18 فروردين 1399
در تابستان 1345 به نجف رفتم و دیداری با امام خمینی داشتم. رابطان بین گروههای مبارز با حضرت امام در زمینهی چاپ و پخش اعلامیه، بیشتر روحانی بودند. از جمله آیتالله بهشتی، آیتالله مطهری و حجتالاسلام باهنر تحت پوشش روحانیت به نجف میرفتند و متن اعلامیههای حضرت امام را برای ما میآوردند. در سال 1345 قرار بود یک سفر زیارتی به مکهی مکرمه بروم و شهید بهشتی هم از آلمان به آنجا بیایند. با دوستان جلسه گذاشتیم که مشخص بشود من چه مطالبی را به شهید بهشتی بگویم و اگر بتوانم به نجف هم بروم و با امام ملاقات کنم و راجع به مسائلی که در ایران گذشته یک گزارش کار خدمت امام و خدمت آقای بهشتی ارائه نمایم. ابتدا به کویت رفتم. یکی از علما به نام مُهری در کویت نماینده حضرت امام بودند، من خدمت ایشان رفتم. وقتی به منزل ایشان وارد شدم حدود پنجاه شصت نفر هم جهت دیدن وی آمده بودند و ما هم پنج شش نفر بودیم. از جمله آقای کفیلی، فخاری، صالحی و عالیمهر همراه من بودند. وقتی که وارد جلسه آقای مهری شدیم بحثهای سیاسی را شروع کردیم و گفتیم که شاه جنایتکار است. اما ما خبر نداشتیم که در آنجا ساواک فعال است تا اینکه بعد از پایان جلسه آقای مهری به من گفت که اینجا هم ساواک دارد، چرا شما تا این حد بیپروا حرف میزنید؟
سپس از طریق کویت به سوریه رفتیم. وقتی خواستیم پولهایمان را به پول سوری تبدیل کنیم، سفره دلمان را باز کردیم زیرا احساس میکردیم ما در این زمینه رسالت داریم که جنایات شاه را به مردم سایر کشورها بگویم. رفتم آنجا جلوی باجه بانک گفتم: «خوب شما چطورید؟» سر صحبت را باز کردم و بعد گفتم: شما بدانید ما موافق با اسرائیل نیستیم، مخالف با اسرائیل هستیم. این شاه است که متحد صهیونیستها و اسرائیل و اینهاست. ملت ایران با مسلمانهاست». یکمرتبه وقتی پشت سرم را نگاه کردم چهل پنجاه نفر به حرفهایم گوش میکردند. بعد از سوریه به کربلا رفتم و از آنجا به نجف خدمت امام رفتم. در واقع در این سفر دو مرتبه با امام ملاقات خصوصی داشتم. گزارشی از اوضاع ایران و تهران را خدمت ایشان ارائه کردم و اطلاعاتی از قبیل اینکه ما مؤتلفه را تشکیل دادهایم، چه کسانی فعلاً در زندان هستند و چه کسانی آزاد شدهاند یا بهطور کلی آزاد هستند را به ایشان دادم. قرار شد بعد از اینکه از مکه برگردم دوباره خدمت ایشان بروم و اعلامیه بگیرم. بعد از مراجعت از حج اعلامیهای را از امام گرفتم. بعضی از دوستان که میترسیدند اعلامیه همراهشان باشد من از آنها گرفتم و در چمدان خودم گذاشتم و بالاخره به ایران آوردیم و الحمدالله مشکلی هم برایمان پیش نیامد. امام در آن زمان در یک خانه کوچک زندگی میکرد. در طبقه دوم آن خانه در یک اتاقی که نصفش گلیم انداخته و بقیهاش بدون فرش بود، روی زمین مینشستند و یک میز کوچک چرخ خیاطی جلوی دستشان بود که روی آن مطالعه میکردند.
آیتالله سعیدی و آقا مصطفی آنجا بودند و یک عدهای دیگر که اسمشان را به یاد ندارم. ابتدا خدمت حاجآقا مصطفی رفتم. ایشان مرا میشناخت به من وقت ملاقات با امام را داد.
منبع: خاطرات جواد مقصودی، تدوین فاطمه نظری کمره، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1392، ص103 تا 106.
تعداد بازدید: 1383