ادب و هنر

روزی که کشورش تسخیر شد - داستانی زیبا در رابطه با پانزدهم خرداد



برای کل باقر، امام زاده کل کشورش محسوب می شد. امام زاده کوچکی با قبرستان های اطرافش که روی یک تپه بلند در حد فاصل آران و بیدگل واقع شده بود. کل باقر چهل و چند سالی بود که متولی آنجا بود. درست از همان زمان که ارتش رضاخان سردار سپه، در مسیرش به اصفهان و جنوب، یک شب را پایین دست امام زاده اطراق کرد. آن زمان کل باقر شانزده هفده ساله بود که امامزاده را به او سپردند و برایش حقوق و مخارج ناچیزی درنظر گرفتند. امام زاده در جای خیلی خوبی واقع شده بود. درست نوک یک تپه مشرف به آبادی های پایین دست و  کنار دست جاده خاکی کاشان به اصفهان.
امام زاده، کشوری بود که مش باقر در آن حکومت می کرد. این حس در همان سالهای اول تولیتش به او دست داد. از همان وقتی که شروع کرد به آباد کردن تپه خاکی. کل تپه را نهال کاشت و یکی دو سال سختی کشید تا نهال ها جان گرفتند و شدند مونس و عزیز باقر. مگر کسی جرات داشت به آنها دست درازی کند؟ همیشه خدا باقر از بالای تپه آنها را می پائید. یکی دو سال که گذشت، باقر تصمیم گرفت کوره راه خاکی منتهی به صحن امام زاده را از پایین تا بالای تپه، هم مرمت کند و هم کاری کند که گاری و اوتول هم بتوانند در آن تردد کنند. هنوز کار مرمت راه مارپیچ روی تپه تمام نشده بود که یکی از ارباب های بیدگلی، یک جای خوب در نزدیکی مقبره امام زاده را برای خودش نشان کرد که گوری برایش در آنجا کنار بگذارند و به همین بهانه، دستور داد تمام صحن امام زاده و محوطه باز بالای تپه را نوسازی کردند و در حیاط جلوی صحن حوض و وضوخانه درست کردند و یک خانه کوچک هم برای باقر در کنارش درست کردند. مردم منطقه باقر را مسبب این همه تغییر می می دانستند. چون ارباب وقتی او را در حال مرمت مسیر تپه دیده بود و با او صحبت کرده بود، به فکر نوسازی امام زاده افتاد و این کل باقر بود که بالای سر کارگر هاو عمله ها امر و نهی می کرد.
از آن به بعد باقر، هم بین مردم احترامی به دست آورد و هم شخصیتی برای خودش دست و پا کرد. البته بزرگ شدن صحن حرم هم در این مورد بی تاثیر نبود. چون بعد از آن اتفاق صحن امام زاده مکان مناسبی شد برای انجام مراسم مذهبی و عزاداری ها که تمام هماهنگی ها و  برنامه ریزی هایش با خود باقر بود. و هرچه زمان می گذشت و روز بازوی آژان های رضاخان کمتر می شد، رسم و رسوم مذهبی هم بیشتر جان می گرفتند. توی همین سالها بود که باقر یکی دو بار با مردم آران و بیدگل کاروان های زیارتی راه انداختند و به کربلاو نجف مشرف شدند. گذشت روزگار از باقر، کل باقری ساخت که تمام امورات امام زاده با او و با هماهنگی های او انجام می شد. از کفن و دفن مردم در قبرستان امام زاده و مراسم عزاداری بگیر تا  جشن تولد ائمه و مولودی و غیر.
امام زاده دیگر به گوشت و استخوان باقر پیوند خورده بود. هر روز، از صبح که بیدار می شد تا آخر شب، انواع و اقسام کارها بود که باید رتق و فتق می کرد تا به شب برسد. شاید در هفته یکی دو روز به دهات پائین دست می رفت و ماهی یک بار برای خرید عمده لوازم، به کاشان می رفت. چند ماه یک بار برای زیارت به قم می رفت و چند باری هم به زیارت امام رضا رفت. در این چهل و چند سال، کلا دو بار به تهران رفت که آن هم یک شب نشده عزم برگشتن کرد. چون کارهای زیادی داشت که باید در امام زاده انجام می داد.
