13 آبان 1398
آن زمان، [دهه 1340] ارتباطات اینطور سریع و قوی نبود. ولی بنده وقتی از طریق برخی کانالها از لابهلای مقاله بعضی روزنامهها از این موضوع [لایحه انجمنهای ایالتی و ولایتی] آگاه شدم برای اینکه بیشتر از مسایل آگاه شوم فوری به قم رفتم و با اکثر آقایان مراجع وقت از جمله حضرت آیتالله امام خمینی دیدار کردم و با توضیح آنان احساس وظیفه بیشتر کرده، دوباره به میانه بازگشتم. در میانه با هماهنگی آقایان روحانیون محترم، اجتماعی در مسجد تشکیل دادیم. بنده خودم به منبر رفتم و مردم را از ماجراهای اخیر آگاه کردم. محتوای لایحه را توضیح دادم و مخالفت آقایان مراجع را هم به اطلاع عموم رساندم. وقتی افکار عمومی کاملاً آگاه شد، بنده در جلسه دیگری که با علمای شهر داشتم، پیشنهاد کردم طوماری برای پشتیبانی از این حرکت بزرگ مراجع قم، در میانه تهیه کنیم. آن وقت به امضای مردم برسانیم، بعد آن را به محضر آقایان مراجع ارسال کنیم. آن وقتها این قبیل کارها دردسرهای زیادی داشت. با بگیر و ببند همراه بود. به علاوه خودیها استقبال که نمیکردند، با آن مخالف نیز بودند. گاه توبیخ یا نصیحت هم میکردند که مگر سرت به تنت سنگینی میکند؟ فلذا با همه اینها، پیشنهاد بنده مورد موافقت قرار گرفت. آن وقت اول خودم امضا کردم، بعد مرحوم آیتالله نیری امضا کردند و همینطور سایر آقایان. آنگاه بهطور خصوصی دادیم بازاریان و سایر اقشار مردم الی ماشاءالله امضاء کردند. این طومار در پنج نسخه جداگانه در پارچههای چلواری، هر کدام به اندازه چهار متر بود. پس از این که امضاها تکمیل شد، جلسه دیگری با حضور علمای شهر تشکیل دادیم تا در آن تصمیم گرفته شود که چه کسی قبول مسئولیت میکند واین طومار را به قم میبرد، به هر کس پیشنهاد شد عذر طلبید چون به هر حال کار خطرناکی بود.
در نهایت، رو به آقای حاج شیخ هادی نیری کردم. گفتم: حاج آقا، اگر چه شما شیخالعلما هستید، بزرگواری کنید با هم ببریم و این طومارها را تحویل آقایان بدهیم. ایشان با تمام تواضع و شجاعت و شهامت قبول کردند. فردای آن روز به سوی قم راه افتادیم. دو نفری هنگام شب وارد شهر قم شدیم. در جنب قبرستان نو، طلبه سیدی به نام آقا سیداحمد آقوِرَنَّی منزل داشت و از شاگردان آقای حاج میرزا هادی نیری بود. گفتم: حاج آقا کجا بخوابیم؟ گفت: برویم منزل سید احمد آقوِرَنَّی. رفتیم شب آنجا ماندیم. از شور و شوق خوابم نمیبرد. نمیدانم شاید کار خدایی بود یک چیزهایی به ذهنم رسید، بلند شدم همه را نوشتم و پاکنویس کردم. یک مقاله به نظرم خوب آمد. فردا صبح بعد از صرف صبحانه تقدیم حاج شیخ کردم و گفتم: این نوشته را ملاحظه کنید، ببینید اگر میپسندید میخواهم آن را بعد از درس حضرت آیتالله خمینی بخوانم و بعداً طومار را به ایشان تحویل بدهیم. آقای نیری، الحق والانصاف، آدم منصفی بود، گرفت: خواند و گفت آقای حججی خیلی عالیست، هم مطلب خوبی دارد و هم عمل، عمل خوبی است. از منزل سید بیرون آمدیم. نخست به زیارت حرم حضرت معصومه(س) شرفیاب شدیم. پس از آن به محل تدریس حضرت امام یعنی مسجد اعظم وارد شدیم. درس شروع شده بود. در حالی که انبوه طلاب و علمای حاضر به ما نگاه میکردند از وسط آقایان گذشتیم خود را به منبر و نزدیک حضرت امام رسانده، در کنار منبر نشستیم. امام بنده را از قبل میشناخت. وقتی درس تمام شد بلند شدم. بعد از عرض سلام و اظهار ارادت عرض کردم: طوماری از میانه به حضورتان آوردهایم اگر اجازه بفرمایید پیش از تقدیم آن، مقالهای را که آماده کردهام در اینجا بخوانم. فرمودند بخوانید.
در این هنگام صحبتم را بعد از بسمالله با اشعاری که منسوب به امام حسین(ع) است و با جمله «سامضی و ما بالموت عارٌ علیالفتی اذا ماتوا حقاً و جاهد مسلماً...» آغاز کردم. محتوای مقاله خیلی حماسی بود. حضرات مراجع را به امام حسین (ع) تشبیه نموده و سردمداران رژیم را به یزید و معاویه تشبیه کرده بودم. به طوری که حاضران به شدت تحتتأثیر قرار گرفته و حتی بعضی از آقایان علما گریه میکردند و خود حضرت امام سرش پایین بود. بعد احساسات مردم میانه و موضوع طومارها را مطرح کردم که همه را به تعجب واداشت.
سپس وقتی مقاله را به پایان بردم، بعد از مکث بنده، حضرت امام سرشان را بالا آوردند و با یک دنیا احترام و بزرگواری که حقیر لایق آن نبودم فرمودند: آقای حججی فرمایشاتتان تمام شد؟ عرض کردم: بله، آن وقت طی بیاناتی ما را مورد عنایت و محبت قرار دادند و خطاب به آقایان روحانیون و طلاب، قریب به این مضمون فرمودند که مردم بیدار شدند، شاهدش همین مردم آذربایجان و مردم میانه است که از خواستههای مراجع حمایت کردند و طومار فرستادند. سپس خطاب به دولتمردان فرمودند: بدانید که مردم مخالف این اوضاع و احوال هستند و مصوبات خلاف شرع و خلاف قرآن و خلاف قانون را قبول نخواهند کرد. پس از پایان فرمایش حضرت امام طومار را تقدیم محضرشان کردیم. آمدیم منزل و بعد از صرف غذا و استراحت، بعدازظهر همان روز به محل تدریس آقای شریعتمداری رفتیم. من از ایشان نیز اجازه خواستم و چند لحظهای جملاتی را که قبلازظهر از بیانات حضرت امام الهام گرفته بودم در این جلسه با حالت شور و حالت خاصی عنوان کردم و در آخر، طومار ایشان را هم تقدیم کردیم. آن وقت طومارهای حضرات آیات گلپایگانی و مرعشی نجفی را در منزلشان به حضورشان دادیم و طومار آیتالله بهبهانی را هم به تهران به خدمتشان ارسال کردیم و در نهایت به شهر میانه بازگشتیم.
منبع: خاطرات حجتالاسلام والمسلمین حاج سیدسجاد حججی، تدوین عبدالرحیم اباذری. تهران: مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1382، صص 56 ـ 59.
تعداد بازدید: 1439