خاطرات

گریه سیاسی


20 مرداد 1399


من در بیرجند دوستانی داشتم که طی دو سفر قبلی با آنها آشنا شده بودم. روز سوم محرم [خرداد 1342] به بیرجند رسیدم. البته برای کسی که بخواهد در یک منطقه منبر برود، روز سوم محرم دیر است. سخنران باید اندکی پیش از محرم بیاید تا برایش مجلس را مهیا کنند. در عین حال د وستان برای من فرصت منبر رفتن در چند مسجد را فراهم کردند.

روز هفتم محرم فرا رسید؛ و این همان روز موعودی بود که امام خمینی(ره) توصیه کرده بود سخنران‌ها افشاگری علیه رژیم شاه را آغاز کنند. روز هفتم مصادف با جمعه بود. کار را به گونه‌ای ترتیب دادم که به مجلس بزرگی در «مسجد مصلی» دعوت شوم. تا نزدیک مغرب فرصت شروع سخنرانی فراهم نشد، زیرا مقرر بود سخنران دیگری پیش از من به منبر برود. این سخنران به شکل غیر معمولی سخنان خود را طول داد. من نگران بودم که این فرصت گران‌بها از دست برود. اما او بیست دقیقه پیش از نماز مغرب وعظ خود را خاتمه داد و من منبر رفتم.

در این اجتماع انبوه، تمام آنچه را که در سینه داشتم، بیرون ریختم و همه چیز را گفتم. سخن را با بیان نقشه‌ بیگانگان برای جدایی دین از زندگی آغاز کردم و با شرح توطئه‌ رژیم شاه علیه اسلام و مسلمین و علمای دین، ادامه دادم؛ بعد هم با توصیف ماجرای مدرسه‌ فیضیه، آن را به پایان رساندم.

حوادث روز دوم فروردین را که شرح دادم، مردم به گریه افتادند و شور عظیمی بر مجلس حاکم شد.

تا روز تاسوعا که دستگیر شدم، این قبیل سخرانی‌ها را ادامه دادم. مرا به پاسگاه پلیس بردند، و این نخستین تجربه‌ من از دستگاه تحقیقات پلیسی بود. تا پیش از آن روز، من درون پاسگاه پلیس را ندیده بودم. مرا نزد افسر جوانی با درجه‌ ستوانی بردند. او با لحنی تند و با رگهای گردنِ برآمده، به سرزنش و توبیخ من پرداخت. با آرامش به او پاسخ دادم: تو کاری بیش از اعدام من نمیتوانی انجام دهی. صلاحیت اعدام مرا هم نداری. آنچه در قدرت و اختیارات تو است، کمتر از اعدام کردن است؛ پس هر کاری می‌خواهی، بکن؛ من آماده‌ام؛ زیرا وقتی از خانه بیرون آمدم، خود را برای مرگ آماده کردم؛ لذا خودت را خسته نکن!

آن افسر، ‌انتظار چنین پاسخی را نداشت؛ لذا متعجب و بهت‌زده شد. خشم و خروشش فرو نشست، لحن خود را تغییر داد و چند بار تکرار کرد: من به شما چه بگویم؟ بعد مدتی خاموش ماند و سپس گفت: شما پدر و مادر و همسر دارید؟ گفتم: پدر و مادر دارم، اما متأهل نیستم. با تحیر حرفش را تکرار کرد: من با شما چه بکنم؟ به او گفتم: من مأمورم و شما هم مأمورید؛ بنابراین شما وظیفه‌ خودت را انجام بده و من هم به وظیفه‌ خود عمل می‌کنم.

تا ظهر روز عاشورا در پاسگاه پلیس ماندم. نمی‌دانستم که بیرون بازداشتگاه چه می‌گذرد. بعداً مطلع شدم که اوضاع در سراسر ایران آبستن حوادث بزرگی است.

طی روزهایی که در بیرجند بودم ـ بین دستگیری تا تبعید (دهم تا پانزدهم محرم) ـ اوضاع ایران با یک جنبش انفجارآمیز علیه قدرت حاکمه، آشفته و هیجانی بود. در تهران مجالس روضه‌ امام حسین(ع) به مجالس نوحه‌خوانی‌های انقلابی تبدیل شد و طاغوت را به وحشت انداخت. روز عاشورا، امام سخنرانی تاریخی خود را که آغازی برای پایان کار رژیم شاه بود، در قم ایراد کرد و در سیزدهم خرداد سال 1342 ایشان دستگیر شد.