این اواخر، سر و کله دو سه روحانی جوان داخل امام زاده پیدا شده بود و از قضا کل باقر خیلی به آنها علاقمند شده بود. قضیه به همان روزی برمی گشت که او از تشییع جنازه آیت الله بروجردی در قم داشت بر می گشت و این سه نفر توی مسیرشان به اصفهان با او همراه بودند و یک شبی را هم مهمان کل باقر شدند. از آن به بعد بود که امام زاده شد پاتوق آنها بین راه قم و اصفهان، که هفته ای دو سه روز در آنجا باشند و کل باقر بنشیند پای صحبتهایشان. تمام حرف هایشان برای کل باقر تازگی داشت. بخصوص اینکه اخبار جدید مملکتی را از دهان آنها می شنید.
آن روزهایی که قرار بود این سه نفر از قم به امام زاده بیایند، کل باقر از بعد نماز صبح منتظرشان می ماند. چای و نان تازه برایشان فراهم می کرد و اتاقی که جای استراحتشان بود را مرتب می کرد. بعد مثل هر روز  بلند می شد و تمام تپه را از بالا تا پایین می چرخید تا مبادا شاخه درختی شکسته باشد و آجری لق شده باشد. طلبه ها که صبحانه هایشان را می خوردند، نوبت کل باقر بود که بشیند پای صحبت ها و اخبار آنها. آن سه نفر شده بودند، پنجره دنیای کوچک کل باقر به دنیای بیرون از آران و بیدگل. تمام اخبار مربوط به مرجعیت آیت الله خمینی را از آنها شیند و به واسطه آنها بود که از جریان انجمن های ایالتی و ولایتی و اصلاحات ارضی مطلع شد. یکی از آنها که سید جواد نام داشت، هر چند وقت یک بار اعلامیه های آیت الله خمینی را هم برای کل باقر می آورد.
این مشغله جدید باری کل باقر خیلی  لذت بخش بود. کم کم در روزهایی که این سه نفر در امام زاده بودند، روحانی ها و طلبه های محلی هم دور هم جمع می شدند و  اخبار تازه را از این ها می گرفتند و درباره آینده مملکت با هم بحث می کردند. یکی دو بار هم دسته جمعی مراسم دعا و زیارت عاشورا برگزار کردند.مثل همان شب توی اواسط زمستان، که می گفتند شاه انقلاب سفید راه انداخته .
بعضی از مردم محلی به گوش کل باقر رساندند که این اجتماعات برایش خوب نیست و اگر بفهمند برایش گران تمام می شود. اما علاقه به این سه روحانی جوان و میل به شنیدن اخبار جدید باعث شده بود که حرف های دیگران را جدی نگیرد. حتی شب دوم فروردین 1342 که جواد با سر شکسته و لباس پاره و خونین به امام زاده آمد. کل باقر زود برای مداوایش دست به کار شد و تا کسی بیاید و بفهمد، لباسهایش را در یک گوشه ای پنهان کرد. حال جواد که بهتر شد، برای کل باقر از جنایتی تعریف کرد که روز شهادت امام صادق(ع) در فیضیه اتفاق افتاد و آدم های شاه تا توانستند طلبه ها را زدند و چند تایشان را کشتند. او به کل باقر گفت که آدم های ساواک به دنبالش هستند، چون هم اعلامیه های امام را پخش می کرده و هم رابط چند تن از علمای طراز اول قم با علمای اصفهان است. سید جواد و دوستانش چند روزی را میهمان کل باقر بودند و بعد دوباره به قم برگشتند.
کل باقر دیگر آنها را ندید تا شب دهم محرم که سر زده به امام زاده آمدند تا شب را به صبح برسانند و بعد به قم بروند. آنها در مراسم عزاداری آن شب امام زاده شرکت کردند و آخر شب، سیر تا پیاز اخبار جدید را به او گفتند. گفتند که آیت الله خمینی از قبل اعلام کرده که در این محرم حرف های زیادی برای گفتن دارد و گفتند که به دستور شاه تمام طلاب و تمام مساجد و تکایا تحت نظر هستند. سید جواد می گفت که آیت الله خمینی هیچ ترسی از شاه ندارد و برعکس شاه از او می ترسد. از اتحاد علمای کشور علیه شاه صحبت کردند و از حرکت جدیدی که مردم علیه حکومت پهلوی به راه انداختند. آن شب بعد مراسم، خیلی از روحانی های اطراف آران و بیدگل پیش سید جواد آمدند و رفتند.
