوده هم‌آواز شد
از ستیغ نیمة خرداد ماه
جوشش مستضعفان آغاز شد

امتی تا گیرد از بیداد، داد
بانگ «الا» زد، به میدان پا نهاد

در طنین شد بانگ عشق از نای جان
رفت تا بام فلک آوای جان
غوطه‌ور گشتند در دریای خون
عاشقان را کی بود پروای جان
خاک شد دریایي از خون، ز آنکه بود
غرمشان، پیکارشان تا پای جان
حاصلش سرد است، در بازار عشق
هر که با جانان کند سودای جان
آسمان گلگونه شد از خون دل
گوش دنیا کر شد از غوغای جان
در حریم عشق جانان ریختند
پاکبازان گوهر یکتاي جان

عرصه بر دیو سیاهی تنگ بود
خاستن، نام و نشستن،‌ ننگ بود

خاستیم و تیغ غیرت آختیم
بر گروه شب‌پرستان تاختیم
خرمن اهریمنان آتش زدیم
خانة بیداد ویران ساختیم
با خروش رعدوش با بانگ «لا»
در دل دشمن هراس انداختیم
بر سر هر کوی و بازار و گذر
پرچم خونین عشق افراختیم
از قيام سرخ ما آشفت، غرب
شرق را مبهوت و حیران ساختیم
تا بماند زنده نام پاک عشق
غرقه در دیای خون جان باختیم

بندهای پای مظلومان گسست
با قیام بت‌شکن، بت‌ها شکست

جلوه کرد از مشرق ایمان سحر
صبح آمد شد سیاهی‌ها به سر
گل شکفت و گشت روح‌افزا چمن
مرغ امید از قفس بگشود پر
کوچه‌های زخمی و خونین شهر
پر شد از عطر سلام رهگذر
بازگشت از غرب خورشید امید
در میان شعله و خون و خطر
دیده‌ها روشن شد و یعقوب را
یوسف گم‌گشته آمد از سفر
از درایش خواب ظلم آشفت و کرد
کاروان انقلاب از خون گذر
نیل، باطل را به کام خود کشید
یافت بر فرعونیان، موسی ظفر
خنده بر لب‌های محرومان نشست
چشم یاران شد ز اشک شوق، تر

فصل فصل رویش خورشید بود
عاشقان را در زمستان، عید بود




 
تعداد بازدید: 4691



آرشیو ادب و هنر

نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی:

جدیدترین مطالب

پربازدیدها

© تمامی حقوق برای پایگاه اطلاع رسانی 15 خرداد 1342 محفوظ است.