27 مرداد 1399
غروب روز 15 خرداد وقتی آقای اسدی به خانه برگشت، دیدم خیلی پکر و ناراحت است. پرسیدم: «چه شده؟» جواب داد: «میگویند ]آیتالله[ خمینی را گرفتهاند! وضعیت شهر خیلی آشفته و مضطرب است! فکر میکنم شلوغ بشود!»
صبح روز بعد هنوز آفتاب نزده، صدای تیراندازی شنیدم. پسر کوچکم، علی، شیرخواره بود و داشتم برایش شیر در شیشه میریختم که صدای شلیک دو تیر را از سمت مسجد آقای آشیخبهاءالدین محلاتی شنیدم. آقای اسدی داخل اتاق نبود. فوراً از طبقه بالا آمدم پایین و دیدم مادرشوهرم سر سجاده نماز نشسته و ذکر میگوید. علی را گذاشتم در دامنش و گفتم: «قربان دستتان! این بچه را شیر بدهید تا من...» هنوز حرفم تمام نشده بود که مادرشوهرم با نگاه و لحنی نگران گفت: «کجا؟ کجا میروی؟! میترسم شما را بزنند و بکشند!» چادرم را انداختم روی سرم و گفتم: «نه، بروم بیرون ببینم چه خبر است! دیگر بالاتر از سیاهی که رنگی نیست! حالا همه را بکشند اشکالی ندارد؛ ولی مرا بکشند اشکال دارد؟!» و در حالیکه مادرشوهرم هاجوواج نگاهم میکرد، گفتم: «ببخشید، من دیگر نمیتوانم بمانم، رفتم.»
از خانه زدم بیرون و رفتم سمت مسجد آقای محلاتی. تا آنجا فاصله زیادی نبود. وقتی رسیدم سر کوچه مسجد، دیدم مأمورها اطراف مسجد را احاطه کرده و راه را بستهاند. با خودم فکر کردم بروم خانه پسرعمویم، آسیدعبدالحسین دستغیب، که ببینم آنجا چه خبر است. از مسجد آقای محلاتی تا خانه آسیدعبدالحسین هم فاصله زیادی نبود. کوچهای که سرش ایستاده بودم، از یک طرف به خیابان مولا راه داشت و از طرف دیگر به محل مدرسه خان و انتهایش به خیابان لطفعلیخان میرسید. دیدم از آنجا هیچ راهی به سمت خانه آسیدعبدالحسین ندارم. این بود که دور زدم و رفتم خیابان لطفعلیخان و از جلوی بازار حاجی، وارد یک کوچه شدم و خودم را رساندم نزدیک مدرسه خان؛ اما متوجه شدم جلوی این مدرسه را هم بستهاند.
یادم افتاد راه باریکهای آنطرف مسجد حاج علی قرار دارد فوری راهم را به آن سمت کج کردم. آنطرف راه باز بود؛ اما فقط توانستم تا نزدیکی خانه آقای دستغیب بروم؛ چون مأموران قسمتی از کوچه منتهی به خانه ایشان را بسته بودند. رفتم جلو و به یکی از مأموران گفتم: «اینجا، خانه عموی من است! میخواهم بروم خانه عمویم!» گوش نداد. مجبور شدم برگردم. موقع برگشت و رد شدن از جلوی مسجد حاج علی، چون میدانستم مردم این محله (گود عریان) مذهبیاند، برای جلب توجه آنها و اینکه بفهمند چه اتفاقی افتاده، از روی عرق مذهبی و خویشاوندی صدایم را بلند کردم و گفتم: «وا محمدا! وا علیا! یا رسولالله!» بعد با صدای بلندتر طوری که عده بیشتری بشنوند، گفتم: «گرفتند علما را! مردم غیرتتان کجاست؟!» چند خانم با من همراه شدند. آنها هم شروع کردند به گفتن وا محمدا! وا علیا! همینطور که به تعداد ما اضافه میشد، رفتیم سمت مسجد جمعه. در راه بعضی از آقایان هم دنبال ما راه افتادند. البته مردم که از اتفاقات پیش آمده خیلی مطلع نبودند! نمیدانستند چه شده و چه خبر است! این عدهای هم که دنبال من راه افتاده بودند، صرفاً از مریدان آقایان محلاتی و دستغیب بودند. آمدیم جلوی مسجد جمعه که آیتالله دستغیب آنجا نماز جماعت اقامه میکرد. البته ایشان آن موقع صبح آنجا نبود؛ ولی برای اینکه احساسات مردم کمی تحریک شود، چند دقیقهای آنجا ایستادیم و چند تا اللهاکبر گفتیم. هنوز بیخبر بودیم شب قبل چه اتفاقی افتاده و چه بر سر آقایان آمده! همینطور که جلوی مسجد ایستاده بودیم، یکدفعه متوجه شدم در خانه یکی از پسرعموهایم که در همان نزدیکی بود، باز شد و پسرش که حدوداً ده ساله بود، آمد بیرون. تا چشمش به من افتاد، خیلی کوتاه گفت: «آقا رفت.» متوجه شدم مأمورها نتوانستهاند آقای دستغیب را بگیرند. همان لحظه، یکدفعه پلیس آمد و دنبالمان کرد. مجبور شدیم فرار کنیم. وقتی رسیم پشت حرم سیدمیرمحمد، یعنی آخر بازار حاجی متوجه مرد سبزیفروشی شدم که آنجا مغازه داشت. او خانواده ما را کاملاً میشناخت؛ بلافاصله تعدادی از ما خانمها را فرستاد داخل مغازهاش. احتمالاً بقیه خانمها هم، در مغازههای دیگر پنهان شدند. کمی بعد وقتی مغازهدار خبر داد پلیسها رفتهاند، آمدیم بیرون و داشتیم دو مرتبه دور هم جمع میشدیم که پلیسها دوباره هجوم آوردند. مجدداً پناه گرفتیم. چند مرتبه این وضع تکرار شد؛ تا اینکه کاملاً ما را متفرق کردند و من برگشتم سمت خانه مادرشوهرم.
منبع: گوهر صبر: گوهرالشریعه دستغیب، نویسنده طیبه پازوکی، تهران، سوره مهر، 1398، ص111-109.
تعداد بازدید: 1376