اما صبح فردا، بعد از نماز صبح که هنوز خواب می چسبید، وقتی کل باقر برای قدم زدن در اطراف تپه  از اتاقش خارج شد، یک ماشین قهوه ای رنگ را دید که داشت با سرعت از همان مسیرسنگفرش تپه بالا می آمد. مسیری که او درست کرده بود. به سمتش دوید. برایش گران بود که کسی بدون اجازه اش اینطور دارد با سرعت در تپه رانندگی می کند. نزدیک بالای کمر کش تپه جلوی ماشین ایستاد. ماشین ترمز کرد. کل باقر داد زد: کی هستی؟ اجازه نداری با ماشین بری بالا....  زائر مریض و علیل داری... هی... می شنوی
چراغ های ماشین یکی دوبار روشن و خاموش شدند.
کل باقر که دیگر عصبانی شده بود داد زد: مگه با شما نیستم آقا؟ برگرد پایین. اینجا صاحب داره.. نظم و قانون داره
چهار مرد از ماشین پیاده شدند.  اولی به سمت کل باقر آمد و سه تای دیگر به سمت امام زاده دویدند.
کل باقر تا آمد هی هی کند و جریان را بفهمد، آن مرد او را با یک تکان به کنار سنگفرش انداخت.
- گمشو برو کنار..
کل باقر با هن و هن از زمین بلند شد: می دونی من کیم؟ تو به چه حقی این غلطو کردی؟ اگه مردم بفهند با کل باقر چه کردی، پدرت رو در میارن؟
آن مرد که پوز خند می زد، همین طور که داشت سوار ماشین می شد گفت: فعلا خدا رو شکر کن با تو کاری نداریم. خیال کردی کی هستی؟ یه متولی پیر پاتول امام زاده. همین.. حالیت شد؟
ماشین رفت بالای تپه
کل باقر شروع به داد و فریاد کرد تا شاید که طلبه ها بیدار شوند و هرچه توان داشت توی پاهایش ریخت و به سمت امام زاده دوید. پای صحن که رسید دسته جاروی حیاط را بیرون کشید. از داخل اتاق طلبه ها صدای قیل و قال می آمد. چند نفری که برای نماز صبح آمده بودند از ترس یک گوشه خزیده بودند و داشتند با وحشت نگاه می کردند. یکی از آن چهار نفر با تفنگ بالای سرشان ایستاده بود.  کل باقر فریاد زد: بابا برید ملتو صدا بزنید بیان به فریاد برسن.
که یک ماشین دیگر هم به سرعت داخل حیاط شد و سه نفر دیگر از آن بیرون پریدند. یکیشان از پشت کل باقر را زمین زد و باقی هم دو سه نفری که توی حیاط بودند را کنار بقیه در همان گوشه صحن راندند.
سید جواد و دوستانش را با سر و روی خونین روی زمین کشیدند و سوار ماشین کردند و بردند. حالا کل باقر ماند و اهانت هایی که به او شده. کل باقر ماند و کشوری که تسخیر شده و خشم ناشی از اتفاقی که در صحن مقدس امام زاده افتاده. کل باقر پیر ماند و فرو ریختن شخصیت و اعتباری که یک عمر بدست آورده بود.
صبح فردا صحن پر شده بود از مردم عزاداری که دور خادم پیر و مصدوم امام زاده جمع شده بودند و به حرفهایش گوش می کردند: آی مردم، خودتون رو آماده کنید. قیام تازه ای شروع شده. رهبر جدیدی پیدا شده.. این دفعه با دفعه های قبل فرق داره... دیگه نباید با این خدا نشناس ها کنار بیایم.. آماده باشید.. هرچی شاخه توی درخت های امام زاده داریم ببرید و چماق بسازید....آیت الله خمینی همین امروز و فرداس که اعلام جهاد کنه....

نویسنده: فاطمه خواجه گودرزی



 
تعداد بازدید: 5479



آرشیو ادب و هنر

نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی:

جدیدترین مطالب

پربازدیدها

© تمامی حقوق برای پایگاه اطلاع رسانی 15 خرداد 1342 محفوظ است.