خاطرات

حضور شگفت‌انگیز زنان در تظاهرات 15 خرداد


17 شهريور 1399


صبح روز یازدهم محرم با آقای ادیب و چند نفر از طلبه‌های مدرسه به منزل امام رفتیم. وضع مثل روزهای قبل، عادی و مجلس روضه هم برقرار بود. چند هیئت سینه‌زنی وارد منزل امام شدند و پس از عزاداری، جلسه هنگام ظهر خاتمه یافت. شب دوازدهم محرم، یعنی شب 15 خرداد ما در مدرسه‌ خودمان (مدرسه‌ آقای گلپایگانی) بودیم. بعد از نماز صبح، من مشغول خواندن قرآن بودم که یکی از طلبه‌ها در حیاط مدرسه فریاد بلندی زد و گفت: طلبه‌ها! آن‌قدر صدا بلند بود که همه سراسیمه از حجره‌ها بیرون پریدند. بعد گفت:‌ «آقای خمینی را دیشب دستگیر کردند.» چند نفر از طلبه‌ها هم که برای خرید نان به خیابان رفته بودند،‌ آمدند و گفتند: مردم می‌گویند که سحرگاه امروز امام را دستگیر کرده‌اند. من فوراً با آقای ادیب و چند نفر دیگر از طلبه‌ها از مدرسه بیرون آمدیم و به سوی صحن حرکت کردیم. آقای ادیب یک چوب‌دستی داشت که آن را در آستین پالتوی خود جای داده بود. (لباس آقای ادیب نیز مثل لباس من در آ‌ن زمان پالتو و کلاه بود.) وقتی به صحن حضرت معصومه(س) رسیدیم، آفتاب طلوع کرده بود. جمعیت حاضر در صحن، نگران،‌ مضطرب و عصبانی بودند، اما جنب و جوشی به چشم نمی‌خورد، بنابراین به سمت منزل امام حرکت کردیم. در خیابان ارم حاج آقا مصطفی و حجت‌الاسلام ورامینی را دیدیم که با جمعیت کثیری به سوی صحن می‌آیند، ‌ما هم به آنها ملحق و همه وارد صحن بزرگ حضرت معصومه(س) شدیم.

حاج آقا مصطفی، تحت‌الحَنَک انداخته بود که معنی آن اعلام عزا بود. حاج آقا مصطفی و جمعیت آمدند و در ایوان روبه‌روی حرم، یعنی ایوان سمت شرقی نشستند. کم‌کم علما و بزرگان و مراجع نیز وارد صحن شدند. در سمت جنوب این ایوان، ‌منبری گذاشته بودند و افرادی بالای منبر در حال ایستاده سخنرانی می‌کردند. بعد از دقایقی آقای مرعشی نجفی وارد شد و عده‌ای از علما نیز از بیوت مراجع دیگر آمدند، ولی تا زمانی که من در صحن بودم، آیت‌الله گلپایگانی و شریعتمداری به صحن نیامده بودند.

جمعیت فوق‌العاده عصبانی و هیجان‌زده بود. حاج آقا مصطفی از زمین بلند شد و در پله‌ دوم منبر نشست. هر کس که می‌آمد و صحبت می‌کرد، داستان دستگیری امام را شرح می‌داد که چگونه سحرگاه به منزل امام ریختند و ایشان را بردند. شعار اصلی آن روز «یا مرگ یا خمینی» بود. ظاهراً به ذهن مردم خطور کرده بود که همه‌ جمعیت باید به سمت تهران حرکت کنند. در این حال به تدریج تمام صحن بزرگ مالا‌مال از جمعیت شده بود و عده‌ای از مردم هم خود را با چوب یا شمشیر مجهز کرده بودند.

