ادب و هنر

مثل هر سال خرداد



مثل هرسال، ماه خرداد که می رسد، قدسی جان مثل آدم هایی که چیزی گم کرده اند یک بند دور خودش می چرخد. آینه قدیمی اش را (ها) می کند و دستمال می کشد. روی زنگ زدگی های آینه انگشت اشاره اش را می کشد و آهسته طوری که خودش می بیند و آینه، زیرچشمش را پاک می کند.  و کم کم از اطراف اش بی خبر می شود. امسال هم همان کار را کرد. همان کارهای هرساله خرداد ماه اش را. لباس عروس پرچین ش را بخار داد و لب صندلی اوپن آویزانش کرد. چروک های پایین لباس عروس را با نوک انگشت هایش بازکرد و ساعت ها نشست جلویش. به لباس عروسش که خیره می شود کسی نمی فهمد دارد به چه چیزی فکر می کند. به چه چیزی که این لباس عروس کهنه رنگ باخته می تواند نقش مهمی درآن داشته باشد. فقط خرداد ماه است که بعد بلند شدن ازخواب یادش می رود صورتش را بشوید. یادش می رود با اطرافیانش بگو و بخند بکند. حتی یادش می رود قرص های قلبش را هم بخورد. قدسی جان سال قبل به دایی گفته بود اگر قرص قلبش را می خورد برای این نیست که زنده بماند: « برای این است که اگر محمد جواد جان برگشت، بتوانم جلویش به ایستم و به چشم هایش خیره شوم و بگویم کجا رفتی محمد جواد جان، آن هم درست وقتی من منتظرت بودم تا بیایی برویم پیش مهمان ها.»

مثل هرسال فقط تلفن را برمی دارد، شماره ای را می گیرد و می گوید:« بله، مثل هرسال..  شما که بیشتر از چهل سال است خبردارید...  بله. از همان نوع هرسالی... خواهش می کنم بهانه نیاورید، برای صبح پانزده خرداد منتظرم»

دایی از سر میز بلند می شود. کنار لباس عروس قدسی جان می ایستد و می گوید: « دوست داری یک مرتبه دیگر این رو تنت کنی؟».

قدسی با چشم های که چون مردابی همیشه خیس اند، لبخندی به دایی می زند و می گوید:« شوخی ات گرفته؟ همان یک مرتبه هم برای امتحان نباید می پوشیدم، اصرار محمد جواد جان بود تا ببیند چطورشده است که برای بعد ماه صفر آماده اش کنم. و الله ننه کبری گفته بود شگون ندارد نزدیک محرم لباس عروس پوشیدن، بذارهمان وقت عروسی بپوش»

دایی به لباس خیره شد. نگاهی به قدسی جان کرد و نشست پشت میز. لقمه اش را با سرخی مربای آلبالو سرخ کرد. لقمه به دهانش نرسیده زن دایی فریاد کشید:« نخور مرد»
دایی از ترس لقمه را رها کرد و به زن دایی خیره شد. زن دایی موهایش را از روی صورتش کنار زد و آهسته گفت:« هوس کردی اون پات رو هم قطع کنند؟ نخوری نمی میری» دایی، لقمه را توی سفره می اندازد، استغفراللهی می گوید و به قدسی چپ چپ نگاه می کند:« هرچی بلا سر این قند به سرم اومده از دست این قدسی بوده».

خرداد که می شود، برعکس جاهای دیگر هنوز ورامین باد خنک دارد. پنجره را که باز می کنی پرده بی حیا و سرزده تا وسط اتاق می آید. به وسط اتاق که می رسد، به اتاق های دیگرهم سرک می کشد، قدسی جان می رود جلوی پرده می ایستد ومثل یک مربی رقص خیره می شود به تن لرزاندن پرده وعشوه و کرشمه هایش که گاهی خودش را هم مثل گربه ای می مالد به پاهای قدسی جان. باد که می آید قدسی جان نفس عمیقی می کشد، بازدم نفسش را پس هوا می دهد ومی گوید: «داداش شما بوی محمد جواد جان را میفهمید. نه؟ این بوی همان عطری است که شما برایش ازعبدالعظیم آوردید، خرداد که می شود تمام خانه را بوبرمی دارد»
دایی هم نفس عمیقی می کشد. لطف زن دایی اگر نبود نفس عمیق کار دستش می داد.
گرمای خرداد ماه تن آسفالت کوچه پس کوچه های ورامین را نرم می کند. مزارع رنگ خرداد می گیرند. نی ها اطراف جاده رشد می کنند و گاهی مثل حسودها، نمی گذارند ماشین های گذری مزارع و زیبای ها یشان را ببینند. زنگ خانه را که می زنند قدسی جان لبخندی می زند و میگوید: «داداش فقط اگر محمد جواد جان بود من روخبرکن تا لباسم را بپوشم»

