25 فروردين 1399
چند ماه پس از پانزدهم خرداد و حول حوش بهمن ماه بود؛ هوا سرد بود و برف میبارید. ماه رمضان نزدیک میشد و ما با مقدماتی شبستان مرحوم سبط را در مسجد جامع گرفته بودیم. برادران مؤتلفه میخواستند در آنجا در ماه رمضان، منبر برپا کنند. از آقای مروارید هم برای موعظه دعوت کرده بودند. قصد داشتیم برنامههای خود را درباره ماه رمضان به اطلاع امام برسانیم. برادری داشتیم به نام حاج آقا قاسم یراقی، که الآن جزء امنای مسجد الغدیر است. ایشان همسایه آقای عراقی بود و در بازار حجره داشت. شبی به من تلفن زد و گفت بیا با هم فردا به حضور امام برویم. من هم پذیرفتم و در پی یافتن راهی بودیم که با وجود ممنوع بودن ملاقات، به منزل امام وارد شویم. همان شب، دو جعبه گز خریدیم و آنها را بستهبندی کردیم. آقای غلامعلی هم که در بازار قماشفروشی داشت، با ما همراه شد.
روز بعد حدود 11 و 30 دقیقه هر سه ما سر خیابان قلهک، نزدیک مسجد بودیم. برف شدیدی میآمد. بر روی تپههای قیطریه دیدهبان گذاشته بودند تا تمام رفتوآمدهای منزل امام را تحت نظر داشته باشند. مأمورها هم دم در نگهبانی میدادند و با چوب، آتش درست کرده بودند. من و آقای یراقی، گزها را زیر پالتو پنهان کرده بودیم؛ سرمان را پایین انداختیم و یک راست به سمت در منزل امام رفتیم. مأمورها جلوی ما را گرفتند که «آهای... کجا؟ چه کار دارید؟»
گفتیم: «میخواهیم پیش آقا برویم».
گفتند: «کدام آقا؟»
گفتیم: «پیش این آقایی که میگویند اینجاست. از شهرستان و از راه دور آمدیم. میخواهیم از ایشان مسئله بپرسیم. طوری هم وانمود کردیم که انگار روستایی هستیم و هیچ اطلاعی از سیاست و اوضاع روز نداریم و جالب اینکه با وجود بستههای گز زیر پالتو که برجستگی آنها کاملاً نمودار بود، حتی ما را بازرسی هم نکردند. تنها گفتند: «بروید ولی فقط ده دقیقه وقت دارید. زود بیایید بیرون».
با اجازهی مأموران، وارد منزل امام شدیم. حیاط کوچکی بود که چند تا اتاق داشت. حاج خانم در را باز کردند و ما را به اتاق امام راهنمایی نمودند. امام روی پتویی نشسته بود. سجادهشان باز و کتاب دعا روبهرویشان بود. میگفتند همیشه دو نفر ساواکی در اتاق ایشان حضور دارند. اما آن روز خوشبختانه هیچکس در اتاق نبود. یک بخاری ارج قدیمی اتاق را گرم میکرد.
خم شدیم و دست امام را بوسیدیم. جعبههای گز را مقابلشان گذاشتیم. مقداری نبات هم برده بودیم تا برای بیماران تبرک کنند. من آقایان را به حضور امام معرفی کردم. آنگاه امام پرسید: «بیرون چه خبر است؟»
ما هم برنامههایمان را درباره ماه رمضان شرح دادیم. سؤالاتی هم که برادران مؤتلفه سفارش کرده بودند، از امام پرسیدیم. سپس ایشان توصیه کردند واقعیتها را برای مردم بگویید. به وعاظ هم بگویید مردم را آگاه و روشن کنند.
بعد پرسیدند آقایانی که در بازار هستند، امسال در این برف و سرما برای محرومین و فقرا چه کردهاند؟
ما از مقدار مواد سوختی و غذایی که فراهم شده و حتی بیشتر از سال گذشته بود، ایشان را مطلع ساختیم. امام اندیشمندانه فرمودند: «امسال سرما هم غیر از هر سال بود».
امام درباره زندانیها هم سؤالاتی نمودند، سپس فرمودند: «ده دقیقه تمام شده است. ممکن است مزاحم شما شوند؛ بهتر است بروید».
در پایان گفتیم: «آقا امسال از منبریها تعهد میگیرند که درباره موضوعات انقلابی صحبت نکنند».
امام گفت: «بسیار خوب. بگویید تعهد بدهند؛ اما عمل نکنند».
آن روز از حضور امام مرخص شدیم، در حالی که از این ملاقات بسیار مسرور بودیم. همان شب جلسهای با برادران مؤتلفه داشتیم. همگی از اینکه ما به این سادگی خود را به حضور امام رسانده بودیم، متعجب و خوشحال بودند.
منبع: خاطرات مصطفی حائریزاده، تدوین غلامعلی پاشازاده، مصاحبهگر مرتضی میردار، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1389، صص 156 تا 158.
تعداد بازدید: 1126