در همان روزها، یک بازپرس نظامی با درجه‌ سرهنگی از مشهد به بیرجند آمد و خواست مرا ببیند، و من تا به امروز نمی‌دانم او چه مأموریتی در آن سفر داشت. او به من گفت: شما را به مشهد خواهیم فرستاد، اما اوضاع آنجا ناآرام است و تعداد بسیاری دستگیر شده‌اند؛ به نحوی که زندان‌های مشهد دیگر جا ندارد. او می‌کوشید با تصویر کردن اوضاع ناآرام مشهد، در دل من وحشت ایجاد کند؛ لذا به من گفت:‌ بهتر است چند روزی در بیرجند بمانید تا اوضاع آرام شود!

به نظر می‌رسید مأموریت این سرهنگ، تنها همین بود که این عبارت را به من ابلاغ کند. اما چرا برای ابلاغ این حرف به من، فردی را از مشهد فرستادند؟ حال آنکه می‌شد مطلب را یکی از نظامیان بیرجند هم ابلاغ کند. بعد هم چرا فردی با درجه‌ سرهنگی؟ ظاهراً تشویش و اضطراب دستگاه‌های رژیم به حد اعلی رسیده بود در مورد هر چیزی هزار گونه فکر و خیال می‌کردند.

روز پانزدهم محرم [1341] مرا تحت‌الحفظ به همراه سه مأمور پلیس به مشهد فرستادند. فاصله‌ بیرجند تا مشهد 540 کیلومتر است. اتومبیل جیپ نظامی که ما را می‌برد، این فاصله را با سرعت زیاد و بدون توقف طی کرد. فقط جلوی یک قهوه‌خانه‌ سر راه برای خوردن غذا توقف کوتاهی کرد. در مسیر، از چند شهر، از جمله قائن و گناباد و تربت حیدریه هم عبور کردیم.

مأموران پلیس محافظ، حالت ترس و هراس داشتند. وقتی به مشهد رسیدیم، مرا به یکی از مراکز پلیس تحویل دادند، که شب سختی را در آنجا گذراندم. گشتی‌های پلیس با اسب خیابان‌ها و کوچه‌ها را می‌گشتند. در شب، حیاط پاسگاه پر از پلیس‌های کشیک شد که برای استراحت در آنجا خوابیدند. چون برای من جای خواب پیدا نشد، لذا مرا به اتاقی تنگ و کوچک بردند. صبح هم مرا به ساختمان ساواک تحویل دادند و از آنجا به زندان اردوگاه مشهد فرستادند. در آن زندان تعدادی زندانی حضور داشتند که بیشترشان یا جوانانی بودند که در تظاهرات شرکت داشته یا بیانیه پخش کرده بودند، و یا از سخنران‌ها و طلاب حوزه و دانشجویان دانشگاه بودند. از بین آنها شخصیت‌هایی را به یاد دارم که بعدها وارد عرصه‌ مبارزه‌ سیاسی و جنبشی شدند؛ از جمله پرویز پویان، که در اواخر دهه‌ 40 از رهبران جنبش مسلحانه‌ چپ شد و در یک عملیات مسلحانه به قتل رسید. و نیز آقای فاکر که هم‌اکنون عضو مجلس شورای اسلامی است. [محمدرضا فاکر (1324 مشهد - ۲۱ بهمن ۱۳۸۸ تهران)]

وقتی در زندان وارد اتاقی شدم که با سلول‌هایی که بعدها در آن‌ها حبس شدم، شباهتی نداشت، در نخستین ساعات احساس غربت و تنهایی کردم. نمی‌دانستم زندانیان در اتاق‌های مجاور چه کسانی هستند و یا چند نفرند. با آنکه این افراد در مجاورت من بودند، اما احساس می‌کردم که من کاملاً از آنها دورم.