دایی سری تکان می دهد و نگرانی اش را با لبخندی پس قدسی جان میدهد: «آدم حسودیش می شود به شما دوتا.... بعد این همه سال هنوزمنتظری دختر؟ مگر نگفتند که شاید شهید شده باشد»
قدسی مثل آدم هایی که به چیزی آلرژی دارند به شهادت و شهید شدن واکنش نشان می دهد، تند تند نفس می کشد ومی دود درآغوش پرده که هنوز وسط خانه شیطنت می کند. باد، خنکی باغ را از فیلتر توری اش رد می کند و وسط خانه پهنش می کند. قدسی به ساعت جیبی خیره می شود و می گوید: «یادت که نرفته این را کجا پیدا کردم، محمد جواد جان همین جاهاست به تهران هم نرسیده تو که دیگر باید بدانی داداش قرار بود بیاید من را ببرد که مهمان ها بدانند به هم محرم شدیم»
دایی سرش را تکان می دهد. بیلچه اش را بر میدارد و می افتد به جان باغچه که خاکش را زیرو رو کند. قدسی جان پشت پنجره می ایستد و می پرسد: «امروز چندم است داداش؟»
دایی جان لبخندی می زند ومی گوید: «سرجمع پرسیدن هایت را بگویم... یا فقط امروز را؟» قدسی جان می گوید: «فقط امروز»
دایی کش و قوسی به تن فربه و چاقش می دهد و می گوید: « چارده خرداد»

قدسی جان سراسیمه می دود سمت اتاقش. یک ساعتی می کشد تا بیرون بیاید. وسط حال می ایستد و مقابل آینه قدی با چادر گلدار سفیدش چرخی می زند و بلند می پرسد: «زن داداش به نظر شما محمد جواد جان ازاین چادر خوشش می آید؟»
زن دایی به قدسی جان خیره می شود و همانطور که سرش را تکان می دهد، با لبخندی می گوید: «خدا رحمت کنه مادرت رو قدسی جان، کـُل ورامین را هم می گشتی مثل مادرت چادر دوختن بلد نبودند، اما این چادر... تو هنوز داری این چادر را نه؟»

