25 آذر 1398
چند روز از این واقعه [واقعه فیضیه در 2 فروردین 1342] گذشته بود و ما در فکر انجام کاری بودیم. دوست داشتیم خدمتی انجام بدهیم و قدمی در این راه برداریم، نمیخواستیم بیتفاوت باشیم. بر این اساس من اعلامیهای نوشتم. میخواستم آن را به ایرانیهایی بدهم که برای ماه محرم به ایران میروند. در این اعلامیه که به صورت روزنامهای و سهستونی نوشته بودم، نسبت به شاه تندی کرده و خاطرنشان کردم، شاهی که خودش را مسلمان و پیرو اهلبیت(ص) میداند، در روز شهادت رئیس مذهب تشیع به مدرسه فیضیه حمله میکند. کماندوهای خود را به مدرسه فیضیه میفرستد و مجلس آنجا را که به نام امام ششم اقامه شده به خاک و خون میکشد. اگر شاه ایران در کربلا حاضر بود، حتماً علیه امام حسین(ع) بود و در لشکر عمربن سعد قرار میگرفت، اما او در آن زمان نبود ولی کاری که اکنون انجام داد، کمتر از آن نیست. بعد به مردم قم خطاب کردم و نوشتم: «اهالی قم! شما چهکاره هستید؟ چه بودید و چه هستید؟ چرا گذاشتید آنهایی که به مدرسه فیضیه حمله کردند، سالم بروند؟ اگر در نجف این اتفاق میافتاد، قصابها ساطورهای خود را برمیداشتند و به جان حملهکنندگان میافتادند و آنها را نابود میکردند، پس شما مردم مسلمان و مؤمن قم چهکاره بودید؟ کجا بودید؟ چرا گذاشتید این حادثه اتفاق بیفتد؟» این اعلامیه را با مضمون بسیار تند و شدید علیه رژیم آماده کردم و خواستم آن را چاپ کنم. برای تأمین هزینه آن نزد آیتآلله خویی که استاد من بود و مرا هم میشناخت، رفتم و گفتم چنین اعلامیهای علیه شاه و حکومت ایران در مورد حمله به مدرسه فیضیه تهیه کردهام و میخواهم چاپ کنم، ولی پول ندارم. ایشان فرمودند اعلامیه را بخوان. من هم اعلامیه را خواندم. بعد از اینکه خواندم گفتند که پول نمیدهم، گفتم چرا؟ گفتند: «برای اینکه تو چیزی برای ما باقی نگذاشتی، چیزهایی نوشتی که فراخور حال تو نیست، تو نباید این مطالب را مینوشتی. اینگونه مطالب مربوط به ماهاست، ما باید بنویسیم، نه تو. من صلاح نمیدانم که پول بدهم تا آن را چاپ کنی». پس از آن خدمت مرحوم آیتآلله سیدعبدالله شیرازی رفتم و جریان نوشتن اعلامیه را گفتم. ایشان هم اعلامیه را دیدند و دو دینار جهت چاپ آن کمک کردند. یک دینار هم خودم اضافه کردم، در مجموع شد سه دینار. هر دینار عراقی در آن زمان به میزان بیست تومان بود. به هر صورت این اعلامیه را به چاپخانه بردم و چاپ و تکثیر کردم. هر کس که از عراق میخواست جهت تبلیغ به ایران برود، من چند تا از این اعلامیه را به او میدادم تا به ایران ببرد. حالا آیا واقعاً به دست مردم مناطق مختلف میرسید یا نه، خبر ندارم، اما میدانم که این کار سختی بود.
این قضیه گذشت، تا اینکه ماه محرم فرا رسید و من قصد داشتم به همراه خانواده به ایران و برای منبر به خرمشهر بروم. مقداری از آن اعلامیهها را زیر چمدانم جاسازی کردم که رویش هم لباس بود. وقتی به گمرک آبادان رسیدیم، خانمی مأمور شد که چمدان ما را تفتیش کند. وقتی این خانم آمد، در دلم گفتم یا اباالفضل به فریادم برس! این خانم هم چمدان را باز کرد و مقداری نگاه کرد و دست زد و دید که همهاش لباسهای طلبگی است، گفت بردار ببر. خوشبختانه به یاری حضرت ابوالفضل چمدان مرا به خوبی بازرسی نکرد و به ظاهر لباسها قناعت کرد. من روح تازهای پیدا کردم و مثل اینکه دوباره زنده شدم. زیرا اگر آن اعلامیهها پیدا میشد کار من تمام بود. از آبادان به خرمشهر آمدیم و این اعلامیه را محرمانه به افراد میدادم. تعدادی از آنها را در آبدارخانه مسجد زیر تخت گذاشته بودم و به افراد میدادم. پس از مدتی رئیس هیئتمدیره مسجد که اعلامیهها را دیده بود، داد و فریاد راه انداخت و اعتراض کرد که پدر ما را میسوزانند، اینها چیست که زیر این تخت است و... خیلی ترسیده بود. او اعلامیهها را زیرخاک پنهان کرد و تعدادی را هم در رودخانه انداخت.
منبع: خاطرات آیتالله عبدالله محمدی. تدوین: محمدرضا احمدی. تهران: مرکز اسناد انقلاب اسلامی، چاپ اول. 1392. صص 46 تا 47.
تعداد بازدید: 1820