خاطرات

فعالیت جمعیت مؤتلفه اسلامی پس از تبعید امام خمینی


14 بهمن 1398


 [21 آذر 1343] آن روز پس از آنکه آقای [حجت الاسلام و المسلمین نجم الدین اعتمادزاده] اعتمادزاده، قطعنامه [21 روز مؤتلفه اسلامی در مسجد سیدعزیزالله در اعتراض به تبعید امام خمینی] را خواند، آقای محمدعلی جلالی هم سخنرانی تندی کرد که طی آن چندین‌بار اسم امام را آورد و مردم هم شعار دادند. در همین زمان، ساواکی‌ها به داخل ریختند؛ گردوخاکی به‌پا شد و مجلس به‌هم خورد؛ آقای اعتمادزاده از منبر پایین آمد؛ بچه‌ها لباسش را تغییر دادند و از درِ دیگر مسجد فرار کرد. در چنین مواقعی، به‌طور معمول، افرادی که از دست مأموران فرار می‌کردند، مقصدشان منزل ما بود. آن شب مرحوم عراقی پیغام دادند که: «برو منزلتان که مهمان دارید». و منظورشان از مهمان، آقای اعتمادزاده بود.

ساعتی پس از آنکه خود را به خانه رساندم، آقای اعتمادزاده به همراه شهید عراقی وارد شدند. هر دو نشستند و بسیار نگران بودند. هنگام رفتن، مرحوم عراقی به من گفت: «مصطفی من می‌روم، اما توصیه می‌کنم تلفن را دم دست این شیخ نگذاری. چون تلفن خانه‌اش تحت کنترل است و اگر با منزل تماس بگیرد، همه‌چیز لو می‌رود».

من به ایشان اطمینان دادم و مرحوم عراقی از منزل ما رفت. خانمم مشغول تهیه‌ شام شد و مرغ و برنج آماده کرد. آقای اعتمادزاده هم مشغول بازی با بچه‌های کوچک ما شد. در همین فاصله برای چند دقیقه از منزل خارج شدم تا چیزی بخرم. هنگام بازگشت، مهمان عزیز را دیدم که در حال صحبت با تلفن است. از همسرم پرسیدم چه کسی تلفن را به ایشان داده و نباید این کار را می‌کردید. اما کار از کار گذشته بود. آقای اعتمادزاده با منزلشان تماس گرفته بود و طولی نمی‌کشید که مأموران از طریق کنترل خط تلفن، خانه‌ ما را هم پیدا می‌کردند. به نزد مهمان رفتم و گفتم آقا شیخ بلند شو که دیگر نمی‌توانی اینجا بمانی.

پرسید: «چرا؟»

گفتم: «مرد حسابی، آخر چرا تلفن زدی، مگر نمی‌دانستی تلفن شما را کنترل می‌کنند. الان مأموران به اینجا می‌ریزند.» با عجله لباس پوشیدیم و از خانه خارج شدیم. مرغ و برنج را پخته و نپخته در دستمالی پیچیدیم و زیر بغل گرفتیم به خانمم سفارش کردم اگر ساواکی‌ها آمدند و پرسیدند شوهرت کجاست. بگوید شب‌ها دیر می‌آید و خلاصه به طریقی آنها را دست به سر کند.

ساعت 10 شب بود. سر خیابان گوته، اولین تاکسی‌ که رد می‌شد را گرفتیم و سوار شدیم. به شیخ گفته بودم عینکت را بردار و عبایت را هم به سرت بکش. گاهگاهی هم سرفه کن. کرایه‌ 15 ریالی را هم ده تومان حساب کردیم تا یک راست ما را به خیابان صد دستگاه نیروی هوایی، منزل آقای فقیهی برساند. در طول راه، شیخ مدام سرفه می‌کرد و من عبایش را بیشتر دور صورتش می‌کشیدم و می‌گفتم: آخر، پیرمرد مگر نگفتم در این برف و سرما بیرون نرو، مریض می‌شوی. حالا هم خودت را بپوشان که بدتر نشوی.

ساعتی بعد، با قابلمه‌ زیر بغل، جلوی منزل آقای فقیهی بودیم. ایشان رئیس کانون نشر حقایق علوی بود. روزهای جمعه داغ‌ترین و پرجمعیت‌ترین منابر تهران را داشت. شیخ را به او سپردم و سفارش اکید کردم که تلفن را در دسترس او نگذارند. بعد هم با تاکسی دیگری به خانه برگشتم. همان‌طور که پیش‌بینی کرده بودم، ساواکی‌ها جلوی در خانه بودند. خودم را به بی‌خبری زدم و جلو رفتم. پرسیدم چه خبر شده؟ ساواکی‌ها که تازه از تفتیش منزل فارغ شده و با تدبیر همسرم چیزی هم نیافته بودند، پرسیدند امروز از عصر تا به حال کجا بودی؟

گفتم: «رفته بودم سینما!»

گفتند: «تو عصر در مسجد سیدعزیزالله نبودی؟»

پرسیدم: «مگر در مسجد سیدعزیزالله چه خبر بوده؟»

مأموران نگاهی به سراپای من انداختند که با آن ظاهر شیک و کراواتی هیچ شباهتی به انقلابیون نداشت. سئوالات دیگری هم کردند که فلانی و فلانی را می‌شناسی؟ اما من به کلی خودم را به اون راه زدم. در جیب‌هایم هم چیزی پیدا نکردند. کم‌کم خودشان داشتند عصبانی می‌شدند که ما را دست انداخته‌اند؛ آدرس را عوضی داده‌اند. این خانه اصلاً ظاهرش به این حرف‌ها نمی‌خورد و خلاصه پچ‌پچ‌کنان آماده‌ رفتن شدند که این‌بار من یقه‌ آنها را گرفتم. تا سر کوچه هم دنبالشان رفتم که تو را به خدا بگویید چه شده؟ جریان چیه؟

گفتند: «آقا برو بخواب، خبری نیست.»

آن شب تلفن را از پریز کشیدم؛ صبح روز بعد از بیرون به آقای عراقی تلفن زدم و جریان را تعریف کردم. شیخ نجم‌الدین اعتمادزاده که یک هفته در منزل آقای فقیهی ماند. اما در نهایت، آقای عراقی و سایر برادران شورای مرکزی به این نتیجه رسیدند که نمی‌توانند برای همیشه او را مخفی نگهدارند. سپس با موافقت خود ایشان قرار شد آقای اعتمادزاده خودش را معرفی کند و چندین ماه زندان را به جان بخرد تا تشکیلات مؤتلفه، بیش از این به خطر نیفتد.

در آخر روزهای آذر، آقای اعتمادزاده پس از صرف شام در منزل آقای فقیهی به سمت محل سکونت خودشان در خیابان دلگشا به راه افتاد. هنوز به خانه نرسیده، ایشان را دستگیر کردند. پس از آن هم به مدت پنج تا شش ماه در زندان قصر به سر می‌برد و ما هم چندین‌بار به دیدنش رفتیم. اما هیچ یک از ما را لو نداده و به نحوی خود را از بازجویی‌ها رهانده بود.

 

منبع: خاطرات مصطفی حائری‌زاده، تدوین غلامعلی پاشازاده، مصاحبه‌گر مرتضی میردار، تهران، مرکز اسناد نقلاب اسلامی، 1389، صص 187 تا 190.



 
تعداد بازدید: 1610



آرشیو خاطرات

نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی:

جدیدترین مطالب

پربازدیدها

© تمامی حقوق برای پایگاه اطلاع رسانی 15 خرداد 1342 محفوظ است.