06 خرداد 1398
صبح روز مصادف با شهادت رئیس مذهب تشیع [دوم فروردین ماه 1342]، حضرت امام جعفر صادق(ع) بود، در مسجدِ امام [حسن عسگری] قم از ساعت ده تا دوازده ظهر، مجلسی ترتیب دادند و آقای آلطه به منبر رفتند. قرار بود، عصر آن روز مرحوم آیتالله گلپایگانی مجلسی در مدرسه فیضیه برگزار کند. ما بین خودمان با دوستان که صحبت میکردیم، فکر کردیم که این مجلس ربطی به مبارزه نخواهد داشت؛ در حالی که بعداً معلوم شد شاه به عمد این مجلس را برای زهرچشم گرفتن از روحانیت انتخاب کرده بود...
به هر حال با توجه به تصور اولیهای که از مجلس عصر داشتیم، از رفتن به مدرسه فیضیه خودداری کردیم و بنده در منزل باقی ماندم.
شب هنگام صدای درِ منزل به گوش رسید. وقتی مقابل در رفتم، دیدم آقای حسینی اردستانی از دوستان و هممباحثه بنده است که با کت و شلوار و چهرهای نگران مقابل در ایستاده است. پرسیدم: «چرا با این وضع آمدی؟» گفت: «آمدم ببینم، زندهای یا نه؟»
گفتم: «چطور؟»
گفت: «خبر داری چی شده؟»
گفتم: «خیر». گفت: «مگر در فیضیه حضور نداشتی؟» گفتم: «خیر. چون مجلسی از سوی آقای گلپایگانی بود، احساس کردم ربطی به مسایل سیاسی ندارد. این بود که شرکت نکردم.» گفت: «کماندوها ریختند و چنین شد و چنان شد و مردم شعار دادند و جلسه بههم خورد و آقای گلپایگانی را به درون حجرهای بردند تا به ایشان آسیبی نرسد. بعد از آن مأموران مدرسه را در قبضه خود درآوردند و در مدرسه رژه رفتند و بعد از آن به تکتک حُجرات حمله کردند و هر کس را که سرِ راه خود دیدند، با چوب و باتوم نواختند.»
ظاهراً همزمان با مجلسِ مدرسه فیضیه که به آشوب کشیده شد، در منزل حضرت امام خمینی هم مجلس روضه برقرار بوده و بعد از آن که خبرِ تشنج مدرسه فیضیه به منزل امام میرسد، در آنجا هم اوضاع به هم میریزد و حضرت امام اجازه بسته شدن درِ منزلشان را نمیدهند تا هر کس میخواهد مراجعه کند، با درِ بسته مواجه نشود. شب سخت و تلخی بود. بنده ساعت ده شب میخواستم به منزل امام بروم تا از ایشان کسب تکلیف کنم، اما پدر خانمم، مرحوم حاج مرتضی بهرامپور، مانع این کار شد.
فردای آن روز به اتفاق مرحوم بهرامپور از خانهمان که در خیابان خاکفرج بود به طرف خیابان آذر، حرکت کردیم. ایشان پیشنهاد داد که به منزل تکتک مراجعی که منزلشان سر راه ما قرار داشت، سری بزنیم و کسب تکلیف کنیم. ابتدا به منزل آقای گلپایگانی مراجعه کردیم. دمِ در به آقای مهدی گلپایگانی برخوردیم. به آقا مهدی گفتم که میخواهیم نزد آقای گلپایگانی برویم. با آن که ایشان و پدرشان قبلاً دو بار به دیدن ما آمده بودند، در آن روز با ما برخورد خوبی نکرد و موافقت ننمود که آقای گلپایگانی را ببینیم. به ناچار به منزل آقای شریعتمداری مراجعه کردیم. آنجا هم با درِ بسته مواجه شدیم و پیشکار ایشان هم، مقابل در از ورود ما جلوگیری کرد. در کمال ناراحتی به منزل امام مراجعه کردیم نگران بودیم که نکند ایشان هم ما را به حضور نپذیرد، اما آنجا بود که در گشوده منزلشان، گشادهروییشان، گردِ ملال از صورت ما زدود.