حدود ساعت 8 صبح، یک مرتبه از درب شمالی صحن، یعنی از طرف خیابان آستانه، تعداد زیادی از زنان قمی با شمشیر وارد صحن شدند. این زن‌ها که از پایین شهر قم آمده بودند، چادرها را به گردن خود بسته و شمشیر و عکس امام را در دست داشتند و فریاد می‌زدند. «یا مرگ یا خمینی». آنان با همین وضع و با هدایت عده‌ای از مردان حاضر در صحن، از میان جمعیت گذشتند و وارد ایوان آینه و حرم مطهر شدند.

ورود بانوان با آن وضع و حالت، جمعیت را به‌هم ریخت و همه را هیجان‌زده کرد. همه می‌خواستند از صحن خارج شوند و به خیابان‌ها بریزند. جمعیت فریاد می‌زدند که به ما اجازه بدهید تا بیرون برویم. در این هنگام حاج آقا مصطفی از بالای منبر با دست اشاره کرد که بروید بیرون. با اشاره دست حاج آقا مصطفی، یک مرتبه مردم از درب جنوبی صحن بزرگ با هیجان فراوان خارج شدند و به سمت پل آهنچی و در واقع به سمت خیابان تهران به حرکت درآمدند.

ما هم با جمعیت از صحن خارج و وارد خیابان موزه شدیم. شعار جمعیت همان شعار «یا مرگ یا خمینی» بود. کاملاً به خاطر دارم وقتی از روی پل آهنچی می‌گذشتم با خدای خودم راز و نیاز می‌کردم و می‌گفتم: خدایا! خمینی ابراهیم زمان ماست که او را در میان شعله‌ها قرار داده‌اند. تو آتش را برای او گلستان ساز. من فکر می‌کردم آن روز حتماً شهید می‌شوم، لذا از خداوند برای خودم مغفرت و آمرزش می‌خواستم. هنگام خروج از صحن با آقای هبت‌الله طالقانی بودم، ولی بعد، در خیابان تهران به علت کثرت جمعیت و شلوغی او را گم کردم و از هم جدا شدیم.

اوضاع آن زمان و فضای به‌وجود آمده باعث شده بود که حتی ذره‌ای از کشته شدن و مرگ، هراس نداشتیم و می‌گفتیم: باید همه برویم تا امام را آزاد کنیم. گرچه مقصد این حرکت به درستی مشخص نبود، اما مردم می‌گفتند باید همه به سمت تهران برویم تا رژیم ناچار شود امام را آزاد کند. ما فکر می‌کردیم باید تمام مردم از همه‌ شهرهای کشور به سمت تهران حرکت کنند تا رژیم در برابر سیل انسان‌های عاشق و از جان گذشته، مجبور شود امام را به قم برگرداند. این کار، یک حرکت خودجوش و بدون برنامه بود.

در خیابان تهران، وقتی به چهارراه راه‌آهن رسیدیم ـ که یک سمت آن به راه‌آهن و یک سمت آن به مسجد امام و میدان بارفروشی منتهی می‌شد ـ دیدیم کامیون‌های پر از سرباز با سرعت به سمت جمعیت می‌آیند. خیابان مالامال از جمعیت بود، کامیون‌ها ظاهراً از منظریه می‌آمدند و چراغ همه‌ آنها روشن بود و با سرعت و بوق ممتد به سمت حرم در حرکت بودند. مردم به ناچار راه را برای عبور کامیون‌ها باز می‌کردند، ولی از آن سو آنها را سنگباران هم می‌کردند. به این ترتیب کامیون‌ها از چهارراه عبور کردند و به سوی رودخانه رفتند و در جلوی رودخانه متوقف شدند. سپس همه‌ سربازها پیاده شده و ریختند داخل رودخانه که معلوم بود این برنامه از قبل طراحی شده بود. در واقع آنان از رودخانه به سمت سنگر استفاده کردند و با اسلحه‌ گرم شروع به تیراندازی به سمت مردم کردند.