قدسی جان چادر را روی سرش جابجا می کند. زن دایی داد می کشد و می گوید: «بیا ببین چه خواهر شوهر خوش سلیقه ای دارم، هنوز چادری که مادرش برای عروسیش دوخته را دارد»
قدسی می رود تا جلوی پنجره. صدایی دایی می آید که می گوید « وقتی آقا محمد جواد را بعد این همه سال ... همان داماد پانزده خرداد چهل ودو نگهداشته است، می شود چادر را نگه ندارد؟»
قدسی جان به باغ خیره می شود. گاهی دستش را بلند می کند. گاهی بغض می کند و گاهی آهسته زیر لب می گوید: «چشم محمد جواد جان گریه نمی کنم، قول می دهم. به درخت ها خیره می شود. به پرندگان که می آیند لب پنجره گندم بردارند خیره می شود و می گوید:« به محمد جوان جان بگویید قدسی هنوز قدسی توست منتظرش نذار، بگویید محمد جواد جان انتظار بد دردیست. نمی شود که یک بند به در و دیوار خیره بشوم و از زیرلب دوست و آشنا بشنوم که می گویند قدسی زده است به سرش»
چهارده خرداد به غروب رسیده. قدسی جان بی سرو صدا به لبه استخر که محل پرورش ماهی قزل آلا است می رود. دایی استخر را پر کرده از ماهی های قزل آلای رنگی و قشنگ. فقط برای این که قدسی ماهی ها را دوست دارد و با دیدنشان آرام می شود. قدسی جان همان جا می نشیند. گاه و بی گاه کارش همین است که بخاطر اینکه از دست مهمان ها فرار کند و متلک نشنود، برود آنجا. شمع هایش را دانه به دانه روشن می کند و خیره می شود به ماهی ها که از سرو کول هم بالا می روند. بغضش می گیرد. به ماه داخل استخر نگاه می کند و می گوید: «محمد جواد جان... یعنی تو هم با کفن پوش هایی که برای اعتراض به دستگیری حضرت آقا رفتند، رفتی؟ یعنی کفن سفید را روی همان کت شلوار که برای عروسی ات خریده بودی تنت کردی؟ محمد جواد جان باورم نمی شود که تو خبرم نکرده باشی و من را منتظر گذاشته باشی. محمد جواد، نمی دانی چقدر سخت بود وقتی داخل سلمانی اخترصدای پچ پچ همسایه ها را می شنیدم. همه می گفتند محمد جواد با معشوقه اش فرار کرده، مگر دیوانه است این دختره بی ریخت را بگیرد؟ اگر مرشد نمی گفت که ترا کفن پوش دیده، حرف مردم باورم می شد. محمد جواد برگرد. خسته تر از آنی هستم که تو به فکرت برسد»
قدسی خم می شود تا آب خوض او را تمام قد ببیند: « از این چادر خوش ات می آید محمد جواد جان؟ خدا رحمت کند مادرم را، مادرم برایم دوخته. من هم گذاشتم برای شما سرکنم، فردا می آیم حرم امام زاده جعفر»
قدسی به آسمان چشم می دوزد . از کنار حوض بلند می شود و وارد خانه می گردد. بی صدا لحاف اش را روی سرش می کشد تا از خنکای شب های ورامین در امان باشد. زن دایی چادرش را بالای سرش می گذارد. دایی به قدسی جان خیره می شود و می گوید: «مثل بچه هاست، هنوزخیال می کند آقا محمد جواد برمی گردد، اگر به اصرارآقاجانم نبود، مادرم راضی نمی شد دختر ده ساله اش را بدهد به محمد جواد که ده سال هم بزرگتر بود»
زن دایی مکثی می کند و آهسته توی گوش دایی نجوا می کند: «تو مطمئنی که آقا محمد جواد کشته شده؟ اصلا شاید....»
دایی لباس قدسی جان را تا جلوی صورتش  بالا می آورد و نفس عمیقی می کشد. بغض اش را فرو می دهد و می گوید: « آن روز وقتی خبر دستگیری آقای خمینی به مردم رسید، همه تصمیم گرفتند به تهران بروند، در راه کارگرهایی که برای دروی گندم آمده بودند هم به مردم پیوستند. جمعیت از خیر آباد به باقر آباد که رسید، نرسیده به پل یک جیپ نظامی جلوی جمعیت توقف کرد. مردم به تذکر درجه دار ارتشی ها گوش ندادند وهمین مسله باعث درگیری شد، خیلی ها شهید شدند، خیلی ها دیده بودند که آقا محمد جواد، زخمی خودش را می کشیده سمت مسیر نهرموسی، دیده بودند که ژاندارم ها سمت آقا محمد جواد آتش کرده اند، اما هیچکس کشته آقا محمد جواد را ندیده، حالا یا افتاده داخل نهرموسی یا خوراک حیوانات شب بیابان شده>>
دایی، زن دایی را به بیرون هل می دهد تا در اتاق قدسی جان را ببندند. قدسی جان که صدای دایی را می شنید، گوشه چشمش را پاک می کند. سرش را  زیر لحاف می کشد و چشمانش را می بندد که صبح با صدای خروس بیدار شود. خروس خوان که می شود، قدسی به سمت تلفن می دود. شماره را  می گیرد و صحبت می کند. زن دایی فقط « منتظرم، ممنون» را می شنود.
