خاطرات

مأموریتی درباره حادثه فیضیه


03 تير 1398


مانند هر سال، ما همراه عده‌ای از دوستانمان،‌ روز اول عید به شهر قم رفتیم. آن سال عید نوروز در ماه شوال بود و دوم فروردین برابر با 25 شوال، سال‌روز شهادت امام جعفر صادق(ع) بود. وقتی که می‌خواستیم وارد قم شویم دیدیم که چند کامیون سرباز هم در حال ورود به شهر هستند. وقتی وارد قم شدیم، دیدیم که وضعیت آن‌جا غیرعادی است و افرادی در شهر هستند که آشکار بود برای هدف خاصی آمده‌اند.

روز دوم فروردین که هم‌زمان با سال‌روز شهادت امام ششم بود، مراسمی در مدرسه‌ فیضیه برگزار شده بود. ما ابتدا در این مجلس شرکت کردیم، سپس به بیرون رفتیم، ولی وقتی بازگشتیم دیدیم که در مدرسه‌ فیضیه، زدوخوردی میان مأموران رژیم و طلاب درگرفته و به دنبال آن درگیری شدیدی آغاز شده است. از صحنه‌هایی که به یاد دارم این است که تعدادی طلبه روی پشت‌بام بودند و آ‌جرها را می‌کندند و به سوی مأموران رژیم پرتاب می‌کردند و ساواکی‌ها هم طلاب را با چماق و هر چیز دیگری که به دستشان می‌آمد می‌زدند. من خودم دیدم که مأموران قرآن مقدس را لگد کردند. نیز خون‌هایی را که در حیاط فیضیه ریخته شده بود یادم می‌آید، ولی از چگونگی ورود مأموران ساواک به فیضیه و شروع درگیری، چون نبودم چیزی نمی‌دانم.

فردای فاجعه‌ فیضیه، ما به خدمت امام خمینی رسیدیم و ایشان از این حادثه بسیار ناراحت بودند. ایشان ما را ـ من به همراه یکی از دوستان ـ مأمور کرد به بیمارستان‌های قم برویم و طلبه‌های شهید و یا زخمی شده را بشماریم. من و دوستم به بیمارستان نکویی قم آمدیم و می‌خواستیم وارد بیمارستان شویم که دیدیم در بیمارستان بسته و بیمارستان پر از پاسبان است و کسی را به آن‌جا راه نمی‌دهند. در فکر این بودیم که چگونه مأموریتی را که امام به ما واگذار کرده بودند، انجام دهیم که دیدیم آمبولانسی آمد و در صد متری بیمارستان توقف کرد. رفتیم و دیدیم در اثر تصادف در جاده‌ تهران ـ قم، چند نفر از مسافران کشته شده و عده‌ای دیگر نیز زخمی هستند و بستگان آن‌ها هم گریه و زاری می‌کنند. من هم فرصت را از دست ندادم و شروع به گریه و زاری کردم؛ خودم را یکی از بستگان زخمی‌ها جا زدم و بدین ‌وسیله وارد بیمارستان شدم؛ ولی اشتباهی کردم که باعث شد پاسبان‌ها به من شک کنند و مرا از بیمارستان بیرون کنند. آن اشتباه هم این بود که تا وارد بیمارستان شدم، از گریه و زاری دست برداشتم. همین باعث شد پاسبان بفهمد که من از همراهان و بستگان بیماران نیستم؛ بنابراین من و دوستم را از بیمارستان بیرون کرد.

دوستم [آقای شالچی] تاجر لوازم پزشکی بود و با وسایل پزشکی آشنایی داشت و قیافه‌ امروزی‌تری هم داشت؛ یعنی کت و شلوار تنش بود. او بی‌درنگ رفت و یک کراوات گیر آورد و با لباس شیک و مبدل به سوی بیمارستان رفت و خود را کارشناس وسایل پزشکی معرفی کرد که برای چک کردن وسایل پزشکی آمده است. پاسبان دم در هم هیچ شکی نکرد و او را راه داد و او هم به داخل رفت و آمار زخمی‌ها و شهیدها را ـ دو شهید و بیست زخمی ـ به دست آورد. سپس بیرون ‌آمد و آمار را خدمت امام ارائه کرد.

 

منبع: خاطرات محسن رفیق‌دوست. مرکز اسناد انقلاب اسلامی. 1383. صص 42 – 44.



 
تعداد بازدید: 1663



آرشیو خاطرات

نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی:

جدیدترین مطالب

پربازدیدها

© تمامی حقوق برای پایگاه اطلاع رسانی 15 خرداد 1342 محفوظ است.