ما سر چهارراه ایستاده بودیم و به مردم می‌گفتیم: نترسید گلوله‌ها پلاستیکی‌اند. واقعاً هم فکر می‌کردیم گلوله‌ها پلاستیکی هستند و تصور نمی‌کردیم با گلوله‌های جنگی مردم را به رگبار ببندند. چند ثانیه بعد، ناگهان دیدم جوان تقریباً بیست ساله‌ای که کنار من ایستاده بود و شعار می‌داد، مورد اصابت گلوله قرار گرفت و نقش بر زمین شد. گلوله به پیشانی او اصابت کرده و سر او را متلاشی کرده بود. من تا رفتم به این جوان نگاه کنم، یک گلوله آمد و از کنار گوشم رد شد که فکر کردم به گردنم اصابت کرده است. با چند نفر دیگر، نعش این جوان را بلند کردیم و در کوچه‌ای که کنار چهارراه بود، گذاشتیم. بعد تیراندازی شدید شد و عده‌ای به علت اصابت گلوله روی زمین افتاده بودند و بقیه‌ مردم نیز به کوچه‌ها و خیابان‌های اطراف فرار می‌کردند.

من با گروهی به سمت مسجد امام رفتیم. می‌خواستیم از پل مسجد امام عبور کنیم و به سمت مسجد برویم، اما وقتی به پل رسیدیم، دیدیم مأموران شهربانی در حال تیراندازی به زن‌هایی هستند که شمشیر در برابر آنها قرار گرفته بودند. ما یک گروه بیست، سی نفره بودیم که از جلوی پل به سمت میدان تره‌بار و خیابان تهران دویدیم. در حین دویدن، یک لحظه به پشت سر خود نگاه کردم، دیدم دو نفر پاسبان اسلحه به دست، به سمت ما می‌دودند. من خود را به کوچه‌ای حدود صد متر پایین‌تر از میدان رساندم و دیدم کوچه بن‌بست است، ولی در انتهای کوچه در خانه‌ای باز بود. رفتم داخل خانه و در را بستم. خانمی در حیاط خانه بود،‌ گفت: ‌نترس، کجا می‌خواهی بروی؟ گفتم: کوچه‌ منوچهری. گفت: بیا من از پشت‌بام شما را راهنمایی می‌کنم. من از پشت‌بام خانه‌اش به پشت‌بام همسایه و از آنجا به کوچه‌ای رفتم که ادامه‌ آن در نهایت به انتهای کوچه منوچهری می‌رسید. کوچه خلوت بود و در آن از سر و صدا خبری نبود. در بین راه از رهگذران سراغ کوچه‌ منوچهری را گرفتم و با راهنمایی چند نفر بالاخره به کوچه‌ منوچهری و مدرسه‌ خودمان رسیدم.

وقتی وارد مدرسه شدم، دیدم از طلبه‌هایی که صبح با هم بیرون رفته بودیم، عده‌ای برگشته‌اند و نگران من بودند. کم‌کم به ظهر نزدیک می‌شدیم، در حالیکه چند نفر از طلبه‌ها از جمله آقای هبت‌الله طالقانی هنوز بازنگشته بودند. پیش از این اشاره کردم که من آقای طالقانی را تا نزدیک چهارراه راه‌آهن دیده بودم، اما در آنجا از هم جدا شدیم. پس از گذشت یک ساعت از ظهر، تقریباً همه‌ طلبه‌ها به جز آقای هبت‌الله طالقانی به مدرسه برگشته بودند. احتمال قوی این بود که ایشان یا شهید و یا شدیداً مجروح شده است. بعداً فهمیدیم که ایشان در خیابان تهران شهید شده است و مأموران نیز اجساد همه‌ شهدا را جمع‌آوری کرده و به تهران برده‌اند در قبرستان مسگرآباد تهران دفن کرده‌اند.

 

منبع: خاطرات حجت‌الاسلام والمسلمین دکتر حسن روحانی،‌ حسن روحانی، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1387، ص 174 تا 178.



 
تعداد بازدید: 1601



آرشیو خاطرات

نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی:

جدیدترین مطالب

پربازدیدها

© تمامی حقوق برای پایگاه اطلاع رسانی 15 خرداد 1342 محفوظ است.