تغزلی در مثنوی
مصطفی علیپور
با تو میشد درخت را فهمید
ریشه در ریشه سحر رویید
با تو میشد وسیع شد، گل کرد
شبترین روز را تحمّل کرد
میشد اِستاد، با تو معنا شد
در سراب کویر، دریا شد
با تو میشد پر از تماشا بود
صاحب آفتاب و دریا بود
با تو میشد که دوستی را گفت
با تو میشد به یک اشاره شکفت
با تو میشد ستارهچینی کرد
صبح را خوب پیشبینی کرد
با تو میشد پری به اوج گشود
مهربان ماند، روستایی بود
با تو میشد که عمق دریا داشت
آبها را به سرکشی واداشت
با تو میشد که ریشه کرد و نریخت
ریشهای در همیشه کرد و نریخت...
زمزمه هستی
عبدالجبار کاکایی
ای به خاک لب دلدار گرفتارترین
یار را از همه عشّاق، خریدارترین
خاک در سیطرهی سلطهی نامردان است
خیز ای رند می آلودهی عیّارترین
قصّه عشق تو منظومهی تکرار گل است
ای گل از شوق تماشای تو پربارترین
روی بر تافتی از فتنهی تزویر و ریا
ای ز بازار جهان از همه بیزارترین
آه از این چشم به خون خفتهی عشّاق***
آه از آن چشم به هم بستهی بیدارترین
آه از وقت پریشانیِ دلسوختگان
آه از بار غم سوگ تو ـ آوارترین ـ
ای سر از زمزمهی مستی منصوری، مست
دار افراشته بر قامت تو، دارترین
«خیز تا از در میخانه گشادی طلبیم»
پیش از آن کاین تن دلمرده شود خوارترین
نامت نیایش بود
جواد محقّق همدانی
نامت، نیایش بود
و نگاهت، نوازش
در چشمانت چه داشتی
که آفتاب
با یاد آن سیاه صمیمی
هر صبح سر بر میداشت
و هر غروب میخوابید؟
از وسعت کدام دریا مینوشیدی
که دلت سرچشمهی پاکیها بود
و هر ناپاک
در ملاقات با تو پاک میشد
جز آن که عین پلیدی بود؟
آخر چگونه هیچ گناهی را
حتی به نیمنگاهی
اذن حیات نبخشیدی؟
این راز ناگشوده نخواهد ماند؟
آن جویبار جوان بودی
که زخمهای مزرعه را
مرهمی از طراوت مینهادی
و پیشانی آفتاب
در تو میدرخشید.
وقتی سرود سادهی خود را سرمیداد
در قامت خمیدهی هر باغ
بهاری میایستاد
که طراوت را به تساوی تقسیم میکرد
و سروقامتان
در سایه سار برکت آن
سبز می شدند.
تعداد بازدید: 5719