قدسی چادرش را به سر می کشد. سبد خرید زن دایی را پشت در می گذارد. زن دایی لقمه نانی را دست قدسی جان می دهد. می خواهد چیزی بگوید که با صدای زنگ دستش را روی سر بی چادرش می گیرد و به داخل می دود.  مثل هرسال، از بعد پانزده خرداد سال چهل و دو؛ هزار و دویست شاخه گل به سفارش قدسی، به  درب خانه فرستاده شدند. قدسی گل ها را تا جلوی صورتش بالا می آورد. به تک تک شان لبخندی می زند و می بوسدشان. در که بسته می شود، زن دایی با اشاره قدسی، گلاب پاش را به حیاط می آورد. حیاط پر می شود از بوی گل و گلاب و با یک نسیم، کا محل رایحه می گیرد. همه اهل محل می دانند که آن هزار و دویست شاخه گل رز، مهریه قدسی جان بوده اند و قدسی هرسال این گل ها را با خود به مسیر کفن پوش ها می برد و متر به متر روی زمین می چیند. به قول زن دایی: « چون قدسی جان مهریه اش را بخشیده به آقا محمد جواد، اینطوری یادش می کند»
قدسی که از خانه بیرون می زند، زن دایی با دایی تماس می گیرد و می گوید: « قدسی رفت هرکار کردم تلفن همراه اش را نبرد»
غروب پانزده خرداد آسمان ورامین را سرخ کرده. درست رنگ گل های قدسی جان. دایی وسط حیاط راه می رود و یک بند سیگار می کشد. آنقدر که به سرفه می افتد. خیلی سال بود که سیگار را گذاشته بود کنار. زن دایی روی تراس نشسته وآیت الکرسی می خواند. هرسال همینطور می شود. تا قدسی جان برگردد همه دیوانه می شوند. آسمان به سیاهی می نشیند و عقربه های ساعت، ده شب را نشان می دهند. قدسی جان هنوز نیامده. از بعد رفتن آقا محمد جواد، قدسی  حتی یک بار هم غروب خورشید را از بیرون خانه ندیده. صدای تلفن خانه بغض زن دایی را فرو می کشاند. دایی به سمت تلفن می دود. زیاد طول نمی کشد که همانجا کنار تلفن ولو می شود. زن دایی می دود و گوشی را می گیرد. به عکس آقا بزرگ و مادرجان خیره می شود و بلند «یا حسین» می گوید. گوشی روی زمین می افتد. زن دایی دایی را روی صندلی می نشاند. چشم دایی به لباس عروسی می افتد که قدسی جان وقت رفتن روی صندلی اوپن گذاشته بود، و دو دستی روی صورتش می کوبد. همه با هم از خانه بیرون می زنند، دایی، زن دایی و چند همسایه. چند دقیقه بعد، جلوی بیمارستان پانزده خرداد ورامین شلوغ می شود.
قدسی جان را نیمه جان درمسیر نهرموسی، یعنی کمی بالاتر از بیمارستان پانزده خرداد، پیدا کرده بودند. گل های رزش نبودند.  حالا زن دایی دست قدسی را بدستش گرفته و گریه می کند. قدسی لبخندی به لب دارد. انگشت اش را تکان می دهد و با تمام قدرتش بالا  می آورد تا چیزی را نشان بدهد. با صدایی بریده بریده از گلویش بیرون می آید: «آقا محمد جواد جان را دیدم. گفتم همین اطراف است»
زن دایی متعجب به حلقه کهنه و قدیمی دست قدسی جان نگاه می کند و دایی را متوجه خودش می کند: « این حلقه آقا محمد جواد نیست که پدرت برایش خریده بود؟ همان حلقه که آن روز هم دستش بوده». چشمان دایی از حدقه بیرون می زنند. دست قدسی کم کم توی دست زن دایی بی جان می شود.
به وصیت قدسی جان و با اجازه صاحب زمین کنار نهر موسی، قدسی را کمی بالاتر از بیمارستان پانزده خرداد قدسی را آنجا دفن کردند. دایی چند صباحی را با خودش کلنجار می رود تا بالاخره با حرف هایی مثل:« شاید جایی قایمش کرده بوده..  اصلا شاید این، همان حلقه نبوده....» با قضیه  حلقه قدیمی توی دست قدسی جان کنار بیاید.  گرچه هر وقت سمت تهران که می آید، خیره می شود به زمین  های اطراف نهر موسی و آهسته چشمش را بدون اینکه کسی ببیند، پاک می کند. اما موضوع درباره زن دایی خیلی فرق کرده است. حالا او لباس قدسی را روی تخت گذاشته و هر روز نگاهش می کند. به عقیده زن دایی: «وقتی آقا محمد جواد برمی گرده و حلقه دست قدسی می کنه، حتم قدسی جان هم برای پوشیدن لباسش می آید» 

نویسنده: آرش آسترکی



 
تعداد بازدید: 5709



آرشیو ادب و هنر

نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی:

جدیدترین مطالب

پربازدیدها

© تمامی حقوق برای پایگاه اطلاع رسانی 15 خرداد 1342 محفوظ است.