در نزدیکی منزل امام در تمام مسیر کوچه آقازاده به سمت یخچال قاضی، جمعیت انبوهی گرد آمده یا درحال تردد بودند. از مردم سؤال کردیم که چه خبر؟ جواب شنیدیم که امروز امام به مناسبت فجایع دیروز سخنرانی کوبندهای نمودند. من خوشحال شدم. وارد منزل شدیم. خبردار شدیم که امام دقایقی است از سخنرانی شدیداللحن علیه دستگاه حاکمه فارغ شدهاند. به آقای شیخ حسن صانعی گفتم: «میخواهم با آقا ملاقات کنم.» آقای صانعی گفت: «امام تازه از سخنرانی فارغ شدهاند و خستهاند.» گفتم: «بفرمایید، سیدمنیرالدین اینجاست و میخواهد شما را ببیند.»
آقای صانعی نزد امام رفت و بازگشت و گفت: «بفرمایید!» بنده وارد اندرونی منزل شدم و خدمت امام رسیدم. پدر عیال که خدایش بیامرزد، در حضور امام به دو مطلب اشاره کرد. نخست اینکه گفت: «بنده با لُرها از زمان مرحوم آقا سیدنورالدین رابطه دارم. هرگاه که احساس خطر کرده، نیاز به اسلحه پیدا میکردیم، از این طریق عمل مینمودیم. در حال حاضر هم این گروه به شما ارادت دارند. اگر اجازه بدهید بنده میتوانم با عشایر و تفنگچیهای آنان تماس بگیرم تا علیه دستگاه حاکمه حرکت ایذایی انجام دهند.» حضرت امام اجازه این کار را ندادند. بعد از آن پدر خانم ما به حضرت امام گفت: «فلانی [سیدمنیرالدین حسینی شیرازی] (منظورش من بودم و به من اشاره کرد.) دیشب تا صبح خواب نداشت و مدام گریه میکرد.»
بنده در آن مقطع. حدوداً شانزده، هفده سال سن داشتم. امام به من نگاهی کردند و با قاطعیت گفتند: «برای چه ناراحتی؟» من سکوت کردم. اما سؤالشان را تکرار کردند و این تکرار به بار سوم هم کشید. گفتم: «اینها ریختند و همه چیز را به هم زدند.»
در مقابل حضرت امام میز تحریر کوچکی بود که کنار آن میز کوچکِ دیگری قرار داشت. روی این میز چند کتاب قرار داشت؛ از جمله قرآنی که بالاتر از همه بود. امام با انگشت، به قرآن اشاره کردند و گفتند: «آیا معتقدی که این کتاب را خدا نازل کرده است؟» گفتم: «بله!» گفتند: «هیچ تردیدی نداری؟» گفتم: «خیر!» گفتند: «ما به این کتاب عمل کردیم. چه پیروز شویم و چه شکست بخوریم، در هر حال پیروزیم و معنای احدیالحسنیین این است.»
قسمت آخر را امام با لحن بسیار عجیبی به زبان آوردند؛ لحنی بسیار نافذ که در عمق روح من اثر کرد. بعد افزودند: «ما دیروز پیروز شدیم! اگر میخواستیم دیروز صد هزار تن مبلغ به سراسر کشور بفرستیم تا ماهیت شاه را برای مردم روشن کنند، و برای این منظور صد میلیون خرج میکردیم، نمیتوانستیم ماهیت شاه را برای مردم روشن کنیم. اما شاه به دست خود هویت خود را در یک محدوده وسیع به نمایش گذاشت و این امر به نفعِ اسلام شد.»
وقتی وارد منزل امام شدم، مانند جوجه پروبال شکستهای بودم که در فصل سرما در آب یخ قرارش داده باشند! در بدو امر وقتی به تنهایی حضرت امام اندیشیدم و به یاد مراجعِ تقلیدی افتادم که قبل از حضرت امام به بیوتشان مراجعه کرده و با درِ بسته مواجه شده بودم؛ تأثر و تحسر تمام وجودم را فراگرفت. احساس میکردم که دستگاه جور با متفرق کردن مراجع از گِردِ حضرت امام به پیروزی دست یافته است؛ ولی وقتی امام خمینی(ره) با بیان نافذشان آن چند کلمه را با من در میان نهادند، بهطور کلی تغییر روحیه دادم و وقتی از منزل امام خارج میشدم، مانندِ افسری پیروز بودم.
منبع: خاطرات حجتالاسلام والمسلمین مرحوم سیدمنیرالدین حسینی شیرازی. تدوین: مرکز اسناد انقلاب اسلامی. تهران: مرکز اسناد انقلاب اسلامی. 1383. صص 174 ـ 178.
تعداد بازدید: 2044