اندکی بعد صدایی از اتاق مجاور شنیدم که بیت شعری می‌خواند. هم صدا نوعی آهنگ داشت، و هم شعر معنای خاصی داشت که به دل آرامش می‌داد و برای مقابله با آن وضع، به انسان عزم و اراده می‌بخشید. بیت از مثنوی مولوی بود:

عار ناید شیر را از سلسله                                       نیست ما را از قضای حق گله

صاحب صدا را شناختم؛ یکی از خطبای مشهور مشهد بود. فهمیدم او هم به زندان افتاده است.

شناختن همسایه‌ زندانی‌ام، و شنیدن شعری که خواند، در من احساس آرامش به وجود آورد و تنهایی و غربت را از دلم دور ساخت.

این ساختمان، جزو زندان اردوگاه نظامی ـ که نظامیان در آن زندانی می‌شوند ـ نبود؛ بلکه حتی در اصل، زندان هم نبود؛ در واقع انباری بود که به دنبال اوضاع انفجارآمیز کشور، آن را به زندان تبدیل کرده بودند. اوضاع آشفته‌ آن روزها رژیم را واداشته بود تا زندان‌ها و بازداشتگاه‌های فوری فراهم سازد. از همین‌رو، اتاق‌ها به هیچ‌وجه قابل سکونت نبود. اتاقی که مرا ابتدا در آن نگه داشتند، خیلی نمناک بود؛ به حدی که روی زمین اتاق، آب جمع شده بود؛ لذا چند ساعت بعد مرا به اتاقی دیگر منتقل کردند.

هر روز صبح برای بیگاری بیرون می‌آمدیم. از جمله‌ این بیگاری‌ها، کندن علف‌های هرز حیاط اردوگاه بود. حیاط پر از گیاهان طبیعی و خودرو بود و من هنگام کندن آن زمزمه می‌کردم؛ مرا به کار گُل بداشتند، نه همچو استاد فارس «به کار گِل»!

ما را وادار می‌کردند مسیرها و گذرگاه‌های داخل اردوگاه را هموار کنیم. من پس از پیروزی انقلاب، از همین اردوگاه دیدن کردم و در سخنرانی که آنجا داشتم، به نظامیان گفتم: من در صاف کردن و هموار کردن بیشتر مسیرهای این اردوگاه شرکت داشته‌ام.

در آنجا بیش از یک هفته ماندم. در این مدت صورتم را تراشیدند، و این نخستین باری بود که صورتم تراشیده می‌شد. بار دوم طی بازداشت دیگری بود که در جای خود از آن یاد خواهم کرد.

در مورد تراشیدن صورت، شنیده بودم که در اردوگاه صورت را خشک خشک و بدون آب و صابون می‌تراشند ـ که کاری زشت و دردآور است ـ لذا در راه بیرجند به مشهد، خود را برای استقبال از این لحظه‌ وحشتناک و آزردن پوست صورت، آماده می‌ساختم. زمان تراشیدن صورت فرا رسید. سلمانی آمد و من با نگرانی و تشویش به او نگاه می‌کردم. کیفش را باز کرد و یک ماشین اصلاح از آن بیرون آورد. با دیدن ماشین اصلاح، من نفس راحتی کشیدم و معلوم شد جریان متفاوت از آن چیزی است که تصور می‌کردم.

بعد از آن، اجازه خواستم که به دستشویی بروم و سپس وضو بگیرم. اجازه دادند با دو نظامی بروم. در مسیر، یک افسر جوان که به گستاخی و وقاحت معروف بود، مرا دید و از دور به تمسخر صدا زد؛ آشیخ! ریشت را تراشیدند؟ و من فوراً پاسخ دادم: بله، سال‌ها بود که چانه‌ خود را ندیده بودم و حالا الحمدالله می‌بینم! و بدین‌ترتیب اجازه ندادم خشنود و دلخوش شود.

 

منبع: خون دلی که لعل شد، گردآورنده محمدعلی آذرشب، مترجم محمدحسین باتمان غلیچ، تهران، انتشارات انقلاب اسلامی، 1397، ص 86 تا 94.



 
تعداد بازدید: 1057



آرشیو خاطرات

نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی:

جدیدترین مطالب

پربازدیدها

© تمامی حقوق برای پایگاه اطلاع رسانی 15 خرداد 1342 محفوظ است.